۱۹ دی
#پارت580
💕اوج نفرت💕
وارد خونه شدم از سبد مسافرتی گوشه ی اتاق فهمیدم که مادر ناهید براشون صبحانه آورده.
ناهید با روی باز از آشپزخونه گفت
_نگار اومد؟
_اره اوردمش
راهروی کوچیک در تا اشپزخونه رو رد کردم و نگاهش کردم.
_سلام
_سلام عزیزم بیا حلیم بخور
با شنید کلمه حلیم ناخواسته به اولین روز زندگیم و صبحانه ی بعد از محرمیتون با احمدرصا رفتم
اولین روزی بود که پا به دنیای زنونم میگذاشتم. تو حموم کلی گریه کردم. سنم پایین بود. دختر چشم و گوش بسته ای بودم اون اتفاق خیلی برام سخت گذشته بود.
تو همون حموم لباس هام رو پوشیدم.
بیرون که اومدم احمد رضا کف اتاق سفره پهن کرده بود.
برام حلیم و جگر و کلی چیزی خریده بود. ازش شرم داشتم.
اومد جلو دستم رو گرفت.
-خوبی?
با سر جواب مثبت دادم.
_بشین بخوریم.
یکم خوردم ولی بی میل و اشتها قاشق رو توی ظرف یکبار مصرف گذاشتم.
با تعجب نگاهم کرد.
_بخور دیگه.
به زور لب زدم:
_میل دارم.
خودش رو از اون طرف سفره ی کوچیکی که پهن کرده بود به من رسوند.
_به میل نیست که...
قاشق رو پر کرد و جلوی دهنم گرفت.
_بخور.
به قاشق پر از حلیم نگاه کردم
_نمیتونم.
قاشق رو تکون داد.
_بایدیه، باز کن دهنت رو.
خواستم قاشق رو ازش بگیرم که اجازه نداد.
_اینو از دست من بخور بقیش رو خودت بخور.
دهنم رو باز کردم و احمد رضا قاشق رو توی دهنم برد بلافاصله صورتم رو بوسید.
سرم رو پایین انداختم که با خنده گفت:
_چه خجالتم میکشه.
تمام اون حلیم رو خوردم تا دوباره هوس نکنه خودش بهم بده.
خواستم سفره رو جمع کنم که اجازه نداد.
_شما چرا بانو، خودم نوکرتم.
چقدر عاشقانه پروانه وار دورم میچرخید حیف که شکوه نذاشت که زندگیمون شیرین باشه.
دست علیرصا تقریبا محکم به کمرم خورد
_دوباره رفتی تو هپروت
با لبخند نگاهش کردم. ناهید پرسید
_دوباره!
نیم نگاهی به من انداخت و به اشپزخونه هدایتم کرد
_اره. قبل اینکه بفهمم چه نسبتی با هم داریم تو دانشگاه یه جوری بهم نگاه میکرد که قشنگ معلوم بود تو دلش میگه استاد شما درست رو بده من حواسم جای دیگس
صندلی رو برام عقب کشید
_بشین.
_من صبحانه خوردم
دستش رو روی شونم گذاشت و کمی فشار داد
_ این حلیم فرق داره مادر زن من اورده باید بخوری
_ناهید بشقابی رو از حلیم پر کرد و جلو گذاشت و گفت:
_حالا به چی فکر میکردی؟
_کی
_تو دانشگاه
به علیرصا نگاه کردم
_هیچی بابا شوخی میکنه. تو کلاس ایشون کسی جرات نداره زیادی نفس بکشه چه برسه بره تو هپروت
ابروهاش رو بالا داد
_یادت نیست! همون موقع که...
حرفش رو قطع کردم کمی عصبی گفتم
_میشه تمومش کنی؟
با صدای بلند خندید و دست هاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد
_چشم آبجی چرا میزنی
رفتار های گرم علیرضا جلوی ناهید من رو میترسونه. نکنه ناهید از این همه صمیمیت علیرصا با من ناراحت بشه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
۱۹ دی
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۳۰هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
۱۹ دی
۱۹ دی
۱۹ دی
هدایت شده از حضرت مادر
#سلام_امام_زمانم 💚
🌱دلتنگم و حال دل من نیست مناسب
در مسجد و محرابِ تو ای حاضرِ غائب
🌱صد مرتبه «إیاکَ» و صد مرتبه «نَعبد»
با چشم ترم نذرِ تو شد حضرت صاحب
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
۲۰ دی
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
هدیه روز پدر رو با تخفیف از باسلام بخر🎁
۱۰% تخفیف تا ۱۰۰ هزار تومن هدیه خرید روز پدر در باسلام.
با کد تخفیف
pedar4هر چی لازم داری برای اونی که دلت بهش گرمه بخر🧡 خرید از باسلام: https://b2n.ir/BASeitaa https://b2n.ir/BASeitaa
۲۰ دی
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما بیخبر میریم خیلی جاها...
#شهید_خدمت
#شهید_رئیسی
۲۰ دی
هدایت شده از سابقه گسترده سکه
📌دختر یتیم!
دختر يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر عمويش ازش خواستگارى كرد،بعد از اينكه عروس خانواده ى عمو شد، دختران و زن عمو بهش زور مي گفتند و انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دختر جوان هر بارى كه خانه نزد مادرش مى آمد شكايت مى كرد...
بعد از مدتى خانواده عمويش متوجه شدند، كه دختر غمگين مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به شوهرش گفتند؛ زن تو دوست پنهانى دارد و در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند......
⬅️ادامه ی داستان➡️
۲۰ دی
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
برادر شوهرم دکتر حاذقی بود.....
۱۲ سال بود ازدواج کرده بودم و در حسرت بچه میسوختم هر بار به شوهرم میگفتم بریم پیش پزشکی که برادرت معرفی کرده میگفت اون با پول دکتر شده چیزی حالش نیست.تا اینکه یه شب اتفاقی دیدم مادرشوهرم به شوهرم پیام داد (اونا رو دادی بخوره نکنه یادت بره) از اون روز بهشون مشکوک شدم و..یه شب قرصهایی که هر شب شوهرم بهم میداد رو خوردم و خودمو زدم خواب.یک ساعت بعد صدای مادرشوهرمو شنیدم که گفت::...👇👇👇
⬅️ادامه ی داستان➡️
۲۰ دی
#پارت581
💕اوج نفرت💕
ناهید نیم نگاهی کرد و ترجیح داد تا تنهامون بزاره.
_من میرم اتاق علی جان کار داشتی صدام کن
_برو عزیزم.
به محض خروج ناهید اروم به پهلوم زد دلخور گفت
_برا چی با من بد حرف میزنی؟
_علیرضا خودت داری بساط اختلاف رو تو خونه دامن میزن
حق به جانب گفت
_من!
_بله شما. صندلی بیرون میکشی حرف های محبت امیز میزنی.
_خب تو خواهرمی. چرا انقدر استرس داری
درمونده نگاهش کردم
_میترسم باعث نارحتی ناهید بشم به خاطر من حرفتون بشه.
دستم رو گرفت
_چرا این فکر رو داری ناهید روانشناسی خونده. جدایی از رشتش دختر فهمیده ایه تو این مدت اصلا حسادت توش ندیدم.
_علیرصا من تو رو خیلی دوست دارم. همش میترسم اتفاقی بیافته که تو از من دور بشی
با لبخند نگاهم کرد
_ترست بی خوده. این استرس ها رو هم بزار کنار که به مرور زمان نابودت میکنه.
شکر رو جلوم گذاشت
_احمدرضا چرا تو هم بود؟
_حال شکوه بد شده
نفس سنگینی کشید
_مگه نگفتی ناراحت میشه به اسم کوچیک صداش کنی؟
_اره . ولی الان که نیست
_بگو مادرش بزار عادت کنی. اون زن در حق خانواده ی ما خیلی بد کرده ولی مادر همسرته. تو باید مواطب یه سری حریم ها باشی.
_چه حریمی. من برای اون هیچ احترامی قائل نیستم
_نمیتونی نباشی. چون مادر احمدرضاست. به ظاهر هم که شده برای حفظ ارامش زندگیت باید بهش احترام بزاری
_همین چیزاست که نمیزاره برم تهران
_احمدرضا گفت که قبول کردی!
_قبول کردم ولی میترسم.
_من هواتو دارم. با پدر ناهید صحبت کردم قرار شد ما هم اول خرداد بیایم تهران خونه ی مامان ارزو زندگی کنیم. اینجوری خیلی بهت نزدیکم هم تو راحتی هم خیال خودم.
به بشقابم اشاره کرد
_بخور سرد نشه
قاشق رو برداشتم و شروع به خوردن کردم.
علیرضا از دیدگاه مردی که به مادرش علاقه داره باهام حرف زد یعنی این دیدگاه رو احمدرصا هم داره و چقدر برام سخته که بخوام به ظاهر به شکوه احترام بذارم.
دلم میخواد مثل خودش باهاش رفتار کنم. هر بار سر میز غذا تحقیرش کنم.
اما با این حرف هایی که میشنوم باید خودم رو برای تظاهر آماده کنم.
با صدای ناهید سر بلند کردم.
_نگار کاچی دوست داری؟
به جای خالی علیرصا که اصلا متوجه نشدم کی رفته نگاهی کردم. با خنده گفتم
_چه کرده این مادر. حلیم، کاچی. خوش به حال شما
گونه هاش از شرم قرمز شد و خودش رو مشغول جابه جایی شیشه مربا هایی که روی میز بود کرد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
۲۰ دی