#پارت569
💕اوج نفرت💕
لبخند بی جونی زدم حالم خیلی گرفته تر از اونیه که بخواد حالا حالاها جا بیاد.
بدون اینکه به جمع نگاه کنم وارد اتاقم شدم مانتوم رو پوشیدم روسریم رو روی سرم مرتب کردم.
کاش احمدرضا بلند شده باشه و مجبور نشم جلوی علیرضا بشینم .
از اتاق بیرون رفتم. انگار خدا صدام رو شنیده احمدرضا ایستاده بود و با علیرضا خداحافظی میکرد.
خداحافظی زیر لب گفتم منتظر کسی نشدم. سمت در رفتم تو راهرو ایستادم.
چند لحظه بعد احمدرضا هم امد . دستم رو گرفت سمت آسانسور رفت که گفتم
_ بیا با پله بریم.
قبول کرد و از پله ها بالا رفتیم کلید رو ازم گرفت در رو باز کرد. وارد شدیم بدون معطلی سمت بل رفتم و روش نشستم.
دستم رو روی سرم گذاشتم
_نگار خوبی
سرم رو بالا نیاوردم و تو همون حالت گفتم
_خوب نیستم
کنارم نشست و دستش رو روی پام گذاشت
_ چرا عزیزم
_ کی بهت زنگ زد
_بالا که گفتم مرجان
_چی گفت
_ مامان حالش خوب نبود گفت باهاش حرف بزنم غذاشو بخوره مثل اینکه از دیروز لج کرده و هیچی نخورده
خیره نگاهش کردم
_چرا؟
_ بهانه گیر شده به من عادت کرده باهاش حرف زدم آروم شد.
ناراحت بودم از اینکه چرا انقدر شکوه رو دوست داره. شاید انتظارم بی جاست اما دلم می خواد احمدرضا به خاطر ظلمی که مادرش در حق من کرده حداقل از محبتش نسبت به شکوه کم کنه. سرم رو پایین انداختم
_ بد اخلاقی نکن دیگه. من باید چیکار کنم که تو آروم باشی.
_ چه فایده داره من هرچی بگم تو میگی نمیشه
_ قول میدم که هرچی بگی نه نگم. به غیر از اینکه تهران نیای و خونه خودمون زندگی نکنی. بقیه هرچی تو بگی چشم.
تو چشم هاش خیره شدم
_بانو خانم رو بیرون کن.
درمونده نگاهم کرد
_مامان خیلی بهش وابسته است تنها کسی که میتونه راضی نگهش داره. بهش غذا بده. کمکش کنه.
سرش رو پایین انداخت
_ اما اگه تو بخوای بیرونش می کنم
_ آره بیرونش کن
_ باشه عزیزم برسم تهران میگم دیگه نیاد
نگاهم رو ازش گرفتم نگار چی رو سر چی خالی می کنی داری یه نفر رو از نون خوردن میندازی. شاید بانو خانم بدجنس باشه ولی به خاطر فقر، خودش رو درگیر شکوه کرده. مثل عفت خانم. چه فرقی باید برات داشته باشه.
اصلا دلم نمیخواد دیگه حرف بزنم احمدرصا ایستاد و سمت آشپزخونه رفت و با ظرف میوه بیرون آمد
_پرو شدم. دست کردم یخچالشون. بیا میوه بخوریم
_ میل ندارم
_شام هم کم خوردی
_اونم میل نداشتم
چرا لحنم با احمدرضا طلبکارانه س چرا وقتی تنها میشم انقدر باهاش بد حرف میزنم.
شاید حق دارم. شاید پرتوقع شدم
ایستادم
_کجا؟
_ میرم بخوابم.
نا امید لب زد
_ نمیشینی با هم حرف بزنیم؟
_ نه حوصله ندارم
ازش فاصله گرفتم دستش رو روی قلبش گذاشت و چشمهاش رو بست.
نگران برگشتم سمتش
_خوبی؟
سرش رو بالا داد و گفت
_نه
جلوی پاش روی زمین نشستم و دست آزادش رو گرفتم.
_من باعث شدم ؟چیکار کنم؟
به سختی گفت
_ هیچی الان خوب میشم
فشار دستش رو روی قلبش بیشتر کرد
بغض توی گلوم گیر کرد. نفسش رو حبس کرد نگران پرسیدم
_نمیتونی نفس بکشی؟
سرش رو بالا داد
_نگران نباش خوب میشم
هر لحظه رنگ درد توی چهرش بیشتر می نشست. اشک تو چشم هام جمع شد لعنت به من که انقدر بد اخلاقی کردم.
_ برم علیرضا رو صدا کنم.
کمی روی مبل جابجا شد پاهایش را دراز کرد و سرش را روی پشتی مبل تکیه داد.
_ نه الان خوب میشم.
_احمدرضا رنگت پریده ببخشید من ناراحتت کردم.
گوشه ی چشمش رو باز کرده و نگاهم کرد.
_ آره تو ناراحتم کردی.
_ ببخشید،خواهش می کنم، تورو خدا بگو چیکار کنم که خوب بشی دارویی چیزی نداری بدم بخوری اصلا هر چی تو بگی هر چی تو بخوای تو رو خدا خوب شو
دستش رو از دستم بیرون کشیدن مچ دستم رو گرفت.
چشم هاش رو باز کرد و با خنده گفت
_ وقتی خوب میشم که تو مدام نگی میرم میرم
بعد هم با صدای بلند خندید. خیره نگاهش کردم. شوخی کرده بود اما شوخی خیلی بدی بود.
خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که محکم گرفت و اجازه نداد
با اون یکی دستم محکم روی پاش زدم که شدت خندش بیشتر شد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕