#پارت572
💕اوج نفرت💕
به چاییم اشاره کرد
_ بخور بریم پایین تا صدای علیرضا درنیومده
لبخندی زدم و شروع به خوردن صبحانه کردیم.
از زیر نگاه های پر از شیطنت احمدرضا شوخی هاش از پایین میز با پاهام میکرد نمیشه گذشت. اینقدر سر میز صبحانه خندیدم که چند بار هم لقمه توی گلوم پرید.
بعد از خوردن صبحانه میز رو جمع کردیم و هر دو با هم ظرف ها راپو شستیم. احمدرضا موقع شستن ظرف ها هم دست از شیطنت بر نداشت تقریبا لباسم رو با آپ پاشی های پی در پیش خیس کرد.
درنهایت لباسهامون رو پوشیدیم و بع پایین رفتیم. علیرضا در رو باز کرد با لبخند بهمون خوش امد گفت.
احمدرضا یا اللهی گفت و من رو به داخل هدایت کرد.
از جمع مردونه جدا شدم و کنار ناهید که داخل آشپزخونه در حال جمع کردن میز صبحانه بود.
_خوبی؟
نفسش رو آه مانند بیرون داد.
_نه
نگران دستش رو گرفتم
_چی شده
_بابام زنگ زده آماده باشم داره میاد دنبالم
نفس راحتی از اینکه حرفی بینشون نشده کشیدم
_اینکه ناراحتی نداره
_دوست دارم کنار علیرضا باشم.
با خنده گفتم
_چند روز دیگه عروسیتونه تموم میشه.
_ امروز سومه، هفتم عروسیه. دلم می خواست این روزا پیش هم باشیم.
_حالا چسپی کارت دارن
_ میگه باید یک سری وسایل بخریم. میگم وقتی خونه خودمون رفتیم اونوقت. قبول نمیکنه و میگه نمیشه بدون هیچی شروع کنی.
پول جهیزیه رو ریخته به حسابم
_این خوبه یکم درکشون کن. بعد این حمایت پدرت بعدها خیلی به دردت میخوره. پشتوانه زندگی آدم پدر و مادر آدمن.
_اره ولی علیرضا مرد خوبیه
_هر چقدر هم خوب باشه نیاز به پشتوانه داری. احمدرضا هم مرد خوبیه اما از وقتی علیرضا اومده، زندگی من زیرو رو شده این احمد رضا با احمد رضای بدون علیرضا زمین تا آسمون فرق داره. حمایت خانواده بهترین پشنوانه ی یه دخترِ.
طوری که حرفم رو پذیرفته لبخند تلخی زد
_ حق با توئه
صدای تلفن همراهش بلند شد غم دوباره تو صورتش نشست.سمت گوشیش رفت انگشتش رو روی صفحه کشید کنار گوشش گذاشت.
_سلام بابا
_چشم الان میام خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد نگاه پر از حسرتی به علیرضا که حواسش به حرف های
احمدرضا بود انداخت رو به من گفت
_ مواظبش باش
لبخندی به مهربانیش زدم.
_ خیالت راحت
بدون هیچ حرفی به اتاق رفت و چند لحظه ی بعد در حالی که چادرش رو روی سرش مینداخت بیرون اومد.
_علیرضا با من کاری نداری
برگشت. از حاضر آماده بودن همسرش جا خورد.
_ کجا ؟
_گفتم که بابا داره میاد دنبالم
ناراحتی که تو چشم های ناهید بود تو چشمای علی رضا هم ظاهر شد اما چارهای جز تسلیم نداشتن.
خداحافظی کردم ازشون فاصله گرفتم و کنار احمدرضا نشستم تا این دو تا نامزد که اینقدر عاشقانه همدیگر رو دوست دارن و از همین الان دلتنگ هم هستن یک خداحافظی دونفره داشته باشند.
_ این وضعیت رو چند روز دیگه ما هم داریم.
به احمدرضا که مخاطبش من بودم نگاه کردم
_بعد از عروسی منم باید برگردم تهران.
نگاهم رو ازش گرفتم که اجازه ندم جمله ی احتمالی بعدیش که درخواست بیخیال شدنم برای مهلتی که ازش خواستم هست رو پیدا نکنه.
دستش رو رو کمرم گذاشت و گفت
_بلند شو برو لباست رو بپوش ببینم چه شکلی میشی.
_خوب میشم
_میخوام ببینم
از جام بلند شدم علیرضا همراه با ناهید به طبقه پایین رفته بود تا ناهید رو تحویل پدرش بده.
از داخل کمد لباس رو بیرون اوردم متوجه احمدرضا تو چهار چوب در اتاق شدم
_ رنگش که قشنگه
_خودشم قشنگه
با کمک احمدرضا لباس رو پوشیدم کمی عقب ایستادم تا لباس رو توی تنم ببینه
دستش رو زیر چونش زد و با لبخند خاصی گفت
_یه دور بچرخ
از توجهش لذت میبرم خنده ی دندون نمایی کردم و به سقف نگاه کردم و چرخی زدم.
_تو عالی هستی نگار
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕