#پارت522
💕اوج نفرت💕
جلوی محضر علیرضا رو دیدم که ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد با دیدن ماشین میترا که دست ما بود لبخند رو لب هاش اومد.
ماشین رو پارک کرد و هر دو پیاده شدیم
_یکم دیر کردید همه مهمون ها اومدن. یکم عجله کنید
صدای تلفن همراه احمدرضا بلند شد و به صفحش نگاه کرد و اخم کنرنگی مابین ابرو هاش نشست. رو به علیرضا گفت شما با نگار برید بالا منم تا دو دقیقه ی دیگه میام.
همراه با علیرضا وارد محضر شدم. حضور ماشین پدر زن علیرصا باعث شد تا برگرده تو کوچه
_تو برو بالا من الان میام
چند قدم از در فاصله گرفتم حس کنجکاوی تلفن احمدرصا باعث شد تا برگردم و پشت در بایستم به سختی بین صدای ماشین و احوال پرسی علیرصا با خانواده ی همسرش صداش رو شنیدم.
_پس تو اونجا چی کاره ای
با عصبانیت ادامه داد
_مرجان بهت گفتم نذار بفهمه
_تو اگه نگفتی کی گفته
_بهتر الان باهاش حرف نزنم حالش خراب میشه
_جلو محضریم. بزار تموم شه زنگ میزنم باهاش حرف میزنم.
نزدیک شدن صدای علیرضا باعث شد تا به سرعت از در فاصله بگیرم و سمت در ورودی محضر برم با دیدن عمو اقا تو چهار چوب در در حالی که دلخور نگاهم میکرد چشم تو چشم شدم.
چرا تمام کارهای اشتباهم از دیدش دور نمیمونه
تو یک قدمیش شرمنده ایستادم
_سلام
از جلوی در کنار رفت با سر به داخل اشاره کرد
_علیک سلام
از کنارش رد شدم و میترا با دیدنم لبخند زد و فوری کنارم ایستاد
_میدونستم آرایش نمیکنی لوازم ارایش اوردم اخرش برای آتلیه ارایشت کنم
نگاهش بین من و عمو اقا جابجا شد اروم کنار گوشم گفت
_چی شده؟
_فال گوش ایستادم دید
لب هاش رو جمع کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد
_از دست تو. حالا چی گفتن
_کیا
_علی رضا و احمدرضا
_اونا حرف نمیزدن احمدرصا با مرجان حرف میزد . مثل اینکه شگوه فهمیده امروز عقدمونه البته فکر کنما
دست احمدرضا پشت کمرم نشست با دیدنش از هول هینی کشیدم
لبخند مهربونی زد و به جایگاه عروس و دادماد اشاره کرد.
_برو بشین
رو به میترا گفت
_زن عمو دیگه سفارش نکنم
_برو عزیزم حواسم هست
دستم رو گرفت و هنراه با هن روی صندلی که مشخص بود نشستیم.
نگاه گذرام توی جمع روی علیرضا و ناهید ثابت موند جعبه ی هدیه ای که برای من گرفته بودن رو با هم نگاه میکردن.
_نگار
نگاهم رو به احمدرضا دادم
_بله
_صبر کن بعد سه بار بله بگو
چشم هام گرد شد و لبخند دندون نمایی زدم
_چرا
_مثل بقیه ی دختر ها . گفتم میترا خانم حواسش باشه
_باشه عزیزم
صدای عاقد بلند شد
_عروس دادماد الباقی محرمیت رو بهم ببخشن تا من شروع کنم
نگاه احمدرضا نگران شد و اب دهنش رو قورت دادم
با لبخند گفتم
_جمله رو کامل بگو
لبش رو به دندون گرفت و نفس سنگینی کشید
_نگار من ...
دستم رو بالا اوردم و روی بینیم گذاشتم
_من دوستت دارم
دستم رو گرفت بالا اورد و عمیق بوسید این کارش باعث شد تا صدای هلهله ی میترا بالا بره رو به عاقد گفت
_الباقی محرمیت رو بخشیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕