😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 781
فرهاد_میرزا
حاج فرهاد میرزا، پسر عباس میرزا -ولیعهد فتحعلی شاه و عموی ناصرالدین شاه- از دانشمندان نامی اسلام است در سال ۱۳۰۰ هجری صحن و رواق و گنبد و تزئینات #حرم و #صحن_مقدس #حضرت_موسی_بن_جعفر_علیهما_السلام را به هزینه خود تعمیر نمود.
بعضی به او اشکال کردند که شما از جملهی علمائید و مؤلف کتب قمقام و #جام_جم و غیره میباشید؛ چرا یکصد هزار تومان (معادل یکصد هزار مثقال طلا) از اموال خود را در راه #ساخت_حرم، مصرف نمودید؟
پاسخ گفت: #ثروتمندان، دارایی خود را در #بانکها ذخیره میکنند و من دارایی خود را در #بانک #حضرت_موسی_بن_جعفر و #حضرت_جواد_علیهما_السلام و در بانک #حضرت_سید_الشهدا_علیهالسلام و در #کتاب_قمقام، پس انداز کردهام. فرهاد میرزا در سال ۱۳۰۵ در تهران مریض شد و چون در وقت احتضارِ وی، اکثر بزرگان در اطراف او جمع شدند، فرمان سکوت داد و گفت: از جمله وصایای من این است که: پس از مرگم، مرا غسل و کفن کنید و به هر تشریفاتی که مایلید در تهران و شهرهای دیگر #تشییع نمایید و مرا در #کاظمین، در حجرهی شخصیای که در #صحن_حضرت_موسی_بن_جعفر_علیهالسلام برای خود ساختهام دفن نمایید و به فرزندان خود گفت:
میدانم که اگر مردم مطلع شوند، در #بغداد برای من تشییع بینظیری بر پا خواهد شد، در این صورت من از #حضرت_موسی_بن_جعفر_علیهالسلام #خجالت_میکشم و دوست دارم تشییع من مثل تشییع #موسی_بن_جعفر_علیهالسلام #غریبانه باشد!
لذا هنگامی که به نزدیک بغداد رسیدید، جنازهی مرا بر روی تخته پارهای بگذارید و آن را چهار نفر حمال #بدون_هیچ_تشریفاتی بردارند و به صورت یک نفر غریب دفنم کنید. فرزندان به دستور او عمل کردند، اما همینکه به بغداد رسیدند، دیدند که به یکباره از سمت کاظمین جمعیت زیادی با عَماری و پرچمها به استقبال جنازه آمدند.
فرزندانِ آن مرحوم سفارش آن بزرگوار را به مردم گفتند، اما متولی باشی(متولی حرم) گفت: این دستور حضرت موسی بن جعفر(ع) است. آن حضرت در خواب به من امر کردند که با جمعیت و تشریفات بروید و جنازه حاج فرهاد را بگیرید و با عزت تمام تشییع کنید.
[#مردان_علم_در_میدان_عمل، ج۲، #سید_نعمت_الله_حسینی [با اندکی تلخیص]
#ستارگان_درخشان، ج ۹ ص ۱۱
#منتخب_التواریخ و #زندگانی_چهارده_معصوم #عماد_زاده، ص ۳۶۶؛
#رجال_اسلام، ص ۲۹۹
#احسن_الودیعه_و_فارسنامه، #علی_فلسفی، ج ۲، ص۱۱۸]
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 782
#امیدت_به_خدا_باشد
مـردی از اولیاء الهی ، در بیابـان گم شده بــود . پـس از سـاعـت هـا ســردرگـمی و تشنگی ، سر چاه آبی رسید. وقتی قـصد کرد تا از آب چاه بنوشد . متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است و بدون دلو وطناب نمیتوان از آن #آب کشید. هرچه گشت وسیله ای برای آب کشیدن از چاه پیدا نکرد
لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بیحال افتاد. پس ازلحظاتی یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله ، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیـوانات از آن نوشیدند ورفتند. با رفتن آنها، #آب_چاه هـم پـایین رفت!
او با دیـدن این منظره ، دلـش شکست و رو به آسمـان گفت خـدایـا می خواسـتی بـا همان چشمی که به آهـوان نگاه کردی به من هم نگاه کنی!
همـان لحظـه #ندا آمد: ای بنـده من ، تـو چشمت به دنبـال دلو و طناب بود ، بایـد بــروی و آن را پـیـدا کـنی . امـا آن زبـان بسته ها امـیدی بـه غیـر از مـن نـداشتند لذا من هم به آنها آب دادم...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 783
👈 الله کیست؟
شخصی محضر مقدّس «آقا حضرت امام صادق (ع)» آمد و عرض کرد: ای پسر رسول خدا مرا دلالت و راهنمایی و ارشاد فرمائید به اینکه «الله» چیست؟ چون خیلی از مردم درباره «خدا» با من مجادله و بحث و گفتگو می کنند و مرا به حیرت و تعجب می اندازند.
آقا حضرت امام صادق (ع) فرمود: ای بنده خدا، آیا تا بحال سوار کشتی شده ای؟ گفت: بله فدایت شوم. حضرت فرمود: آیا تا بحال شده که وسط دریا کشتی شما بشکند و کشتی دیگری برای نجات شما نباشد که بفریاد شما برسد و شما را نجات دهد، و شما هم شنا بلد نباشید که بتوانید شنا کنید و خودتان را به ساحل برسانید؟!
گفت: بله یابن رسول اللّه برایم پیش آمده!
حضرت فرمود: آیا در چنین حال و موقعیّتی دلت بجائی متوجّه شده و تصوّر کرده ای که ممکن است چیزی یا موجودی توانا تو را بدون هیچ اسبابی از غرق شدن نجاتت دهد؟! گفت: بله یابن رسول اللّه، تمام اینهایی که فرمودید: برایم پیش آمده.
حضرت فرمود: «همان موجودی که دلت متوجّه آن شده که می تواند تو را از بیچارگی نجات دهد و به فریادت برسد، همان خداست، همان الله است».
📗 #تفسیر_جامع، ج1، ص91
✍ حاج سید ابراهیم بروجردی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 784
👈 مال اندوزی و شمارش پول
جناب استاد بهاء الدین خرم شاهی نقل می کنند که: به یاد دارم روزی در ایام جوانی در شهر قزوین و با پدرم زندگی می کردم، پدرم از کار روزانه خود بازگشته و پس از صرف ناهار، دسته ای اسکناس را از کیف و جیب لباس خود بیرون آورده با آمیزه ای از حجب و مالدوستی پشت به حاضران کرده و به شمردن پول سرگرم بود.
من این آیه را با صدای بلند در اشاره به ایشان خواندم: «اَلَّذِی جَمَعَ مَالاً وَ عدَّدَهُ یَحسَبُ أنَّ مالَهُ اخلَدَهُ»(همزه/ 2و3) یعنی: همان کسی که مال اندوخت و آن را شمارش کرد و گمان می کند که مالش او را جاویدان می سازد.
پدرم تکانی خورد و شرمنده شد و تا آخر عمرش گاه به گاه از این استشهاد مناسب که باعث نوعی تنبه و هشدار او شده بود، به نیکی یاد می کرد.
📗 #قرآن_پژوهی، ص786
✍ بهاءالدین خرمشاهی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 785
👈 از علی علیه السلام بیاموزید
صاحب در المطالب می نویسد که علی علیه السلام در بین راه متوجه زن فقیری شد که بچه های او از گرسنگی گریه می کردند و او آنها را به وسائلی مشغول می کرد و از گریه بازمی داشت.
برای آسوده کردن آنها دیگی که جز آب چیز دیگری نداشت بر پایه گذاشته بود و در زیر آن آتش می افروخت تا آنها خیال کنند برایشان غذا تهیه می کند. به این وسیله آنها را خوابانید.
علی علیه السلام پس از مشاهده این جریان با شتاب به همراهی قنبر به منزل رفت. ظرف خرمائی با انبانی آرد و مقداری روغن و برنج بر شانه خویش گرفت و بازگشت. قنبر تقاضا کرد اجازه دهند او بردارد ولی حضرت راضی نشدند.
وقتی که به خانه آن زن رسید اجازه ورود خواست و داخل شد. مقداری از برنجها را با روغن در دیگ ریخت و غذای مطبوعی تهیه کرد آنگاه بچه ها را بیدار نمود و با دست خود از آن غذا به آنها داد تا سیر شدند.
علی علیه السلام برای سرگرمی آنها مانند گوسفند دو دست و زانوان خود را بر زمین گذاشت و صدای مخصوص گوسفندان را تقلید نمود. بچه ها نیز یاد گرفتند و از پی آنجناب همین کار را کرده و می خندیدند. مدتی آنها را سرگرم داشت تا ناراحتی قبلی را فراموش کردند و بعد خارج شد.
قنبر گفت ای مولای من امروز دو چیز مشاهده کردم که علت یکی را می دانم سبب دومی بر من آشکار نیست. اینکه توشه بچه های یتیم را خودتان حمل کردید و اجازه ندادید من شرکت کنم از جهت نیل به ثواب و پاداش بود و اما تقلید از گوسفندان را ندانستم برای چه کردید؟
فرمود وقتی که وارد بر این بچه های یتیم شدم از گرسنگی گریه می کردند خواستم وقتی خارج می شوم هم سیر شده باشند و هم بخندند.
📗 #شجره_طوبی
✍ شيخ محمد مهدی حائری
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم
📌 بنام 📕 # کف خیابان "
📝نوشته حداد پورجهرمی
☑️ تعداد صفحههات 98
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت81
وقتی به هوش و حال اومدم، فورا به ساعت نگاه کردم... دیدم حدود 40 دقیقه سرم روی همون میز جلویی گذاشته بودم و از حال رفته بودم... سه چهار تا از بچه ها اومده بودند پیش ما و داشتن با دستگاه ها ور میرفتن... یه پرس قیمه و دو تا نون و خرما روی میز بود... از تدارکات آورده بودن... تا لقمه گرفتم، هنوز نگذاشته بودم تو دهن که از عبداللهی پرسیدم: «از 233 چه خبر؟!»
عبداللهی گفت: «کل سیستم ما توی اون منطقه قطع شده... قطع که نه... جواب نمیده... سیگنال نداریم!»
گفتم: «ینی چی؟!»
گفت: «قطعا کل اون منطقه توسط دستگاه های غیر مجاز ایجاد پارازیت همگون و ناهمگون، پوشش دادند!»
گفتم: «چی داری میگی؟ حواست هست داری چی میگی؟!»
گفت: «بله قربان! سادش میشه این: «یک جنگ بزرگ دیجیکال!»»
گفتم: «اینا دارن چیکار میکنند حالا؟»
گفت: «از بچه های جنگال (جنگ الکترونیک) هستند... دارن پولوتیک میزنن روی اون امواج!»
دیدم اینجوری نمیشه... از یه طرف میتینگ قیطریه تموم شده... از طرف دیگه 233 هیچ اثری ازش نیست... رادیو هم داشت از وضعیت ترافیک خبر میداد... مثل همیشه وحشتناک! ... گفتم: «از ابوالفضل خبری نشد؟!»
گفت: «چرا... تعداد زیادی اطراف حسینیه میخوان بخوابن... همسایه های اون محل شاکی هستند... احتمال درگیری هست... نیرو انتظامی داره کنترل میکنه اما ابوالفضل میگه بعیده بتونن جلوگیری کنند!»
گفتم: «بسیار خوب! هماهنگ کن ماشین بیاد... تا پنج دقیقه دیگه ماشین اینجا باشه.»
با وجود ترافیک شدید، پاشدم رفتم اونجا... شب عجیبی بود اون شب... تهران به شدت ملتهب... سر همه چهاراه های سر راهم میدیم که ملت دارن با چه شور و هیجانی آخرین زورشون را برای حمایت از کاندید مورد نظرشون میزدند!
رفتم تو ماشین ابوالفضل... دیدم هنوز بسکوییت و آب معدنی که خریده بود کامل نخورده ... خیلی خوب موقعیت گرفته بود... بهترین جایی که میشد چند طرف را رصد کرد... حدودا سی نفر از بچه های خودمون در اون محل به صورت پراکنده کشیک میدادند... حدودا ساعت داشت از یازده میگذشت... اما مدام جمعیت داشت زیاد و زیادتر میشد...
بیسیمم را برداشتم و برای همه بچه ها پیام دادم و گفتم: «ببینید چی بهتون میگم... ممکنه ارتباطمون به هر دلیلی قطع بشه... ممکنه حتی تا دو سه روز نتونیم همدیگه را پیدا کنیم... خوب گوش کنید ببینید چی میگم... قطعا اینجا درگیری پیش میاد... حدالمقدور از تمام درگیری ها باید جلوگیری بشه... تکرار میکنم... درگیری پیش نیاد...
اگر دیدین کسی داره نظم و آرامش را به هم میزنه، طبق صلاحدید عمل کنید... آخوند و غیر آخوند مهم نیست... چون تعدادی از اونا که داخل هستند و حتی بیرون خوابیدن، آخوند نیستن... فقط لباس دارن... حق شلیک یک گلوله ندارین... اگر کسی گلوله ای شلیک بکنه، شخصا باهاش طبق قاعده جنگل برخورد میکنم نه دادگاه صحرایی! ضمنا جی پی اس ها همیشه فعال... اگر میدونید مشکله و دست و پا گیرتون هست، میکرو ازش جدا کنین و همین حالا قورت بدید... من بعد از دو سه روز دنبال جنازه مفقود الاثر نمیگردما... گفته باشم... دیگه سفارش نکنم... مواظب خودتون باشین... هویتتون از خودتون مهمتره... حالا هر کس شنیده یازهرا!»
دونه دونه بچه ها گفتند یازهرا... سعید یا زهرا... ابوذر یا زهرا... سلمان یا زهرا... چهارمی... پنجمی... همین جوری تا بیست هشتمی... بیست و نهمی... نفر سی ام هم که قربونش برم پیش خودم بود و گفت: حاجی! ابوالفضل هم یا زهرا!
باهاش خدافظی کردم... میخواستم برم داخل حسینیه و یه سر و گوش آب بدم و بعدش برم... تا دستمو بردم که درو وا کنم، یه صدای خیلی خیلی ضعیف شنیدم...
جوری که فهمیدم وسط هزار تا شلوغیه... صداش خیلی داغون بود... معلوم بود حالش خوب نیست و درگیر شده... فقط شنیدم که گفت: 233 یا زهرا !
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت82
به محض اینکه صدای 233 را شنیدم، انگار منو برق گرفته باشه... پریدم بالا... گفتم: «233 اعلام موقعیت لطفا!»
با همون وضعیت دشوارش گفت: «خیابان سیزدهم... موقعیت 41 ... اعلام دستور؟!»
با این نحوه اعلام، داشت میگفت که: جای قبلی که بودم درگیری شدیدی شد... من الان اطراف میدون محسنی هستم... روی سطح زمین نیستم... سوژه ام تحت کنترله... احتمال شنود دشمن وجود داره... خودم در خطرم... زدن دنبالم... حالمم خوب نیست... نیاز به کمک فوری دارم!
دیدم با ماشین دردسر داریم که برسیم... فورا هماهنگ کردم و یه موتور برداشتم... بعد از چندین سال سوار موتور شدم و گازشو گرفتم و رفتم به طرف میدون محسنی... فقط توی دلم صلوات میفرستادم و ذکر میگفتم و آیه حفظ میخوندم براش... اما متاسفانه خیابونا خیلی شلوغ بود... وحشتناک بود... معلوم نبود ملت اون موقع توی خیابونا چی میخواستن و چرا نمیرفتن خونه هاشون! مثلا فرداش انتخابات بود!
رسیدم اطراف میدون محسنی... قیامت بود... قیامت به معنی واقعی کلمه... تعداد قابل توجهی هم چهرشون را پوشونده بودند... معلوم بود که حسابی قبلش جو ملتهب بوده و اون التهاب، همچنان ادامه داره!
داشتن شعارهای عجیب و غریب میدادن... مدام هم صدای بلند انواع ترقه و مواد منفجره اسباب بازی میومد... پلیس تلاش میکرد آرامش خودش و مردم را حفظ کنه و این اجتماع، مسالمت آمیز ختم به خیر بشه...
موتورمو کنار یه بانک گذاشتم... بسم الله گفتم ... بیسیم زدم... «233 اعلام موقعیت جزئی!»
برای بار اول صدایی نیومد... اما برای دومین بار که ازش اعلام موقعیت جزئی خواستم گفت: «ضلع جنوبی... غیر همسان... متکثر!»
ینی: خیابون اصلی... به طرف ضلع شمالی خیابون... روی زمین نیستم... زیر زمین دنبالم بگرد... خیلی هم دورم شلوغه و ممکنه مشکل ساز بشه!
اون طرفی که اون گفت، نه مترو بود که برم پایین و نه پاساژ خاصی که اون موقع از شب، درش باز باشه و بشه بهش پناه برد... پس فقط میمونه یکی دو جا...
با احتیاط از وسط جمعیت عبور میکردم... رسیدم به حدود موقعیتی که 233 اعلام کرده بود... بیسیم زدم و گفتم: «233 لطفا جزئی تر!»
با صدای آروم تر گفت: «قربان! لطفا صورتتون را 45 درجه برگردونین به سمت پایین!»
تپش قلب گرفتم... حدس میزدم اونجا باشه اما نه با این وضعیت... اصلا سرنوشتش با زیر پل به هم گره زده بودند... حالا چه اسلام آباد پاکستان... چه همین تهرون خودمون!
گفتم: «دیدمت! مشکلت چیه؟ سوژه کجاست؟»
گفت: «فکر کنم شکستگی یکی از دنده هام! شاید هم دو تا! تنفسم غیر طبیعیه!»
گقتم: «کاری از دستم برنمیاد! مگه نه؟»
گفت: «نمیدونم... فکر نمیکنم... قربان پشت سرتون! پشت سرت!»
تا نگاه کردم پشت سرم، دیدم دو تا گوریل دارن میان طرفم... خیلی بهم نزدیک بودن... معلوم بود که تازه افتادن دنبالم... وگرنه معمولا اگه کسی تعقیبم کنه میفهممم... یهو یکیشون یقمو گرفت و با صدای خشن گفت: «تو ماموری! توی لباست بیسیم داری که داری با شونت حرف میزنی! آره ماموری!»
من که اصلا اون موقع حوصله و اعصاب نداشتم... حس سخنان پدرانه و با زبون لین حرف زدنش هم نبود... بهش گفتم: «برو گوریل... برو آقا پسر... حیفه که امشب نری خونه و سر و کارت به بیمارستان و تیمارستان بکشه!»
جری شد... همینو میخواستم... دست گذاشت زیر فکم... چسبوندم به دیوار... گفت: «چه غلطا... حالا وقتی مثل گوشت چرخی حسابت رسیدم میفهمی با کی طرفی!»
گفتم: «دوست عزیز! یه لحظه... فقط یه لحظه صبر کن! دستت طلا...»
سرمو چرخوندم به طرف شونه چپم... گفتم: 233 من فقط یه کاری میتونم برات بکنم... امیدوارم نهایت استفاده بکنی... قرارمون موقعیت امتدادی معکوس! (ینی همین مسیری که الان اومدم را اینقدر برو جلو تا یه نشونه ازم پیدا کنی!
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت83
وقتی من داشتم با شونه چپم حرف میزدم، اونا با چشمای گرد شده یه لحظه به هم نگاه کردن... به محضی که جملم تموم شد، زدم زیر دست همونی که دست گنده و زمختش روی صورتم بود ... تا آزاد شدم، فورا اون یکی را هم با یه لگد محکم به ران پای راستش، زمینگیر کردم... این کارو کردم و زدم به چاک...
خب طبیعی بود که اونا داد و بیداد کنن و دوستاشون را صدا بزنن... اتفاقا منم میخواستم شلوغ بشه و حساسیت از روی پل و اینکه کسی الان زیرش خوابیده و داره درد میکشه و باید پاشه فرار کنه برداشته بشه!
زدم به چاک... جوری میدویدم که گمم نکنن و در عین حال، دستشون هم به من نرسه... فقط یه لحظه متوجه شدم، وسط جمعیتی که با چوب و چماق و قمه دنبال من بودند، یه سایه و شبهی از 233 بین اون جمعیت از زیر پل اومد بیرون و در جهت مخالف جمعیت حرکت کرد... آروم و بی حاشیه و از کنار دیوار داشت به مسیرش ادامه میداد...
خیالم راحت شد... به نفس نفس افتاده بودم... اگر توقف میکردم، واقعا مثل گوشت چرخی میشدم... اونا هم لامصبا دست بردار نبودن... پیچیدم توی یه فرعی و فورا رفتم زیر یه پیکان...
میدیدم که جمعیت زیادی اومدن توی فرعی و فکر کردن من دارم به سمت انتهای فرعی میدوم... اونا هم رفتند به سمت انتهای فرعی... چون پیچ در پیچ بود خیلی شک برانگیز نبود...
خیلی آروم و معمولی، از زیر پیکان اومدم بیرون و برگشتم به طرف موقعیتم...خیلی جو بدی بود... ینی اگر شک میکردن کسی خلاف جریان خودشون هست، دمار از روزگارش درمیاوردن!
همینجور که میرفتم، دیدم یکی از همون گوریلا داره نفس نفس میزنه و کنار یه درخت وایساده... خب نباید بی ادبی که کرده بود بی جواب میذاشتم... پشتش به من بود... خیلی طبیعی و آروم از کنارش رد شدم... حالا فقط رد نه... یه نوازش کوچولو هم کردم... چند قدم که ازش دور شدم، بیهوش نقش بر زمین شد...
رفتم و 233 را پیداش کردم... دیدم کف یه کوچه، کنار دیوار نشسته و تمام لباسش کثیف شده... سریعا یه ماشین گرفتم و به بیمارستان رسوندمش... به سفارش خودش رفتیم بیمارستان همون دور و بر... اما اون لحظه یادم رفت علتشو ازش بپرسم... یه کم اوضاع دنده هاش جالب نبود... تنفسش مشکل پیدا کرده بود... سفارش کردم که از اونجا بیرون نیاد...
ابوالفضل بیسیم زد... گفت: «حاجی! التهاب اینجا در همین حد و اندازه است... فکر نکنم ت صبح اتفاق خاصی بیفته... با عبداللهی ارتباط گرفتم و گفت خبری از سیگنال مشکوک و خبر خطرناکی نیست... چیکار کنم؟ اگر جای دیگه مفیدتر هستم بگو تا بیام!»
گفتم: «خدا خیرت بده! پاشو بیا بیمارستان..... با ماشین خودت بیا تا موتور اینجا بدم بهت... من باید برگردم تا بتونم رد عفت بگیرم... پاشو بیا اینجا...»
حدود یه ساعت طول کشید تا رسید... وقتی اومد بهش سفارشات لازم را کردم... همون موقع فهمیدم که 233 از عمد گفته ببرمش اون بیمارستان... چون مطمئن بوده که زهره بعد از درگیری شدیدی که در ستاد قیطریه رخ داده بود آورده بودنش اونجا... ظاهرا 233 تا میبینه میخوان به زهره وسط دیکلمش حمله کنند و بندازن گردن نظام، درگیری ایجاد میکنه تا بتونه به زهره نزدیک بشه... همون موقع میفهمه که یکی از پشت سر میزنه به کتف زهره و زهره هم نقش زمین میشه... 233 هم فورا اول خدمت اون بابا میرسه... بعدش هم زهره نیمه جون را میرسونه به آمبولانس... تا متوجه میشه که چند تا با صورت های پوشیده دارن میان طرف آمبولانس، باهاشون درگیر میشه تا آمبولانس بتونه از وسط مهلکه فرار کنه!
👇👇👇👇👇🎊
توی همون درگیری، دو تا از دنده های 233 آسیب میبینه و زمینگیرش میکنه... باید فورا از اون معرکه فرار میکرده تا دستگیر نشه و فرایند تعقیب و مراقبتش هم مختل نشه! بخاطر همین یه جوری خودشو به میرسونه میدون محسنی تا خیالش راحت بشه که فاصله لازم را حفظ کرده... اما اونجا چند نفر متوجه بیسیمش میشن و مزاحمت براش ایجاد میکنند... 233 میدوه تا از دستشون خلاص بشه که تا میپیچه، خودشو پرت میکنه توی جوب و میره زیر پل قایم میشه! و...
من خودمو رسوندم به عبداللهی... همه چیزو در زمانی که نبودم، چک کردم... به عبداللهی گفتم وضعیت 233 جالب نیست... اما نتونستم وسط ماموریتش ترخیصش کنم و بهش مرخصی بدم... اما ته دلم نگران سلامتیش هستم... ابوالفضل مثل شیر نر همون حوالی داره کشیک میده اما ...
عبداللهی گفت: «قربان! تردید نکنید که باید منو وارد عملیات کنین! زهره با 233 و ابوالفضل... فائزه چون چهره خبری هست، خودشون هواش دارن و به درد مراقبت نمیخوره... عفت هم با شما... چون پروژه اش سنگین تر و سیاسی تر از بقیه است... ندای متواری شده مسلح گرگ بیابونی هم برای من! دیگه اینجا نشستن من فایده نداره! اجازه بدید حالت کنفرانس دیجیتال بذارم و پاشم برم دنبالش از زیر سنگ پیداش کنم!»
همون لحظه ابوالفضل اومد رو خط... اون شب نمیخواست به راحتی تموم بشه... گفت: «حاجی... زهره... زهره را دارن میبرن... 233 یا ز هره؟!»
گفتم: «پاشو جوون! پاشو برو دنبالش! 233 را بسپار به خدا و حضرت زهرا... پاشو که اوضاع خرابه!»
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت84
ابوالفضل سریعا رفت دنبال کسانی که زهره را برداشته بودند و داشتند میبردند... معلوم بود که یا بهش نیاز دارن و زهره، کار ناتموم داره که باید تمومش کنه... و یا میترسن از اینکه زهره بیفته دست ما و مسائل خاصی را لو بده... و یا شاید هم هر دو!
حرفای عبداللهی غیر منطقی نبود که گفت: « باید منو وارد عملیات کنین! زهره با 233 و ابوالفضل... فائزه چون چهره خبری هست، خودشون هواش دارن و به درد مراقبت نمیخوره... عفت هم با شما... چون پروژه اش سنگین تر و سیاسی تر از بقیه است... ندای متواری شده مسلح گرگ بیابونی هم برای من!...»
به عبداللهی گفتم: «به توانمندی های شما واقفم... اطلاع دارم... بی خبر نیستم که حتی در بعضی رشته ها مدال داخلی سازمان خودمون دارید... اما مشکلم اینه که شما نیروی فایل اجرایی و اداری هستید... در کار خودتون هم خیلی ماشالله وارید... اما این کار، تعقیب و مراقبت و دستگیر کردن ندای جاسوس حرفه ای نیاز به آموزش هایی داره که ... ولش کنید... الان فرصت این حرفها نیست... به کارتون برسید!»
عبداللهی گفت: «شما اینقدر برش دارید که بتونید ماموریت منو تغییر بدید! حکم و فایل و اینا بهانه است. لطفا بهم اعتماد کنید... پشیمون نمیشید به لطف خدا!»
گفتم: «حالا که اصرار دارید مشکلی نیست... اما لطفا بدون اجازه با بنده دست به اقدام خاصی نزنید!»
گفت: «چشم... قربان! نگران این چیزا نباشید... من با رزومه خودم با تک روی و کنجکاوی های معمولی زنانه خراب نمیکنم... اولین خبر خوبی که باید بدم خدمتتون اینه که ندا الان تو چنگمه!»
داشتم شاخ درمیاوردم... گفتم: «ینی چی؟»
گفت: «شناساییش کردم... دو تا احتمال قوی دارم... وقتی با 233 عزیز رفتیم آمار باغ دربیاریم، یه میکرو جی پی اس قوی انداخت توی کیفش! الان هم دو تا احتمال داریم... خوشبختانه هر دو مکانش به هم نزدیکه...»
گفتم: «باریک الله... کجاست؟ کدوم محدوده است؟»
گفت: «فردوسی!»
یه کم به فکر فرو رفتم... گفتم: «خیابون فردوسی... فردوسی... آهان... یه چیزی... حدسم درسته؟!!»
گفت: «نمیتونم قطعی بگم... باید تحقیق کنم... چون آمار اونجا را داریم... خیلی تو چشم نیست...»
گفتم: «برید... یا علی... به محض رسیدن به موقعیت و رصد سیگنال ها بهم اطلاع بدید!»
هنوز انتخابات شروع نشده و رای گیری نشده اما داریم اسم فردوسی میشنویم! البته توی دستنوشته های شهید شاهرودی یه چیزایی بود اما ربطی به محدوده فردوسی نداشت...
منتظر شدم که عبداللهی برسه به موقعیت ... رسید و ارتباط گرفت... ما اصولا در منطقه فردوسی خیلی رمزنگاری های فعال تری داریم... حالا خودتون میفهمید چرا؟!
ابوالفضل را گرفتم... گفتم: «ابوالفضل جان! لطفا اعلام موقعیت!»
ابوالفضل با صدای خیلی یواش گفت: «داریم خیابون گردی میکنیم فعلا... سوار یه پورشه سفید هستن و دو نفر بیشتر نیستند! اما حاجی... همه چی تحت کنترلمه ها... مشکلی هم ندارم... اما دارم گیج میشم...»
گفتم: «چرا داداشی! دیگه چی شده؟!»
گفت: «همیشه برام سوال بود که مگه میشه مامان افشین یهو و در یه عصر و دیدار عصرانه کثیف بشه و درگیر مزون پزون بشه؟!»
گفتم: «خب حالا این چه ربطی داره؟! نگو الان رویا رو به روت هست و توی اون پورشه است که سرمو میکوبم به دیوار!!»
گفت: «حاجی خدا نکنه... سر دشمنت بکوبه به دیوار... اما آره... جرم این خانم خیلی سنگین تر از این قصه هاست... یارو سیاسیه و افشین بیچارش فکر میکنه ........ لا اله الا الله!»
چیز غریبی نبود که متعجبم بکنه... اما انتظار این همه غرق شدن رویا در این موارد سیاسی نداشتم... خیلی براش متاسف شدم... اون یک عمر پیش دختر و پسرش نقش بازی میکرده که چی؟ برام هضمش سنگین بود... تا با سبک خودم بازجوییش نکنم نمیتونم بفهمم چی به چیه؟
همون لحظه عبداللهی پیام داد: «قربان الان در موقعیتم!»
گفتم: «اعلام جزئی تر موقعیت!»
گفت: «30 – 47 – 1 – 33»
نگفتم سر خر دست یکی دیگه است؟! اعلام موقعیتش ینی: رد ندا را در توالت کنار مسجد پشت یکی از سفارت خونه ها زدم... دقیقا دیوار ضلع جنوبی سفارت انگلستان!!»
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت86
عصر روز انتخابات بود... بوی خوبی از بعضی ستادهای انتخاباتی نمیومد... بعضیا از پشت خنجر خوردند و حتی اعضای ستاد انتخاباتشون هم به اونا رای ندادند... بعضیا هم داشتند پیامک تبریک و شادباش بخاطر پیروزی قطعی نامزدشون در انتخابات میدادند... بعضی از خبابونا هم شاهد پیاده روی تعداد قابل توجهی از مردم، بدون هیچ شعار و تنش خاصی بود!
این پیاده روی خیلی به چشم میومد... چون مدام داشت جمعیتشون زیادتر میشد... سر و تهش هم دقیقا مشخص نبود... به این روش میگن «اعتراض آرام» یا «اعتراض خاموش»! اما اون موقع از عصر روز انتخابات، یه کم گیج کننده بود... با اینکه هنوز نه پیروزش مشخص بود و نه شکست خوردش! اما حضور مردم، فوق العاده بود و رکورد دوره های قبل را شکسته بود...
من اخبار بقیه شهرها نداشتم اما بچه ها میگفتن همه نیروهای امنیتی در تمام شهرهای داخلی و خارجی که داره انتخابات در اونا برگزار میشه، روند خوبی ارزیابی میکردند... مشکل حادی گزارش نشده بود و ملت مثل بچه آدم داشت زندگیشو میکرد!
ما هنوز درگیر سوژه های خودمون بودیم... 233 که در بیمارستان بود... بیسیمش فعال بود و هر از گاهی میتونستم باهاش ارتباط بگیرم... حالش چندان تعریفی نداشت اما معلوم بود که داره گزارش ها را رصد میکنه... منم بخاطر اینکه اذیت نشه، دسترسیش را مسدود نکرده بودم و میتونست گزارش های بچه ها را بشنوه!
ابوالفضل که مثل سایه دنبال زهره بود و لحظه به لحظه گزارش میداد... ابوالفضل گفت: «زهره و رویا و حدودا بیست نفر دیگه در یکی از آپارتمان های نزدیک ستاد انتخاباتی خیابون پاسداران جمع شدن و نمیشه بهشون نفوذ کرد... اما ظاهر زن هایی که اینجا جمع شدند، اصلا ظاهر سیاسی و شورشی نیست... بیشتر توی همون مایه های افسانه و رویا و مانکن و مدل و اون حرفا هستند!!»
فکرم مشغول اونجا شد... با خودم گفتم ینی اونا قراره کی وارد عمل بشن؟! چرا اون تیپی ها را نزدیک ستاد خیابون پاسداران جمع کردن؟! ما ردی از خیابون پاسداران در طول این پرونده نداشتیم! چون عبداللهی نبودش و درگیر مورد خودش بود، فورا دادم بچه های اداره تا استعلام کنن و ببینن اون خونه مال کیه و پرونده اش چطوریه؟
چند دقیقه بعدش از اداره ثبت استعلام کردند و فهمیدیم که اون خونه متعلق به رامین تاجزاده است! اصلا نمیشد حرفی از زن و فحشا و مدل و مدلینگ و مزون وسط باشه اما پای رامین تاجزاده وسط نیاد!
حتی ابوالفضل تونست با هزار مکافات بفهمه که رامین تاجزاده هم اون موقع در خونه بوده و اصلا خودش مشغول سازماندهی نیروهاش بوده! اما هنوز تا اون موقع نمیدونستیم اونا دقیقا کین و چرا اونجا جمع شدن و کارشون قراره چی باشه؟!
گفتم عبداللهی... اون لحظه، شرایط اون از همه ما سخت تر بود... گفت: «ماشینو پارک کردم و دارم دنبالشون راه میرم... حدودا سه ساعت هست که داریم راه میریم... چند کیلومتر راه رفته بودند...»
ظاهرا عبداللهی توی همون پیاده روی مشکوک بود و داشت ندا را تعقیب میکرد... میگفت: «ندا خیلی عوضیه... تمام آدمای دور و برش مشکوکن... عکس دو سه تاشون را برای واحد تشخیص هویت فرستادم و گفتن که از اراذل سابقه دار و خشن و بعضا فراری هستند... ضمن اینکه هر کی میاد باهاش دست میده و باهاش روبوسی میکنه! قربان! اگر دست از پا خطا کرد و به جون مردم افتاد، قول نمیدم بتونم زنده شکارش کنم...»
گفتم: «خانم عبداللهی! بنظرت برنامشون چیه؟ تا کی میخوان اداه بدن و راه برن؟!»
عبداللهی گفت: «مشخص نیست... خیلی مرموزه این حرکت... تا حالا سابقه چنین حرکتی در عصر روز انتخابات نداشتیم!»
گفتم: «مسیرشون کدوم طرفه؟!»
گفت: «به نظر میرسه دارن میرن خیابون فاطمی!»
اصلا خوشم نیومد... خیابون فاطمی... نرسیده به میدون جهاد... این آدرس وزارت کشوره! بعدا مشخص شد که «کمپین ملی صیانت از آراء» تشکیل داده بودند و مثلا میخواستند خودشون از آراء خودشون صیانت و محافظت کنند! دقیقا همون چیزی که بیست و ششم اردیبهشتش در شبکه های سلطنت طلب بهایی توی گوش مردم خوندند! چون از شش ماه قبلش در فضای مجازی و اینستاگرام میگفتن میخوایم بیست و ششم اردیبهشت برای مخالفت و حتی براندازی نظام بیاییم توی خیابونا ... اما به علت عدم استقبال مردم و مسخره شدن توسط مردم موفق نشدند این کار را انجام بدن... بخاطر جبران آبروی از دست رفتشون، مثلا خواستند اینجوری یه حالی از نظام و مردم بگیرند!
به عبداللهی گفتم چشم ازش برندار... حتی پلک نزن تا یه وقت از جلوی چشمات محو نشه... مواظب اطرافت هم باش... معمولا اینا اطرافشون حداقل تا شعاع دویست متر، آدم میذارن که مواظبشون باشه
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت87
شب شد... تهران اون شب قصد آرامش و خواب و شب مهتاب و حبیبم کجاست و این چیزا نداشت! مذهبی و غیر مذهبی... انقلابی و غیر انقلابی... کوچیک و بزرگ... همه و همه منتظر اتمام زمان اخد رای و آغاز شمارش آراء و نتیجه و این حرفا بودند!
علی رغم تلاش های حضرت آقا مبنی بر عدم ایجاد فضای دو قطبی در کشور، عده ای فضای دیگری را داشتند رقم میزدند... همیشه حداکثر دو قطب موجود در انتخابات را «چپ و راست» تشکیل میداد و هر کسی زیر علم حزب و اعتقادش سینه میزد!
اما اون سال، تبلیغات عوامل داخلی و خارجی دشمن، علی الخصوص چند هزار نیرویی که وارد کشور کرده بودند در صدد تشکیل فضایی تحت عنوان «موافق نظام و مخالف نظام» بودند! ینی اینبار فتنه اکبر، در قالب موافق و مخالف نظام داشت جلوه میکرد! هر چیزی که ما داشتیم، اونا از چند ماه قبلش تلاش کرده بودند که برای خودشون بتراشن و داشته باشند!
مثلا ما آخوند و عالم و مرجع داشتیم... اونا هم آخوند و عالم و مرجع و موسسه داشتند و حتی کفن پوش و قرآن به دست، میتینگ هم گذاشتند! تازه، علما و آخوندها و مراجع اونا پاشدن اومدن کف خیابون اما مال ما.... حالا بگذریم...
ما خانواده شهید و رزمنده و جانباز داشتیم... اونا هم خانواده های شهدا را علم کردند و حتی قبل از انتخابات رو کردند و میتینگش هم گذاشتند! ... تازه، بعضی از خانواده های رزمنده و شهدای ما معمولا بعد از انتخابات و مراسم های راهپیمایی پیداشون میشه اما مال اونا هنوز هیچی به هیچی نیست، پاشدن تو روی نظام وایسادن و میگن حقمون را از این انتخابات میگیریم!
ما سران کشوری و لشکری داشتیم... اونا هم شب قبل از انتخابات در حسینیه...... همه سرانی که پشتشون بودند را با همون ماشین های ضد گلوله و شیشه های دودی حاضر کردند! بعضی سران ما فقط شاید چهرشون را بشه در مراسم عزاداری هایی که در بیت آقا برگزار میشه دید و حداکثر راهپیمایی 22 بهمن و تا حدودی هم نماز جمعه!
ما هیچ چیزی از اونا بیشتر نداشتیم جز یک چیز! شده تا حالا فقط یه چیز از رقیبت بیشتر داشته باشی اما خیالت جمع و خاطرت راحت باشه که همون یه چیزو کسی دیگه نداره و حالا حالاها هم نمیتونه لنگشو پیدا کنه؟! ... فقط میشد همین حسو داشت... چون ما فقط «یک چیز» بیشتر از اونا داشتیم که اون «چیز» ینی «همه چیز» برای ما ! ... ما یه «آقا» داشته و داریم که اونا نداشتن و ندارن! و همین حضرت آقا برای ما ینی همه چیز!
بگذریم...
ابوالفضل اومد روی خطم و گفت: «حاجی! از وقتی من اینجام و آمار میگیرم، شاید حدود 40 نفر زن و دختر تو اون خونه جمع شده باشن... اما مرد و پسر هم داره میره بالا! حاجی! غلط نکنم مسائل منکراتی داره تشدید میشه ... چون این چیزی که من دارم میبینم، به پارتی سکس بیشتر شبیهه تا خونه تیمی و رابکاری سیاسی!»
مدام با حرفایی که ابوالفضل از اونجا میزد، تپش قلب من بالا میگرفت... حسم داشت داد میزد که یه بی آبرویی بزرگی در راه هست و روز و شب و فردای انتخابات این آشغال ها چرا یه جا جمع شدن و دارن چیکار میکنن؟!
با بچه های اداره مطرح کردم که به پلیس و نیروی انتظامی بگن تا بریزن جمعشون کنن... اما قبول نکردن و گفتن ممکنه سر و صدا بشه و بریزن تو خیابون و درگیری و ... خلاصه در اون موقعیت صلاح ندونستند! هر چند همون موقع، خداشاهده من معتقد بودم که دارن اشتباه میکنن و دودش تو چشممون خواهد رفت!
به ابوالفضل گفتم: «داداش چاره ای نیست... موقعیتت را حفظ کن... برای ما در حال حاضر، زهره و رامین تاجزاده در اون خونه اولویت دارن و تحت هیچ شرایطی نباید گمشون کنیم!»
من رفتم خیابون فاطمی... چون بنظرم میرسید عفت یا باید اونجا باشه یا باید قاعدتا بره حسینیه..... اما وقتی فهمیدم که تعدادی از کسانی که در حسینیه بودند را به خیابون فاطمی و محدوده وزارت کشور بردن، منم مطمئن شدم باید برم اونجا...
خبر پایان زمان رای گیری اعلام شد... رفتم یه آب زدم به صورتم تا یه کم سر حال تر بشم و بتونم دقیق تر نگاه کنم... حدود یک ساعت بین مردم میگشتم... جو کم کم داشت از حالت سکوت و آرام خارج میشد و شعار میدادن... به روش خودم گشتم و گشتم... تا اینکه بالاخره دیدمش... عفتو دیدم... افتادم دنبالش... اون میرفت و منم ملک الموت دنبالش میرفتم... حلقه محافظین حرفه ای دور و برش بودند...
با خودم گفتم نباید بره بالا و سخنرانی کنه... اگر بلندگو بدن دستش، معلوم نیست چی میخواد بگه و بعدش چی پیش بیاد! اونم این جمعیت... نزدیک وزارت کشور... در ساعات اولیه شمارش آراء
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab