#پارت577
💕اوج نفرت💕
صبح با صدای برخورد شیء شیشه ای به زمین و شکستنش بیدارشدم.
به جای خالی احمدرضا نگاه کردم. کش و قوسی به بدنم دادم که با صداش سمت در چرخیدم.
_نگار من چهار تا لیوان رو با هم شکستم.
_سلام. صبح بخیر
_سلام. تو رو خدا بیا اینا رو جمع کن من نمیتونم
روی تخت نشستم.
_حالا چرا چهار تا شو با هم مگه چی کار میکردی
_میخواستم چایی بریزم سینی از دستم افتاد.
به اشپزخونه رفتم. با دیدن اون همه شیشه خورده دمپایی های میترا رو پوشیدم و رو بهش گفتم
_تو بشین خودم صبحانه رو آماده میکنم.
تمام شیشه خورده ها رو جمع کردم. جلوی اپن ایستاده بود و نگاهم میکرد.
_مواظب باش دستت رو نبری.
_نه دیگه تموم شد
_بیام تو
_بیا دیگه
شیشه خورده ها رو داخل سطل ریختم چایی ریختم و روبروش نشستم. به شوخی گفتم
_شما دیگه هیچ وقت صبحانه نزار
حق به جانب گفت
_وقتی زنت تا لنگ ظهر بخوابه همین مسشه دیگه
_معترض به ساعت که هشت رو نشون میداد نگاه کردم
_هفت و نیم بیدارم کردی میگی لنگ ظهر.
خندید و لیوان چاییش رو برداشت.
_خب بگو
سوالی نگاهم کرد
_قرار بود صبح مفصل حرف بزنی
_میگم حالا صبحانت رو بخور
_اون که قرار بود جواب بده، داد؟
_اره. شاید یکم ناراحت بشی صبحانت رو کامل بخور میگم.
واقعا استرس گرفتم ولی اصرار بی فایده بکد و ترجیح دادم وقتی که برای اصرار نیزارم و سریع تر صبحانم رو بخورم.
میز رو جمع کردیم و به اصرار احمدرضا دوباره ظرف ها رو با هم شستیم.
روی مبل روبروش نشستم و خیره نگاهش گرد
قیافش رو جدی کرد
_ببین نگار جان من خیلی فکر کردم این که تو میگی میام ولی فعلا نه اصلا برام قابل قبول نیست. با علیرصا هم صحبت کردم تو همین الان میری پایین حاضر میشی . چمدونت رو هم علیرضا اماده کرده. بدون هیچ حرف و اعتراضی با من میای فرودگاه بر میگردیم تهران.
چشم هام از تعجب و کمی عصبانیت گرد شد
_چی برا خودتون بریدید و دوختید تو به قول دادی گفتی به زور نمیبریم.
برای اینکه فرصت اعتراض رو ازم بگیره اخم کرد
_بحث زور نیست بحث اینه که تو دیگه اینجا جایی نداری. عملا مزاحمی. اونا تازه ازدواج کردن نیاز به تنهایی دارن پیش عمو اقا و میترا هم نمیشه که دائم موند. مهمون یه روز دو روز
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕