eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 جلوی محضر علیرضا رو دیدم که ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد با دیدن ماشین میترا که دست ما بود لبخند رو لب هاش اومد. ماشین رو پارک کرد و هر دو پیاده شدیم _یکم دیر کردید همه مهمون ها اومدن. یکم عجله کنید صدای تلفن همراه احمدرضا بلند شد و به صفحش نگاه کرد و اخم کنرنگی مابین ابرو هاش نشست. رو به علیرضا گفت شما با نگار برید بالا منم تا دو دقیقه ی دیگه میام. همراه با علیرضا وارد محضر شدم. حضور ماشین پدر زن علیرصا باعث شد تا برگرده تو کوچه _تو برو بالا من الان میام چند قدم از در فاصله گرفتم حس کنجکاوی تلفن احمدرصا باعث شد تا برگردم و پشت در بایستم به سختی بین صدای ماشین و احوال پرسی علیرصا با خانواده ی همسرش صداش رو شنیدم. _پس تو اونجا چی کاره ای با عصبانیت ادامه داد _مرجان بهت گفتم نذار بفهمه _تو اگه نگفتی کی گفته _بهتر الان باهاش حرف نزنم حالش خراب میشه _جلو محضریم. بزار تموم شه زنگ میزنم باهاش حرف میزنم. نزدیک شدن صدای علیرضا باعث شد تا به سرعت از در فاصله بگیرم و سمت در ورودی محضر برم با دیدن عمو اقا تو چهار چوب در در حالی که دلخور نگاهم میکرد چشم تو چشم شدم. چرا تمام کارهای اشتباهم از دیدش دور نمیمونه تو یک قدمیش شرمنده ایستادم _سلام از جلوی در کنار رفت با سر به داخل اشاره کرد _علیک سلام از کنارش رد شدم و میترا با دیدنم لبخند زد و فوری کنارم ایستاد _میدونستم آرایش نمیکنی لوازم ارایش اوردم اخرش برای آتلیه ارایشت کنم نگاهش بین من و عمو اقا جابجا شد اروم کنار گوشم گفت _چی شده؟ _فال گوش ایستادم دید لب هاش رو جمع کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد _از دست تو. حالا چی گفتن _کیا _علی رضا و احمدرضا _اونا حرف نمیزدن احمدرصا با مرجان حرف میزد . مثل اینکه شگوه فهمیده امروز عقدمونه البته فکر کنما دست احمدرضا پشت کمرم نشست با دیدنش از هول هینی کشیدم لبخند مهربونی زد و به جایگاه عروس و دادماد اشاره کرد. _برو بشین رو به میترا گفت _زن عمو دیگه سفارش نکنم _برو عزیزم حواسم هست دستم رو گرفت و هنراه با هن روی صندلی که مشخص بود نشستیم. نگاه گذرام توی جمع روی علیرضا و ناهید ثابت موند جعبه ی هدیه ای که برای من گرفته بودن رو با هم نگاه میکردن. _نگار نگاهم رو به احمدرضا دادم _بله _صبر کن بعد سه بار بله بگو چشم هام گرد شد و لبخند دندون نمایی زدم _چرا _مثل بقیه ی دختر ها . گفتم میترا خانم حواسش باشه _باشه عزیزم صدای عاقد بلند شد _عروس دادماد الباقی محرمیت رو بهم ببخشن تا من شروع کنم نگاه احمدرضا نگران شد و اب دهنش رو قورت دادم با لبخند گفتم _جمله رو کامل بگو لبش رو به دندون گرفت و نفس سنگینی کشید _نگار من ... دستم رو بالا اوردم و روی بینیم گذاشتم _من دوستت دارم دستم رو گرفت بالا اورد و عمیق بوسید این کارش باعث شد تا صدای هلهله ی میترا بالا بره رو به عاقد گفت _الباقی محرمیت رو بخشیدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕