📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
💚 #پسر_نوح 💚
🌷🌼 قسمت سی و یکم
قم _اداره مرکزی
گفتم: از متین بگو !
گفت: از چیش بگم؟
گفتم: از اینکه کیه؟ چیکاره است؟ اون تشکیلات را میچرخونه؟
گفت: چیزی که من فهمیدم و شناختم اینه که یه آخوند باسواد و سر و زبون دار که اینقدر رو اعضای دفتر ابَویش نفوذ داره، که همه کاره است و حاج آقا که هم مرجعه و هم مقلد داره، در تصمیم گیری های دفتر خودش چندان دخالتی نداره و همه چیزو سپرده به متین!
گفتم: نسبت و ارتباطش با داداشش که توی لندن هست و حوزه علمیه داره چیه؟
گفت: علامه منظورته؟!
گفتم: بهش میگن علامه؟!
گفت: پس چی خیال کردی؟! از همشون باسوادتره بنظرم.
پرسیدم: دیدیش مگه؟
گفت: دو بار ! واقعا آدم کاریزما و پر جیگری هست!
گفتم: چون نشسته ورِ دلِ ملکه الیزابت و از دور میگه لنگش کن، دل و جیگر داره؟
گفت: کلا . متین هم کم شجاعت نداره!
گفتم: اون که بعله. بشینی وسط درس و بحث و بگی ولایت فقیه مثل فرعون است، شجاعته؟ این جزعبلات شجاعت میخواد؟
سرشو به معنی نمیدونم تکون داد و گفت: اینو ازش نشنیده بودم!
گفتم: پس چطوری میگی باسوادن و شجاعن اما خبر نداری چی میگن و چیکار میکنن؟!
حرفی نزد و فقط به این طرف و اون طرف نگا میکرد.
گفتم:
ببین خانم محترم! من نه اصرار دارم ولایت فقیه را قبول کنی ... البته اگه مسلمونی! و اگه هم مسلمون نیستی، توقع ندارم مسلمون بشی... اما اجازه نمیدیم که کسی نظم عمومی مردم رو بهم بزنه و یا به عناوین مختلف، سر راه مردم سبز بشه. حالا چه به اسم مرجع تقلید و چه مثل تو که نزده میرقصی.
بگذریم...
گفت: میتونم ی سوال بپرسم؟
گفتم: میشنوم!
گفت: من الان دقیقا به چه جرمی اینجا هستم؟
گفتم: خودت چی فکر میکنی؟
گفت: جرمم اینه که اسلحه کشیدم؟
گفتم: شوخی میکنی؟!
گفت: میتونی اثبات کنی جاسوسم؟
گفتم: میخوای اثبات کنم جنگ سی و سه روزه لبنان و جنگ جهانی دوم هم کار خودت تنها بوده؟!
فقط نگام کرد!
بعدش گفت: ینی چی الان؟ ینی اینقدر زورت میرسه و هر کی هر کیه؟
گفتم: آفرین! به نکته خوبی اشاره کردی! شاید جای دیگه هر کی هر کی باشه که صرفا با ظاهر مذهبیت و سوز صدات و سفارش این و اون میکروفن بهت بدن، اما اینجا اینطوری نیست. اینجا حتی خنده و سکوت من و همکارام ... بیخیال.
گفتم: نگفتی متین چیکاره است؟ تو تشکیلات شما چیکار میکنه؟
گفت: ماشالله همه کاره است. خیلیا تا بگه بمیر، میمیرن براش!
گفتم: مسخره بازی درنیار! چند وقت قبل، دستگیر شد و چند شب حبس بود اما کسی براش تره خورد نکرد! پس کو اون همه عاشق سینه چاک؟! این که دختر بچشو بفرستن دم دادسرای ویژه روحانیت و ازش کلیپ مظلومیت پر کنن و بفرستن فضای مجازی و تو دو سه تا شبکه خودشون پخش بشه، دلالت بر خیل عظیم عاشقان و کشته و مرده ها داره؟! اصلا همین خودت! حداقل میذاشتی دو تا چک و لگد بخوری و بعدش فورا اسمشو بیاری!
سرشو انداخته بود پایین!
با صدای بلندتر گفتم: نگفتی! متین چیکاره است؟
گفت: من سر در نمیارم اما میگن ماموریتش اینه که مرجعیت را از قم به لندن بکشونه!
گفتم: ینی پروژه انتقال مرجعیت از بستر قم که میگن همینه؟ کار متین هست؟
گفت: آره! متین قراره همه مقلدان داخلی و خارجی را به لندن معطوف کنه. به مرجعیت داداشش.
گفتم: خودش چی؟ ینی اینقدر فداکاره؟
گفت: خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکرش بکنی! خدا نکنه بفهمه چیزی تکلیفش هست. همه را به خط میکنه.
گفتم: کار تو چیه؟ خیلی رک و روراست بگو!
گفت: کار من تشکیلات سازیه! یکی از سر حلقه های وصل اینا با یمانیها
خب به نکته خیلی اساسی اشاره کرد. وقتش بود حداکثر اطلاعاتی که داره را بگیرم.
گفتم: خب تو از یه طرف وابسته به دار و دسته متین و لندنی ها هستی
ادامه دارد ..
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
💚 #پسر_نوح 💚
🌷🌼قسمت سی و دوم
قم _اداره مرکزی
که نه تنها مرجعیت را اصل مبنای خودشون میدونن بلکه وقتی دیدن در ایران و عراق زمینه بسط و گسترش جهانی ندارند، در صدد انتقال تدریجی مرجعیت از قم به لندن هستند. از یه طرف دیگه هم ماموریت داری حلقه وصل اینا به یمانی هایی بشی که از اساس، مرجعیت را قبول ندارن و هر جا مجال پیدا میکنن، حسابی اساس مرجعیت را میکوبند! چیه داستان؟ مگه میشه؟
گفت: این دو تا جریان، مدتی خیلی گله گشاد رها شدن و از دست ما خارج شدند. بازم یمانی ها به خط تر عمل میکنن تا متین و اینا . علت رها شدنشون هم این بود که دستگاه های امنیتی شما خیلی نفوذ داشتن و امکان داشت پروژه لو بره. تا اینکه بالاخره این دو تا جریان، مجزا و تقریبا بی خبر از هم فعالیت کردند و خب میبینین که خیلی هم ناموفق نبودن و بلکه خیلی هم جذب داشتن. اما جذب کافی نیست و حتی هدف سرویس ما صرفا جذب نیست.
گفتم: هدفی که اختصاصا برای ادامه راه تعریف کردن چیه؟ قراره بعد از این همه جذب، چه اتفاقی بیفته؟!
گفت: خب همین دیگه ... سوال ما هم همین بود. خودشونم نمیدونستن با این همه جذب قراره چیکار کنن؟! فکر میکردن مردم را میشه با مرید و مراد بازی و یا با پیدا کردن یه گمشده معنوی به اسم پسر امام زمان اقناع و راضی کرد.
داشت فشارم کم کم میرفت بالا. چون حدس میزدم قراره چی بگه؟!
گفتم: خب؟!
گفت: دقیق اطلاع ندارم اما ... ما معتقدیم ایران خیلی استعداد داره که عرصه دو تا جنگ پر و پیمون بشه. یکی جنگ سیاسی اما نه تقابل احزاب و یا مردم با دولت! بلکه مردم با اصل حاکمیت. یکی هم که کار کارگروه ما نبود، جنگ مذهبی!
گفتم: نماینده کارگروهی که همین جنگ مذهبی را دنبال میکنه، در تیم و یا نزدیکی شما کیه؟!
گفت: همین که به جای من رفت حرم تا دخل سید رضا را بیاره و کار ناتمام من خاک بر سر بی خاصیت را تموم کنه!
گفتم: اسمش چیه؟ کیه این؟
گفت: نمیدونم دقیق اما تازه از انگلستان اومده. قاری قرآن هست و خیلی اهل خدا و پیغمبره. فکر نکنم اینجور بلایی که سر من درآوردین و الان دارم بلبل زبونی میکنم، اونو بتونین به حرف بیارین. سخت بشه حرف بزنه.
گفتم: تو غصه اونو نخور. فقط بگو ازش چی میدونی؟
گفت: خیلی حرف نمیزنه. خیلی تر و فرزه. همش نماز میخونه و تند تند وضو میگیره. ینی اگه بگم روزی ده بار وضو میگیره دروغ نگفتم. هیچ وقت ازش دروغ و حرف بد نشنیدم. آشپزیش خیلی تعریفی نداره اما اینقدر پایه است و آدم دوس داره پیشش بشینه که نگو.
نمیدونستم چی بگم؟
فقط نگاش میکردم و نمیدونستم با چه موجودی قراره روبرو بشم؟
گفتم: نگفتی اسمش چیه؟
گفت: ناهید. اسمش ناهیده! ینی ما صداش میکردیم ناهید.
گفتم: بسیار خوب. گفتی قراره از این همه جذب چه استفاده ای بشه؟
گفت: کدوم؟ همین جذب این دو تا گروه؟
گفتم: آره
گفت: خب وقتی دو تا کینه بیفته به جون جامعه مذهبی، زمینه برای یه برنامه جامع و هماهنگ فراهم میشه:
یکی کینه عُمَر دوستی: این که رهبر و حکومت مثلا شیعی، داره آبروی شیعه و امیرالمومنین را به اسم وحدت میبره.
و یکی هم کینه ظهورستیزی: این که رژیم ایران، مردم را جوری بار آورده که اگه حتی خود امام زمان هم بیاد، قبولش نمیکنن و همین باعث به تعویق افتادن ظهور میشه.
گفتم: پروژه شما از مرحله جذب تقریبا گذشته و الان در حال کینه پروری هست. آره؟
گفت: یه همچین چیزایی!
گفتم: بذار دنبالشو خودم بگم! الان میگین ظهور کرده و رژیم نمیذاره سر بلند کنه! لابد بعد از ظهور، میشه خروج! آره؟
(نکته: خروج به معنی شورش و اقدام مسلحانه است که زمینه آن، تکفیر و سیاه نمایی کلی است. حتی از هم کیشان و هم مذهبان هم انتقام خواهند گرفت.)
سری تکون داد و گفت: آره تقریبا !
گفتم: چرا تقریبا؟ راستی قراره کی خروج کنه؟
گفت: خبر از کِی و کی ندارم و حداقلش اینه که به ما نگفتن. اما شخصش مهم نیست. اصلا شاید هم هیچ وقت کسی ظهور و بروز نکنه.
با تعجب گفتم: چی داری میگی؟ مگه میشه سالیان سال ملتو اسکل کنین، اما بعدش کسی رو نکنین و نیاد؟
خیلی معمولی گفت: آره!
حرفی زد که خیلی معادلات را سخت تر میکنه...
گفت: این مردم هستن که ظهور میکنن. ینی قراره خود مردم، دچار خود ظهوری بشن! ما عجله ای برای رو کردن شخص نداریم. چهارده قرن بدون شخص گذشته. ده قرن دیگه هم ملت را با حالت آمادگی نگه میداریم اما این بار نه با آرزوی حکومت و انقلاب. بلکه با کینه از حکومت دینی !!
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴
انواع نماز.pdf
438.6K
پی دی اف انواع #نماز ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
_Ú´ƒó ÒÚÝÛ ƒ½ÚƒÛ´ 1-ÛÙßþ Ý ÕÚ½Õý.pdf
1.24M
منطق و فلسفه
#مطهری
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
آثار اعتقاد به امام زمان علیه السلام.pdf
2.44M
⬆️ آثار اعتقاد به امام زمان علیه السلام
باموضوع: مهدویت ، امام شناسی ، حدیث
پدیدآورندگان :
هادی قندهاری
ناشر : قم موسسه فرهنگی و اطلاع رسانی تبیان ، 1387
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
مغزت هنگ کرد با خواندن کتاب شارژ کن کتاب واقعی باشه بهتره نبود کتاب مجازی هم خوبه👇👇
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇
♦️♦️بیش از 500 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید.
🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی
🍎لیست اول 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/19259
💚 تعداد 51 نرمافزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆
🍎لیست دوم 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20779
💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆
🍎لیست سوم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/27333
💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست چهارم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/29115
💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست پنجم
https://eitaa.com/zekrabab125/30402
💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست ششم
https://eitaa.com/zekrabab125/31665
💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 17 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32414
💚💚💚💚💚
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32631
♦️♦️♦️
🔴🔴 کتاب صوتی ( ترجمه قرانکریم ) سفارش میکنم حتماحتما حتما گوش کنید 👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32597
هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (1)
https://eitaa.com/zekrabab125/32653
هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (2)
https://eitaa.com/zekrabab125/32702
هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (3)
https://eitaa.com/zekrabab125/32747
هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (4)
💟 شروع رمان جدید، مذهبی، دلجسب👇#پسر_نوح👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32386
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 1 تا 4 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32445
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 5 تا 8 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32497
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 9 تا 12 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32548
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه13 تا 16👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32605
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه17 تا 20👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32655
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه21 تا 24👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32707
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه25 تا 28👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32751
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه29 تا 32👆👆
https://eitaa.com/zekrabab12مهدویت 5/32760
معرفی 3 جلد کتاب مجازی = انواع نماز + منطق و فلسفه + مهدویت : امام شناسی 👆👆
https://eitaa.com/charkhfalak500/29387
🔴 ختم 173 روزجمعه 👆 9 ذیالقعده
🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴
💟 سلام دوستان گلم
📢 این ختمها هرروزه پخش میشود فقط و فقط بخاطر ثوابی برای من و شما !
📢 اینها #بالباقیاتوالصالحات است، اینها برای آخرتمون میمونه و خودبخود در ایدی الله ذخیره میشود
♦️ تا جایی که توان دارید وقت دارید این ختمها را در این روزها دنبال کنید..!!؟؟ برای آماده کردن جسموروحتان خوب است ، .. انشاءالله ،
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
🔰🔰🔰 #بهترین_پیام_آخر_شب 🔰🔰🔰
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727
✍ لینک نماز شب ، 👆👆👆
🌺🌺نمازشب فراموش نشود
💚 اعمال کامل خواب..
💛 70 فایده وفضیلت درنماز شب ...
💙 اعمال نمازشب..
🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺🌷🌺
💛💚یادآوری بهترین #نماز_مستحبی #نمازشب💞💜
✍نماز شب، نور چشم عاشقان و چراغ دل عارفان و راه وصول سالكان الهي است.
✍در اهميت نافله شب همين بس كه برخي از سالكان كوي عشق گفته اند👇
✍ اگرسحرنبود براي حيات انسان منفعتي تصور نميشد
📚 ديار عاشقان، حسين انصاريان، ج 7، ص 207.
https://eitaa.com/zekrabab125/30
✍✍ 70فایده و فضلیت در نماز شب👆
☎️ #شماره_تلفنهای_ربالعالمین 👈🕋
😴 #اعمال_وقت_خواب 👆
🕋 #طریق_خواندن_نماز_شب👆
✴️ #نرمافزار_نمازشب👆
🔴خداوند همیشه آیلاین هست
🅾کارهای خیرتون در #آیــــدی پروردگار ذخیره میشود ،
✋ #سلااااام
🅾 #توجه_داشته_باشید، برای #ادعیهوزیاراتوقران موردنیاز
🅾 به #آرشیو مراجعه کنید.. 👇
☑️ برای ساعت و روز و هفته و ماه و سال و آینده👇
آرشیوقرانومفاتیحالجنان..جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
🙏 #التماس_دعای_فرج و #عاقبت_بخیری
💞💞دوستانی که اهل نیایش و شب زندهداری و خلوت به حضرت جلحلاله ونمازشب هستند... خادم کانال و سایر اعضا رو هم از دعای خیرشون بینصیب نگذارند..
🙏 التماس دعای فرج و خالصانه 🙏
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
💯 #کپی_با_ذکر #صلوات 💯
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
👈 اطاعت از شوهر
مردی از انصار قصد مسافرت داشت. به همسرش گفت: تا من از مسافرت بر نگشته ام تو نباید از خانه بیرون بروی. پس از مسافرت شوهر، زن شنید پدرش بیمار است.
کسی را نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرستاد و پیغام داد که شوهرم مسافرت رفته و به من گفته است تا برنگشته، از منزل خارج نشوم. اکنون شنیده ام پدرم سخت بیمار است، اجازه فرمایید من به عیادتش ب
روم. پی
غمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت کن!
چند روزی گذشت. زن شنید که مرض پدرش شدت یافته. بار دوم خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پیغامی فرستاد که یا رسول الله! اجازه می فرمایید به عیادت پدر بروم؟ حضرت فرمود: نه! در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت نما!
پس از مدتی شنید پدرش فوت کرد. بار سوم کسی را فرستاد و پیغام داد که پدرم از دنیا رفته، اجازه فرمایید بروم در مراسم عزاداریش شرکت کنم، برایش نماز بخوانم؟ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم این دفعه هم اجازه نداد و فرمود: در خانه ات بنشین و از همسرت اطاعت کن!
پدرش را دفن کردند. پس از آن پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم کسی را به سوی آن زن فرستاد و فرمود: به او بگویید به خاطر اطاعت تو از همسرت، خداوند گناهان تو و پدرت را بخشید.
📗 #بحارالانوار، ج 22، ص 145
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
مکالمه شوهر روستایی با تلفن بیمارستان برای همسر مریض
از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند.
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان جا بماند.
از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.
در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.
در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ می زد.
صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده میشد.
موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درسها چطور است؟ نگران ما نباشید.
حال مادر دارد بهتر میشود. به زودی برمیگردیم.»
چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند.
زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.»
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»
اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.
بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند.
عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود...
مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت.
مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد.
فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمیتوانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود.
از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد.
زن میخواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد میخواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد.
همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار میشد.
روزی در راهرو قدم میزدم...
وقتی از کنار مرد میگذشتم، داشت میگفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟
یادتان نرود به آنها برسید...
حال مادر به زودی خوب میشود و ما برمیگردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست.
همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.
بعد آهسته به من گفت: «خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو.
گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام.
برای این که نگران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.
از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم.
عشقی حقیقی که نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم میکرد:
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷـﺪ، ﺑﺎ ﺷﮑﺴـﺘﻦ #ﭘـﺎﯼ ﺩﯾـﮕﺮﺍﻥ، ﻣـﺎ ﺑﻬﺘـﺮ ﺭﺍﻩ ﻧﺨـﻮﺍﻫﯿﻢ ﺭﻓــﺖ!
ﮐﺎﺵ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺎ ﺷﮑﺴﺘﻦ #ﺩﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺎ خوشبخت ﺗﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﻢ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
بسیارجالب وآموزنده ازبهلول*
*بهلول شبی در خانه اش مهمان داشت ودر حال صحبت با مهمانش بود كه قاصدي از راه رسيد. قاصد پيام قاضي را به او آورده بود. قاضي مي خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضي عذر بخواه ، من امشب مهمان دارم ونمي توانم بيايم.*
*قاصد رفت و چند دقيقه ديگر برگشت وگفت: قاضي مي گويد قدم مهمان بهلول هم روي چشم. بهلول بيايد ومهمانش را هم بياورد.*
*بهلول با مهمانش به طرف مهماني به راه افتادند او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت كن من كجا مي نشينم تو هم آنجا بنشين هرچه مي خورم تو هم بخور تا از تو چيزي نپرسيدند حرفي نزن واگر از تو كاري نخواستند كاري انجام نده.*
*مهمان در دل به گفته هاي بهلول مي خنديد و مي گفت: نگاه كن يك ديوانه به من نصحيت مي كند.*
*وقتي به مهماني قاضي رسيدند خانه پراز مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست ولي مهمان رفت ودر بالاي خاته نشست. مهمانان كم كم زياد شدند وهر كس مي آمددر كنار بهلول مي نشست و بهلول را به طرف بالاي مجلس مي راند بهلول كم كم به بالاي مجلس رسيد ومهمان به دم در. غذا آوردند و مهمانان غذاي خود را خوردند بعد از غذا ميوه آوردند ولي همراه ميوه چاقويي نبود. همه منتظر چاقو بودند تا ميوه هاي خود را پوست بكنند و بخورند. مهمان بهلول ناگهان چاقوي دسته طلايي ازجيب خود درآورد و گفت: بياييد با اين چاقو ميوه هايتان را پوست بكنيد و بخوريد.*
*مهمانان به چاقوي طلا خيره شدند. چاقو بسيار زيبا بود ودسته اي از طلا داشت.* *مهمانان از ديدن چاقوي دسته طلايي در جيب مهمان بهلول كه مرد بسيار فقيري به نظر مي رسيد تعجب كردند. در آن مهماني شش برادر بودند كه وقتي چاقوي دسته طلا راديدند به هم اشاره كردند و براي مهمان بهلول نقشه كشيدند.*
*برادر بزرگتر رو به قاضي كه در صدر مجلس نشسته بود و ميزبان بود كرد وگفت: اي قاضي اين چاقو متعلق به پدر ما بود و سالهاي زيادي است كه گم شده است ما اكنون اين چاقو را در جيب اين مرد پيدا كرده ايم ما مي خواهيم داد ما را از اين مرد بستاني و چاقوي ما را به ما برگرداني.*
*قاضي گفت: آيا براي گفته هايت شاهدي هم داري؟*
*برادر بزرگتر گفت: من پنج برادر ديگر در اينجا دارم كه همه شان گفته هاي مرا تصديق خواهند كرد.*
*پنج برادر ديگر هم گفته هاي برادر بزرگ را تاييد كردند وگفتند چاقو متعلق به پدرآنهاست كه سالها پيش گم شده است.*
*قاضي وقتي شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنيد يقين كرد كه چاقو مال آنهاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است. قاضي دستور داد مرد را به زندان ببرند وچاقو را به برادر بزرگ برگردانند.*
*بهلول كه تا اين موقع ساكت مانده بود گفت: اي قاضي اين مرد امشب مهمان من بود و من او را به اين خانه آوردم اجازه بده امشب اين مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحويل شما مي دهم تا هركاري خواستيد با او بكنيد.*
*برادر بزرگ گفت: نه اي قاضي تو راضي نشو كه امشب بهلول اين مرد را به خانه خودش ببرد چون او به اين مرد چيزهاي ياد مي دهد كه حق ما ازبين برود.*
*قاضي رو به بهلول كرد وگفت: بهلول تو قول مي دهي كه به اين مرد چيزي ياد ندهي تا من او را موقتا آزادكنم ؟*
*بهلول گفت: اي قاضي من به شما قول ميدهم كه امشب با اين مرد لام تا كام حرف نزنم و اصلا كلمه اي هم به او ياد ندهم.*
*قاضي گفت: چون اين مرد امشب مهمان بهلول بود برود وشب را با بهلول بماند و فرداصبح بهلول قول مي دهد او را به ما تحويل دهد تا به جرم دزدي به زندانش بيندازيم.*
*برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت وبه خانه خود برد و در راه اصلا به مهمان حرفي نزد به محض اينكه به خانه شان رسيدند بهلول زمزمه كنان گفت: بهتر شاست بروم سري به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است واحتياج به غذا دارد.*
*مهمان كه يادش رفته بود خر خود را در طويله بسته است گفت: نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر مي زنم.*
*بهلول بدون اينكه جواب مهمان را بدهد وارد طويله شد. خر سر در آخور فرو برده بود ودر حال نشخوار علفها بود
*بهلول چوب كلفتي برداشت و به كفل خر كوبيد. خر بيچاره كه علفها را نشخوار مي كرداز شدت در طويله شروع به راه رفتن كرد. بهلول گفت: اي خر خدا مگر من به تو نگفتم وقتي وارد مجلس شدي حرف نزن هر جا كه من نشستم تو هم بنشين اگر از تو چيزي نخواستند دست به جيبت نبر چرا گوش نكردي هم خودت را به دردسر انداختي هم مرا. فردا تو به زندان خواهي رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش رانتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت
👇👇👇بعدی