eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
852 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شماره 27 رمان تخیلی زمین تعدادصفحه : 20 📝 نویسنده : حامد طرفی @Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت چهاردهم زیر معبد سلیمان ، درگیری سختی بین نظامیان آمریکا و عنکب
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت پانزدهم نگهبانان زندان اجنه ، با ترس و وحشت ، وارد قصر فرمانروا شدند به فرمانروا گفتند : قربان ، جانتان سلامت یک خبر وحشتناک همه زندانی ها ، از زندان فرار کردند فرمانروا با ناراحتی گفت : این چطور ممکنه ؟! کی فراری شون داده ؟! نگهبانان زندان گفتند : قربان ، ما هم متوجه نشدیم چطور فرار کردن به خدا ما حتی یک لحظه هم ، پست مون رو ترک نکردیم صدایی هم نشنیدیم انگار دود شدند رفتن هوا ، انگار غیب شدند ‌ انگار آب شدن رفتن توی زمین باور کنید ما کوتاهی نکردیم فرمانروا ، مشتی بر جادستی کرسی خود زد و گفت : وای خدای من ... حتما اونا موفق شدند که سنگهای انگشتر را پیدا کنند باید به همه هشدار بدهیم فرمانروا از جای خود برمی خیزد و می گوید : برید به همه کشورها بگویید ، که مواظب حملات شیاطین باشند به همه بگویید که نیروهای خود را در حالت آماده باش قرار دهند خودِ فرمانروا هم ، شخصاً به حضور امام خامنه ای رسید و با ناراحتی ، فرار زندانیان و تکمیل انگشتر سه سنگ را به اطلاع ایشان رساند امام خامنه ای ، با آرامش گفت : آرامش خود را حفظ کنید و نیروهای خود را به آرامش دعوت کنید فرشته ها و حسین و بچه های انقلابی ، در کتابخانه آیت الله مرعشی نجفی ، در لابلای کتابهایش ، به دنبال سرنخی از آخرین قطعه لوح بودند اسرافیل ، یک دفعه داد زد : پیدا کردم ، قربان پیدا کردم کتابی را جلوی جبرئیل قرار داد و گفت : در این کتاب آمده است که در دهه پنجاه ، داشتند کف حرم مطهر حضرت معصومه را ، مرمت می کردند ؛ که ناگهان مشاهده کردند ، قبر شریف امامزاده حسین ، که کنار پایه دیوار ، و کنار ضریح بود ، باز شد به اذن خدا ، پیکر مبارکش ، تر و تازه بود گویی همین الان ، او را در قبر گذاشته بودند . و این در حالی بود که حدود ۱۴ قرن از مرگش می گذرد وقتی جنازه را بیرون آوردند تا قبر را درست کنند ، تکه چوبی در آن یافتند که هم شبیه چوب بود و هم سفتی سنگ را داشت ، و روی آن ، نام حضرت زهرا ، حک شده بود . چندسالی آن لوح ، دست متولی حرم بود تا اینکه باران شدیدی در قم آمد آب رودخانه ، خیلی بالا آمده بود به حدی بالا آمد ، که نزدیک بود قبر حضرت معصومه نیز ، غرق شود همه خادمین و زائرینی که در حرم بودند ، از ترس اینکه قبر حضرت زیر آب برود ، گریه و زاری کردند و خدا را به اهل بیت قسم دادند ، که نگذارد آب داخل قبر حضرت شود متولی حرم ، که از نگرانی ، به خود می پیچید با سرعت به اتاقش رفت و تکه چوبی را با خود آورد این همان چوبی بود که روی آن ، نام "زهرا " ، نوشته شده بود با چشمانی اشکبار ، چوب را درون رودخانه انداخت و گفت : یا زهرا که ناگهان ، نوری از ضریح حضرت معصومه ، به سرعت به سمت چوب آمد و در کمال ناباوری ، همه دیدند که به اذن خدا ، آب رودخانه ، پایین آمد و خطر رفع شد حسین با شنیدن این حرف ، فریادی زد و گفت : 🌷 آره خودشه ... 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت پانزدهم نگهبانان زندان اجنه ، با ترس و وحشت ، وارد قصر فرمانروا
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت شانزدهم حسین با شنیدن این حرف ، فریادی زد و گفت : آره خودشه ما فکر می کردیم : اگر همه قطعه ها کنار هم قرار بگیرند ، قدرت لوح ، فعال میشه در حالی که این تکه ها ، هر کدام ، یک قدرت اند اسرافیل گفت : یعنی بدون قطعه آخری ، می توانیم از قدرت این ‌پنج قطعه استفاده کنیم ؟! حسین : بله که میشه اسرافیل : آخه چطوری ؟! حسین : اون با من یکی از بسیجان ، سرآسیمه و شتابان ، وارد کتابخانه شد همه نگاه ها متوجه او شد حسین گفت : چه خبرته پسر ، آرومتر بسیجی گفت : قرارگاه ، اعلام آماده باش کرده همه جن های زندانی فرار کردند میگن شیاطین و ارواح هم آزاد شدند حسین به دوستانش رو کرد و گفت : شما برید کمک مردم ، منم کار دارم ، باید تا یه جایی برم فقط بی زحمت ، یکی از قطعه های لوح را به من امانت دهید جبرئیل : می خواهی چکار کنی ؟! حسین : بعدا بهتون می گم حسین ، قطعه " الله " را گرفت و به سمت آزمایشگاه خودش رفت مداد و کاغذ نقشه کشی برداشت و شروع به طراحی کرد حسین ، یک اسلحه طراحی کرد و به سمت سپاه رفت از فرمانده سپاه خواست تا این اسلحه را برایش بسازند فرمانده سپاه هم ، به مسئول اسلحه سازی نامه نوشت تا با حسین همکاری کنند . حسین به سرعت به طرف کارگاه رفت زمین و آسمان بیت المقدس ، پر از شیاطین و ارواح انسان ها و ارواح حیوانات شرور و اجنه کافر ، شده که همگی آماده حمله به دنیای انسانها بودند خناس به ساروز گفت : هدف ما ، نابودی ایران است با تمام قوا و بدون توقف ، به طرف ایران حرکت کنید ساروز گفت : قربان ، نظرتان چیست که نیروها را تقسیم کنیم و به همه کشورهای اسلامی حمله کنیم خناس گفت : نوبت آنها هم می رسد عجله نکن آنها با یک فوت ، تسلیم می شوند اما کابوس شب و روز ما ، ایران است ابر قدرت دنیای اسلام ، ایران است تا ایران هست ، ما نمی توانیم هیچ کشوری را فتح کنیم خناس ، انگشتر را تحویل ساروز داد و گفت : بروید همه جا را به آتش بکشید حزب شیطان ، وارد کشورهای لبنان و سوریه و ترکیه و اردن شدند تا از آنجا به ایران حمله کنند . 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شماره 27 رمان تخیلی زمین تعدادصفحه : 20 📝 نویسنده : حامد طرفی @Be_win ☘ مسیرسبز