#پارت486
💕اوج نفرت💕
دستم سمت دستگیره رفت که میترا بازوم رو گرفت
_کجا؟ الان میبینت یه حرفی میزنه اردشیر شاکی میشه. بشین دیر شده الان میریم.
به بیرون نگاه کردم جلوی عمواقا ایستاده بود و دستش رو روی سینش گذاشته بود و با لبخند حرفی میزد. عمو سرش رو تکون دادو سمت ماشین اومد احمدرصا با حفظ لبخند چرخید سمت ماشین با من چشم تو چشم شد. طوری که اصلا باورش نشده چشم هاش رو ریز کرد. شیشه ی ماشین رو پایین دادم. با لبخند نگاهش کردم.
ابروهاش بالا رفت و سریع جلو اومد دستش رو روی شیشه ی پایین اومده ماشین گذاشت.
_سلام تو هم با ما میای!
_سلام. عیب داره؟
لبخندش دندون نما شد
_خیلی هم خوب.
به میترا نگاه کرد
_زن عمو چرا شما عقب نشستید من اینجوری ناراحتم. بفرمایید جلو شما
با صدای شاکی عمو اقا همه بهش نگاه کردیم.
_بیا بشین. یکم تا باغ ناراحت باش. بعد دست زنت رو بگیر از ناراحتی در بیا.
احمدرضا با خجالت جلو نشست رو به عمو اقا گفت
_ببخشید. شرمنده معطل شدید.
عمو حرفی نزد و ماشین رو روشن کرد. میترا خوشحال گفت
_چه کت شلواری. چه رنگ قشنگی
احمدرضا که انگار منتظر شنیدن این حرف بود با لبخند کاملا به عقب چرخید.
_به نظر تو هم خوبه؟
_اره خیلی قشنگه
گل رو سمتم گرفت نگاهم بین گل و چشم هاش جابجا شد لبخند پهنی روی صورتم نشست گل رو ازش گرفتم.
_از دیروز که با هم برات خریدم دارم دنبال این رنگ کت شلوار میگردم.
با ابرو به عمو اقا اشاره کردم
عمو اقا هم که از جمله ی اخر احمدرضا به جواب سوال چند لحظه ی پیش خودش هم رسیده بود لا اله الا اللهی زیر لب گفت
احمدرضا که فهمیده بود خرابکاری کرده مرتب سر جاش نشست.
چند لحظه ای همه ساکت بودیم . احمدرضا سایه بون افتابگیر جلوی ماشین رو پایین داد. به بهانه نگاه کردن به خودش از تو اینه به من نگاه کرد. درست توی دیدش نبودم کمی خودم رو جا بجا کردم و توی دیدش نشستم. هر دو بهم لبخند زدیم.
در نهایت بعد از یک ساعت و نیم عمو اقا جلوی یک در بزرگ پارک کرد رو به احمدرضا گفت
_اگر مزاحم این نگاه های پی در پی از تو آینه تون نمیشم. من پام درد میکنه نمیتونم پیاده راه برم ماشین رو ببر پارکینگ.
احمدرضا شرمنده گفت
_چشم عمو شما پیاده شید.
عمو اقا نگاه پر از حرفش رو از احمدرضا برداشت گفت
_پیاده شید
دستم سمت دستگیره نرفته بود که میترا اروم روی پام زد و بدون اینکه نگاهم کنه زیر لب گفت
_ تو بشین
در سمت خودش رو که رو به خیابون بود باز کرد
_اردشیر جان بیا بچه رو بگیر پام خواب رفته میترسم بندازمش
عمو اقا جلو اومد و احمدرضا رو از بغل میترا گرفت. میترا فوری پیاده شد و در رو بست دست دیگش رو به بازوی عمو اقا گرفت و هر دو با هم از ماشین فاصله گرفتن.
مطمعنم عمو اقا قصد تنها گذاشتن من و احمدرضا رو نداشته و میترا با ترفند های خاص خودش این کار رو کرده
احمدرضا خوشحال چرخید به عقب توی چشم هام نگاه کرد
_خوبی؟
_ممنون
_خیلی خوشحال شدم فهمیدم با ما میای
سرم رو پایین انداختم از نگاه احمدرضا کمی خجالت کشیدم
_منم خوشحال شدم
نگاه طولانی پر از محبتش رو ازم برداشت و از ماشین پیاده شد و پشت فرمون نشست
طبق گفته ی عمو اقا ماشین رو توی پارکینگ کنار باغ پارک کرد و هر دو پیاده شدیم. در ماشین رو قفل کرد کنارم ایستاد. دستم رو گرفت به سمت در خروجی پارکینگ حرکت کردیم.
_واقعا از دیدن رنگ کتت غافل گیر شدم.
فشار دستش رو روی دستم بیشتر کرد خروجمون از پارکینگ همزمان شد با رسیدن ماشین گل زده ی علیرضا.
هر دو جلو رفتیم ماشین برادر ناهید هم پشت سرشون اومد، پارک کردن. علیرضا خوشحال پیاده شد. با دیدنش تپش قلبم از خوشحالی بالا رفت. ماشین رو دور زد و در سمت ناهید رو باز کرد. ناهید هم که حسابی خودش رو پوشونده بود با ناز پیاده شد. علیرضا گاهی به فیلمبردار نگاه میکرد و کارهایی که میگفت رو انجام میداد. صدای کل کشیدن مادر ناهید همه جا رو برداشته بود. به سرعتمون اضافه کردیم و نزدیک ماشینشون رسیدیم. علیرضا نگاه گذراش روی من و احمدرضا ثابت موند. لبخند روی لبهاش کمی کمرنگ شد. احمدرضا اروم دستم رو رها کرد. علیرضا عمیق و معنی دار نگاهمون کرد. بالاخره با صدای فیلمبردار نگاه از ما برداشت و با ناهید همگام شد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
طرف داشت غیبت میکرد
شهید بهش گفت شونه هاتو دیدی؟
گفت : مگه چی شده ؟
گفت : یه کوله باری از گناهان
اون بنده خدا رو شونههایتوئه...!
۲۱ آبان سالروز شهادت شهید دهقان امیری🕊
هدایت شده از دُرنـجف
6ـ زمان شروع تربیت و تداوم آن.mp3
10.03M
🔹 درس ششم: زمان شروع و تداوم تربیت
استادغلامی✨🍃
#تربیت نسل مهدوی
#پارت487
💕اوج نفرت💕
احمدرضا نگران گفت
_دستت رو گرفته بودم ناراحت شد؟
تو چشم هاش خیره شدم.
_نمیدونم. خودش اجازه داد باهات باشم.
_شاید منظورش با عمو بوده نه من
_پرسیدم ازش
_چی گفت
_گفت خداحافظ
کمی نگاهم کرد خندید
_عیب نداره. هر چی هم بشه تا اخر هفته تموم میشه.
دوباره دستم رو گرفت و دنبال مهمون هایی که با فاصله ی زیاد از ما دنبال عروس و داماد میرفتن رفتیم.
وارد کلبه ی چوبی که برای جشن عقد تزیین شده بود شدیم. علیرضا کنار ناهید نشسته بود و مهمون ها هم دورشون ایستاده بودن. کنار احمدرصا گوشع ای ایستادم که میترا گفت
_نگار جان بیا کنار برادرت چرا غریب ایستادی.
علیرضا از بالای چشم نگاهم کرد خواستم دستم رو از دست احمدرضا بیرون بکشم که اجازه نداد هر دو با هم از مسیری که مهمون ها باز کردن جلو رفتیم. علیرضا همچنان خیره نگاهم میکرد.
حضور عاقد باعث شد تا نگاه از من برداره.
عاقد شروع به خوندن خطبه ی عقد کرد و ناهید طبق رسم بعد از سه بار بله رو گفت
صدای کل کشیدن و دست و شادی کلبه ی چوبی رو برداشت.
مادر ناهید جلو اومد و هدیه اش رو دست ناهید داد و صورتش رو بوسید پدر ناهید هم جعبه ای که داخلش یک ساعت مچی بود به علیرضا داد. بعد از اون برادرهاش هدیه هاشون رو دادن. احمدرصا اروم کنار گوشم گفت
_دیگه نوبت ماست. اوردیش
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و جعبه ای که نسبت بزرگی پلاک بزرگ بود رو بیرون اوردم. جلو رفتم از کنار علیرضا جعبه رو سمت ناهید گرفتم. لبخند زدم و گفتم
_عزیزم. مبارک باشه. قابل شما رو نداره
علیرضا نفس سنگینی کشید زیر لب گفت
_دستت درد نکنه
به صورتش نگاه کردم. هر چقدر هم ازم دلخوره ولی رنگ محبت از نگاهش کنار نمیده. صورتش رو بوسیدم و بهش تبریک گفتم. دوباره کنار احمدرضا ایستادم. مراسم اهدا هدیه ی بعد از عقد تموم شد به درخواست فیلم بردار بعد از گرفتن عکس یادگاری همه اتاق عقد رو ترک کردن.
زمان خوبی بود برای کنار هم بودن. گوشه ی باغ ایستادیم. احمدرضا گفت
_تو هم دوست داری جشن عقدت رو اینجا بگیریم.
لبخند پهنی روی صورتم نشست.
_نه همون محضر کافیه ما که فامیل نداریم اینجا
نفس سنگینی کشید. با نزدیک شدن استاد عباسی بهمون کمی استرس گرفتم.مستقیم سمت ما میاومد.
_اون کیه
مضطرب به احمدرضا نگاه کردم.
_دوست علیرضا
اخم هاش تو هم رفت
_این همون دوستشه که برادرش...
حرفش رو قطع کردم
_استاد دانشگاهمم هست.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت488
💕اوج نفرت💕
دستش رو گرفتم و کمی فشار دادم
_چیزی بهش نگی.
حضور استاد عباسی فرصتی به احمدرضا برای پاسخ به درخواستم رو نداد. این باعث استرس بیشترم شد.
_سلام استاد
نگاهی به احمدرضا انداخت
_سلام
احمدرضا با اکراه جوابش رو داد
_استاد ایشون همسرم هستن
ابروهاش رو بالا داد و متعجب گفت
_شما کی ازدواج کردید؟
احمدرضا گفت
_تاریخ ازدواجمون برمیگرده به پنج سال پیش
نگاه متعجب استاد عباسی بین من و احمدرضا جا بجا شد.
_خوشبخت باشید. غرض از مزاحمت خواستم ازتون تشکر کنم. رفتارتون با امین باعث شد تا به خودش بیاد بر خلاف تصور همه با دختر داییم اشتی کردن. مادرم بهم گفت هر وقت دیدمتون ازتون تشکر ویژه کنم و بهتون بگم که همیشه دعاتون میکنه.
به میترا که کنار حوض آب نشسته و به ما ذل زده بود نگاه کردم. اب دهنم رو قورت دادم.
_سلام من رو به مادرتون برسونید.
میترا متوجه حضور استاد شد و با صدای بلند به خاطر فاصله ی زیادمون صدام کرد
_نگار جان یه لحظه بیا
تو دلم صد بار خدا رو شکر کردم که میترا متوجه نگاه پر از حرفم شد رو به استاد گفتم
_ببخشید استاد من برم ببینم زن عموم چی کارم دارن.
از جلوم کنار رفت
_خواهش میکنم بفرمایید
دست احمدرضا رو گرفتم
_بریم عزیزم.
نگاه کلافش رو لز استاد برداشت و بدون هیچ حرفی باهام همقدم شد. کمی از استاد فاصله گرفتیم.
_این رو کی دعوت کرده
_دوست صمیمی علیرضاست.
_اصلا ازش خوشم نمیاد
_مرد مهربونیه...
متوجه نگاه خیره ی احمدرضا روی خودم شدم. حرفم رو تموم نکردم و کنار میترا ایستادم.
میترا که انگار متخصص شناخت زمان های نامناسبِ به احمدرضا گفت
_احمداقا میرید از توی صندوق عقب ماشین کیف بچه رو بیارید گرسنشه غذاش تو کیف مونده
نگاه معنی دارش بین من و میترا جابجا شد. دستش رو پشت گردنش کشید کلافه رو به من گفت
_شما پیش زن عمو بمون تا من برگردم.
_باشه
چرخید و ازمون فاصله گرفت میترا دستم رو گرفت
_چی شده؟
حرف های استاد عباسی رو بهش گفتم
_حرف بدی نزده که
_اخه احمدرضا من و امین رو تو پارک دیده
متعجب گفت
_کی؟
_اصلا مهم نیست. فقط ببین من چه شانسی دارم. اون از علیرضا که خودش اجازه داد با شما بیام بعد الان نگاهش پر از حرفه اینم از استاد عباسی که باید وسط خوشی های ما بیاد بگه امین همه چی رو خراب کنه
لبخند پهنی زد
_دانشمند، علی رضا برای اینکه با احمدرضا بودی ناراحت نشده. برای لباس ستی که تنتونه مطمعن با برنامه ریزی بوده و اینکه با وجود محدودیتی که براتون گذاشته تونستین هماهنگ کنید. بوده. بعد قیافش رو میدیدی اون وقتی که بهشون هدیه دادی. هم خوشحال بود هم دلخور . اصلا سوژه بودین دلم میخواست فقط بهتون بخندم.
با دهن باز نگاهش کردم
_شما که میدونید احمدرصا تنهایی این برنانه رو ریخته بوده من توش دخالت نداشتم.
_من میدونم. برو به برادرت بگو
دستم رو جلوی لبهام گرفتم
_چه دردسری شد برام.
به احمدرضا که با کیف کودک ابی رنگ نزدیکمون می شد اشاره کرد.
_فعلا سعی کن امروزتون خراب نشه. این استرس رو به اون منتقل نکن تا حالا بریم خونه. من خودم میام بهش توضیح میدم.
حضور احمدرضا باعث شد تا هر دو بهش نگاه کنیم. کیف رو کنار میترا گذاشت.
_بفرمایید زن عمو
_دستتت درد نکنه
لبخند کمرنگی گوشه ی لبش نشست و با سر به جلو اشاره کرد
_نگار یکم راه بریم؟
لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم دست هاش رو توی جیبش کرد و کنار هم راه رفتیم.
_نگار ببخشید باعث ناراحتید شدم. یکم عصبی شدم
_ناراحت نشدم فقط یکم نگران شدم همین
روی صندلی کنار دیوار نشستیم.
_میگم. دوست داری از تهران بدونی؟
_از چیش؟
_شرایط خاصی که گفتم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
هنر نزد ایرانیان است و بس 😁
خودت ببین اگه باورت نمیشه 😉 👆
هدایت شده از دُرنـجف
7ـ نهادینه شدن اصول تربیتی.mp3
14.13M
🔹 درس هفتم: نهادینه شدن اصول تربیت
استادغلامی ✨🍃
#تربیت نسل مهدوی
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره صدای ناله ی مردی کوچه را به آتش کشیده...
اگر میتوانی بمانی ...
بمان؛
تو خیلی جوانــــــــــــــــی ... 😔
🏴🏴🏴
#فاطمیه_سلام_الله_علیها
#فاطمیه