☀️ امیرمومنان امام علی (علیه السلام) فرمودند :
🖋 من یک ساعت عمر دنیا را با آخرت عوض نمیکنم چون در دنیا محل #کاشت است و در آخرت محل #برداشت.
☘ یعنی اگر نفسمان بند بیاید ، که روزی بند می آید و دیگر داغ یک #سبحان_الله یک #لااله_الاالله گفتن بردلمان خواهد ماند.
☘ وقتی درون قبر برویم دیگر تمام می شود و بازگشتی در کار نیست و پرونده بسته شده است.
☘ مگر اینکه در دنیا یک باقیات الصالحاتی گذاشته باشیم.
☘ فرزند صالحی ، مسجدی ، خیریه ای ، مدرسه ای و... که اینها ماندگاراست.
#پارت200
💕اوج نفرت💕
صبحونه رو زیر نگاه نگران عمو آقا خوردم هر سه از خونه بیرون رفتیم برای اولین بار روی صندلی عقب نشستم.
نگاه میترا و عمو اقا از تو اینه آزارم میداد. چشم به خیابون دوختم.
جلوی دانشگاه عمو آقا قبل از خداحافظی تاکید کرد که خودش میاد دنبالم. پیاده شدم و خداحافظی کردم توی حیاط دانشگاه روی صندلی مشرف به در ورودی نشستم.
سر تا پا چشم شدم که ببینمش حاضر نیستند حتی ثانیه رو هم از دست بدم.
انتظارم بی فایده بود همه ی کسانی که می شناختم و نمی شناختم اومدن، جز استاد.
پروانه وسط محوطه ایستاده بود و با چشم دنبالم می گشت بالاخره پیدام کرد و با لبخند سمتم اومد و ذوق زده گفت:
_ سلام.
نگاهم را به کیفم دادم و ناراحت و غمگین جوابش رو دادم.
_سلام.
کنارم نشست و تچی کرد.
_هنوز ناراحتی?
_من چهار ساله روی خوش ندیدم.
_تو رو خدا بس کن نگارخبر خوب برات دارم.
نفس سنگینی کشیدم و خیره نگاهش کردم.
_جشن عقد سیاوش افتاده جلو. پانزدهم ماه بعد تو هم دعوتی.
ایستادم.
_ مبارک باشه.
جوری که انگار تو ذوقش خورده گفت:
_ خوشحال نشدی?
لبخند زورکی زدم.
_ ببخشید پروانه جان حالم خوب نیست.
کنارم ایستاد.
_میای?
پروانه حالم رو درک نمیکنه بیحوصله نگاش کردم
_اگه عمواقا اجازه بده میام.
لبخند رضایت بخشی زد.
_ایشون که خودشون هم دعوتن.
_باشه اگر آوردم میام.
هم قدم شدیم.
_ نگار تو چی میپوشی?
از سوالش خندم گرفته تو اوج بی حوصلگی صدادار خندیدم.
_همینه، تو رو خدا بخند.
لبخند بوجود اومده از خنده ی چند ثانیه پیشم رو حفظ کردم شاید به خاطر پروانه، شاید هم برای دل خودم توی این همه بد بیاری.
_حالا چی میپوشی?
_یه مانتو آبی دارم اونو می پوشم.
متعجب نگاهم کرد:
_ شوخی می کنی?
_ نه.
_آخه تو عقد مانتو نمیپوشن!
_خوب چی بپوشم ?
_لباس مجلسی .
_پروانه من تا حالا هیچ مراسمی شرکت نکردم نمیدونم.
_ واقعا!
_آره، تو تهران که بودم همش خونه. بعد که اومدم شیراز باز هم همش خونه.
چهرش رنگ دلسوزی گرفت ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و با ذوق گفت:
_ عیبی نداره منم لباس ندارم با هم میریم میخریم.
_ اگر عمو آقا گذاشت باشه.
_ میزاره.
پوزخندی زدم و نفس رو با اه بیرون دادم.
هر دوکلاسم تموم شد تلاشم برای دیدن استاد هم بی فایده بود از پروانه خداحافظی کردم.
جلوی در ورودی منتظر عمواقا موندم.
با دیدن مهرداد ناصری یاد پروانه افتادم. باید خوبی های پروانه روجبران کنم.
_اقای ناصری.
نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت و روبروم ایستاد حجب و حیاش به قدری بالاست که تو چشمام نگاه نمیکنه.
_ سلام.
سلام. خوبید?
خیلی ممنون. راستش من میخواستم یه شماره بهتونم بدم.
جدی شد و گفت:
خانم.صولتی م...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_شماره خونه ی خانم افشار.
اخم هاش باز شد با ذوق نگاه کوتاهی بهم انداخت.
_ خیلی ممنون میشم.
خودکارم رو از کیفم بیرون آوردم شماره خونه ی پدر پروانه رو بالای جزوه ای که دستش بود نوشتم.
_فقط نگید من دادم.
نفسهاش به شماره افتاده بود.
_ خانم من واقعا نمی دونم چه جوری این لطف شما رو جبران کنم.
_ من خودم دارم لطف پروانه رو جبران می کنم.
_ ممنون.
_ببخشید یه سوال دارم.
_ در خدمتم.
آب دهنم رو قورت دادم سخت بود پرسیدن این سوال ولی دلم تا سه شنبه طاقت نمی آورد.
_شما امروز استاد امینی رو ندید?
_نه متاسفانه، کارشون هم داشتم از استاد مرادی پرسیدم که کجا گفتن امروز نیومدن
_خیلی ممنون
_بازم تشکر میکنم با اجازتون
شاد و خرم رفت و من دوباره با ناراحتی و ناامیدی به پیاده رو خیره شدم
صدای بوق ماشینی باعث شد تا سر بلند کنم
عمو اقا پشت فرمون نگاهم می کرد این اولین باری که دیر میاد دنبالم
سلامی کردم و جوابم رو داد. راه افتاد نزدیکای خونه گفت:
_ نگار من می خوام به احمد رضا بگم.
مثل کسی که برق گرفتش سمتش سمتش چرخیدم
_چی رو!
از شدت ترس من کمی جا خورد.
_نترس بابا ، بهش میگم که دیگه فسخش کنه.
_ میفهمه
_ نمیزارم بفهمه میگم اون که چهار ساله رفته فسخش کن اگه می خواست برگرده تا حالا برگشته بود فقط می خوام مطمعن شم
_ از چی?
_ از تو . اینکه مطمعنی دیگه دلت باهاش نیست
_ از اولش هم نبود.
_بود
دلخور نگاهش کردم
_بود که شکوه احساس خطر میکرد
_ هر چی بوده یک طرفه بوده
عمو اقا سکوت کرد و من هم دنبال حرف رو نگرفتم
ماشین رو تو پارکینگ پارک کرده و با هم وارد خونه شدیم
میترا نبود من باید فکری برای نهار می کردم لباسم رو عوض کردم غذا گذاشته و به اتاقم برگشتم
گوشیم رو برداشتم پیام رسان محبوبم رو باز کردم تا دوباره عکسهای استاد رو نگاه کنم در کمال ناباوری جمله کوتاهی که به جای اسمش روی صفحه گوشیم بود روبرو شدم.
"حساب کاربری پاک شده"
حساب کاربری پاک شده و من حتی یک عکس ذخیره هم ازش ندارم.
💕💕💕💕💕
34.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•دنیـای من . . !
•آقـــای من . . .
•اللهماجعـلمحیـایمحیـاۍمن❤️🩹🌱
#شب_جمعه
#امام_حسین
16.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻 *چه روزی شود..
روزی که با سلام بر حسین علیه السلام آغاز بشه..
روزت را زیبـا کـن
السلامُ علـی الحسین..* 💔
#پارت201
💕اوج نفرت💕
گوشی رو روی میز گذاشتم و ناامید سمت تخت رفتم دیگه این گوشی به چه درد من میخوره من فقط برای دیدن عکس استاد گوشی رو میخواستم. دراز کشیدم و به سقف خیره شدم نفس های عمیق که بهانه ی اه کشیدنم بود تمومی نداشت.
با نوازش نور آفتاب که از پشت پرده حریر اتاقم روی صورتم میخورد بیدار شدم.
چه خوابی بود دیشب دیدم!
چرا از وقتی به استاد گفتم متاهلم احمدرضا دست از سرم برنمیداره. توی خواب دستم رو گرفته بود هر دو خوشحال کنار دریا راه می رفتیم. احمدرضا تو اب بود ولی پاهاش خیس نمی شد ولی پاهای من خیس خیس بود.
شونه ای بالا دادم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
برگه ای که روی میز بود رو برداشتم. یادداشتی از طرفی میترا،
"نگار جان دانشگاه نداشتی بیدارت نکردم صبحانه بخور برای نهار میام، شب رو هم یادت نره "
با یادآوری مهمونی شب کلافه برگه روی میز گذاشتم صبحانم رو خوردم شروع به خوندن درس استاد امینی کردم فردا قراره دوباره ببینمش و این از هر کاری برام لذت بخش تره.
ظهر شد و صدای پیچیدن کلید خبر از ورود میترا میداد صدای بسته شدن در دومین صدای بود که تو فضای خونه پیچیده.
_نگار.
از اتاق بیرون رفتن میترا پشت به من در حال در آوردن کفش هاش و مشمای بزرگی دستش بود.
_سلام.
برگشت سمتم.
_ سلام بیداری? دیر جواب دادی گفتم شاید هنوز خوابیدی.
_نه، ساعت نه بیدار شدم.
سمت مبل رفت و مشما رو روی میز گذاشت.
_ببین چی برات خریدم.
جلو رفتم و مانتویی رو ربروم گرفت رنگش کاملا شبیه پیراهنی بود که قبلا بهم هدیه داده بود.
_ ببین خوشت میاد.
به مانتو نگاه کردم لبخند زدن.
_ خیلی ممنون ولی چرا همش این رنگی می خرید.
مانتو رو جلوم گرفت.
_ اصلش اینه که باید خودت رو ببرم انتخاب کنی ولی سر راه دیدم خوشم اومد خریدم. رنگش هم چون بهت میاد انتخاب کردم.
_خیلی ممنون ولی من که مانتو دارم.
مانتو رو جوری گرفت که بپوشم.
_می دونم داری اینو برای امشب خریدم. خواهرم ببینه دخترم چقدر قشنگه برگشتم ودستم روتوی استینش کردم.
_خیلی ممنون که به فکر هستید.
چرخوندم شروع به بستن دکمه های مانتو کرد.
_ خواهش می کنم عزیزم، من همیشه آرزوی دختری مثل تو رو داشتم با لبخند نگاهم کرد
_ اگه دوست داری از گذشتم بدونی بگم
با سرجواب مثبت دادم.
شال ست مانتو ولی یکم پرنگ تر رو روی سرم انداخت با رضایت نگاهم کرد
_ بیا بشین برات بگم
روبروش نشستم
_من هجده سال پیش با پسر عموم ازدواج کردم
پسر عموم خیلی دوستم داشت پدرم مخالف ازدواجمون بود ولی با اسرار حمید و سکوت من بالاخره کوتاه اومد زندگی خیلی خوبی داشتم حمید آدم مهربونی بود
مهمتراین که عشقش رو بهم ثابت کرده بود تا اینکه پنج سال از زندگیمون گذشت من نتونستم براش بچه بیارم دنبال درمانم بود ولی فایده نداشت
فشار زن عمو هم روش زیاد بود.
یه روز اومد خونه گفت که میخواد بره مشهد از امام رضا بخواد یه بچه به ما بده. گفتم بزار منم باهات بیام گفت می خوام تنها برم رفت. ولی همون شب زنگ زدن گفتن تو جاده شمال ماشین چپ کرده.ترسیدم آدرس رو گرفتم به خانوادش اطلاع دادم منتظرشون نشدم رفتم بیمارستان، تو راه همش فکر میکردم قرار بود بره مشهد چرا تو شمال چپ کرده.
تا رسیدم بهم گفتن هر دو فوت کردن هم آقا هم خانم با شنیدن کلمه خانم شک کردم حالم خراب بود ولی باید می فهمیدم که همسفرش کی بوده برای تشخیص هویت هر دوشون رو دیدم ولی اون زن رو نشناختم حالم خراب بود روی زمین بیمارستان نشسته بودم و اشک می ریختم که پلیس اومد کلی سوال پرسید و گفت باید برم کلانتری تا خانوادهاش هم بیان اونجا یک کیف کوچیک رو تحویلم دادن گفتن که تو ماشین بوده یک کیف زنونه، بازش کردم.
نفس سنگینی کشید و سکوت کرد
_شناسنامه حمید با...
آب دهنش رو قورت دادم و لبخند تلخی گفت:
_ هنوز برام سخته گفتنش.
_ شناسنامه حمید با زنش به تاریخ عقد همون روز، بهش حق میدادم که دلش بچه بخواد ولی انتظار داشتم بهم بگه.به هیچ کس نگفتم شناسنامه ها رم پنهان کردم. غم مرگش تو غم ازدواج دومش گم شد.حتی تو مراسم خاکسپاریش هم شرکت نکردم تا سر کله خانواده زنش پیدا شد خیلی سر شکسته شده بودم.سیزده سال حالم خراب بود تا شش ماه پیش که اردشیر بهم پیشنهاد ازدواج داد.
شرطش تو بودی،گفت که دخترم همیشه کنارم میمونه.
من قصد ازدواج نداشتم ولی وقتی فهمیدم اردشیر دختر داره خیلی خوشحال شدم دلیلم برای انتخاب اولش تو بودی با حضور یه دختر که میتونستم براش مادری کنم بعد عاشق اردشیر شدم وقتی بهم گفته دختر خوندشی، خودش هم بچه دار نشده بیشتر خوشحال شدم.
اینارو گفتم که بدونی چرا بهت محبت میکنم.
لبخند پر از شیطنتی زد
_دارم مامان بازی میکنم.
خواهرم همیشه برای دخترش اینطوری خرید میکنه منم اینجوری یاد گرفتم ببخشید اگر دوست نداری.
_ واقعا متاسفم برای اون اتفاق که براتون افتاد.
سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید
💕💕💕
#عکس_نوشته
چه زیبا هستند
قلبهایی که برای غیرِ خودشان
آرزوی خیر میکنند...👌🌱
#پارت202
💕اوج نفرت💕
_منم از سیزده سالگی مادر ندارم یادم رفت مادرم چی کار می کرد. یعنی مادرم هم شرایط عادی نداشت که از این کارها بکنه.
لبخند تلخی زدم.
_اصلا شرایطش رو هم نداشتیم که بخواد از این کار ها بکنه.
غم رو توی صورتش دیدم، غمی که برای خودش نبود چون با نگاهی پر از دلسوزی بهم خیره بود.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.
_ بگذریم، مانتو خیلی قشنگیه حتما امشب میپوشمش.
میترا به آشپزخونه رفت و من به اتاقم برگشتم.
دلم براش سوخت واقعاً چقدر سخته توی همچین شرایطی قرار بگیری. تمرکز نداشتم ولی تلاش می کردم تمام حواسم رو به درس بدم. از اتاق فقط برای خوردن نهار بیرون رفتم و دوباره برگشتم تا شب که عمو اقا خواست حاضر شیم و به مهمونی بریم لباس های انتخابی میترا رو پوشیدم روی مبل نشستم.
_بریم
با صدای عمو اقا ایستادم. نگاه گذراش روی من ثابت موند کمی خیره نگاهم کرد.
_اینو کی خریدی?
به مانتو تنم نگاه کردم که میترا گفت:
_هدیه ی منه.
عمو اقا برگشت سمتش.
_چرا این رنگی?
میترا که دیگه انگار از این سوال کلافه شده بود گفت:
_این چه سوالیه هر دوتون میپرسید? رنگه دیگه .
عمو اقا سوالی و تیز نگاهم کرد
_تو هم پرسیدی?
از نوع نگاهش که بی دلیل بود کمی جا خوردم.
_بله.
_چرا?
_دلیل خاستی نداشت. اخه قبلا هم یه لباس این رنگی برام خریده بودن.
نفس راحتی کشید.
_خب، حاضر شید بریم.
دیگه واقعا این رنگ شده چالش ذهنم. وقتی برای اولین بار لباس این رنگی رو به سلیقه ی رامین پوشیدم شکوه خانم ناراحت شد. بعد هم عمو اقا با چشم های پر از اشک نگاهم کرد رامین اصرار به این رنگ داشت این رو اهرم فشار خواهرش کرده بود .
نفس سنگینی کشیدم و همراه عمو آقا که خیلی خوشحال بود و میترا، راهی خونه خواهرش شدیم. خواهر میترا هم مثل خودش خون گرم و صمیمی بود. انقدر تحویلم گرفت که احساس می کردم واقعا جزئی از خانوادای هستم که بهم تعلق دارن.
خواهر میترا سه تا دختر داشت که همه ازدواج کرده بودن و توی مهمونی حضور نداشتند.
حالم از حضور توی مهمونی خوب شد هرچند غم استاد را فراموش نکردم.
صبح روز بعد جلوی دانشگاه از هر دوشون خداحافظی کردم ووارد دانشگاه شدم.
بدون معطلی وارد کلاس خالی از دانشجو شدم و روی صندلی خودم نشستم چشم به در دوختنم تا دوباره ببینمش. تقریباً کلاس پر شده بود که پروانه وارد کلاس شد و با دیدنم اخم نمایشی کرد و روبروم ایستاد.
_ سلام، میدونی چقدر دنبالت گشتم.
_سلام. اینجا بودم.
نگاهم معنی داری کرد.
_چه زود هم اومدی!
کلافه نگاهم رو ازش گرفتم و سرش رو کنار گوشم آورد
_ قرار بود بهش بگی اگر نخواست دیگه بیخیالش بشی.
_ تو از کجا میدونی نخواسته.
متعجب نگاهم کرد.
_وقتی ول کرده رفته!
دلم نمیخواد این حرف پروانه رو باور کنم.
_شاید می خواسته فکر کنه، بعد هم کی همچین قراری گذاشته?
_تو با خدا این قرار رو گذاشتی!
مصممتر از قبل گفتم:
_ قرار من با خدا این بوده که تا ابد برای من باشه.
درمونده نگاهم کرد و سرش رو تکون داد و سر جاش نشست.
نگاهی به ساعتم انداختم سه دقیقه تاخیر، استاد همیشه سر وقت می اومد و این تأخیر باعث تعجب کل دانشجو ها بود و همه آروم صحبت میکردند که در کلاس باز شد لبخند پهنی روی صورتم نشست و زودتر از همه ایستادم و به در خیره شدم و با دیدن شخصی که وارد شد وا رفته بهش نگاه کردم.
که صدای یکی از پسرها بلند شد.
_استاد اشتباهی نیومدید?
سر تاپا گوش شدم.تا جواب استاد عباسی رو بشنوم
_نه.
_ما که با شما کلاس نداشتیم!
سمت میز میرفت و کیفش رو روی صندلی گذاشت.
_ از امروز دارید.
_ پس استاد امینی کجا هستن?
_ ایشون از این دانشگاه رفتن.
سرم یخ کرد و نفسم به شماره افتاد که مهرداد ناصری گفت:
_ چرا استاد?
_گفتن به دلیل مشکلات شخصی.
صدای همهمه کلاس بلند شد یکی گفت:
_ بهتر.
یکی دیگه گفت:
_عین ازرق شامی بود.
روی صندلی تقریباً پرت شدم دیگه صدای اطرافم رو نمیشنیدم سرم رو روی میز گذاشتم و آروم گریه کردم.
خدایا من دارم تاوان چیو پس میدم. قرار بود مال من شه اینکه کلا رفت.
دیگه به غیر از صدای گریه خودم هیچ صدایی رو نمیشنیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕