#پارت514
💕اوج نفرت💕
وارد ازمایشگاه شدیم جلو رفت و برگه ی معرفی نامه رو به خانمی که پشت میز نشسته بود داد
_دیر اومدی که اقا داماد
نفسش رو سنگین بیرون داد
_یعنی باید بریم یه روز دیگه بیایم؟
از روی صندلی بلند شد و همراه با معرفی نامه ما سمت اتاقی رفت
_یه لحظه صبر کنید ببینم میگیرن
دلخور ولی مهربون نگاهم کرد نگاهم رو ازش گرفتم به جهت مخالف من چرخید و دستش رو روی قفسه ی سینش گذاشت.
چند لحظه ی بعد برگشت سمتم و به گوشه ی دیوار اشاره کرد
_نگار جان بشین رو صندلی خسته نشی تا ببینیم امروز قسمت هست ازمایش بدیم یا نه
سر چرخوندم و به صندلی ها نگاه کردم که در اتاقی که منشی با نامه ی ما رفته بود داخل باز شد و بیرون اومد و با لبخند به احمدرصا گفت
_قبول کردن. فقط ازمایش خون شما یکم عجله ای میشه تا من فیش رو صادر میکنم نامزدتون پرداخت کنه شما برید بالا نمونه ی خون رو بگیرن بیاید پایین هر دو برید انتهای سالن برای ازمایش ادرار
احمدرصا مردد نگاهم کرد
_تو میتونی انجام بدی؟ نمیخوام اذیت بشی
کمی بهش نزدیک شدم
_ من با این چیزا اذیت نمیشم.با فریاد های تو اذیت میشم
از کنارش رد شدم و روبروی منشی ایستادم
منشی از بالای عینک نگاهی به احمدرضا انداخت
_برو دیگه اقا بالا رو ببندن میافته برای فردا ها
احمدرضا کیف پولش رو از جیب کتش دراورد و گرفت سمتم
_بیا عزیزم
نیم نگاهی به کیفش انداختم
_خودم دارم
خیره نگاهم کرد و کیف رو روی میز منشی گذاشت و با عجله سمت پله ها رفت.
_شوهرت هر وقت خواست بهت پول بده فوری بگیر
لبخندی چاشنی صورتم کردم و نگاهش کردم
_از من به تو نصیحت این لحظه ها کم پیش میاد
برگه ای که از چاپگرش بیرون اومد رو سمتم گرفت
_صندوق جلوی در
برگه رو ازش گرفتم و به دختر پسری که از پله ها پایین میاومدن نگاه کردم.
جلوی در ورودی هرینه ی ازمایش رو از کیف احمدرصا پرداخت کردم و روی همون صندلی که گفته بود نشستم تا پایین بیاد. پنج دقیقه ای میشد که نشسته بودم به پله ها چشم دوخته بودم رو به خانم منشی گفتم
_پس چرا نمیاد
بدون اینکه نگاه از مانتیتور روبروش برداره گفت
_چند نفر جلوی شما بودن حتما نوبتش نشده
دختری که کنارم نشسته بود گفت
_من ازدواج دوممه.
سرچرخوندمو نگاهش کردم
_اونایی که ازدواج دومشونه هر دو باید ازمایش خون بدن.
لبخند بی جونی بهش زدم
_نامزدت همونیه که کت اسپرت مشکی تنش بود
با سر تایید کردم
کمی خودش رو بهم نزدیک کرد و اروم گفت
_میدونستی مریضه؟
اخم هام تو هم رفت
_چطور؟
_ناراحت نشو گفتم شاید بهت نگفته باشه
همچنان با اخم و سوالی نگاهش کردم
_بالا که بودم یه دفعه هر چی پرستار بود رفتن اتاق ازمایش آقایون پرسیدم چی شده یکی از اقایون گفت یکی قلبش درد گرفته نگاه کردم دیدم نامزد خودم نیست...
چهرم از نگرانی بهم ریخت و سرم یخ کرد فوری ایستادم و با بغض گفتم
_کدوم اتاقه؟
ناراحت گفت:
_حالا شاید نامزد تو نباشه .
سمت پله ها دویدم اگر بلایی سرش بیاد هیچوقت خودم رو نمیبخشم. انقدر بی خودی ادامه دادم تا قلبش درد گرفت چرا وضعیت قلبش زو قرانوش کرده بودم نفهمیدم چطور بالای پله ها رسیدم.
به خاطر هراسون بودنم تقریبا همه نگاهم میکردن. رو به خانمی که لباس سفید پرستاری پوشیده بود با چشم های پر اشک گفتم
_اتاق ازمایش اقایون کدومه؟
_شما نامزد اون آقایی.
با انگشت اتاق روبرو رو نشون داد
بدون در نظر گرفتن کسی سمت اتاق رفتم و وارد شدم.
با احمدرضا که روی تخت دراز کشیده بود چشم تو پشم شدم و اشک جمع شده توی چشمم سر خورد و پایین ریخت.
چند نفر هم بالای سرش ایستاده بودن. جلو رفتم
با گریه گفتم :
_چی شدی تو؟
صورتش رو به خاطر درد قلبش جمع کرد و به زور گفت:
_تو برا چی اومدی بالا؟
دستم رو روی قلبش گذاشتم
_احمدرضا ببخشید
لبخند روی لب هاش نشست
_چرا گریه میکنی؟
_قلبت چی شده؟
نگاهی به اطراف کرد و دستم رو گرفت با صدای ارومی گفت:
_خوبم، خودت رو کنترل کن یه لحظه قلبم درد گرفت خدا رو شکر قرص زیر زبونیم همراهم بود الان خوبم. عزیزم یکم اروم تر
اشکم رو پاک کردم
_همش تقصیر من شد
_عیب نداره
روی تخت نشست.
از چسب روی رگ دستش فهمیدم که نمونه گیریش انجام شده
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
﷽ #سلام_امام_زمانم 💚
حرفی که دارم با شما گفتن ندارد
این حرفهای بیصدا گفتن ندارد...
این دردها درمان ندارد غیر وصلت
این غصه بیانتها گفتن ندارد...
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر اعمالت درسته؛ ولی دغدغهٔ #امام_زمان
(عجل الله فرجه) نداری، از صراط سقوط میکنی!!
🎙استاد شجاعی
هدایت شده از حضرت مادر
20ـ ارزشمندترین درس ها به فرزندان.mp3
12.63M
🔸 درس بیستم: ارزشمندترین درس ها برای فرزندان ۱
#تربیت_نسل_مهدوی
هدایت شده از حضرت مادر
نماهنگ عشق خاص.mp3
11.03M
[کربلای ایران ؛
شب جمعهست هوایت نکنم میمیرم ❤️🩹 . .
هدایت شده از دُرنـجف
#پارت515
💕اوج نفرت💕
_چرا بلند شدی یکم استراحت کن.
_با این وضع تو! بریم پایین بهتره
از تخت پایین اوند رو به پرستار گفت
_اقا خیلی ممنون
_خواهش میکنم.
به در پشتش اشاره کرد
_از سالن پشتی برید اسانسور هست
دستش رو گرفتم و هر دو سمت اسانسور رفتیم نگران به چهرش نگاه کردم
_خوبی؟
با سر تایید کرد وارد اسانسور شدیم
نگاه از صورتش بر نمیداشتم
لبخند شیرینی روی لب هاش نشست
_وقتی میبینم انقدر دوستم داری که اینطور نگرانم میشی هم خوشحال میشم و هم شرمنده.
خوشحال از اینکه باورم میشه چقدر دوستم داری و شرمنده از روزها و سالهای گذشته. من دیگه نمیخوام گذشته تکرار بشه.
دستم رو کمی فشار داد و ادامه داد
- دلخوری ازمن؟
جلوی لرزش چونم رو نتونستم بگیرم و اشک تو چشم هام جمع شد و سرم رو بالا دادم
_نه
نفس راحتی کشید . در اسانسور باز شد و هر دو بیرون رفتیم. بعد از تموم شدن کارمون تو ازمایشگاه بیرون رفتیم
_نگار تا جواب ازمایش اماده بشه یه دو ساعتی باید اینجا بچرخیم بعدش بریم خرید عقد
خم شد و صورتم رو نگاه کرد
_ناراحت نباش الان خوبم.
با التماس نگاهش کردم
_ببخشید.
_دردش برای امروز نیست، تقصیر تو نبود عریزم
احتمالا دردش از دیروزِ که من رفتم خونه ی پروانه
_با ماشین بگردیم یا پیاده
_با ماشین. پیاده اذیت میشی
_وقتی تو کنارم ارامش داشته باشی کلی انرژی هم میگیرم. اصلا بریم صبحانه بخوریم.
به صورتم نگاه کرد
_نخوردی که ؟
سرم رو بالا دادم
_نه
به اطرافش نگاه کرد
_ من اینجا ها رو بلد نیستم. ادرس اینجا رو هم علیرصا بهم داد. تو بلد نیستی؟
_نه
_چهار سال اینجا زندگی کردی بلد نیستی؟
_جز دانشگاه و خیابون پشتش هیچ جا رو بلد نیستم .
_پشت دانشگاه چه خبر بود؟
_خبری که نیست ولی کلی خاطرس
_برام تعریف میکنی؟
لبخندی به شیرینی اون روز ها زدم.
_هم راه بیریم هم حرف بزنیم.
اون روز دلم گرفته بود عمو اقا گفت خودم برم گفتم از پشت برم یکم پیاده روی کنم تا برسم به خیابون. وقتی رفتم دیدم علیرضا بد جور داره سرفه میکنه اون موقع هنوز بهش علاقه پیدا نکرده بودم
با نکته سنجی گفت
_علاقه؟
متوجه خرابکاری که داشتم مرتکبش میشدم شدم. نه اشتباه گفتم هنوز نمیدونستم با هم نسبتی داریم
_خب چی کار کردی
_هیچی دیدم اونجا وایستاده برگشتم از مسیر اصلی رفتم
_کمکش نکردی
_نه علیرضا تو دانشگاه خیلی بد اخلاق بود ازش فراری بودم
_نگار صبر کن بزار از یکی بپرسم ادرش بگیریم
دستم رو رها کرد و وارد مغازه ای شد نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم که به موقع متوجه شدم
احمدرضا بیرون برگشت و با هم به ادرسی که گرفته بود رفتیم روی تخت سنتی رستوران نشستم یاد کیفش افتادم فاصلم با صندوق دار و احمدرضا که روبروش ایستاده بود زیاد بود
کیف رو بیرو اوردم و بازش کردم عکسی زیر قبض برق پنهان شده بود حواسم رو به خودش جلب کرد قبص رو بیرون اوردم و عکسی که دیدم اصلا خوشحالم نکرد. احمدرضا عکس مادرش رو توی کیفش نگه میداشت. به عکس خیره شدم این زن باعث بدبختی تمام عمرم تا به الان بوده چطور میتونم فراموش کنم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌