فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
ببین و اگر ویران نشدی...
تو چند سالته؟؟ جبههات کجاست؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمنتنگاذاننجفاست
#پارت162
💕اوج نفرت💕
پایان کلاس رو اعلام کرد. خودش زودتر از همه، از کلاس خارج شد.
پروانه سرگرم صحبت با چند نفر بود.
اصلا حوصله ی حرف هایی که با نگاه بهم زد رو ندارم. طوری که متوجه نشه از کلاس خارج شدم.
طبق برنامه کلاس استاد شکیبا هم برگزار شد. ولی من تو کلاس حاضر نشدم. اصلا تمرکز نداشتم روی نیم کت چوبی گوشه ی حیاط نشستم.
حس لعنتی عذاب وجدان رهام نمیکرد. مدام تو ذهنم حرف میزد.
نگار چیکار میکنی تو انقدر بی پروا به نامحرمی نگاه نمیکردی. هیچ کس هم ندونه تو چه گذشته ای داری، خدا که میدونه.
_خانم صولتی!
به استاد امینی که روبرم ایستاده بود نگاه کردم فوری ایستادم هول شدم.
_س...سلام استاد.
از داخل لبش رو دندون گرفت تا جلوی خندش رو بگیره.
_خوبید شما.
_بله استاد خیلی ممنون.
به ساختمون دانشگاه نگاه کرد.
_شما چرا سر کلاس نیستید?
برای لحظه ای تو چشم هاش خیره شدم و نگاهم رو به زمین دادم. چی تو وجود تو هست که اینجوری من رو سمت خودش میکشونه.
_استاد یکم تمرکز نداشتم فکر کردم اگه شرکت نکنم بهتر باشه.
عمیق نگاهم کرد.
_در رابطه با پیشنهادم فکر کردید?
انقدر هول شدم که کاملا معلوم بود.
_ب..بله
لبخند کمرنگی زد.
_پس امروز می تونید بعد از دانشگاه نهار رو با من باشید?
نمیتونم نهار رو قبول کنم چون عمو اقا قراره بیاد دنبالم. ولی از این فرصت هم نمیتونم بگذرم.
_نهار که نه... ولی یکم میتونم بیام. در حد ...نیم ساعت.
سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
_باشه، فقط یه تک زنگ به من بزنید تا من بگم کجا بیاید.
این بهترین فرصته برای اینکه بتونم شمارش رو بدست بیارم. دوباره تپش قلبم بالا رفت اب دهنم رو قورت دادم.
_استاد من شماره ی شما رو ندارم.
ابروهاش از تعجب بالا رفت ولی زود خودش رو جمع جور کرد.
_پس یاداشت کنید.
_چشم استاد.
گوشیم رو دراوردم استاد شمارش رو گفت و من با شادی وصف ناپذیر درونی توی گوشیم ذخیره کردم. تک زنگی زدم تا شمارم توی گوشیش ذخیره بشه.
خداحافظی کرد و من رفتنش رو با نگاه بدرقه کردم.
همین که وارد ساختمان دانشگاه شد شماره رو توی گوشیم ذخیره کردم فوری وارد پیام رسانی که عکسش روتو گوشی پروانه دیده بودم شدم. بین مخاطبین پیداش کردم روی صفحه ی پروفایلش زدم.
عکسی با لبخند دلنشین دندون نمایی که روی لب هاش بود، اولین عکس پروفایلش بود عکس رو تو گالریم ذخیره کردم انگشتم رو روی صفحه کشیدم تا عکس های دیگش رو ببینم دو تا عکس دیگه از خودش بود که اونها رو هم ذخیره کردم. بقیه عکس منظره که روی همشون یاداشت هایی از دلتنگی بود که خبر از دل پر دردی میداد.
نمیدونم واقعا انقدر غمگینه یا صرفا از این متن ها خوشش میاد.
به صفحه ی گوشی خیره شدم و منتظر پیامش موندم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
دعای روز هفدهم ماه مبارک رمضان🌙
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اهْدِنی فیهِ لِصالِحِ الأعْمالِ واقْـضِ
لی فیهِ الحَوائِجَ والآمالِ یا من لا یَحْتاجُ
الی التّفْسیر والسؤالِ یا عالِماً بما فی صُدورِ العالَمین صَلّ علی محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین.
خدایا، مرا در این ماه به سوی کارهای شایسته
و اعمال نیک هدایت فرما
و حاجت ها و آرزوهایم را برآور
ای آن که نیاز به روشنگری و پرسش ندارد
ای آگاه به آنچه در سینه جهانیان است
بر محمّد و خاندان پاکش درود فرست.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
#ماه_رمضان
#پارت163
💕اوج نفرت💕
انتظارم زیاد طول نکشید. صدای پیامک گوشیم بلند شد.
"لطفا بیاید کافی شاپ پشت دانشگاه"
پیامش رو چند بار با دقت خوندم بدون در نظر گرفتن صدای درونم سمت خروجی دانشگاه حرکت کردم.
مطمعنم اگه عمو اقا بفهمه دیگه نمیزاره بیام دانشگاه، ولی از کجا میخواد بفهمه.
جلوی در کافی شاپ ایستادم هر وقت و هر جا از اشناییمون بفهمه که من متاهل بودم رهام میکنه اما قرار نیست بفهمه. من قبل از اینکه بفهمه بر میگردم تهران ازش میخوام که الباقی محرمیت رو بهم ببخشه.
دستم رو دراز کردم دستگیره ی کاملا متفاوت کافی شاپ رو پایین دادم. به محض ورودم صدای زنگوله ای که بالای در بود بر اثر برخورد مستقیم در باهاش بلند شد.
این اولین باری بود که بعد از دانشگاه اومدنم به یه همچین جایی میام.
به سمت تنها مشتری کافی شاپ که به احترامم ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد رفتم.
_سلام.
جلو اومد و صندلی رو برام عقب کشید.
_بفرمایید.
کیفم رو روی میز گذاشتم نشستم.
_خیلی ممنون.
فوری سر جاش برگشت و روبروم نشست.
_خوبید شما?
استاد هم مثل من معذبه.
سرم رو پایین انداختم.
_خیلی ممنون.
_راستش من...
حضور مردی که برای گرفتن سفارش کنار میزمون ایستاد باعث شد تا استاد ساکت بشه.
بعد از گرفتن سفارش و نوشتنشون تو برگه ی کوچیک توی دستش رفت. استاد بدون مقدمه گفت:
_قبل از اینکه هر حرفی بزنم یه چیزی رو براتون مشخص کنم. قصد من از صحبت امروزمون ازدواجه، نه چیزه دیگه.
سعی کردم خوشحالی درونم رو کنترل کنم تا استاد متوجه نشه.
_علت اینکه الان اینجام و ازتون خواستم بر خلاف میلم اینجا باهاتون حرف بزنم فقط به خاطر عدم حضور خانوادم تو ایرانه، گفتم با شما صحبت های اولیه رو بکنم اگر شما هم راضی بودید و به نتیجه رسیدیم به صورت رسمی با خانواده مزاحمتون بشیم.
نمیدونم تو این شرایط باید چی بگم پس ترجیح دادم سکوت کنم.
_موافقید?
با استرس نگاهش کردم
_هان ...یعنی چیزه.
نفس عمیقی کشیدم توی ذهنم دنبال حرف میگشم که در نهایت گفتم:
_نمیدونم چی باید بگم اخه اولین باره تو این شرایط هستم.
لبخند ریز رضایت بخشی خیلی نامحسوس روی لب هاش ظاهر شد و فوری جمعش کرد.
_بزارید من بگم. من از تقریبا یک سالگی به همراه پدرو مادرم خارج از ایران زندگی کردیم. ولی همیشه تمایلاتم به سمت کشور خودم بوده. کلا زندگی تو ایران رو بیشتر دوست دارم. هر چند مدت کوتاهیه که برگشتم. خانوادم اسرار به برگشتم دارن. ولی من ایران کار مهمی دارم که تا نتیجه نگیرم بر نمیگردم.
صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد و رشته ی کلام استاد رو برید.
به کیفم نگاه کردم انقدر هول شدم که یه لحظه فکر کردم گوشیم سر کلاسش زنگ خورده.
_استاد ببخشید یادم رفت بزارم رو حالت سکوت.
خندش رو جمع جور کرد.
_خواهش میکنم. راحت باشید.
گوشی رو برداشتم با دیدن اسم عمو اقا چهار ستون بدنم لرزید از بالای گوشی ساعت رو چک کردم وقتم تموم شده بود احتمالا عمو اقا الان جلوی در دانشگاه ایستاده. ولی امکان داره این فرصت دیگه برام پیش نیاد گوشی رو از بغل ساکت کردم توی کیفم انداختم.
_جواب نمیدید?
با حفظ خونسردی گفتم.
_دوستمه. حالا بعدا باهاش حرف میزنم.
_چاییتون رو بفرمایید تا یخ نکرده.
تو زمان کوتاهی که گوشیم رو رو حالت سکوت گذاشتم سفارشتمون رو اورده بودن و من اصلا متوجه نشدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت164
💕اوج نفرت💕
_خیلی ممنون من چاییم رو سرد می خورم.
بخار کم چاییم توی صورتم میزد .
به حرف استاد قبل از تماس عمو اقا فکر کردم.
_یعنی شما بعد از ازدواج از ایران میرید?
_گفتم که یه کار مهمی دارم بستگی به اون داره.
_میتونم بپرسم کار مهمتون چیه?
سرش رو پایین انداخت.
_شاید یه روز بهتون بگم.
تو چشم هام نگاه کرد که فوری نگاهم رو به میز دادم.
_شما نمیگید?
یکم هول شدم.
_چی بگم استاد.
دستش رو سمت قندون روی میز برد و گفت:
_از خودتون.
اصلا باید بگم یا نه. خدایا من چرا باید پایبند باشم به محرمیتی که اون طوری تو زندگیم شروع شده. اگه احمدرضا قبول نکنه باید چی کار کنم.
با صدای استاد از فکر بیرون اومدم
_خانم صولتی خوبید?
_بله استاد.
_اینکه شما دوست ندارید از خودتون بگید بهتون حق میدم چون شناختی رو من ندارید. این سخت گیری از طرف یه خانم لازمه و این رفتار شما من رو برای انتخابم مسر تر میکنه.
دلم نمیخواد دروغ بگم راستش رو هم فعلا نمیتونم بگم. حدس اشتباه استاد کمک میکنه تا بتونم سکوت کنم لبخند بی جونی زدم ادامه داد:
_من میتونم یه بار دیگه هم شما رو ببینم ?
نمیشد ولی دوست ندارم از دستش بدم.
_بله استاد حتما.
_حرف برای ازدواج زیاده ولی من تمایل دارم به صورت سنتی با خانوادم بیام و در حضور خانوادتون صحبت کنیم. فقط نیاز دارم در موردتون یکم بدونم تا خانوادم رو متقاعد کنم که به ایران بیان.
ایستاد و کیف پولش رو از جیب داخل کتش دراورد بلافاصله منم ایستادم.
_منتظر پیام من باشید.
_چشم استاد.
کیفش رو که کنار پایه ی صندلی گذاشته بود برداشت و به طرف صندوق کافی شاپ رفت جلوی در ایستادم تا بیاد.
در رو باز کرد رو به من گفت:
_بفرمایید.
رفتار هاش من رو یاد احمدرضا مینداخت ولی تلاش کردم این افکار رو از خودم دور کنم.
ازش خداحافظی کردم ترجیح دادم یکم پیاده روی کنم.
پام رو روی سنگفرش پیاده رو میزاشتم.
خدایا این چه زندگی من دارم حکمت این همه بدبختی و تنهایی برای من چیه?
گاهی فکر میکنم من تنها بندات هستم که...
اشک روی گونم ریخت.
نباید این حرف ها رو بزنم ولی حس غریبی دارم. حسی که باید خفه بشه. دوست ندارم سرکوبش کنم. دلم میخواد اجازه ی رشد بهش بدم.
منم حق دارم که عاشق باشم. که از اول شروع کنم. ای کاش نود و نه ساله بودن صیغه رو قبول نمیکردم. ای کاش حق فسخ صیغه رو میگرفتم. ای کاش توی اون لحظه فقط یکم بیشتر میفهمیدم.
روی صندلی کنار پیاده رو نشستم با نوک انگشتم اشک رو از روی صورتم برداشتم به اطراف نگاه کردم چشم هام ازشدت گرمی اشک که قصد پایین اومدن داشت و من اجازه پایین اومدون رو بهش نمیدادم میسوخت.
در نهایت من تو جنگ با چشم هام پرچم سفید رو بالا گرفتم و تسلیم شدم به اسمون نگاه کردم چقدر دلم بارون میخواد کاش فقط کمی بارون می اومد و روی صورتم میریخت.
من خستم خدا، خستم. زندگیم رو کمی شیرین کن. خواهش میکنم. استاد رو برای همیشه به من بده. جوری که هیچ وقت نتونیم از هم جدا بشیم.
برای اینکه جلب توجه نکنم لبم رو به دندون گرفتم تا هق هق گریم رو توی گلو خفه کنم.
دستم رو روی صورتم گذاشتم سرم رو پایین گرفتم نفس عمیقی کشیدم با شنیدن صدای اشنایی سرم رو بالا گرفتم.
_نگار!
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕