#پارت545
💕اوج نفرت💕
صندلیش رو کنار من گذاشت و نشست دستش رو روی صورت گذاشت و بالا اورد مهربون گفت
_بیشتر از صد بار بهت گفتم من رهات نمیکنم. اون زن هم دیگه کاری ازش بر نمیاد. پس غذات رو بخور دختر خوبی باش ونترس
خم شد و پیشونیم رو بوسید بی میل شروع به خوردن کردم.
ده دقیقه ای میشد که میز رو جمع کرده بودم و کنار علیرضا روبروی تلوزیون نشسته بودم. که صدای در خونه بلند شد.
_بلند شو در رو باز کن احمدرضاست
_علیرضا من تهران نمیرم.
چرخید سمتم و نگاهم کرد
_باشه. ولی بشین باهاش حرف بزن.
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و ایستادم سمت در رفتم بازش کردم. با دیدن احمدرضای رنگ پریده کمی ترسیدم.
_چی شده؟
داخل اومد و لبخند کم رنگی زد
_هیچی عزیزم.
_اخه رنگت پریده!
_یکم با مرجان حرف زدم. قبلش هم نگران تو بودم. مهم نیست.
در رو بستم و به مبل اشاره کردم
_بریم بشینیم
نزدیک مبل شدیم که علیرضا رو به احمدرضا گفت
_اینجا نه. برید اتاق نگار
دوست داشتم در حضور علیرضا حرف بزنیم تا نتونه حرفش رو بهم تحمیل کنه
نگاه علیرضا رو احمدرضا ثابت موند و نگران گفت
_خوبی؟
_خوبم
نفسش رو سنگین بیرون داد با سر به اتاق من اشاره کرد
_برید
احمدرضا سمت اتاق رفت و من نگاه دلخورم رو از علیرضا بر نمیداشتم روبروم ایستاد اهسته کنار گوشم گفت
_اونجوری نگاه نکن هر دو عاقل و بالغید باید بتونید برای زندگیتون بدون دخالت دیگران تصمیم های مهم رو بگیرید.
سر چرخوندم و به احمدرضا که نا امید نگاهم میکرد نیم نگاهی انداختم.
_نمیگم کوتاه بیا ولی وقتی حرف میزنی حواست به قلبش باشه.
با دست اروم به کمرم زد
_برو
وارد اتاق شدم و در رو بستم بلافاصله صدای تلوزیون نا متعارف بلند شد و این یعنی علیرضا هیچ جوره قصد دخالت تو این مسئله رو نداره.
روی تخت نشستم. احمدرضا هم جلو اوند و بدون هیچ فاصله ای کنارم نشست. دستش رو دور کمرم انداخت و به خودش چسبوند.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕