📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
💚 #پسر_نوح 💚
🌹❤قسمت هجده
قم _ اداره مرکزی
آروم آروم که فکر میکردم رفتم سراغ دیواری که انواع کاغذها و مطالب مهمم را بهش نصب میکردم. دنبال کاغذ تعقیب بودم. پیداش کردم. آوردمش به بخش بُلد و بیشتر تمرکز کردم اما چون گوشه ذهنم درگیر خبر مامور انتقال آسید رضا بود، آروم آروم صلوات میفرستادم.
با خودم میگفتم: داوود که متخصص کارش هست و چندان نگران اون نیستم. آسید رضا هم داریم منتقل میکنیم و ایشالله به خیر میگذره. پس این چیه که احساس میکنم یه چیزی هست که ازش غافلم؟ سناریویی که نوشتم جواب داد. حداقلش این بود که یکی دو تا رخ تازه به میدون اومدن. منم که اصلش دنبال این بودم که هم پرونده را از بن بست دربیارم و هم تست بزنم و ببینم که قدرت میدانی و حضور و حواس جمعی اونا چقدره؟ بدم نشد.
اما ...
نچ ...
نه ...
همینجوری فکر کردم و فکر کردم. فهمیدم آره. وقتشه به آسید رضا بگم وارد فاز دوم بشه.
بیسیم زدم و گفتم بدید دست آسید رضا. دادند. بهش گفتم: راحتی شما؟
گفت: بله حاجی. دم شما گرم.
گفتم: دکتر منتظرته و همونجا یه معاینت میکنه و جای نگرانی نیست. راستی کاش شما از همین حالا سکان گروهتون را به دست میگرفتی.
گفت: چشم حاجی. اجازه بدید گوشیمو روشن کنم.
بیسیمو داد دست مامور خودمون.
بهش گفتم: هنوز حسش میکنی؟
گفت: آره تقریبا. نزدیکمون نیست اما احتیاط داره. حاج آقا، آسید میخوان یه چیزی بهتون بگن.
گفتم: میشنوم.
سید اومد پشت بیسیم و گفت: حاجی من دسترسی به گروه ندارم. فکر کنم منو انداختن بیرون!
با خودم گفتم: همینه. هوشیار شدند.
به سید گفتم: درسته. کار خودشه. ببین پیامی برات نیومده که شمارشو نشناسی؟
یه نگاه کرد و گفت: پیام سین نکرده زیاد دارم اما ... نه ... حاجی یه چیزی داره اذیتم میکنه!
گفتم: چی؟
گفت: داره پیامام سین میشه! اون لامصب داره همشو میخونه!
گفتم: خب آره. داره کارشو میکنه. لابد جوابشون هم میده. آره؟
گفت: آره. حاجی بد نشه برام. زر اضافی نزنه از طرف من و داستان بشه برام. خودت شاهدیا.
گفتم: نگران نباش. دیگه کاری با من نداری؟ راستی امشبم هیئت دارین؟
گفت: اره مشتی. امشب سه شب قبل از عزاست. سیاه رو سیاه میپوشیم. باید باشم.
گفتم: این چیزا چیه خداوکیلی میندازین تو دهن مردم؟ پوشیدن سیاه رو سیاه دیگه چه صیغه ای هست؟
گفت: ببخشید دیگه. همینه. چی صلاحه؟ برم؟ ینی باید برم.
گفتم: اول بذار ببینم کسی تو نخت نباشه. بعدش چشم. برو دنبال اهل بیتت و برین هیئت. ما را هم دعا کنین.
گفت: سالاری. یازهرا
رفتم رو خط داوود و گفتم: حاج داوود چه خبر؟
گفت: سلامتی. متوقف شده. ورودی شهرک قدس هستیم.
گفتم: پلاک ماشین و رانندشو استعلام کردین؟
گفت: دستت درد نکنه! داشتیم؟ دست کم نگیر دیگه!
گفتم: شما آقایی. عزیزی. جان؟
گفت: ماشین متعلق به شخص مشخصی با مدارکی هست که برات میفرستم. همه چیزش اوکی هست. پلاکش و رانندش و... از اونایی هست که ساعتی برای همه کار میکنه و سوسابقه نداره.
گفتم: نچسبه! ینی چی؟
گفت: آره میدونم. بحاطر همین بنظرم مقصدش شهرک قدس نباشه و قصد جا به جایی ماشین و یا تغییر مسیر داره.
گفتم: ها ... آفرین ... این شد. دوربین حرم دیدم. خیلی پخته عمل نکرده و دسپاچه شده.
گفت: حاجی من الان دارم ... اجازه بده ... آره ... درست شد ... پیاده شد و همچنان هم گوشی شما پیشش هست و همه زیر و بم ارتباطیش هم قطع کرده که نشه کلک خونه سید رضا پیاده کنیم و ... خب باید یه کم نزدیک تر بشم و بازدید کنم. حاجی فعلا ...
گفتم: بفرمایید. اما شرط میبندم سر کاری!
با تعجب گفت: چطور؟
گفتم: حالا برو ببین!
سه چهار دقیقه بعدش ارتباط گرفت و گفت: ماشین را فرستاد بره. اما خودشم نداریم!
گفتم: سیگنالی نداری ازش؟
گفت: نه ... از ماشینی که رفت داریم ... ولی خودش تو ماشین نبود!
♦️♦️♦️بعدی👇👇👇
♦️♦️♦️
گفتم: بفرمایید. نگفتم. کیفش و یا لااقل گوشی ما را انداخته تو ماشین و خودشم جیم شده.
داوود گفت: الان کجا برم؟ کجا برم دنبالش؟
گفتم: از من میپرسی؟ تو وسط میدونی. فکر کن.
گفت: حاجی من شک ندارم پیاده شده!
گفتم: بله که پیاده شده. باشه. بذار ببینم کجاست؟
رفتم رو خط پشتیبان (نیروی سایه) گفتم: حیدر اعلام موقعیت!
گفت: جیریم دندونمه!
گفتم: کجاست؟
گفت: داره پیاده گز میکنه!
گفتم: قصدش چیه؟
گفت: سرعتش مَلَسه. یحتمل یا نگرانه یا دیرشه! ولی از ایستگاه اتوبوس رد شد. غلط نکنم داره میره سر قرار!
گفتم: وای به حالت اگه گمش بکنی؟
با مثلا دلخوری گفت: برمیاد ازت. فرستادیمون دنبال زن مردم و طلبکارمونم هستی؟!
گفتم: حالا . یاعلی
رفتم رو خط داوود. گفتم: داوود پایان ماموریت. داوود جان حالا که تا اونجا رفتی، یه زحمتی میکشی؟
حدودا یک ساعت گذشت و از تیمی که آسید رضا باهاشون بود اطلاع دادند که وضعیت سفید ارزیابی شد و رفتند خونه امن.
گفتم: به دکتر بگید یه چکاپ کامل از آسید رضا انجام بده. لطفا بهش بد نگذره. تا شب همونجا باشید. میخواد بره دنبال اهل بیتش و برن هیئت. اشکال نداره. مواظبش باشید و دورادور ازش مراقبت کنید.
💚 ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
💚 #پسر_نوح 💚
🌹❤️قسمت نوزده
قم _ اداره مرکزی
همینطورم شد. دکتر چکاپ کرد و توصیه های لازم هم گفت و الحمدلله جای نگرانی نبود. استراحت کرده بود و غذا و عصرانه و...
اینا در شرایطی اتفاق افتاد که میتونست یه جور دیگه باشه. میشد کله شق بازی دربیاره و ریگ تو کفشش باشه و بخواد دورمون بزنه و کلا عذابمون بده. اما دو سه تا چشمه از خودش و از شرایطی که درش هست و دو سه تا اخبار محرمانه بهش نشون دادیم که بنده خدا وارفت و حسابی تکون خورد و تصمیم گرفت پسر خوبی باشه که شد همین آسید رضایی که میبینید. وگرنه همش با اون تیکه ای که بهش گفتم فلانی چیکارت میشه که بهش اس میدی؟ جفت و جور نشد. اون فقط یخ اولیش را باز کرد. وگرنه همین که فهمید اوضاع به سادگی نگاه خودش و امثال خودش نیست و خییییلی پیچیده تر از این حرفاست، بیشتر منقلبش کرد.
اما ... بیچاره دنیا و شرایطش اونقدر که باید خوب و مرتب پیش میرفت نرفت! چون ...
بذارین اینجوری بگم:
پاشدم رفتم پیشش. گفتم: این دو سه روز بیشتر باهام باش. یه بهانه ای جور کن که بیشتر با هم باشیم.
بنده خدا گفت: خانمام شما را نمیشناسن و من از دیدار اون شبمون چیزی بهشون نگفتم. حتی خونه هم میتونم خدمتتون باشم.
تو همین حرف و گفت ها بودیم که رفتیم سراغ گوشیامون. اون گروه ده نفره که لفتش داده بودند و دسترسی بهش نداشت. تصمیم گرفتم به بچه ها بگم اون گروه را دوباره هک کنن و وصل کنن به سیستم خودم تا آنلاین چِکش کنم.
در حال مطالعه پیام هاشون بودم که یهو چشمم به آسید رضا خورد. دیدم بنده خدا داره همینجوری رنگش بدتر و بدتر زرد میشه!
پرسیدم: چیه سید جان؟ چیزی شده؟
گفت: این نامرد داره حرفایی میزنه که اصلا ازش سر در نمیارم.
گفتم: کو؟ ببینم.
دیدم یه پیام برای همه لیست مخاطبین آسید رضا نوشته:
《سلام به همه عزاداران مادر آل الله. به مدد مادر و با عنایات حضرت حجت، شبهای پرشور فاطمی امسال با ده شب شور و عزا به میزبانی هیئات بزرگ سراسر کشور که نامشان در ذیل می آید برگزار میشود. ضمنا امسال میزبان اعزه محترم حضرات حجج اسلام ...... و ...... و ....... و ...... خواهیم بود...》
آسید رضا گفت: من اینا را نمیشناسم ولی الان همه ریختن پی وی و دارن ازم میپرسن که اینا کین؟
گفتم: آروم باش. بذار جوابشون بده. اشکال نداره.
آسید رضا که داشت از درون میسوخت و عصبانی بود گفت: نگو حاجی. اینجوری نگو بهم. من آبروم میره مرد مومن! اینا را نمیشناسم. به دادم برس. تو بهم قول دادی.
بهش گفتم: آروم باش مرد. باشه. اشکال نداره. اتفاقی نمیفته. داریم کنترل میکنیم. بذار راحت باشه و هیچ مقاومتی از طرف تو احساس نکنه. به عهده من بذار.
با ناراحتی گفت: من آبروم از سر راه نیاوردم. اگه نتیجه یه عمر نوکری و سگی درِ خونه امام حسین اینه که آخرش آبروم بره، حاشا به کرمش. مسلمون یه کاری کن. نگا. داره چی میگه. داره از زبون من برای همه جا آخوند اعزام میکنه و مداح میفرسته. من اینا را نمیشناسم. رفیقام دارن به اعتبار من قبول میکنن.
بغض کرده بود و داشت زیر لب فحشای رکیک به اون میداد.
بهش گفتم: بذار یه خاطره کوتاه برات بگم. من یه رفیق دارم که خیلی برام عزیزه. اینقدر که حاضرم بخاطرش برم تو آتیش و دم نزنم. اسمش عماره و الان شیراز هست و داره اونجا خدمت میکنه. عین همین ماجرا اما خیلی بدترش سر دختر و پسر بی مادر و مظلوم اون پیش اومد. اون روز مامور به سکوت بود. اینقدر که درست یادم نیست اما فکر کنم بیست روز ... شایدم یک ماه باید بیشتر از حدی که مشخص شده بود، سکوت میکرد و پرپر شدن نجابت مژگانش را به عینه میدید. بگذریم که چی شد و نشد. اما الان دوست دارم چند دقیقه باهاش حرف بزنی. باهاش دو کلمه حرف بزن و بذار اون برات بگه که شرایط همدیگه را درک کردین. نه من که فقط برات نقش بازی میکنم.
عمار را توجیه کرده بودم. تماس گرفتم براش. با همون صدای گرمش، تا گوشیو برداشت گفت: سلام کاکا. چیطوری؟
گفتم: سلام عزیزُم. مخلصتم. آسید میخواد باهات گپ بزنه. موقعیت التماس دعاست.
گفت: حله. بسم الله ...
گوشیو دادم به آسید رضا و رفتم بیرون. رفتم تا راحتتر باشه و اگه خواست گریه و زاری کنه، حیا نکنه. به کار عمار ایمان داشتم. رفتم و سپردمشون به خدا.
💚 ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
💚 #پسر_نوح 💚
🌹❤قسمت بیست
قم _ خانه امن
در حین صحبت کردن آسید رضا با عمار، رفتم رو خط حیدر و اعلام وضعیت خواستم.
گفت: بنظر حرفه ای میاد. چون بیش از سه چهار ساعت هست که داره فاز عوض میکنه و میچرخونتمون.
گفتم: نکنه چند نفرن و چشم بندی میکنن و سر پیچ ها و... جاشون عوض بکنند!
گفت: نه حاجی. خیالت تخت. هیکل و سایه و سرعت و ... میگه خودشه. تا حالا سه بار ماشین گرفته و اکثرش هم راه رفته. دارمش.
گفتم: تکرار مسیر هم داشته؟
گفت: یکی دو بار. طرفای نیروگاه. البته اولش. پل نیروگاه.
گفتم: مسیرخور تاکسیاش اونجاست. فکر نکنم اون وری باشه.
گفت: حاجی حتی یه بار یه جا نایستاد و تو اتوبوس واحد و تاکسی هم چادر و پوشیش مرتب نکرد که بشه دو سه ثانیه احراز چهره و هویتش کرد.
گفتم: صداش زنونه بود وگرنه احتمال مرد بودن رفتاراش بیشتره. بی خیال. بالاخره هر پرنده ای یه لونه ای داره. بالاخره میشینه یه جا. حواستون جمع باشه.
گفت: چشم. جا داره از همین تریبون یه خسته نباشید عرض کنم به دوستان زحمتکش سایه!
گفتم: ببند لطفا !
گفت: بازم چشم. یاحیدر
تو فکر سید بودم. خیلی دوس داشتم بدونم عمار داره بهش چی میگه. چون بعد از پرونده دخترش، حتی نشد یه بار بشینیم با هم درددل کنیم و بِهِم بگه چی بهش گذشت. به قول خانمم: من بی رحمم اما شُغلم از خودم بی رحمتره!
تا اینکه بعد از حدود نیم ساعت، آسید رضا اومد بیرون. معلوم بود خیلی گریه کرده و آبروش براش خیلی مهمه. اما حرفی زد که فهمیدم اشتباه میکنم و اون الان درگیر یه چیز دیگه است. با همون حالت ناراحتی بهم گفت: حاجی از این دارم نابود میشم که نکنه به خاطر اشتباه و بی دقتی من و سواستفاده اون از اکانت من، کسی گمراه بشه و یا خدایی نکرده آسیبی به مردم بی گناه برسه!
گریه امونش نداد. راه میرفت و اشک میریخت و همش نگا به گوشیش میکرد. مشخص بود که عمار در طول اون نیم ساعت، خیلی بهتر از من تونسته اصل جهان بینی و دغدغه هاشو عوض کنه. اون دیگه نگران خودش و حتی آبروی خودش نبود. میترسید مشغول الذمه سینه زن و گریه کن حضرت زهرا بشه.
بهش گفتم: آروم باش. ما اینجاییم که نذاریم همین اتفاق بیفته. من این همه راه را بو نکشیدم و از شیراز الان اینجا نیستم که دو تا سرپنجه بزنم و کله پا کنم و گزارش بدم و برم. من به کمتر از سرپل اصلی این داستان توی قم راضی نیستم. حال و ناراحتی تو رو میفهمم. اما چاره ای نیست. اصول حرفه ای ما اقتضا میکنه گاهی سکوت کنیم و گاهی بریزیم وسط گود. الان باید صبر کنیم. ما فقط تونستیم کاری کنیم که بیان سر وقتت. اما داداشی! اونی که الان بچه ها ردشو زدند و مثل عقاب دور و برش دارن میچرخن، متاسفانه اونی نیست که داره به جای تو پیام میده. چون این داره سه چهار ساعت راه میره و ماشین عوض میکنه اما اون تا الان حداقل دویست تا پیام داده! همشم پیامایی که تمرکز بالایی میخواد و اصطلاحا داره سازمان دهی میکنه.
سید جان! قربون دل خودت و جدّ غریبت بشم، صبر صبر صبر! اصلا پاشو مهیای هیئت بشو. خودمم باهات میام. پاشو کاکا. پاشو عزیزدلم. پاشو که هممون نیاز ......
که یهو حیدر اومد پشت خط ...
گفت: حاجی پرستو نشست!
گفتم: خیره انشاءالله. کجا به سلامتی؟
گفت: کلا با چارمردون داستان داریم.
گفتم: عجب! بسیار خوب. مشخصات و مختصات خونه و صاحبان و مراودات و کلا همه دل و جیگر ساختمون و اهالی و خطوط تلفن و... بسم الله ... ببینم چیکار میکنیا.
خب دیگه لازم نیست خیلی بازش کنم که چطوری و اینا ... اما آمار منزل، خیلی حرفها برای گفتن داشت. ما دو سه روز زمان میخواستیم تا بهتر ته و توی ماجرا و مکان را دربیاریم. اگه الان بگم، از دهن میفته و اصل داستان لو میره.
پس بذارین فعلا بگم اون شب هیئت چی گذشت تا دل شما را هم خونی و روضه ای کنم تا بعد...
اون شب من یه ته بندی کردم اما سید هیچی نخورد و حتی از سر سجادش هم پانشد. اصرارش نکردم. گذاشتم تو خودش باشه.
خودم ماشینو برداشتم و با آسید رضا رفتیم منزلشون که اهل بیتش برداره و بریم هیئت.
منتظرشون بودم تا بیان پایین. سید و یکی از خانوماش و دخترش باهاش بود و اومدن سوار شدند. برام سوال شد که پس اون یکی بنده خدا ...؟!
🌿🌿🌿بعدی👇👇👇
🌿🌿🌿
گفت: بریم. ناخوشه. خونه موند!
عجب! باشه. ماشینو روشن کردم و رفتیم. همینجوری که تو راه بودیم، سید آروم دم گرفته بود و با خودش سودا میکرد.
مراسم خیلی گرم و خوشی بود. از همه چیزشون که بگذریم، واسه اهل بیت و مراسم روضه کم نمیذارن. حالا با همه مشکلات و انحرافات و حتی بدعت هایی که ممکنه به چشم بخوره. از رفتار اغلبشون عناد و پدر سوختگی و این چیزا دیده نمیشه.
اون شب مثل همیشه مراسم طول کشید و سینه زنی و ... همه کاراشون کردند. اما
معمولا برای شور آخری که سید میرفت وسط و حرکات خاصی از خودش نشون میداد و بعدشم اشعار غلو آمیز و ... اون شب سید تا میکروفن را دست گرفت، نتونست خودشو بگیره و میکروفن را از جلوی دهانش دور کرد و وسط جمعیت زار زار گریه کرد.
به جدش قسم همین حالا که داره یادم میاد، بغض دارم و دوس دارم گریه کنم.
سید بازم کنترلش کمتر شد و میکروفن از دستش افتاد. همه رفیقاش هم پا به پاش واقعا گریه میکردند. بدون اینکه چیزی و یا حرفی زده بشه. فقط شده بود گریه خونه...
بالاخره شب خاصی بود. اسمشو گذاشته بودن شب روضه ورودیه فاطمیه!
تا اینکه سید با همون حالش فریاد زد. با صدای بلند و پر بغض و اشک میگفت و همه از جمله من بی لیاقت هم زار میزدیم:
سائلم ؛ آب و دانه میخواهم
رحمت" مادرانه" میخواهم
آی"بی بی"گدا نمیخواهی!؟
پسر بی وفا نمیخواهی!؟
کاش میشد ز من سوال کنی
پسرم! کربلا نمیخواهی!؟
💚 ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
کتاب کمین جولای 82.pdf
2.94M
#فایل_pdf 👆
۱۴ تیر ۱۳۶۱ - سالگرد ربوده شدن حاج احمدمتوسلیان و ۳ تن ازهمراهان توسط اسرائیل
📚 نسخه PDF| کتاب: "کمپین جولای ۸۲ " - نویسنده: حمیدداوودآبادی، شرح ماجرای ربوده شدن متوسلیان و ...
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
شبهه شناسی.pdf
623K
📝 فایل #پی_دی_اف
📌 #خلاصه_مکتوب و پیاده سازی شده ی تدریسِ
👤استاد #حسین_پور
📝 موضوع: شبهه شناسی
🗂 #کلاسهای_مهدویت
🔵هر قیامی قبل از قیام #امام_زمان_عج باطل است
🔵چرا اهل بیت زمان ظهور را مشخص نکردند⁉️
و...
حتما دانلود کنید👌
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
@romaan_kadeh بهای آرامش.apk
1.1M
رمان: #بهای_آرامش
✍نویسنده: دلارام
تعداد صفحات: 466
خلاصه:
مهرگان دختری دانشجو که از بی مهری پدرش به اولین پسری که بهش پیشنهاد
ازدواج میده جواب مثبت میده واون پسر(فؤاد) برای اشنایی بیشتر،ازش میخواد که بمدت
شش ماه بهم محرم بشن وبدون اطلاع خانواده هاشون صیغه محرمیت میخونن.ولی بعد
از اتمام این شش ماه وداشتن روابط نزدیک بینشون…..فؤاد نمیتونه مادرشو راضی کنه
و میخواد که زیر همه قول وقراراش بزنه.در این بین یه مهرابی هم هست که دوست فؤاده
وسعی میکنه این اوضاع اشفته رو سر وسامون بده…..ایا میتونه آبروی از دست رفته مهرگان و بهش برگردونه...
ژانر: #عاشقانه
بهای آرامش
جدید
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
گوشی = بالاتر از 👇👇👇 موشک دوربرد نقطه زن ، خمپاره ، نارنجک ، تیربار ، توبخانه ، و...... حتی بمب شیما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸
#ایده #خلاقیت #آموزش 💡
👈ساخت جامدادی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
4_464517583693942355.pdf
312.7K
#طرح درس نماز
#جوانه ها
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
#کاربرگ نقاشی
#میوه ها
💐💐💐💐💐💐💐💐
چیستان
نماز👇👇👇👇
🌹1 ـ آیا وضو با آب
پرتقال
و آب انار
صحیح است؟بله ـ آب
کشور پرتقال و آب شهر انار
در کرمان.
🌹2 ـ آیا میشود نماز
صبح را در شام خواند؟
بله در شهر شام در سوریه.
🌹3 ـ ذکری که در گفتن
آن لبها به هم نمیخورد؟
لا اله الا الله.
🌹4 ـ روزه چیست؟
نقطه.
🌹5 ـ دعایی که اصلاً
نقطه ندارد؟ صلوات.
🎈6 ـ آبی که اگر ریخته
شود و بریزد دیگر جمع
نمیشود؟آبرو.
🎈7 ـ نجاستی که با
هیچ آبی پاک نمیشود
مگر با زبان؟ کافر.
🎈8 ـ کدام یک از فروع
دین اگر یک حرفش
برداشته شود نوعی
فلز میشود؟خمس ـ مِس.
🌹9 ـ آن چیست که
خوردنش جنگ با
خداست؟ربا.
🌹10 ـ یکی از مطهّرات
اگر یک حرفش برداشته
شود نوعی سلاح جنگی
میشود؟ زمین ـ مین.
🌹11 ـ یکی از مطهّرات
اگر یک حرفش برداشته
شود نشانه ادب است؟
اسلام ـ سلام.
🌹12 ـ یکی از مطهّرات ا
گر یک حرفش برداشته
شود پایان کننده نماز
میشود؟ اسلام ـ سلام.
🌹13 ـ اگر تابوت را
برعکس کنیم چه
میشود؟ میّت میافتد.
🌹14 ـ خوردن چه
چیزی روزه را باطل
نمیکند؟کتک.
🌹15 ـ هر کس او را
ببیند دیگر نمیتواند
ببیند؟عزرائیل.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اسکار
بفرست برا دوستات😍
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
قصه پروانه.mp3
9.71M
#قصه_صوتی
عنوان: پروانه
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/13557
📚 #اولین کتاب #صوتی 👆فتح خون👆6 قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/18294
📚 #دومین کتاب #صوتی 👆 معراج 👆9 قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/18447
📚 #سومین کتاب #صوتی👆زندگینامه و خاطرات ابراهیم هادی👆13 قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/19154
📚 #چهارمین کتاب #صوتی👆آن 23 نفر👆6قسمت👆
https://eitaa.com/zekrabab125/19400
📚 #پنجمین کتاب #صوتی 👆 آب هرگز نمیمیرد 👆28قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/20602
📚 #ششمین کتاب #صوتی👆بانوی انقلاب همسرخمینی 👆 6 قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/20719
📚 #هفتومین کتاب #صوتی👆اوضاعایران درآخرالزمان 👆 7 قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/20820
📚 #هشتومین کتاب #صوتی👆آخرالزمان👆 9 قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/21012
📚 #نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه👆شامل ، خطبهها ، نامهها ، حکمتها
https://eitaa.com/zekrabab125/27227
📚 #دهمین کتاب #صوتی👆خواهر گمشده👆6قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/27275
📚 #یازدهمین کتاب #صوتی👆نمایشنامه #دا👆10قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/28182
📚 #دوازهمین کتاب #صوتی👆مسائل خانواده👆40قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/29746
📚 #سیزدهمین کتاب #صوتی = دیدار پس از غروب = 14 قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/30756
📚 #چهاردهمین کتاب #صوتی = شبهای پیشاور = 10 قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/32200
📚 #پانزدهمین کتاب #صوتی = صحیفه سجادیه = 54 قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/32576
📚 #شانزدهمین کتاب صوتی 👆 پایی که جاماند = 14 قسمت
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 17 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32414
💚💚💚💚💚
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇
♦️♦️بیش از 500 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید.
🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی
🍎لیست اول 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/19259
💚 تعداد 51 نرمافزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆
🍎لیست دوم 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20779
💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆
🍎لیست سوم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/27333
💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست چهارم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/29115
💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست پنجم
https://eitaa.com/zekrabab125/30402
💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست ششم
https://eitaa.com/zekrabab125/31665
💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
💟 شروع رمان جدید، مذهبی، دلجسب👇#پسر_نوح👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32386
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 1 تا 4 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32445
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 5 تا 8 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32497
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 9 تا 12 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32548
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه13 تا 16👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32605
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه17 تا 20👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32616
معرفی 3 کتاب مجازی = ربوده شدن احمدمتوسلیان و 3 تن دیگر + خلاصه پیاده سازی تدریس +رمان بهای آرامش 👆
🔴🔴 کتاب صوتی ( ترجمه قرانکریم ) سفارش میکنم حتماحتما حتما گوش کنید 👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32597
هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (1)