eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
24ـ تربیت جنسی کودکان.mp3
16.03M
🔰 درس بیست و چهارم: غریزه
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌این فیلم بر اساس داستان واقعی ساخته شده است 🧨 ⛔️❗️ ✔️@nikmehr_company01 ✔️https://eitaa.com/Sanaat_Bazargani_Nikmehr ❌ با ما همراه باشید❗️
💕اوج نفرت💕 _تو هم با من شوخی گردی یادت رفته _نه یادمه ولی سه روز تو ناراحتی نگهت نداشتم نهایتش سی ثانیه م نشد _خب این به اون در مرموز خندید _فقط حواست باشه که حسابی برات دارم. اداش رو دراوردم و سرم رو همزمان با ریتم صداش تکون دادم _برات دارم نفس عمیقی کشید و ایستاد _بلند شو زود تر حاضر شو بریم. این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. نیم ساعت نشد که هر دو آماده شدیم. چون عمو اقا و میترا قرار بود از عروسی به مسافرت برن ما با ماشین میترا پشت سر ماشین عمو اقا سمت تالار حرکت کردیم. عروسی علیرضا خیلی بهم خوش گذشت و با پروانه که روی ویلچر نشسته بود کلی حرف زدم خوشبختانه ازم دلگیر نبود. در نهایت شام عروسی رو هم خوردیم و بعد از خداحافظی پروانه از خانوادش به خونه برگشتیم. عمو اقا و میترا طبق قرارشون خداحافظی کردن و رفتن بعد از گذاشتن عروس و دادماد تو خونه بدون معطلی به طبقه ی بالا رفتم. احمدرضا روی مبل نشست. سرش رو تو گوشی برد. _من خیلی دلم چایی میخواد احمدرضا تو هم میخوری بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت _نیکی و پرسش. سمت اشپزخونه رفتم و زیر کتری رو روشن کردم _تو کی برمیگردی؟ _فردا ساعت یازده پرواز دارم.ولی قبلش مفصل باید باهات حرف بزنم . زیر کتری رو روشن کردم و کنارش نشستم _چه صحبتی؟ _صبح میگم دستم رو روی گوشیش گذاشتم تا نگاهم کنه. موفق هم شدم _چه صحبتی؟ لبخند مهربونی رد _گفتم که صبح میگم. _اه من دلم شور میزنه چرا الان نمیگی؟ _ از یکی یه خواهشی کردم منتظر جوابشم جواب بده بهت میگم. یکم صبر کن _یعنی نمیگی _نه. نفسم رو سنگین بیرون دادم. _باشه هر جور صلاحته. چایی ریختم و بعداز خوردن به اتاق خواب رفتیم. یادم رفته بود از پایین لباس بردازم مجبور شدم با لباس های میترا به تخت برم.خودم رو تو آغوش احمدرضا جا کردم و چشم هام رو بستم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از زینبی ها
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
دیده را فایده آن است که دلبر بیند... ور نبیند، چه بُوَد فایده بینایی را! 🤍
هدایت شده از دُرنـجف
السلام‌علیڪ‌یا‌بقیة‌الله فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ...✨ سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند😇🍃
هدایت شده از  حضرت مادر
💚 وعده‌ی‌ وصل‌ توام‌ داد اندکی‌ تسکین‌ِ‌ دل؛ تا رُخِ‌ خوبت‌ نبینم‌ دل‌ نیاساید مرا ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
💕اوج نفرت💕 صبح با صدای برخورد شیء شیشه ای به زمین و شکستنش بیدارشدم. به جای خالی احمدرضا نگاه کردم. کش و قوسی به بدنم دادم که با صداش سمت در چرخیدم. _نگار من چهار تا لیوان رو با هم شکستم. _سلام. صبح بخیر _سلام. تو رو خدا بیا اینا رو جمع کن من نمیتونم روی تخت نشستم. _حالا چرا چهار تا شو با هم مگه چی کار میکردی _میخواستم چایی بریزم سینی از دستم افتاد. به اشپزخونه رفتم. با دیدن اون همه شیشه خورده دمپایی های میترا رو پوشیدم و رو بهش گفتم _تو بشین خودم صبحانه رو آماده میکنم. تمام شیشه خورده ها رو جمع کردم. جلوی اپن ایستاده بود و نگاهم میکرد. _مواظب باش دستت رو نبری. _نه دیگه تموم شد _بیام تو _بیا دیگه شیشه خورده ها رو داخل سطل ریختم چایی ریختم و روبروش نشستم. به شوخی گفتم _شما دیگه هیچ وقت صبحانه نزار حق به جانب گفت _وقتی زنت تا لنگ ظهر بخوابه همین مسشه دیگه _معترض به ساعت که هشت رو نشون میداد نگاه کردم _هفت و نیم بیدارم کردی میگی لنگ ظهر. خندید و لیوان چاییش رو برداشت. _خب بگو سوالی نگاهم کرد _قرار بود صبح مفصل حرف بزنی _میگم حالا صبحانت رو بخور _اون که قرار بود جواب بده، داد؟ _اره. شاید یکم ناراحت بشی صبحانت رو کامل بخور میگم. واقعا استرس گرفتم ولی اصرار بی فایده بکد و ترجیح دادم وقتی که برای اصرار نیزارم و سریع تر صبحانم رو بخورم. میز رو جمع کردیم و به اصرار احمدرضا دوباره ظرف ها رو با هم شستیم. روی مبل روبروش نشستم و خیره نگاهش گرد قیافش رو جدی کرد _ببین نگار جان من خیلی فکر کردم این که تو میگی میام ولی فعلا نه اصلا برام قابل قبول نیست. با علیرصا هم صحبت کردم تو همین الان میری پایین حاضر میشی . چمدونت رو هم علیرضا اماده کرده. بدون هیچ حرف و اعتراضی با من میای فرودگاه بر میگردیم تهران. چشم هام از تعجب و کمی عصبانیت گرد شد _چی برا خودتون بریدید و دوختید تو به قول دادی گفتی به زور نمیبریم. برای اینکه فرصت اعتراض رو ازم بگیره اخم کرد _بحث زور نیست بحث اینه که تو دیگه اینجا جایی نداری. عملا مزاحمی. اونا تازه ازدواج کردن نیاز به تنهایی دارن پیش عمو اقا و میترا هم نمیشه که دائم موند. مهمون یه روز دو روز فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
•☁️• - یادآوریِ پرمغزِ امروز^✨ حضرت علی علیه‌السلام: 🔸فکر تو گنجایش هر چیز را ندارد، پس آن را برای آنچه مهم است، فارغ گردان. 📚غررالحکم،ج۲،ص۶۰۶
قیمت رمان شکسته شد😍
💕اوج نفرت💕 بغض توی گلوم گیر کرد _من اصلا آماده نیستم بلند شد و کنارم نشست _امادگی نمیخواد. میریم تهران مثل سابق با هم زندگی میکنیم.ولی بهت بگم اگه بخواد یهو غیبت بزنه رو این حساب که نتونستم و نمیتونم اون وقتِ که اون روی من رو میبینی. ناباورانه گفتم _تو با منی؟ جدی نگاهم کرد _مگه به غیر از تو کس دیگه ای هم اینجا هست. از لحنش جا خوردم این لحن از صحبت رو هیچ وقت ازش نشنیدم. اشک تو چشم هام جمع شد _احمدرضا تو قول.. صدای خندش که بالا رفت تازه فهمیدم داره تلافی اون سه روزی که سر چادر اذیتش کردم رو در میاره. با مشت به سینش زدم _خیلی بیشعوری. با شتاب ایستادم بهش نگاه گردم از شدت خنده نمیتونست چشم هاش رو باز کنه. بالشتک مبل رو برداشتم و به طرفش پرت کردم. _اینجوری نخند. به اینم میگن شوخی . اشکم رو دراوردی به زور بین خنده هاش گفت _حقت بود طلب کار نگاهش کردم _چرا حقم بود اشکی که از شدت خنده از گوشه ی چشمش پایین ریخته بود رو پاک کرد و نفسی تازه کرد. لیوان ابی که روی میز بود رو برداشت و سمتم گرفت و با خنده گفت _بخور رنگت پریده لیوان رو گرفتم ولی ازش نخوردم _چطور تو سه روز من رو سر کار بزاری من دو دقیقه باهات شوخی نکنم. _شوخی های تو خیلی بدن _مال تو بد تر . ولی نگار قیافت چه دیدنی بود دوباره شروع به خندیدن کرد. از حرص اب توی لیوان رو روی صورتش پاشیدم. فوری صاف نشست و دستی به صورتش کشید. دوباره شروع به خندیدن کرد. _باشه بخند منم الان میرم پایین تو هم بدون خداحافظی برگرد برو اگه جواب تلفنت رو دادم. سمت در راه رفتم که گفت _جرات داری یک قدم دیگه بردار چرخیدم سمتش _اون وقت تو میخوای چی کار کنی که من باید بترسم خندش رو جمع و جور کرد _به جان نگار یه پارچ آب میریزم رو سرت. حرصی نفسم رو بیرون دادم سر جام نشستم. _گفتم بهت دارم برات پشت چشمی براش نازک کردم. _اونجوری نکن قیافت رو که جدی جدی میبرمت تهران صدای تلفن همراهش بلند شد و درواقع شخص پشت خط من رو از شوخی های کلافه کننده احمدرضا نجات داد. _جانم مرجان. ایستاد و نگران گفت _چی شده؟ _کی؟ دستش رو روی سرش گذاشت. _یا خدا. زنگ بزن اورژانس _مرجان من یازده پرواز دارم الام میرم فرودگاه ببینم زود تر پرواز دارن یا نه. زنگ میزنم جلال بیاد خونه کمکتون فقط تو رو قران مواظبش باش فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕