#پارت614
💕اوج نفرت💕
پا گذاشتن تو خونه ای که هفده سال از عمرم رو توش عذاب کشیده بودم کار سختی بود مخصوصا که میدونستم باید کنار شکوه زندگی کنم.
دست احمدرضا پشت کمرم نشست و اروم کنار گوشم گفت
_برو داخل
پشیمون از اینکه شرایط رو قبول کردم به چمدونم که که تو دست های احمدرضا بود نگاه کردم. متوجه تردیدم شد
_نگار بهت قول دادم گذشته تکرار نشه. از چی نگرانی
تو چشم هاش خیره شدم. از تعصب زیادش روی مادرش که هنوز هم پا برجاست نگرانم. اما دوست ندارم دوباره این بحث تکراری رو وسط بکشم
با قدم های لرزون وارد خونه شدم انگار سنگینی کل خونه یک جا روی سرم ریخت و دلشوره ی عجیبی گرفتم.
با دیدن مرجان که نوزادی رو تو بغل داشت ته دلم خالی شد چطور میتونم اینجا با همون شرایط زندگی کنم. سلامی زیر لب گفت که با صدای اروم جوابش رو دادم
احمد رضا چمدونم رو کنار اتاق مشترک سابقمون گذاشت و نزدیکم اومد
_میخوای مامان رو ببینی؟
نمیدونم چه جوابی باید بدم با سر به اتاقش اشاره کرد
_اونجاست اگه دوست داری بیا
منتظرم نموند و خودش سمت اتاق رفت.
اهسته سمت اتاق قدم برداشتم هر چه قدم هام اروم بود تپش قلبم سریع.
تو چهار چوب در ایستادم با دیدن صحنه ی روبروم انگار قلب پر تپشم از حرکت ایستاد.
شکوه روی تخت خوابیده بود دست هلش رو به تخت بسته بودن. ملسک اکسیژن به صورتش وصل بود.صورتش رو از احمدرضا که پشتش به من بود برگردونده بود.
_مامان گلم گفتم بهت زود بر میگردم چرا بی قراری کردی که مجبور شن دستت رو ببندن. برگرد من رو ببین
شکوه عکس العملی نشون نداد. احمدرضا ایستاد و اون طرف تخت رفت. شکوه به حالت قهر صورتش رو سمت من برگردوند با من که متعجب نگاهش میکردم چشم تو چشم شد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕