eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
855 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727 👆👆👆 🌺🌺نمازشب فراموش نشود 💚 اعمال کامل خواب.. 💛 70 فایده وفضیلت درنماز شب ... 💙 اعمال نمازشب.. 🌙🌟💫🌛این شبها بیشتر بیدارید ✍ نمازشب 10 الی 15 دقیقه طول میکشه حتما امتحان کنید..👆👆 🙏التماس دعا دارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان ❤️ بنام #مـــــــرد 📝 نوشته ی: 📓 تعداد صفحات 75
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 65 ✏️رضا عصبانی بود. خون خونش را می خورد. بی هدف قدم می زد و با کلافگی به ساعت مچی اش نگاه می کرد. هر چند لحظه به در پادگان نگاهی می انداخت. اما دوباره به راه می افتاد و با مشت به کف دست می کوبید. دستی بر شانه اش سنگینی کرد. برگشت. محسن نورانی بود. صورت رضا عرق کرده و سرخ بود. پوست زیر چشمش می پرید و چشمان سرخش خبر از بی خوابی می داد. محسن گفت: "چی شده رضا؟" رضا لب گزید و گفت: "نگرانم؛ دارم سکته می کنم!" محسن دست رضا را گرفت و گفت: "تو که اینقدر کم طاقت نبودی سید خدا." -اگر چشمم به حاج احمد بیفته... یعنی خدا کنه سالم برگردند. نمی دونی چه زجری می کشم. -خب اخوی، تو خودت شاهد بودی که هزار بار حاج احمد به شناسایی رفته و الحمدالله صحیح و سالم برگشته. -فرق می کنه آقا محسن. اون موقع تو ایران بودیم. با هم بودیم. اما اینجا چی؟ تو خاک غریب. اونم شناسایی تو دل دشمن؛ صهیونیست ها، که به خون امثال حاج احمد تشنه اند. مگر دیشب نشنیدی اخبار فارسی فالانژها چی می گفت؟ نشنیدی که برای سر بچه بسیجی ها جایزه گذاشته اند؟ الان یک هفته س که اینجا اومدیم. از همون شب اول حاج احمد و حاج همت و سعید قاسمی به همراه عباس کریمی هر شب خدا می روند شناسایی. تو نمی دونی تا اونها برگردند، من چی می کشم. به کنار شیر آب رسیدند. نورانی دست رضا را کشید و گفت: "اول بیا یه مشت آب به سر و صورتت بزن. بعدش، یادت باشه که مرگ و زندگی ما دست خداست. هر چی مقدر باشه همون می شه. ثالثا باید مواضع صهیونیست ها شناسایی بشه تا بتونیم بهشون ضربه بزنیم." همهمه ای از طرف در پادگان بلند شد. رضا به سرعت به سوی در پادگان دوید. ماشین احمد وارد پادگان شد. هنوز ماشین ترمز نکرده بود که رضا به آن رسید و در سمت راننده را باز کرد. احمد غرق در حیرت به رضا که به سینه اش چسبیده بود نیم نگاهی انداخت و بعد به همت و سعید قاسمی و عباس کریمی که عقب نشسته بودند نگاه کرد. آنها هم متعجب بودند. بر دیوار اتاق قاب عکس امام و آرم سپاه پاسداران جا گرفته بود. احمد به برگه های مفابلش خیره شده بود و عباس کریمی و همت آهسته با هم صحبت می کردند. سعید قاسمی تنها نشسته بود. همه منتظر بودند که احمد صحبت کند. در اتاق باز شد و رضا به همراه علی موحددانش وارد شدند. احمد سر بلند کرد و به آن دو گفت: "چرا دیر کردید؟" رضا گفت: "خیلی دنبالشون گشتم." احمد گفت: "حالا بنشینید که خیلی کار داریم." رضا می خواست از اتاق خارج شود که احمد صدایش کرد و گفت: "تو هم باش سید رضا." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 66 ✏️رضا خوشحال و متعجب زانو به زانوی موحددانش به دیوار تکیه داد و نشست. احمد گفت: "حدود یک هفته س که ما به سوریه اومده ایم. توی این مدت بیکار ننشستیم. قبل از هر حرفی، من یه تحلیل درباره ی اوضاع این چند روز عرض کنم. از روزی که ما وارد سوریه شده ایم، اسرائیل آتش بس یک طرفه اعلام کرده. اما این کار یک حربه ی تبلیغاتیه. یک جور پوشش آبرومندانه برای عقب نشینی تاکتیکیه. نیروهای وابسته به صهیونیست ها(یعنی فالانژها) یا همون حزب کتائب تبلیغات وسیعی رو شروع کرده. این گروه عامل برافروختن آتش جنگ های داخلی لبنان در سال 1354 بود که توسط یک سرگرد شورشی به نام سعدحداد اداره می شد. این گروه و حتی صهیونیست ها تا روزی که ما وارد سوریه شده ایم، برای منطقه ی سوریه و لبنان بخش فارسی نداشتند. اما الان یک هفته س که با ورود ما، یکهو بخش های فارسی زبان رادیوهاشان شروع به کار کرده و محور تبلیغاتشون هم علیه ایرانی هاست. به ما برچسب آتش بیار معرکه می زنند و ادعا دارند که ما اومده ایم لبنان رو اشغال کنیم. حالا ما با چند دشمن در چند جبهه باید بحنگیم. صهیونیست ها و فالانژها و بعضی گروه های وابسته به اسرائیل. البته این آتش بس که گفتم، به طور مطلق رعایت نمی شه. صهیونیست ها هر وقت بخوان، روی مواضع برادران سوری آتش می ریزند و هواپیماهای شناسایی شون مرتب در حال جاسوسی اند. الان درگیری در مناطق فلسطینی نشین لبنان و به خصوص در بیروت و حومه اش به شدت جریان داره. پس آتش بس یک حربه و نیرنگ برای صهیونیست هاست. الان شهرهای مهم لبنان مثل صور و صیدا و قلعه ی شعیب به دست صهیونیست ها سقوط کرده. نیروی زمینی اسرائیل کلا ده لشکر زرهی داره و لشکر پیاده نداره. بیشترین اتکای صهیونیست ها به نیروی هوایی شون و مانور زمینی تانک های مدرنشونه. ما که ترسی از نبرد با تانک ها نداریم؛ کار کشته ایم. جنگ کردستان بهترین تجربه برای ماست و می تونیم به راحتی با اونها تو این مناطق بجنگیم. اصل موضوع اینجاست که صهیونیست ها تا به حال نیرویی که در برابرشون مقاومت کنه ندیده اند. یعنی متاسفانه هیچ نیرویی ندیده اند. روش کارشون هم اینجوریه که هواپیماهاشون با یک رشته بمباران، نیروهای طرف مقابل رو متفرق و زمینگیر می کنه و بعد با مانورهای سریع و هجومی، با اتکا به رعب و وحشت در دل مردم و اهالی منطفه پیشروی می کنه. به تعبیر صریح بیشترین کاری که صهیونیست ها طی این مدت کرده اند، ایجاد رعب و وحشت توی دل اعراب بوده. پس ما باید در دو جبهه بجنگیم در جبهه اول با رعب و وحشتی که اونها توی دل مردم انداخته اند، و در جبهه ی دوم، جنگ با صهیونیست ها. به اعتقاد من، جنگ با صهیونیست ها خیلی راحت تر از جنگ با عراقی هاست. چون صهیونیست ها به جنگ زمینی وارد نیستند و فقط به نیروهای زرهی و هوایی متکی هستتد. چکیده ی کلام این که مدت ها پیش برادران لبنانی برای آمیل هابر، یکی از سران ارتش اسرائیل تله گذاشته اند. در هفته ای که گذشت، ما هم به کمکشون رفتیم و با شناسایی و کنترل دقیق رفت و آمد اون شخص تونستیم به راه حل مطمئن و دقیقی برسیم. امشب برای کشتن و یا اسارت آمیل هابر به طرف بیروت می ریم. البته بی سروصدا و مثلا به قصد زیارت حضرت زینب(س)." رضا سر بلند کرد و گفت: "فضولیه حاجی، اما با کدام سلاح و مهمات؟ ما حتی یه سرنیزه و کلت هم نداریم." احمد گفت: "حرف شما درسته. متاسفانه نمی دانم چرا برادران سوری به ما کم لطفی می کنند. بی خبر رفتن ما هم به خاطر همین موضوعه. لبنانی ها قبلا فکر همه چیز را کرده اند. سلاح و مهمات موردنظر را از آنها می گیریم. برادران لبنانی جنگجوتر از سایر اعراب هستند. به خصوص شیعیان که روحیه ی نزدیکی با ما دارند. تا دو ساعت دیگه آماده ی رفتن می شیم. با هیچ کس حرفی نمی زنید. حالا بروید به سلامت." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 67 ✏️نیمه های شب بود که جیپ احمد به مقر رزمندگان لبنانی رسید. علی اشمر به پیشوازشان آمد و به فارسی به آنها خوشامد گفت. احمد و همراهانش وارد مقر شدند. چند جوان به پیشوازشان آمدند. اشمر آنها را معرفی کرد: -برادر محمدعبدالحمید؛ ایشان اردنی هستند. برادر محمدگولدن. اشمر به جوان مو بور و چشم آبی که به صورت احمد لبخند می زد اشاره کرد و گفت: "ایشان از آمریکا آمده اند. تازه مسلمان شده اند."ض از میان جمع معرفی شده سه نفر اردنی و آمریکایی و عراقی بودند و پنج نفر دیگر لبنانی بودند. علی اشمر به خودش اشاره کرد و گفت: "من هم علی محمداشمر هستم. پدرم لبنانی و مادرم ایرانی است." در اتاق دور یک نقشه نشستند. علی اشمر گفت: "به امید خدا، فردا سر ساعت نه و سی دقیقه صبح کارمان را شروع می کنیم. قبلا با روستائیان اطراف هماهنگ کرده ایم. مردمی که به ما کمک می کنند، اکثرا از خانواده ی شهدا هستند. برادر احمد، ما منتظر شنیدن حرف های شما هستیم." احمد بار دیگر سوالات دقیقی از زمان ورود و مکان هایی که آمیل هابر و همراهانش از آنجا می گذرند پرسید و بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: "دیگر دارد وقت نماز می شود. نماز را که خواندیم حرکت می کنیم." برای رضا نماز خواندن در کنار محمدگولدن و جوان عراقی صفایی دیگر داشت. پس از نماز، وقتی محمدگولدن در سجده شانه هایش لرزید، رضا حال غریبی پیدا کرد. ناخودآگاه کتابچه ی دعایش را از جیب بلوزش درآورد و خواندن زیارت عاشورا را شروع کرد. دیگران هم با او همنوا شدند. چند رشته تپه ی سنگی کبود بود و بعد یک باغ سیب. رضا دوربین را چرخاند. سیب های سرخ درشت، لابه لای شاخه های سرسبز، چون لامپ هایی سرخ بود. نسیم خنکی وزید و برگ ها را به لرزه درآورد. از دور صدای مبهمی آمد. رضا گوش تیز کرد و دوربین را به عباس کریمی داد. دلش شور می زد. فقط عباس و او روی آن تپه ی کم ارتفاع پناه گرفته بودند و کسی در اطرافشان نبود. رضا به احمد و بچه های دیگر که در لباس کشاورزان لبنانی در میان درخت ها سرگرم چیدن سیب بودند، نگاه کرد. صدا نزدیک تر شد. رضا دوربین را از کریمی گرفت. احمد و گولدن را دید که گاری پر از جعبه های سیب را به میان جاده می برند. از کمرکش جاده سه خودرو در قاب دوربین رضا ظاهر شد. یک بلیزر و دو جیپ نظامی. بلیزر در میان دو جیپ نظامی حرکت می کرد. احمد گاری را چپ کرد و سیب های سرخ و درشت در جاده ولو شد. نفس رضا بند آمد. کریمی با سلاح سیمیونوفش نشانه گیری کرد و رضا دعایش کرد. رضا چشم از احمد و گولدن برنمی داشت. ماشین ها به نزدیکی گاری واژگون شده رسیدند و توقف کردند. از جیپ جلویی یک سرباز پیاده شد و به طرف گاری رفت. رضا صدایش را نشنید. اما از دور می دید که او همراه با حرکات تند دستش چیزی می گوید. احمد و گولدن خیلی آرام و صبور سیب ها را در جعبه می گذاشتند. سربازی که آستین بلوز فرم زیتونی رنگش را تا بالای آرنج بالا زده بود، بیشتر سروصدا کرد. مرد دیگری از جیپ جلویی پیاده شد. کلتش را از کمر درآورد و مسلح کرد. رضا به عباس کریمی نگاه کرد. کریمی دوربین روی اسلحه را تنظیم می کرد. رضا دوباره به طرف گاری نگاه کرد. مرد مسلح به طرف گولدن نشانه رفت. صدای شلیک گلوله از بغل گوش رضا بلند شد و مرد به پشت بر زمین افتاد. احمد به سرباز دیگر حمله کرد. از میان درخت ها چند نفر دیگر به سوی جاده آمدند و به طرف ماشین ها شلیک کردند. چند نظامی از جیپ ها و بلیزر پایین پریدند و به سوی دو طرف جاده شلیک کردند. کریمی چند بار دیگر شلیک کرد. رضا طاقت نیاورد. بلند شد و از تپه پایین دوید. کریمی از پشت سر صدایش کرد اما او توجه نکرد. صدای تیراندازی بیشتر شد. به نزدیکی جاده رسید. بلیزر از جا کنده شد و از میان دو جیپ کنار کشید و سرعت گرفت. اما لحظه ای بعد لاستیک های عقبش ترکید و چپ شد و به درخت ها خورد. رضا به احمد و دیگران رسید. درگیری تمام شده بود. احمد به طرف بلیزر که به پهلو افتاده بود رفت. چرخ هایش به سرعت می چرخید. احمد در بالایی بلیزر را باز کرد و مرد مجروحی را بیرون کشید. علی اشمر جلو آمد و گفت: "زود باشید. تا صهیونیست ها نرسیده اند، باید برویم." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت