#پارت565
💕اوج نفرت💕
_شام میزاری من بیام پایین
_با مرجان بیا
_مرجان سه ساعت دیگه با عمو آقا پرواز دارن میدن تهران
_خب پس با میترا جون بیان
_زن عمو هم باهاشون میره فرودگاه از اون ور میره خونه ی خواهرش من بالا تنهام
_باشه عزیزم
به خیسی لباسش نگاه کرد
_لباست چرا خیسه
_علیرضا باهام شوخی کرده
_عوضش کن سرما نخوری
_باشه
دلم نمیخواست بره اما خداحافظی کرد رفت
مردد از تصمیمی که گرفتم و اعلام کردم روی تخت نشستم ناخواسته گریم گرفت.
مطمعنم زندگی در کنار شکوه سخت ترین کار ممکنه اما من احمدرضا رو دوست دارم و باید مراعات قلبش رو بکنم.
صدای در اتاقم بلند شد بعد هگ صدای علیرضا
_نگار
الان بهترین فرصت برای ضد حال زدن به علیرضا به برنده شدن تو کل کل بینمونه صدام رو بغض الود کردم
_بیا تو
در رو باز کرد و با چهره ی پر از شیطنتی
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_شواهد و قرائن نشان دهنده ی این بود که...
سرش رو بالا اورد و با دیدن چشم های اشکیم لبخند از روی لب هاش پاک شد.
و نگران گفت
_ چرا گریه کردی؟
حالت گریه به خودم گرفتم
_همه چیو بهش گفتم
جلو اومد و کنارم نشست
_چی رو
_اینکه قبلا که نمیدونستم تو کی هستی...
حرفم رو قطع کرد و کمی عصبی گفت
_چرا گفتی
به زور جلوی خندم رو گرفتم
_دیدم تو هی میخوای تهدید کنی بگم بگم کنی گفتم بزار بگم راحت شم.
ناراحتی هم به چهره ی عصبیش اضافه شد
_من باهات شوخی میکردم کاری که کردی اخر بی فکری بوده حالا عواقبش رو بعدا تو زندگیت میبینی
نگاه ازم برداشت
_ناراحت شد؟
دیگه کنترل خندم کار سختی بود و چون نگاهم نمیکرد متوجه نشد
_نه گفت ایراد نداره دست خودت که نبوده علیرضا خیلی خواستنیه
اروم سرش رو چرخوند سمتم و نگاهش رنگ تهدید گرفت
_شوخی کردی!
خنده ای که تا الان جلوش رو گرفته بودم رو رها کردم و روی تخت ولو شدم کمی خیره و دلخور نگاهم کرد به زور گفتم
_حالا کی برنده ی این کل کل شد
بالشت رو از بالای تخت برداشت و محکم روی سرم زد این کارش بیشتر باعث خندم شد.
کلافه و کفری ایستاد و از اتاق بیرون رفت. اشکی که به خاطر خنده ی زیاد از گوشه ی چشمم پایین ریخته بود رو پاک کردم.
ناخواسته با یاداوری چهره ی علیرضا خندم میگیره از اتاق بیرون رفتم. هیچ کس تو حال نبود.
در فریزر رو باز کردم تا برای شام قرمه سبزی بزارم. هر چی کشو ها رو بالا و پایین کردن بسته ی سبزی قرمه رو پیدا نکردم لباس هام رو پوشیدم و بدون اینکه به کسی بگم بالا رفتم در نیمه باز بود و چمدون عمو آقا جلوش بود
چند ضربه به در زدم وارد شدم
_میترا جون
احمدرضا که روی مبل پشت به در نشسته بود فوری چرخید سمتم و با لبخند نگاهم کرد
دستم رو براش بالا اوردم و نمایشی تکون دادم
_جانم نگار
نگاه از احمدرضا برداشتم
_یه بسته سبزی قورمه داری به من بدی
_اره عزیزم بیا خودت از فریزر بردار
چشمکی به احمدرضا زدم و وارد اشپزخونه شدم
_چیه کبکت خروس میخونه؟
کنار میترا رفتم و با ذوق از حال گیری علیرصا براش تعریف کردم. میترا هم خندید
_این حرف رو دیگه به شوخی هم بهم نگید یه وقت متوجه میشه برای آیندت خوب نیست.
به در فریزر اشاره کرد
_زود تر بردار ببر که دیر بشه خوب جا نمی افته
سمت فریزر رفتم که گفت
_نگار میخوای تو که یادت میره تو آرامپز بزار که نسوزونی
ناراحت نگاهش کردم
_علیرضا گفته
_نه جانم، هر وقت اومدم پایین یا بوی غذا سوخته تو خونه پیچیده بود یا غذا از بیرون گرفته بودید. برای اون گفتم
_این بار حواسم رو جمع میکنم
جلو اومد و کنار گوشم گفت
_امشب ما نیستیم بیا بالا بخواب
کلافه سمت فریزر رفتم که دستم رو گرفت
_کلید بدم بهت؟
سرم رو بالا دادم
_فکر نکنم علیرضا بزاره
_میخوای به اردشیر بگم باهاش حرف بزنه؟
فوری با چشم های گرد گفتم
_وای میترا جون کل عالم رو میخواید خبر کنید نه تو رو خدا به کسی نگید
با لبخندی که حسابی باز شده بود به اپن اشاره کرد
_پس کلید رو بردار
برای اینکه بی خیالش کنم چشمی گفتم
بسته ی سبزی رو از فریزر برداشتم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕