eitaa logo
زینبی ها
2.3هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
192 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @atieh_59 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 ضربه های آرامی که به در خورد باعث شد تا از خواب بیدار بشم. _نگار باز کن در رو باز کن. پروانه اینجا چی کار میکنه? کش و قوسی به بدنم خشک شدم به خاطر نشسته خوابیدنم دادم و ایستادم. سمت تخت رفتم _بیا تو. در باز شد پروانه داخل اومد. _سلام. نگاه کوتاهی بهش انداختم روی تخت دراز کشیدم و با صدای گرفته ای جوابش رو دادم. _سلام. _خوبی? نفس سنگینی کشیدم. _نه. با احتیاط پرسید: _ گفتی? چشمه جوشان چشمهام به کار افتاد و گرمی اشک رو گوشه چشمم احساس کردم. _رفت. _چی گفت? _هیچی، فقط رفت. حتی صبر نکرد حرفم تموم شه. کنارم نشست و به چشم هام نگاه کرد. چونم لرزید و به زور گفتم: _ رفت پروانه. رفت. کمی اخم کرد و گفت: _ رفت که رفت، بهتر. اولا که هرکسی لیاقت تو رو نداره. دوما حالا راحت میتونی به این فکر کنید که چه جوری باید فسخش رو از احمدرضا بگیری. نامید گفتم: _دیگه چه فایده. _مگه دنیا تموم شده، برای آینده. نفس عمیق کشیدم به طرفش چرخیدم. _نه ، دیگه برام مهم نیست. _ برای من مهمه. برای پدرخوندت مهمه که از نگرانی زنگ زد به من که بیام اینجا. گفتم دو ساعت دیگه میام اخه با سیاوش درگیر بودم برای ماشینش ناراحت بود. بابا ماشینش رو گرفته بود با نامزدش قرار داشتن تا شب برن بیرون نتونستن ناراحت بود یه دفعه دیدم بابام داره دم در با یکی حال و احوال میکنه. صدای پدرخوندت رو که شنیدم رفتم جلوی در بیچاره پریشون گفت اومدم دنبالت ببرمت پیش نگار. تو فقط خودت تنها نیستی که میگی مهم نیست. شادی و نشاط تو برای او پیر مردی که بیرون اتاق چشم به در دوخته مهمه. _پروانه حالم خیلی خراب تر از این حرفاست که بخوام به کسی فکر کنم. _خود خواه نباش. دلخور نگاهش کردم _من خودخواهم? _ هستی. تو فکر می کنی حال استاد الان خوبه، اگه از اول گفته بودی بهت دل نمیبست، اینکه خودت رو زندانی کردی پدرت هم انقدر نگرانته خودخواهی نیست? نگاهم رو به روتختی سفیدم دادم. _ بلند شو بیا بیرون. _ اگر بیام باید کلی سوال و جواب پس بدم. _خوب بده، مگه چی میشه? _چی بگم ،بگم عاشق شدم، فهمید متاهلم گذاشت رفت. الان ناراحتم? _ نه بگو دلم گرفته بود گریه کردم. بی حوصلگی گفتم: _پروانه. _پاشو بریم بیرون به میترا گفتم پدرت رو راضی کنه اجازه بده آخر هفته با هم بریم شمال. تو دلم به دل ساده پروانه خندیدم عموآقا اجازه نمی‌ده تا سر کوچه تنها برم. اون یک بار هم به خاطر حرف های میترا بود. اون هم مطمئنم به پدر پروانه سفارش کرده که جای خاصی رو برانون مشخص کنه اجازه داد. الان پروانه فکر می کنه که عمو اقا اجازه میده من از این شهر خارج بشم برم شمال، اون هم این همه مسافت طولانی. پروانه دستم رو گرفت و به زور بلندم کرد. _ بلند شو دیگه، بسه. _ پروانه تو خدا ول کن. _برو یه آبی به دست و صورتت بزن این زن و مرد برای تو مثل پدر مادر دلسوزن. اینقدر نگرانشون نکن خدا رو خوش نمیاد. _ خدا? پوزخندی زدم گفتم: _ خدا اصلا من رو میبینه? پروانه انگشتش رو آروم به صورتم کشید گفت: _بستگی داره که از دید کی نگاه کنی. اگر از دیدگاه بنده ی ناراحت و دلخور نگاه کنی، خدا ندیدت. اما تو از آینده خبر نداری و نمی دونی چه سرنوشتی در انتظارته. پس مطمئن باش خدا بهترین ها رو برات انتخاب کرده. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم و همراش شدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 عمو آقا به محض خروجم ایستاد و نگران نگاهم کرد و جلو اومد. _ خوبی دخترم? _ ببخشید، یکم دلم گرفته بود. _ برای چی? نگاه معنی داری بهش کردم سرش رو پایین انداخت لا اله الا الله ای زیر لب گفت. پروانه تا شب کنارم موندو آخر شب سیاوش اومد دنبالش رفت. عمواقا تو خودش بود میترا هم سرگرم صحبت با تلفن همراهش. روی مبل نشسته بودم دلم می خواست به اتاق برم اما شرایط خونه این اجازه رو بهم نمیداد. میترا خداحافظی کرد و بعد ازقطع تماس رو به همسرش گفت: _خواهرم بود فردا شب شام دعوتمون کرد. عمو اقا بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت: _ باشه. کنارم نشست و دستم رو گرفت. _ تو رو هم دعوت کر.د برق شادی رو میشد به وضوح تو چشم های عمو اقا دید. _من دیگه برای چی? _چون تو هم جزو خانواده ی منی. کمی خودم را جابجا کردم. _شما لطف دارید میترا جون ولی من حوصله ندارم. لیوان آبی که روی میز بود رو برداشت و گفت: _تو مگه چند سالته که اینجوری حرف میزنی. بغض توی گلوم دوباره فعال شد. _بیست و یک سالمه ولی اندازه یک پیرزن بدبختی و مصیبت کشیدم. لیوان روی میز گذاشت و پشیمون از حرفش گفت: _ کدوم مصیبت? سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم هر دو به هم نگاه کردن اون ها هم سکوت رو ترجیح دادن. نفسم رو با صدا ی آه بیرون دادم و ایستادم. _من میرم بخوابم. منتظر جواب نشدم و وارد اتاقم شدم. روی تخت دراز کشیدم و به به سقف خیره شدم. ناخواسته اشک از گوشه ی چشمم پایین ریخت. دلخوش به سه شنبم تا دوباره توی کلاس استاد رو ببینم. اصلا چرا باید ببینمش. اون که با شرایط من کنار نیومد حتی حرف ها رو هم نخواست بشنوه. شاید دوباره بشه باهاش حرف زد. انقدر به سقف خیره موندم و اشک ریختم تا چشم هام سنگین شدن خوابم رفت. جلوی در خونه ایستادم چادرم رو روی سرم مرتب کردم که صدای بوق ماشین احمدرضا بلند شد. لبخندی به چهره مهربونش زدم در ماشین رو باز کردم و نشستم. _سلام _ سلام خانوم، چقدر چادر به شما میاد. از حرفش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا اورد _ اون چشمای خوشگلت رو از من نگیر. گوشه چادر رو گرفت بالا آورد بوکشید و بوسید. _ نگار تو لیاقتت خیلی بیشتر از منه. متعجب نگاهش کردم. _ نه این چه حرفی میزنید! سمت فرمون چرخید و ماشین رو روشن کردم. _درست گفتم، من تا آخر عمر مدیون توام. تو کار بزرگی در حق من کردی. متعجب تر از قبل پرسیدم. _ من! چه کار کردم? چشمهای اشکیش رو به من داد. _ گذشت. _ از چی? با تکون‌های دست میترا چشمهام رو باز کردم. _بیدار شو عزیزم. اذانه. _ممنون. الان بلند میشم. از اتاق بیرون رفت روی تخت نشستم کاش یکم دیرتر بیدارم میکرد. بعد از چهار سال این اولین باریه که از احمد رضا خوابی به غیر از کابوس می بینم بی تفاوت شونه ای بالا دادم و به سرویس رفتم وضو گرفتم نمازم رو خوندم. موندن تو خونه رو دوست نداشتم لباس دانشگاهم رو پوشیدم و به امید دیدن استاد نفسی تازه کردم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
کاش مبتلای تو باشم، یامهدی (عج)🍃 🤍
☀️ امیرمومنان امام علی (علیه السلام) فرمودند : 🖋 من یک ساعت عمر دنیا را با آخرت عوض نمیکنم چون در دنیا محل است و در آخرت محل . ☘ یعنی اگر نفسمان بند بیاید ، که روزی بند می آید و دیگر داغ یک   یک گفتن بردلمان خواهد ماند. ☘ وقتی درون قبر برویم دیگر تمام می شود و بازگشتی در کار نیست و پرونده بسته شده است. ☘ مگر اینکه در دنیا یک باقیات الصالحاتی گذاشته باشیم. ☘ فرزند صالحی ، مسجدی ، خیریه ای ، مدرسه ای و... که اینها ماندگاراست.
💕اوج نفرت💕 صبحونه رو زیر نگاه نگران عمو آقا خوردم هر سه از خونه بیرون رفتیم برای اولین بار روی صندلی عقب نشستم. نگاه میترا و عمو اقا از تو اینه آزارم میداد. چشم به خیابون دوختم. جلوی دانشگاه عمو آقا قبل از خداحافظی تاکید کرد که خودش میاد دنبالم. پیاده شدم و خداحافظی کردم توی حیاط دانشگاه روی صندلی مشرف به در ورودی نشستم. سر تا پا چشم شدم که ببینمش حاضر نیستند حتی ثانیه رو هم از دست بدم. انتظارم بی فایده بود همه ی کسانی که می شناختم و نمی شناختم اومدن، جز استاد. پروانه وسط محوطه ایستاده بود و با چشم دنبالم می گشت بالاخره پیدام کرد و با لبخند سمتم اومد و ذوق زده گفت: _ سلام. نگاهم را به کیفم دادم و ناراحت و غمگین جوابش رو دادم. _سلام. کنارم نشست و تچی کرد. _هنوز ناراحتی? _من چهار ساله روی خوش ندیدم. _تو رو خدا بس کن نگارخبر خوب برات دارم. نفس سنگینی کشیدم و خیره نگاهش کردم. _جشن عقد سیاوش افتاده جلو. پانزدهم ماه بعد تو هم دعوتی. ایستادم. _ مبارک باشه. جوری که انگار تو ذوقش خورده گفت: _ خوشحال نشدی? لبخند زورکی زدم. _ ببخشید پروانه جان حالم خوب نیست. کنارم ایستاد. _میای? پروانه حالم رو درک نمیکنه بیحوصله نگاش کردم _اگه عمواقا اجازه بده میام. لبخند رضایت بخشی زد. _ایشون که خودشون هم دعوتن. _باشه اگر آوردم میام. هم قدم شدیم. _ نگار تو چی میپوشی? از سوالش خندم گرفته تو اوج بی حوصلگی صدادار خندیدم. _همینه، تو رو خدا بخند. لبخند بوجود اومده از خنده ی چند ثانیه پیشم رو حفظ کردم شاید به خاطر پروانه، شاید هم برای دل خودم توی این همه بد بیاری. _حالا چی میپوشی? _یه مانتو آبی دارم اونو می پوشم. متعجب نگاهم کرد: _ شوخی می کنی? _ نه. _آخه تو عقد مانتو نمیپوشن! _خوب چی بپوشم ? _لباس مجلسی . _پروانه من تا حالا هیچ مراسمی شرکت نکردم نمیدونم. _ واقعا! _آره، تو تهران که بودم همش خونه. بعد که اومدم شیراز باز هم همش خونه. چهرش رنگ دلسوزی گرفت ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و با ذوق گفت: _ عیبی نداره منم لباس ندارم با هم میریم می‌خریم. _ اگر عمو آقا گذاشت باشه. _ میزاره. پوزخندی زدم و نفس رو با اه بیرون دادم. هر دوکلاسم تموم شد تلاشم برای دیدن استاد هم بی فایده بود از پروانه خداحافظی کردم. جلوی در ورودی منتظر عمواقا موندم. با دیدن مهرداد ناصری یاد پروانه افتادم. باید خوبی های پروانه روجبران کنم. _اقای ناصری. نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت و روبروم ایستاد حجب و حیاش به قدری بالاست که تو چشمام نگاه نمی‌کنه. _ سلام. سلام. خوبید? خیلی ممنون. راستش من میخواستم یه شماره بهتونم بدم. جدی شد و گفت: خانم.صولتی م... حرفش رو قطع کردم و گفتم: _شماره خونه ی خانم افشار. اخم هاش باز شد با ذوق نگاه کوتاهی بهم انداخت. _ خیلی ممنون میشم. خودکارم رو از کیفم بیرون آوردم شماره خونه ی پدر پروانه رو بالای جزوه ای که دستش بود نوشتم. _فقط نگید من دادم. نفسهاش به شماره افتاده بود. _ خانم من واقعا نمی دونم چه جوری این لطف شما رو جبران کنم. _ من خودم دارم لطف پروانه رو جبران می کنم. _ ممنون. _ببخشید یه سوال دارم. _ در خدمتم. آب دهنم رو قورت دادم سخت بود پرسیدن این سوال ولی دلم تا سه شنبه طاقت نمی آورد. _شما امروز استاد امینی رو ندید? _نه متاسفانه، کارشون هم داشتم از استاد مرادی پرسیدم که کجا گفتن امروز نیومدن _خیلی ممنون _بازم تشکر می‌کنم با اجازتون شاد و خرم رفت و من دوباره با ناراحتی و ناامیدی به پیاده رو خیره شدم صدای بوق ماشینی باعث شد تا سر بلند کنم عمو اقا پشت فرمون نگاهم می کرد این اولین باری که دیر میاد دنبالم سلامی کردم و جوابم رو داد. راه افتاد نزدیکای خونه گفت: _ نگار من می خوام به احمد رضا بگم. مثل کسی که برق گرفتش سمتش سمتش چرخیدم _چی رو! از شدت ترس من کمی جا خورد. _نترس بابا ، بهش میگم که دیگه فسخش کنه. _ میفهمه _ نمیزارم بفهمه میگم اون که چهار ساله رفته فسخش کن اگه می خواست برگرده تا حالا برگشته بود فقط می خوام مطمعن شم _ از چی? _ از تو . اینکه مطمعنی دیگه دلت باهاش نیست _ از اولش هم نبود. _بود دلخور نگاهش کردم _بود که شکوه احساس خطر می‌کرد _ هر چی بوده یک طرفه بوده عمو اقا سکوت کرد و من هم دنبال حرف رو نگرفتم ماشین رو تو پارکینگ پارک کرده و با هم وارد خونه شدیم میترا نبود من باید فکری برای نهار می کردم لباسم رو عوض کردم غذا گذاشته و به اتاقم برگشتم گوشیم رو برداشتم پیام رسان محبوبم رو باز کردم تا دوباره عکسهای استاد رو نگاه کنم در کمال ناباوری جمله کوتاهی که به جای اسمش روی صفحه گوشیم بود روبرو شدم. "حساب کاربری پاک شده" حساب کاربری پاک شده و من حتی یک عکس ذخیره هم ازش ندارم. 💕💕💕💕💕
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•دنیـای من . . ! •آقـــای من . . . •اللهم‌اجعـل‌محیـای‌محیـاۍمن❤️‍🩹🌱
🌱✨ «بِرَحمَتِکَ تَعَلُّقِي‏» خدایابه مهربانی‌ات دل بسته‌ام🤍 _ابوحمزه‌ثمالی
*"موفقیـت"💛 از آن کسانی است کہ یک ثانیہ دیرتࢪ ناامیـد می‌شوند و یک لحظه دیرتࢪ دست از تلاش بࢪ می‌دارند..! مواظب همین"یک"های ساده باشید :)🌼🌿
*"موفقیـت"💛 از آن کسانی است کہ یک ثانیہ دیرتࢪ ناامیـد می‌شوند و یک لحظه دیرتࢪ دست از تلاش بࢪ می‌دارند..! مواظب همین"یک"های ساده باشید :)🌼🌿
سرتوبالابگیر !(:✨ خدا سخت‌ترین‌کشمش‌ها‌و‌نبردهاشو‌ به‌قوی‌ترین‌بنده‌هاش‌می‌سپاره🌱 ‌