eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 صندلیش رو کنار من گذاشت و نشست دستش رو روی صورت گذاشت و بالا اورد مهربون گفت _بیشتر از صد بار بهت گفتم من رهات نمیکنم. اون زن هم دیگه کاری ازش بر نمیاد. پس غذات رو بخور دختر خوبی باش ونترس خم شد و پیشونیم رو بوسید بی میل شروع به خوردن کردم. ده دقیقه ای میشد که میز رو جمع کرده بودم و کنار علیرضا روبروی تلوزیون نشسته بودم. که صدای در خونه بلند شد. _بلند شو در رو باز کن احمدرضاست _علیرضا من تهران نمیرم. چرخید سمتم و نگاهم کرد _باشه. ولی بشین باهاش حرف بزن. سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و ایستادم سمت در رفتم بازش کردم. با دیدن احمدرضای رنگ پریده کمی ترسیدم. _چی شده؟ داخل اومد و لبخند کم رنگی زد _هیچی عزیزم. _اخه رنگت پریده! _یکم با مرجان حرف زدم. قبلش هم نگران تو بودم. مهم نیست. در رو بستم و به مبل اشاره کردم _بریم بشینیم نزدیک مبل شدیم که علیرضا رو به احمدرضا گفت _اینجا نه. برید اتاق نگار دوست داشتم در حضور علیرضا حرف بزنیم تا نتونه حرفش رو بهم تحمیل کنه نگاه علیرضا رو احمدرضا ثابت موند و نگران گفت _خوبی؟ _خوبم نفسش رو سنگین بیرون داد با سر به اتاق من اشاره کرد _برید احمدرضا سمت اتاق رفت و من نگاه دلخورم رو از علیرضا بر نمیداشتم روبروم ایستاد اهسته کنار گوشم گفت _اونجوری نگاه نکن هر دو عاقل و بالغید باید بتونید برای زندگیتون بدون دخالت دیگران تصمیم های مهم رو بگیرید. سر چرخوندم و به احمدرضا که نا امید نگاهم میکرد نیم نگاهی انداختم. _نمیگم کوتاه بیا ولی وقتی حرف میزنی حواست به قلبش باشه. با دست اروم به کمرم زد _برو وارد اتاق شدم و در رو بستم بلافاصله صدای تلوزیون نا متعارف بلند شد و این یعنی علیرضا هیچ جوره قصد دخالت تو این مسئله رو نداره. روی تخت نشستم. احمدرضا هم جلو اوند و بدون هیچ فاصله ای کنارم نشست. دستش رو دور کمرم انداخت و به خودش چسبوند. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕