https://eitaa.com/zekrabab125/18328
داستان کوتا قسمت 321 تا 325 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/18348
#چهلوهفتمین کتاب #pdf 👆مسافر ملکوت👆
و نرمافزار👆شماره19👆 صلوات👆
#بالباقیاتالصالحات 17👇شنبه👇
https://eitaa.com/charkhfalak110/21838
ختم اذکار 👆شماره 17👆👆 در👇👆
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727
✍✍ 70 فایده و فضلیت در #نماز شب👆
☎️ #شماره_تلفنهای_ربالعــالمین 🕋👆
😴 #ادابواعمال_وقت_خـــواب 👆
🕋 #طریق_خواندن_نمازشب👆
🔴خداوند همیشه آیلاین هست
🅾کارهای خیرتون رو در #آیــــدی پروردگار ذخیره کنید،
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
✳️ ده ها نرم افزار آندرویدی
تولید موسسه قائمیه اصفهان
برای آندروید 4 به بالا
آثار مکتوب :
آثار صوتی :
آثار تصویری :
◽️ مراجع عظام تقلید
◽️ مولفین
◽️ ناشرین
◽️ موسسات و نهاد های فرهنگی
◽️کتابخانه های تخصصی
◽️ و ...
http://www.ghbook.ir/index.php?option=com_otherghbooklibrary&view=libraries&Itemid=772&lang=fa
✅ و هر روز به این تعداد اضافه می شود
🔴 شما هم می توانید با ارسال آثار خود به این موسسه دارای اپلیکیشن اختصاصی شوید (رایگان)
09132000109
آدرس ما در شبکه های اجتماعی:👇👇👇
http://tinyurls.ir/gh_social
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 326
شغل مردی تمیز کردن ساحل بود.
او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدفها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند.
او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام می داد.!
روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند.
او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت.!
یک سال بعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند، آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود.
وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد.؟
مرد ثروتمند پاسخ داد:
من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی، در بیشتر صدفهای نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود.!.
✨بیشتر وقتها هدیه ها و موهبت های الهی در بطن خستگی ها و رنجها نهفته اند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار می دهد ندانسته رد می کنیم.
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 327
✍حکایت طیّب حاج رضایی و ارادت به سادات
زیر بارون ... میوه شو گرفته ... لاتِ میدون شوشِ برا خودش
از تو هجرهش زده بیرون داره میره خونه
یه دفعه دید اثاثِ طرفو ریختن زیر بارون، یه زن و دخترم کنار خیابون وایسادن رو به دیوار کردن مردم نبیننشون، خجالت بکشن"
یه بنده خداییام هی افتاده به پای یکی آقا تورو خدا بزار یه ماهی اثاثم اینجا بمونه، زن و بچم اسیر نشن .....
اومد جلو گفت: چه خبرِه؟
گفت طیّب خان یه ساله کرایه نداده
یه نگا کرد طیّب، دید زن و بچهش روشونو به دیوار کردن از خجالت
داشت فکر میکرد با خودش،
یه مرتبه صاحب خونه اومد گفت: سید بیا این وسیله تم جا مونده ...
تا گفت سید بیا ... تموم شد ....
".... سیدِ ...."
هر چی پول داشت داد گفت الباقیشم بیا دم هجره بگیر " کرایۀ یه سالش رو میدم ... سال دیگه شم من میدم ..."
بزار وسایلشونو تو خونه ...
خودشم کمک کرد ...
همه وسائل رو گذاشت تو خونه، زن و بچهشم گفت برید تو خونه اینجا واینسید ...
در رو بست زیر بارون داشت میرفت، سید درِ خونه رو وا کرد دنبالش دوید ....
گفت هر چی هستی باش
آبرومو خریدی مادرم آبروتو بخره
دیدی مادرش آبروشو خرید ؟؟؟
الان زیر پای سیدالکریم علیهالسلام دفن شده
داداش جون با نماز شبِ خالی به هیچ جا نمیرسی ....
باید یه کاری بکنیم ......
یکی از بزرگان و علما سوال کرد:
یه کلید و راهی به من نشون بدید با همون برم جلو ...
یه جمله گفت: ایام فاطمیه هم بود
گفت فقط بهت میگم یه کاری کُن به چشمِ مادر سادات بیای .....
تو فاطمیه باید بیای پیچ و مهرههای شُلت رو سفت کنی، باید بیای خرابیهاتو درست کنی ... تو باید بیای خدمت حضرت زهرا سلام الله علیها بشینی دو زانو ... بگی ای مادر سادات ... که اگه به کسی نگاهی بکنی کسی رو بخری همه چی حلّه ...
آی اونایی که فکر میکنید خیلی خرابهِ وضعتون ....
اگه فاطمه نبود بهت میگفتم برو نا امید شو ....
اما فاطمه هست ........ 😭😭
ایام شهادت مادر سادات
#فاطمهزهراسلاماللهعلیها
تسلیت باد
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 328
الان چند روز است از سر صلاة صبح تو رادیو، تا اخبار پس از شامگاهی تو تلویزیون، اعلام میکنه، زنهار!! آگاه باشید و هوشیار که هوا این هفته سرد خواهد شد!!!
حالا چی؟ چند درجه، فقط چند درجه ناقابل هوا قراره سرد بشه
مطمئنم که کل سیستم هواشناسی رو، این جدیدیها اداره میکنند که اینقدر هول برشون داشته
وگرنه قدیمیترها یادشونه زمستونهای سرد و بخاریهای نفتی پِت پِتی رو
برفهای سفید و چکمههای رنگی کفش ملی رو
از اول مهر هوا رو به خنکی میرفت، آبان دیگه سرد بود. مدرسهها بخشنامه داشتند، از وسط آذر بخاری روشن میکردند، قبلش باید دیگ دیگ میلرزیدی تو کلاس
از همون اول پائیز لباس کامواییها از تو بقچه در میومد، کی با یه پیرهن میگشت تو خونه؟ دو لا، سه لا لباس میپوشیدی، یه بافتنی مامان دوز هم روش، جوراب از پامون کنده نمیشد.
اوایل آبان بخاریهای نفتی و علاالدینهای سبز و کرمی رنگ از تو انباریها در میومد.
تویست هم بود که ژاپنی بود و با کلاس تازه بو هم نمیداد.
بخاری نفتیها اکثراً یا ارج بودند یا آزمایش، همشون هم سبز و سیاه.
ملت یا بشکه دویست و بیست لیتری نفتی تو حیاط داشتند یا مثل ما اگه باکلاس بودند، یه تانکر بزرگ ته حیاطشون!
نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ،
وگرنه تاریک و ظلمات باید میرفتی ته حیاط بشکه به دست، عین هو کوزِت
برف که اکثراً بود رو زمین، شده دو سانت
برف هم اگه نبود، یخ زده بود زمین، باید تاتی تاتی میرفتی تا دم تانکر،
گاهی مجبور بودی از تو بشکههای بیست و دو لیتری نفت رو منتقل کنی به بشکههای کوچکتر
بخاری رو میذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر میدادند،
یعنی سرد و سردتر که میشد، در اتاقها یکی یکی بسته میشد و محترمانه منتقل میشدی به وسط هال، دی و بهمن عملاً خونه یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونه گرم
اتاقها در حد سیبری سرد بودند و اگه یه وقت قصد میکردی بری تو اتاقت و یه چیزی برداری باید یه نفس عمیق میکشیدی، درو باز میکردی، به دو میرفتی و به دو برمیگشتی
تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد میزدند... درو ببند!! سوز اومد!!! باد بردمون!!!
گاهی که خسته میشدی و دلت میخواست بری تو اتاقت، یا امتحانی چیزی داشتی، یه بخاری برقی قرمز با دو تا لولهی سفالی سیم پیچ شده میدادند زیر بغلت،
بَدیش به این بود که باید میرفتی تو بغلش مینشستی تا گرم بشی دو قدم دور میشدی نوک دماغت قندیل میبست.
بخاری محل تجمع کل خانواده بود، موقع سریال همه از هم سبقت میگرفتند که نزدیکترین جا رو به بخاری پیدا کنند،
حتی روایته شام هم نصفه ول میکردند از هول دور موندن از بخاری.
پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای شسته شده بود، که باید خشک میشد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه
و اما روی بخاری، آشپزخونه دوم مامان بود، همیشه یه چیزی بود برای خشک شدن.
اگر هم نبود، پوستهای پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف میکرد رو بخاری تا بوی بد نفت زیر عطر پوست سریالهایی نیمسوز گم بشه
موقع خواب، دل شیر میخواست سرت رو بذاری رو بالش یخ و بالش رو پهن میکردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش میکردیم که گرمیش نره
سرت رو که میذاشتی رو بالش گرم، انگار گرمی آفتاب وسط تابستون که آروم، لابهلای موهات نفوذ میکرد
پتوهای ببر و طاووس نشان و لحافهای پنبهای ساتن دوز رو تا زیر چونه بالا میکشیدیم.
بیرون سرد بود، خیلی سرد!!!
ولی دلمون گرم بود، گرم به سادگیِ زندگیمون، به سادگیِ بچگیمون
دلمون گرم بود، به فرداهایی که میومد، فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیمون،
شادی بچههایی که با چکمههای رنگی کفش ملی، تو راه مدرسه، گولهبرفی رو سمت هم پرتاب میکردند، بچههایی که گرچه دستهاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود ولی دلهاشون گرمِ گرم بود.
تو این شبهای بلند زمستون🌨
خونه دلتون گرمِ گرم❄️
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 329
#کاسه_فروشی_نیست
عتیقه فـروشی به مـنزل رعیتی در روستـا رفت، دید کاســه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و #گربه در آن آب میخورد
فکر کرد اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت میفهمد و #قیمت گرانــی روی آن می گذارد . لــذا گفـت عمــوجان چه گربــه ی قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟
رعیت گفت چند میخری؟ گفت یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دسـت #عتیقه_فروش داد و گفت خیرش را ببینی
عتیقه فروش قبـل از رفتن از خانه با خونسردی گفت عمـوجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شــود بهتر اســت کاسه ی آب را هــم به من بفروشی
#رعیت گفت قربان، من به این وسیله تا به حالا پنج گربه فروخته ام ، کاسه فروشی نیست
لطف کنید مطالب را با لینک کانال حرم منتشر کنید .
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 330
طي الارض امام رضا عليه السلام از مدينه به بغداد و كفن و دفن امام كاظم عليه السلام
ميگويند: امام رضا عليهالسلام در مناظرهي خود با پسر ابوحمزه (در مورد امامت خويش و كفن و دفن كردن امام كاظم عليه السلام در حالي كه جسد شريف امام كاظم عليهالسلام در بغداد و امام رضا عليهالسلام در مدينه بود) فرمود: «به من بگو آيا حسين بن علي عليهالسلام امام بود؟»
گفت: «بلي».
حضرت فرمود: «پس چه كسي آن حضرت را دفن نمود؟»
گفت: «علي بن الحسين عليهالسلام.»
حضرت فرمود: «علي بن الحسين عليهالسلام كجا بود؟»
گفت: «در كوفه نزد ابنزياد، زنداني بود، اما با اعجاز بدون اين كه آنها باخبر شوند به كربلا آمد و پدر خويش را دفن كرد و سپس به زندان برگشت.»
[صفحه 16]
امام رضا عليهالسلام فرمود: «كسي كه به علي بن الحسين عليهماالسلام قدرت داد كه به كربلا بيايد و پدرش را دفن كند و برگردد، ميتواند به من نيز اين قدرت را بدهد كه به بغداد بروم تا پدرم را كفن و دفن كنم، در حالي كه نه در زندان هستم و نه در اسارت.» [4].
[صفحه 17]
برنامه عجایب و معجزات از امام رضا را از بازار دریافت کنید
https://cafebazaar.ir/app/ir.sadegh.book12/?l=fa
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
☑️ پخش (سومین) #کتاب_صوتی
📝زندگینامه و خاطرات پهلوان شهید گمنام ابراهیم هادی
📚 ناشر : نشر شهید هادی
↙️ دارای فایل pdf
↙️ و 13 قسمت صوتی
↙️ گوینده و میکس : #علی_آقاجان_پور
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
سلام بر ابراهیم.pdf
3.54M
48 کتاب #pdf
📕 زندگینامه و خاطرات پهلوان شهید گمنام ابراهیم هادی
📚 ناشر: نشر شهید هادی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
☑️ #چهلوهشت ، کتاب #pdf در کانال قرار گرفت
☑️🔅معجزه اذان
🔻 برشی از کتاب #سلام_برابراهیم
📖کتابی که رهبر انقلاب آنرا تحسین کردند
⛰در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملاً روشن شده بود امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست، مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بی سیم بودم. یکدفعه
یکی از بچه ها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف مییان! با تعجب گفتم: کجا هستند. با هم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما میآمدند
⚔ فوری گفتم: بچهها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه! لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم از اینکه در این محور از عراقیها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خودم فکر کردم؛ حتماً حمله خوب بچهها و اجرای آتش باعث ترس عراقیها و اسارت آنها شده
🔰درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر، یکی از بچهها که عربی بلد بود را صدا کردم. مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد و گفت: درجهام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشکر احتیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم.
پرسیدم: چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الان هیچی!
‼️چشمانم گرد شد.گفتم: هیچی!؟ جواب داد:ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الان تپه خاليه! با تعجب نگاهش کردم و گفتم چرا!؟ گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی!؟ فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این المؤذن؟ این جمله احتیاج به ترجمه نداشت.
🌷با تعجب گفتم: مؤذن!؟ اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه میکرد:
به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانیها میجنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. اما وقتی میدیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم.
🌅صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان میگفت. تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنين (ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا...
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمیداد. دقایقی بعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسليم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم. لذا - دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من میخواهم تسلیم ایرانیها شوم. هر کس میخواهد، با من بیاید. این افرادی هم که با من آمدهاند دوستان هم عقيده من هستند. بقیه نیروهایم رفتند عقب. البته آن سربازی که به سمت مؤذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید او را میکشم. حالا خواهش می کنم بگو مؤذن زنده است یا نه؟!
🌺 مثل آدمهای گیج و منگ به حرفهای فرمانده عراقی گوش میکردم. هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: آره زنده است. با هم من خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود.
⛺️تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه می کرد. میگفت من را ببخش، من شلیک کردم. بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات ونیروها نبود. میخواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم.
🗻فرمانده عراقی من راصدا کرد و گفت: آن طرف را نگاه کن. یک گردان کماندویی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا را دارند. بعد ادامه داد: سریعتر بروید و تپه را بگیرید. من هم سریع چند نفر از بچههای #گروه_اندرزگو را فرستادم سمت تپه، با آزاد شدن آن ارتفاع، پاکسازی منطقه انار کامل شد. گردان کماندویی هم حمله کرد. اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین رفت و حمله آنها ناموفق بود.
📝روزهای بعد با انجام عملیات محمدرسولالله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلان غرب کم شد.
به هر حال عملیات مطلعالفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت. بسیاری از مناطق کشور عزیزمان آزاد شد.
📎از ماجرای مطلع الفجر پنج سال گذشت. در زمستان سال شصت و پنج در گیر
کربلای پنج در شلمچه بودیم...
✍ ادامه را در فایل #pdf بخوانید..👇
✍ یا در فایل #صوتی گوش کنید..👇
❇️خواندن این کتاب را به هیج بهانهای ازدست ندید❇️
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
سلام بر ابراهیم(ج اول)_1.mp3
21.45M
📕 زندگینامه و خاطرات پهلوان شهید گمنام ابراهیم هادی
📚 ناشر: نشر شهید هادی
☑️ #صوتی 1
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴