eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 هم خوشحالم، هم ناراحت. خوشحالیم برای اینکه بالاخره توی قلبم با احمدرضا به آرامش رسیدم و ناراحتی برای دلخوری برادرمِ. دلم میخواد برم جلو از دلش در بیارم اما کمی میترسم. روی زمین جلوی در اتاقش به دیوار اپن تکیه دادم و نشستم. به خاطر علیرضا ناراحتم اما ناخواسته فکرم پیش احمدرضاست. اگر علیرضا این لبخند رو ببینه حسابی ناراحت میشه چون علت خوشحالیم رو نمی دونه. اصلا دلم نمیخواست همچین روزی که ذوق و شوق خواستگاری داره ناراحتش کنم. اتفاقی که برام افتاد باعث شد تا دیر به خونه بیام. حرم صدای گوشی نشنیدم توی ایستگاه اتوبوس، کنار احمدرضا به محض اینکه متوجه لرزش شدم قصد برگشتن کردم. اینطوری نمیشه باید از دلش در بیارم ایستادم پشت در اتاقش رفتم چند ضربه آرومی به در اتاقش زدم و با صدای آروم تری گفتم _ علیرضا جوابم رو نداد. باهام قهره، دستگیره در رو پایین دادم داخل رفتم. پشت میزش نشسته بود و انگشت هاش رو موهاش فرو کرده بود _واقعاً متاسفم. نمیخواستم اینجوری بشه. کلافه نگاهم کرد و گفت _ این باره چندمه _بخشید _ چند بار دیگه باید ببخشم.اصلاً بحث بخشیدن و نبخشیدن نیست. نگار جان بحث اینکه ما داریم با هم زندگی میکنیم فکر کن من با تو این کار رو بکنم. تو نگران من نیستی چون من هر روز به موقع میرم سر کار به موقع بر می‌گردم. اما تو غیبت میزنه. من نگران میشم. شرمنده سرم رو پایین انداختم که گفت _ اینجوری نکن ناراحت میشم. بیا بشین اینجا. روی صندلی که علیرضا گفت نشستم _قول میدم دیگه تکرار نشه لبخند رضایت‌بخشی زد _ لازم به این قول‌ها نیست لازم به عذرخواهی هم نیست خواهش می کنم دیگه تکرارم نکن. دلم شور میزنه با خودم هزار تا فکر و خیال کردم تا برگشتی. سکوتم رو که دید ادامه داد _ چیزی که نخریدی امشب چی میخوای بپوشی _همین که تنمه خوبه _ مگه نگفتی اردشیر خان از این خوشش نمیاد. _نمیدونم هرچی که تو بگی به ساعتش نگاه کرد _ دیگه وقتی نیست اگر این برگه هایی که برای تصحیح آوردم نبود. می رفتیم می خریدیم. اما الان وقت ندارم. کاش میتونستم یه جوری ازخونه بیرون برم و دوباره با احمدرضا باشم. از رضایت قلبی علیرضا نسبت به خودم که مطمئن شدم.به اتاقم برگشتم روی تخت دراز کشیدم. یاد انگشتر افتادم. از زیر بالشت بیرون اوردمش.توی انگشتم فرو کردم و با عشق و رضایت بهش نگاه کردم. اکثر مواقع وقتی روی تخت میخوابم خوابم میبره. امروز با بقیه روزها فرق داره و اصلا خواب به چشم هام نمیاد. یاد. پروانه افتادم چرا جواب تلفنش رو نمیده گوشیم رو از کیفم که پایین تخت بود بیرون آوردم. شمارش رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. جمله دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد رو شنیدم گوشی رو روی عسلی گذاشتم. به سقف نگاه کردم. نفس سنگینی کشیدم کاش همه چیز درست میشد. کاش علیرضا از احمدرضا ناراحتی به دل نداشت و عموآقا پشت احمدرضا بود. اون وقت الان من راحت می تونستم کنارش باشم. توی خاطرات روزهای کوتاه خوبم با احمدرضا بودم که صدای در اتاقم بلند شد. روی تخت نشستم _ بیا تو در رو باز کرد _حاضر شده نیم ساعت دیگه راه بیافتیم _مگه ساعت چنده? _مسیر طولانیه تا برسیم طول میکشه. یاد انگشتر افتادم که توی انگشتمه و علیرضا نباید اون رو ببینه. ناخواسته دستم را مشت کردم و پشتم گرفتم خوشبختانه متوجه نشد و رفت. مانتو شلوار ساده ای پوشیدم و روسری هم رنگش رو سرم انداختم علیرضا از قبل هماهنگ کرده بود و هر چهار نفری سوار ماشین علیرضا به سمت خونه حرکت کردیم. میترا سرگرم بچش بود عمو اقا چرخید و به عقب نگاه کرد و رو به من با تشر گفت: _گوشیت خراب شده متوجه منظورش شدم از تو اینه به چشم های علیرضا نگاه کردم. _نگار با شمام سرم رو پایین انداختم _نه تو حرم بودم نشنیدم صداش رو سرش رو طوری که حرفم رو باور نکرده تکون داد _امیدوارم همینی که میگی باشه. وگرنه من میدونم با شما علیرضا نگاه پر از سوالی به عمو اقا انداخت فوری نگاهم رو از آینه گرفتم نگاه ممتد عمواقا بالاخره از روم برداشته شد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
💗 بی‌تو بى‌فايده و بى‌هيجان است جهان مثل يك پنجره كه منظره‌اش ديوار است! ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از دُرنـجف
* از "یـاعـلی" زبان و دهان خسته کِی شود؟! اصلاً زبان برای همین در دهان ماست..
💕اوج نفرت💕 بعد از طی کردن مسیر جلوی خونه ی پدر ناهید پیاده شدیم علی رضا در صندوق عقب رو باز کرد تا گل و شیرینی که خریده بود رو بیرون بیاره متوجه عمواقا شدم که سمتم میاومد تو یک قدمیم ایستاد. _به من نگاه کن تو چشم هاش خیره شدم. _صبح با کی بودی؟ _گفتم که حرم بودم _من این موها رو تو اسیاب سفید نکردم تو چشم های من نگاه کن بگو صبح با احمدرضا نبودم. از اینکه اسمش رو به زبون اورده بود کمی جا خوردم به علیرضا که حواسش به دسته گلش بود نگاهی کردم _یک کلام جواب من رو بده باهم بودید سرم رو پایین انداختم نمیتونم تو چشم هاش نگاه کنم و چیزی رو ازش پنهان کنم. _من حرم بودم. دستش رو زیر چونم گذاشت و اروم بالا اورد ناخواسته چشم هام پر از اشک شد. نفس سنگینی کشید و دستش رو انداخت و زیر لب گفت _آمد به سرم از آنچه میترسیدم. خواست بره که دستش رو گرفتم چرخید سمتم با التماس گفتم _ به علیرضا نگید. _باید بدونم بینتون چی گذشته باید بهم بگی تا چه حد پیش رفتین. چشم هاش رنگ تهدید گرفت _فهمیدی علیرضا بهمون نزدیک شد برلی اینکه متوجه موضوع حرفمون نشه فوری گفتم _باشه میگم فقط... _بین خودمون میمونه سمت میترا رفت علی رضا کنارم ایستاد _نگار تو شیرینی رو بیار من گل رو بدون اینکه نگاهش کنم جعبه س شیرینی رو ازش گرفتم _ببینم تو رو . گریه کردی! نگاهش بین من و عمواقا که داشت بچه رو از میترا میگرفت جابجا شد _چی بهت گفت؟ چی بگم که بی خیال پرسیدن بشه. خودم رو مظلوم کردم _دعوام کرد _چرا _مربوط به صبح و گوشی جواب ندادنم بود _همین سرم رو پایین انداختم _بازم به جذبه ی عموت. شاید یکم ازش حساب ببری این اخلاقت رو ترک کنی من که میگم انگار نه انگار. دستش رو پشت کمرم گذاشت و کمی به جلو هدایتم کرد باهاش همقدم شدم. خدا رو شکر علیرضا ختم به بخیر شد ولی از دست عمواقا نمیشه در رفت. کاش شماره ی احمدرضا رو داشتم بهش میگفتم تا خودش کاری کنه. علیرضا زنگ در خونه ی همسر ایندش رو زد . بعد از چند ثانیه در باز شد و داخل رفتیم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 حضور عموآقا باعث شد تا متوجه بشم چقدر یه بزرگتر می تونه برای پیش بردن کارها تو خاستگاری نقش موثری داشته باشه. تقریبا تموم حرف‌ها زده شد. علیرضا و ناهید یکبار دیگه با هم صحبت کردن هر دو لبخند به لب از اتاق بیرون اومدن . عمو اقا که از قبل با علیرضا هماهنگ بود با پدر ناهید قرار مدار های آزمایش خون و عقد و محضر رو هم گذاشتن. پدررناهید به شوخی گفت _اردشیر خان شما خودت محضر نداری وکیل درجه ی یک عمو اقا خندید _نه من انقدر که شرکتی و محدود کار کردم همه چیز رو به جز قوانینی که هر روز درگیرشم فراموش کردم. مادر ناهید گفت _نگار جان شما چقدر کم حرفی لبخند تلخی زدم. حرف های عمو اقا حسابی بهم استرس داده. چون میدونم ساعات خوشی رو پیش رو ندارم. _دیگه وقتی بزرگ تر ها حرف میزنن من چی بگم. _بالاخره خواهر دامادی به علیرضا نگاه کردم _اگه همدیگرو پسندیده باشن و به تفاهم رسیده باشن . ان شالله مبارکه لبخند پهنی زد و بالاخره دست از سوال پرسیدن برداشت. همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد و قرار شد که تا آخر هفته همه ی کار ها رو انجام بدن. خرید قبل از عقد هم برن. در نهایت مجلس دوم خاستگاری هم تموم شد. و به خونه برگشتیم. جلوی در آسانسور عمو اقا گفت _الان دیگه دیر وقته. ولی صبح میام پیشت علیرضا گفت _زیاد سخت نگیرید اردشیر خان نگار قول داده بار اخرش باشه هرچی التماس داشتم تو نگاهم ریختم و به عمواقا خیره شدم نفس سنگینی کشید و گفت _قولی که به من میده فرق میکنه صبح میام پایین . فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
💕اوج نفرت💕 طبقه ی دوم از هم جدا شدیم. علیرضا که انگار دلخوریش بابت صبح از من کامل برطرف نشده بر خلاف عکس العمل همیشش نسبت به سختگیری های عمو اقا با من، سکوت کرده. در رو بست و گفت _نگار یه چایی به من میدی؟ سر درد دارم. _باشه الان میزارم به اتاقش رفت. کتری رو پر آب کردم روی گاز گذاشتم. متوجه علیرضا شدم وارد اشپزخونه شد روی صندلی نشست. _مسکن بیارم _نه چایی بخورم خوب میشم. _چایی گذاشتم جوش بیاد دن میکنم. برم اتاقم لباسم رو عوض کنم. سرش رو روی میز گذاشت و زیر لب گفت _برو دکمه های مانتوم رو باز کردم یاد گوشی میترا افتادم. سمت کشو رفتم گوشی رو برداشتم روشنش کردم . با استرس به در نگاه کردم نکنه علیرضا بیاد اینجا. گوشی جدید م رو برداشتم و پشت در اتاق ایستادم بالاخره صفخش بالا اومد. شمارش رو توی گوشی جدیدم وارد کردم براش پیامکی ارسال کردم. _ سلام. نگارم. به صفحه خالی از پیامی نگاه کردم منتظر جوابی از طرف احمدرضا موندم انتظارم طولانی نشدولی به جای جواب شمارش روی صفحه گوشی ظاهر شد. و صدای گوشیم بلند شد. فوری انگشتم رو روی صفحه کشیدم و با صدای ارومی گفتم با خوشحالی وصف ناپذیری جوابم رو داد _سلام عزیزم. مهمونی خوش گذشت داشتم با خودم فکر می‌کردم چرا از نگار شماره نگرفتم. با همون تن صدای پایین ادامه دادم. _عمو اقا فهمیده که من صبح با تو بودم. گفت صبح باید بهش توضیح بدم. چی باید بهش بگم. کمی مکث کرد _چرا به من چیزی نگفت. _نمیدونم _چرا اروم حرف میزنی _نمیخوام علیرضا بفهمه _صبح اگه عمو چیزی ازت پرسید بگو احمدرضا اومده بود تشکر کنه برای سهم ارثشون.از محرمیتمون هیچ حرفی نزن باشه نگار _چرا نگم. _بزار اول قانعش کنم بعد خودم بهش میگم. _باشه _ نگار باید ببینمت. _کجا _ صبح میتونی بیای پارک؟ _نه امروزم کلی خجالت کشیدم _حرف مهمی دارم باید از شرایط جدید زندگی توی تهران باهات حرف بزنم. من اصلا نمیتونم از علیرضا جدا بشم. _مگه قراره برگردیم تهران؟ کمی مکث کرد _نمیخوای بیای؟ _نه. من اونجایی زندگی میکنم که علیرضا باشه _اخه من... باشه با هم صحبت میکنیم فقط فردا بیا. اب دهنم رو قورت دادم. _صحبت چی... با صدای نگار گفتن علیرضا حرفم نصفه موند _باید برم داره صدام میکنه خداحافظ منتظر جوابش نشدم و گوشی رو قطع کردم. با صدای بلند گفتم _بله _آب جوش اومد فوری مانتوم رو دراوردم و بیرون رفتم. وارد اشپزخونه شدم. قوری رو برداشتم. _با کی حرف میزدی؟ با این سوالش سرم یخ کرد چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. باید به خودم مسلط باشم _پروانه چایی خشک رو داخل قوری ریختم _چرا اروم حرف میزدی جلوی لرزش دست هام رو نتونستم بگیرم با هر سختی بود شیر کتری رو باز کردم. _ اون اروم حرف زد منم ناخواسته اروم جواب دادن اخه شوهرش خواب بود. قوری رو روی کتری گذاشتم. به ساعت نگاه کرد _چه زود میخوابن. _حتما خسته بودن باید بحث رو عوض کنم صندلی رو عقب کشیدم و روبروش نشستم _ناهید چی گفت _هیچی شرایطش رو _ چی بود این شرایط _در رابطه با درس و کار _مگه نگفتی با کار مخالفی _مخالفم. ولی تو زندگی مشترک باید به تفاهم رسید نباید اجبار باشه گفت درس خونده زحمت کشیده حداقل یه کار نیمه وقت بره منم قبول کردم. این جمله رو فردا حتما به احمدرضا میگم نمیتونه مجبورم کنه برم تهران فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
🌤 دلمـــ❤️ چــه شًــود‌ که نازنیـــنا رُخ خود به من نمائی بـــه تـبسّمی، نگـــاهی گــِـرهی ز دل گـشائی🍃 ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از دُرنـجف
"یاری‌خدا" 🔹ومَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ 🔸موفقیتم فقط در گروِ [یاری] خداست 📖 سوره هود، آیه ۸۸
هدایت شده از دُرنـجف
نام:عباس نام خانوادگی:نیلفروشان تاریخ تولد:سال 1345 محل تولد:اصفهان تاریخ شهادت:6 مهر ماه 1403 محل شهادت:بیروت لبنان درجه:سرتیپ سپاه پاسداران
هدایت شده از دُرنـجف
11.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 گذری کوتاه از زندگی سردار