#پارت555
💕اوج نفرت💕
نگران با چشم دنبال علیرضا گشتم. ندیدمش. جلو رفتن که با صداش به اتاقش نگاه کردم
_ نگار تویی؟
_سلام.
با لحن جدی گفت
_علیک سلام. لباس هات رو در نیار بریم بالا.
_ باشه
کنار ناهید نشستم و اهسته گفتم
_خوبی؟
_ نه
نگاهی به چشم های قرمزش انداختم
_ دعواتون شده؟
سرش رو پایین انداخت و اشک از گوشه چشمش روی گونش ریخت و دستش رو گرفتم
_الهی بمیرم چرا گریه می کنی.
_همه چیز داشت خراب میشد اگر اردشیر خان نبود همه چیز خراب شده بود.
_ خوب خدا رو شکر که الان درست شده بعدا مفصل باید برام تعریف کنی. دیگه چرا گریه می کنی.
_ علیرضا ازم ناراحته باهام قهر کرده.
پر بغض ادامه داد
_ دعوام کرد.
نگاهی به در نیمه باز اتاقش انداختم و کنار گوشش گفتم
_علیرضا دل قهر کردن نداره خودش میاد منت کشی. یکم صبر کن.
_ خیلی ازم عصبانی و دلخوره.
_ من نمیدونم چی شده فقط میدونم که دل مهربونی داره یکم بهش مهلت بده با خودش کنار بیاد. من برم اتاقم لباسم رو عوض کنم بیام با هم بریم بالا
_ کاش میشد من نیام، اما علیرضا نمیزاره
_ چرا نیایی! بیا بالا خواهر شوهر من هم اومده با هم آشنا بشید دختر خوبیه
آب ببینیش رو بالا کشید
_ باشه برو
وارد اتاقم شدم. لباس تونیک بلندی پوشیدم مانتو راحتی تنم کردم و روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.
علیرضا جلوی آینه جاکفشی آخرین دکمه لباسش رو میبست.
چهره ی جدیش من رو یاد روزهای اول دانشگاه انداخت. آستینهاش رو بالا زد و همونطور که اخم داشت به در اشاره کرد
_ بریم
کنار ناهید ایستادم و دستم رو پشت کمرش گذاشتم تا مرهمی کنار اخلاق بد همسرش باشم.
هر سه به طبقه بالا رفتیم. علیرضا ناهید رو حتی نگاه هم نمی کرد. من با این اخلاق علیرضا خوب آشنام.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕