eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 علیرصت در رو بست و کلافه گفت _این چه کاریه عموت کردشاید من بخوام تنها برم. شونه هام رو بالا دادم و اظهار بی اطلاعی کردم _نمیدونم. _اصلا با پدر ناهید چی کار داره _شاید میخواد بیاد عید دیدنی. _خب اونجوری باید با میترا بره نه من سمت میز رفتم و شروع به جمع کردن بشقاب هایی که برای پذیزایی روش گداشته بودیم کردم. _من نمیدونم. اگه ناراحتی بهش زنگ بزن بگو نیاد نفسش رو حرصی بیرون داد و سمت اتاق رفت. خدا امروز رو براش ختم بخیر کنه. با صدای تقریبا بلندی گفتم _راستی نگفتی چی شده جوابم رو نداد و ترجیح دادم زیاد کنجکاوی نکنم. پیش دستی ها رو توی سینک گذاشتم _چایی داریم؟ چرخیدم بهش نگاه کردم با دکمه ی سر آستینش در گیر بود. _میگم برای عروسی فیلم بردارتون همونه که برای عقد بود _اره. ناهید از کارشون راضی بود. _کاش یکی دیگه رو میگفتید سرش رو بالا اورد و کنجکاو پرسید _چیزی شده لیوان پر از چایی رو روی میز گذاشتم. _به خاطر نسبتش با امین احمدرضا یکم حساس شده. _چه ربطی به امین داره؟ برادر خانمشه! _تو اخلاق های احمدرضا رو نمیدونی خیلی حساسه _میخوای باهاش حرف بزنم _نه نمبخوام از این حساس تر بشه. پشت میز نشست و لیوان چاییش رو برداشت _راستی میتونی یه کاری کنی من ترم تابستون واحد زیاد بردارم. قند رو داخل دهنش گذاشت _صبر کن اول انتقالیت رو بگیر برو تهران اونجا بردار _معلوم نیست با این شرایط برم تهران _چه شرایطی _اگه تو نیای که من نمیرم. _خب منم میام _حالا برو ببین میتونی پدر ناهید رو راضی کنی فعلا که صداشون در اومده اخم هاش تو هم رفت تازه فهمیدم حرف هایی که نباید میگفتم رو گفتم _تو از کجا میدونی؟ هول شدم ولی تلاش کردم خودم رو نبازم _خودت گفتی _این حدسیات ذهنم بود که به هیچ کس نگفتم! خدایا کمکم کن چه خرابکاری بزرگی شد. به لکنت افتادم _نگفتی؟ حتما...خودم... حدس زدم. گوشیش رو از جیبش بیرون اورد و شماره ای رو گرفت نباید اجازه بدم ناهید متوجه بشه. فکری جلو رفتم و گوشی رو ازش گرفتم. متعجب نگاهم کرد _به کی زنگ میزنی؟ ابروهاش بالا رفت _گوشیم رو بده! بغض تو گلوم گیر کرد _تو رو خدا به ناهید نگو _پس حدسم درسته. با ابرو اشاره کرد به صندلی _بشین برام تعریف کن. تو چشم هاش خیره شدم که ادامه داد _من کم سن نیستم تا تصمیم عجولانه بگیرم که تو ناهید مثلا برام سیاست کردید. بگو بتونم حلش کنم نفس سنگینی کشیدم و روی صندلی نشستم. همه چیز رو گفتم به غیر از علت درخواست ناهید برای همراهی عمو اقا. جدی نگاهم کرد. _ممنونم از اینکه هر چند ناخواسته ولی بهم گفتی. از ناهید هم به خاطر این پنهان کاری و نقشه کشیدن هاش عصبی ام. _میشه بهش چیزی نگی _کارش خیلی اشتباه بوده که از روز اول از خانوادش پنهان کرده الان من چه جوری این مشکل رو باید حل کنم. نه میتونم دست از ناهید بکشم نه از تو. صدای در خونه بلند شد ایستاد کتش رو پوشید و سمت در رفت _شاید عروسی عقب بیافته. نرسیده به در ایستاد _یه لطفی کن زنگ نزن به ناهید گزارش کار بده تا ببینم چه میشه کرد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕