هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
📣 حتما بخونید 👆👆👆
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت147 لبخندی به روش زدم -سلام .. جلو تر اومد ... راه رفتنش متانت خاصی داشت
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت148
بدم نمی اومد ... لباس زیبایی به نظر میرسید ...
-آره حتما ...
وارد مغازه شدیم و وسایلمو دادم دست سایمونی که کماکان داشت راجب مد و کلاس صحبت میکردو مارو متهم به بی کلاسی میکرد ...
در عرض همین یه ساعتی که این بچه رو شناخته بودم بیشتر از هزار بار کلمه کلاس و
بی کلاس و از دهنش شنیده بودم
با کمک رز لباس و پوشیدم و میشد از بیست به خودم هجده بدم چون واقعا زیبا و براز نده بود ...
عادت نداشتم وقتی لباسی و انتخاب کردم باز بگردم چون لباسم از چشم می افتاد ... از ا تاق پرو اومدیم بیرون ...
سایمون –هی دختر منکه ندیدمش ...
سابین تکیه زده بود به میز با خنده گفت
-مگه قرار بود توام ببینی
طلبکارانه گفت
-بد نبود یه نظریم من میدادم ....
با شیطنت موهای فشنشو که معلوم بود وقتی زیادی طرفشون کرده رو بهم ریختم
-فراموشش کن ... حیف تو نیست که بخوای راجب همچین لباس بی کلاس و د مده ای
نظر بدی ...
رز و سابین به حرفم خندیدن و سایمون بهم اخم کرد ... بی هیچ تعارفی گذاشتن خودم
هزینه لباس و پرداخت کنم ...
خرید ست لباس کار سختی نبود ... از همون مغازه کفش و کیف ستشو خریدم و اومدیم بیرون ...
-رز خب دیگه چی لازم داری پناه ؟
-هیچی فقط همینا ....
سابین –پس خریداتون تموم شده ؟... میتونیم الان با خیال راحت بریم و من لباسمو انتخاب کنم ...
رز نگاهی به ساعت ظریفش انداخت
-آره میتونیم ولی نیم ساعت بیشتر برای انتخابت وقت ندار ی چون ما شدیدا خسته شدیم و گشنمونه ...
سابین بیخال گفت
-نیم ساعتم برای من زیادیه ....
وارد مغازه رو به رو شدو مام پشت سرش ... نگاهی به کت و شلوارا انداخت و بی اینکه
حتی نظر مارو بپرسه رفت سمت کت و شلوار مشکی و یه پیراهن سفیدم برداشت ...
انگار واقعا راست گفته بود چون پروکردنشم بیشتر از پنح دیقه طول نکشید ...
بهش میومد ....شیک شده بود مثله اکثر وقتایی که دیده بودمش ...
خانواده خوبی بودن ... خونگرم و مهربون ... از بودن کنارشون میشد گفت لذت میبردم
و احساس غریبگی نمیکردم ...
تو این مدت که سابین و شناخته بودم کلا فهمیده بودم شخصیت مهربون و خونگرمی داره و با دیدن امروز خانوادش فهمیدم انگار ژنیه این خصلتشون ...
از مرکز خرید زدیم بیرون که رز با دست کاباره لیدو رو نشونم داد
وای پناه باید یه روز بیای باهم بریم اونجا ... سابین که هیچوقت با من نمیادو پدرشم
که همیشه مسافرته ...
خندیدم .. کنجکاو بودم بدونم این زن چند سالش که انقد روحیه جوون و البته کمی بچه گونه ای داره ....
تو مدت این چند ماهه فهمیده بودم فرانسوی ها هیچ تعریفی از تعارف کردن ندارن و
سر همینم دعوتشون برای شام و بی درنگ قبول کردم ...
تموم طول راه رز داشت در موردخودش و خانوادش باام حرف میزد..
جوریکه درعرض نیم ساعت که مسیرمون طول کشید تموم زیرو بم زندگیش دستم اومد ..
.
اینکه پدرش یه مغازه عتیقه فروشی داشته و خیلی زود با رودریگو پدر سابین که یه مرد
برزیلی الصل بوده آشنا شده و ازدواج کر ده جوریکه تو هفده سالگیش سابین به دنیا ا ومده و تونستم حدس بزنم که الان نزدیک چهل سالشه ...
پدر سابین یه کاپیتان بودو به خاطر همین مسافرتای زیادی داشته و امشبم همراه اینا ن
بوده ...
با رسیدن به رستوران مورد نظرشون پیاده شدیم ... رزو سایمون جلو تر رفتن و منم پشت
سرشون بودم که سابین کنارم قرار گرفت و باهام قدم به قدم شد ...
-میدونی پدرم همیشه توی مسافرت بودو مادرک اول با من و بعد سایمون تنهایاشو پر
کرده و به خاطرهمینه که همیشه روحیه جوون و سر زنده داره ...
سری به نشونه تائید تکون دادم
-ازش خیلی خوشم اومد....زن با وقار در عین حال مهربونیه ..
-اونم از تو خوشش اومده وگرنه مطمئن باش به هیچ وجه اجازه نمیداد تو ضیافت خانواد
گیمون کنارمون باشی و همراهت به خرید cی اومد ...
چرخیدم و نگاهش کردم ...
-و اونوقت چی باعث شده تو همون نگاه اول از من خوشش بیاد ؟
رو به سایمون و مادرش گفت
-غذای مخصوص و برای مام سفارش بدین تا بیایم ...
باشه ای گفتن هردو وارد رستوران شدن ...
سایبین دستمو گرفت کنار خودش کشیدو تکیه زد به دیوار و سیگاری از جیبش در آورد
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت148 بدم نمی اومد ... لباس زیبایی به نظر میرسید ... -آره حتما ... وارد م
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت149
اخم نه چندان جدی کردم
-شاید من بخوام یه چیز دیگه سفارش بدما ...
پکی به سیگارش زدو باز خندید ...
-عیب نداره دختر کوچولو اگه از غذات خوشت نیومد میگم یه غذای دیگه برات بیارن ...
دستمو از جیبم در آوردم وجلوی دهنم گرفتم ....
شالگردنم مونده بود تو ماشین ...
-حالا میشه بگی تو این سرما چرا منو اینجا نگه داشتی ...
نگاهی به اسمون ابری انداخت که گاه گداری یکی یدونه بارون از توش می افتاد رو زمین و نگاهی به من کرد
-خواستم جوابتو بدم ... علت اینکه مادرم از تو خوشش میاد اینه که من قبلاراجب تو باهاش صحبت کرده بودم و اون تورو میشناخت ...
همین ؟
دود غلیظ سیگارشو داد بیرون
-اهوم .... همین ... میدونی رز عاشق این بود که همیشه یه دختر داشته باشه ... سابینم
به امید اینکه فک میکرد دختر میشه باردار شد ولی انگار خدا نمیخواد اون صاحب یه دختر بشه ...
سر تو کمی باهاش صحبت کرده بودم ... سر همون بحثای دینی و اینا ...
آخه میدونی رزفلسفه خونده و زیاد روی دنیای شرق و ادیان اونطرف تحقیق کرده ...
حتی یه زمانی به سرش زد که مسلمون بشه وعلت اینکه من این همه اطلاعات راجب ا سلام دارمم همینه ...
با تعجب گفتم
-خب چی شد که نشد ؟
با خنده آخرین پک و به سیگارش زدو پرتش کرد توی سطل زباله فلزی کنار خیابون ...
-علتش و من مابین حرفام گفتم ...
وقتی پشیمون شد که دید مسلمونا با اون دیدو برداشتی که این از اسلام دارن فرق میکنن ....
حسابی رفته بودم توی فکر ... سابین شخصیت جالبی داشت ... از بار اولی که دیده بود
مش تصورم ازش فقط پسری بزله گو و جذاب بود که کانون توجه کلاس بین دانشجوها و
استاد میشد
ولی رفته رفته هر چی میگذره شناختم ازش داره بیشتر و بیشتر میشه و وقتی میبینم تا این حد خوش فکره و میتونه منو به چالش بکشونه مشتاق میشم برای صحبت کردن باها
...
شام و توی فضای کاملا صمیمانه خوردیم ...
حس نزدیکی عمیقی نسبت به خانواده سابین داشتم ... عین دوستی که شاید سالها بود
میشناختمش ...
حتی صمیمیتم با رز بیشتر به چشمم میومد تا دلناز و بقیه . ..
توی تمام این مدتی که اینجا بودم شاید دو بار با دلناز تماس گرفته بوده باشم چون جای
خالیش و آنچنان حس نمیکردم ولی توی همه دوساعتی که روی تختم لم داده بودم فکرم
پیش رز و سابین و سایمون بود ...
چشمامو سفت روی هم فشار دادم ... باید زودتر میخوابیدم ...
فردا یه سری آزمایش دیگه باید انجام میدادم .... باید میزان گلبولهای سفیدخونم و برای
چندمین بار میدادم به آزمایش ...
بدی ایدز اینکه خودش نمیکشه و راه و برای بیماری های دیگه هموار میکنه ...
علت اینم که مدام برای تست گلبولهای سفید میرم همینه .... دکتر میگفت باید خطر هر
گونه ابتلا به بیماری های دیگه رو به حداقل برسونم ...
غلطی زدم و دست بردم سمت گوشی موبایل که کنار تختم بود ...
برش داشتم و رفتم تو واتس آپم ....
نگامو مابین مخاطبام چرخوندم ... کسی نبود جز چندتا پیامی که از طرف ارسلان برام او مده بود ... بی توجه به حال و احوال کردنش شروع کردم به دیدن عکسای جشنش ...
خوشحال بودم براش ...
شاید هیچوقت تصور نمیکردم ارسلان اینطوری ازدواج کنه ... سنتی بی هیچ عشقی بی هیچ دوستی ...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت149 اخم نه چندان جدی کردم -شاید من بخوام یه چیز دیگه سفارش بدما ... پکی ب
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت150
براش خوشحال بودم ... اونقدری که شاید یه روزی میتونستم برای برادرم خوشحال باشم
...
چیز زیادی از سامان نمیدونستم ... نمیدونستم اون قضیش به کجا رسید .... نمیخواستم بپر
سم و انگار میثمی که چاک دهنش برای هر چیز موردی و بی موردی باز میشه نمیخواست بگه ...
دل تنگش بودم ... نمیدونستم چه حسیه که حتی توی اوج بی خیالی و شادیام .. تو اوج
تنها نبودنامم جای خالیشو توی یه کوشه قلبم حس میکنم ..
مگه نه اینکه از دل برود هر آنکه از دیده برفت ... پس چرا روز به روز حس میکنم با دل برود هر آنکه از دیده برفت ...
دارم زندگی میکنم ... عادی عادی ... گاهی شادم ... گاهی غمگین ... گاهی دلتنگ و گاهی میشم علی بی غم گنج قارون وگاهی میشم ستاره سلطان قلبها ...
ما بین همه این بودنا و شدنا چرا حس میکنم جای یه چیزی تو وجودم خالی جای یه حس محکم ... جای یه چیزیه موجودیت میده به این حسام ...
جای خالی دلم بد جوری تو چشمم میزنه ... بد ... انگار که اصلا از اول دلی نبوده که عا شق شد ودلبست و دلکند و رفت ...
عکسش باز شد جلومو خندش زنده تر از اونیکه فکرشو میشه کرد جلو چشمام جون گر
فت
فکرشم نکن ، دوباره با خیالت عاشقم نکن
تو مال من نمیشی دلخوشم نکن،فکرشم نکن
منتظر نباش ، اگرچه غرق دل تو اشک و گریه هاش نمیذارم بیاد به گوش تو صداش ، منتظر نباش
نفس عمیقی کشیدم و حس کردم یه قطره از ته مونده های حسم از گوشه چشمم سر خورد و تا نزدیکی های گوشم رفت
حس موهایی که چسبید به کنار شقیقم حالمو بهم زد ولی دستامو از گوشی برنداشتم ...
دل ازش برداشتم ولی دیگه ترس از دست دادن عکسشم نداشت دست ازش بردارم و اینبا ر قطره ها تند تر سر خوردن و صدام مابین لبای قفل شدم و هق هقم میون بغضی که
سد شد رو گلومو نمیذاشتم بترکه وایستاد...
حالا که ، یکی دیگه کنارته
تموم سهم من ازت اتاق و خاطراتته
تو واسم ، یه عکسی روی میز من
قراره با یه سایه زندگی کنم عزیز من
فکرشم نکن
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت150 براش خوشحال بودم ... اونقدری که شاید یه روزی میتونستم برای برادرم خوشحال
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت151
سامان
لم دادم رو مبل و برای آخرین بار به صورتش نگاه کردم ....
دلیلشو نمیفهمیدم ... دلیل این همه اصرارو با وجود دیدن این همه انکار ... نمیخواستم برای رسیدن به خوشبختی پشت پا بزنم به همه داشته ها و نداشته هام ...
با اون لهجه غلیظ انگلیسیش که حسابی رو مخم بود کمی خم شد به جلو
-ببین سامی این یه شانس فوق العادس ... تو میتونی با استفاده از این شانسی که بهت میدن همه پتانسیلتو همه اون چیزای که توی اون ذهنته
نگام خیره به دستاش بود که با هیجان موقع صحبت تکون میداد ...
-همه اون ایده ها رو از یه ایده تبدیل کنی به طرح ... شانس تو برای اینکه توی ایران پیشرفت کنی صفر نباشه نزدیک به صفر هست ...
نفس عمیقی کشیدم و پا روی پا انداختم
-مزخرف نگو پانی
دستاشو کلاف برد لای موهای مسی رنگش ..
-وای سامان تو یه ابلهی ... چرا نمیخوای واقع بینانه نگاه کنی ...
آینده ماله توئه میفهمی ... ماله تویی که اگه یه ایده بزرگ تو سرتم باشه و حالا از سر بخت و اقبال قبول کنن به یه طرح تبدیلش کنن با موفقیت تو چی نصیبت میشه هان؟
جز یه میتینگ برای تجلیل ازت و چندتا تقدیر نامه اگه ولخرجی کردن دو سه تا سکه هم
بهت میدن ...
اینجا همه چی در اختیارته ... اونقدر تامین میشی که نه تنها تو بلکه همه وارثانتم تا آخر عمرشون میتونن تو رفاه کامل زندگی کنن ...
موزمو برداشتم و یه گاز زدمش ...
-هی دختر منو وارد بازی های سیاسیتون نکنید ... من فقط و فقط اومدم که درس بخونم
...
-که چی بشه ... این همه درس بخونی و آخرش برگردی جایی که حتی قدر یک هزارم از ا یده های توی سرتو نمیدونن ....
-مهم نیست برام ...
-واو .... تو یه ابله به تمام معنایی سامی ... یه ابله ... پسر چرا نمیخوای برای یک بارم که
شده عاقل باشی ...
اینبار از کوره در رفتم ...
موزو پرت کردم روی میزو خودمو کشیدم سمتش ...
با جدیت زل زدم تو صورت بورو کک و مکیش ...
-تو ابلهی که اومدی منو با این وعده وعیدا وسوسه کنی ...
اگه اومدم کانادا علتش این بود که میخواستم تو آرامش درس بخونم نه اینکه پناهنده بشم و قید همه چیمو بزنم....
من نه اونقدری شیفته وطن پرستیم که سنگ ایرانیارو به سینه بزنم نه اونقدر احمقم که
خودمو وارد سیاست کنم و برای خودم چاه بکنم
-سامی سیاست چیه تو فقط میخوای پیشرفت کنی ...
-پیشرفت و همه جای دنیا میشه کرد ...ایران نشد یه جای دیگه ... حتی شده همین آمری
کا ولی اینو بدون من پناهندگی هیچ کشوری رو نمیگیرم ...
عصبی تر از همیشه نگام کرد ...
بیخیال به چشماش که داشت آتیش ازش میبارید بلند شدم ورفتم سمت آشپز خونه...
-کی میخوای بری ؟!
لیوان آب یخو یه نفس سر کشیدم ...
-برای پس فردا بیلیط دارم ..
کی بر میگردی ؟
چشم چرخوندم سمت دختر مو بور با چشمایی سبز تیره ای که هیچ جذابیتی توش نبود
... یه جوری سبزی چشماش بی روح بود ...
تکیه زده بود به اپن ... -نمیدونم ... هنوز برای بلیط برگشت تصمیمی نگرفتم ...
لب و لوچش آویزون شدو با صدایی پر غیض گفت
-نگو که میخوای همه تعطیلات و توی اون خراب شده بگذرونی ...
از لحن توهینیش اخمام و کشیدم توهم و برای لجشم که شده گفتم
-اتفاقا دارم بهش فکر میکنم ...
گفتم و از کنارش رد شدم
عصبی غرید
-سامــی
بی حوصله ولی با جدیت گفتم
-بهتره دیگه بری پانی دیر وقته ...
-داری از خونت بیرونم میکنی ؟!
نگاهش کردم
-من همچین حرفی زدم ؟
-حرفت معنی دیگه ای نمیداد
شونه ای بالا انداختم و با بی خیالی گفتم
میتونی هر جوری که دوست داری فکر کنی ...
گفتم و بی توجه به صدای جیغش و مشتایی که به در قفل شده اتاقم میزد
تیشرت آستین کوتاهمو از تن کندم و پرتش کردم روی کاناپه راحتی کنار دستم ....
صدابسته شدن در تو خونه پیچید و من بیخیال از کنار در فاصله گرفتم و خودمو پرت
کردم روی تخت....
دستامو گذاشتم زیر سرمو خیره شدم به تصویر خندون دونفری که شاید خنده هاشون
تلخ ترین خنده ای باشه که به عمرم دیده بودم ...
عکسی که کیفیت نداشت ولی یه عالم خاطره پشتش داشت
همه چی خوبه ... همه چی رو به راهه ...
همه چی هست ...
حتی خودش .... اگه خودشم نیست عکسش هست
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت151 سامان لم دادم رو مبل و برای آخرین بار به صورتش نگاه کردم .... دلیل
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت152
پناه
نگام دو دو میزد تو سالن ...
نگام دو دو میزد مابین آدمایی که میومدن و میرفتن هرکدوم سمتی میشستن ...
بی قرارو کلافه دور خودم میچرخیدم ... نمیتونم کنارش باشم ... حداقل که میتونم دلخوش به دیدنش باشم ....
دل دل میکردم برای دیدنش ... نه حواسم به مهمونا بودو نه حواسم به ارسلان و عروس
عروسکی که کنارش بودم ... دلم دل دل میکرد برای دیدنش . این جمله هر بار با شور بی
شتری داد میزد تو دلم
کلافه بودم از اینکه شاید نیومده بود ...
از اینکه ندیده بودمش ...
میترسیدم از اینکه بیادو تنها نیاد ... میترسیدم از اینکه فراموش شده باشم
شیش هفت ماه وقته خوبیه برای فراموشی ... برای ندیدن و دل کندن..
همزمان با عروس و داماد وارد شدم و چشم چرخوندم و دنبال داماد خیال خودم گشتم .
..
دور خودم چر خیدم و نگاه چرخوندم و قلبم ایستاد وقتی گوشه نشین قلبمو تو گوشه
سالن زیر نور کم دیدم و چقددلم تپید وقتی نگاشو خیره تو نگام دیدم
....
هنوز همون بود ...
همون نگاه بود حتی اگه از پشت شیشه عینک خیره بود بهم ...
برف شادی که زدن و یهویی خورد تو صورتم بهونه خوبی شد برای اشکای گوله شده تو
چشمام ....
دویدم سمت دستشویی و درو بستم ...
چشمای سرخم خیره روشویی بود و با همه قدرتم سعی میکردم اشکمو پس بزنم ....
سخت بود خودتو بزنی به کوچه علی چپ و بزنی به بی خیالی وقتی همه روزای این هفت ماه و با خیالش سر کردی ...
شاید روزا خودم بودم بی فکرش ... و لی امان از وقتی که شب میشد و من بودم و اتاقمو
و تنهاییام
از میثم شنیدم که مادرش براش خیالاتی داره ... گفت میخواد عین ارسلان دستشو بند کنه و بعد بره ...
نباید میشدم یه دستبند رو دستاش ...
دست بردم سمت گردنبندم و حلقه ساده طلایی رنگمو که خریده بودم و از زنجیرش بیر ون کشیدم ....
همیشه آرزو داشتم اگه روزی عروس شدم از این حلقه ها بخرم ..
فقط یه ردیف نگینای ریز داشت و برق میزد تو لابه لای انگشتای سفید ....
به قول رز شاید نمیتونم هیچوقت به آرزوهای بزرگم برسم ولی حداقل میتونم آرزوهای
کوچیکمو که بر آورده کنم ....
هفته پیش خریدمش و تصمیم گرفتم دستم کنم....
دستم کنم و یه همراه کنم باخودم ...
آب نزدم به صورتم .. حیفم اومد ...
امروز شاید تنها روزی بود که برای عروسی و مهمونی رفته بودم آرایشگاه و سنگ تموم
گذاشته بودم برای خودم ...
خودمو مرتب کردم و از دستشویی زدم بیرون ....
اینبار سعی کردم عادی باشم و چشم تو چشمش نشم ..
-سلام ...
نفسم بند اومد از شنیدن صداش درست بیخ گوشم ..
تند چرخیدم سمتش ...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت152 پناه نگام دو دو میزد تو سالن ... نگام دو دو میزد مابین آدمایی که میو
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت153
هنوزم لبخندش برام شیرین ترین بود ...
سعی کردم لبخند بزنم ...
-سـ... سلام ...
دستپاچه موهای جلو صورتم و کنار زدم و یک آن نگام قفل نگاهش شد که انگشتامو دنبال کرد ....
دستم مشت شد ...
قرار نبود همه چی انقدر سریع پیش بره ...
-این حلقه ؟
انتظار نداشتم انقدر مستقیم بپرسه ... به تته پته افتادم ..
-این ... این راستش ...
یه مدتی میش... یه مدتی میشه که ..
لبخند عادی زد ...
-اهوم فهمیدم ... فقط خواستم حالتو بپرسم تنها بودم گفتم حال و احوال کردن با یه دوست قدیمی شاید کمی حوصلمو جا بیاره ...
مزاحمت نمیشم ...
اصلا مهلت نداد صحبت کنم ... خیلی با وقار و مردونه با قدمایی آروم ولی محکم از کنا
رم رد شدو فقط بوی ادکلنش موند تو دماغم
توتنهایی و تنهاییت ,به تنهاییم نفس میده
همین یعنی که تقدیرت ,تو رو یک روز پس میده
چقدر شیرینه این احساس که تنهای و غمگینی
چه شیرینی بی رحمی ,چه خود خواهی شیرینی
نفسای عمیق پشت سر هم کشیدم و سعی کردم چشمم دنبالش نگرده ... با قدمایی سلا نه سلانه رفتم و کنار دلناز نشستم ...
با بچه های دیگه گرم صحبت بود ولی من سرم پایین بودو فکرم و سعی میکردم منحرف
کنم ...
منحرف کنم از سامانی که دستام از دیدنش عرق کرده بودو فک کنم به سایمونی که ازم
قول یه سفر چهار روزه رو ازم گرفته بود ...
منحرف کنم از سامانی که قلبم و به تپش انداخته بودو فک کنم به مقاله ای که قراره ارسلان تو نوشتنش کمکم کنه ...
میخواستم به خیلی چیزا فک کنم ... به کارایی که ممکن بود یه روزی دلم بخواد انجامشون بدم .. به کارایی که داشتم انجامشون میدادم ...
به حس عجیبی که این اواخر منو تا کلاسای فلسفه و ه́ میکشوند و به حریص شدنم بر
ای نوشتن ....
به سابینی که داشت هر لحظه تشویقم میکرد برای ادامه دادن به نوشتن ...
به رزی که فهمیده بود چمه و محکم تر از قبل ازم حمایت میکرد ...
به فکری که تازگیا تو سرم افتاده بود ...
به تغیر رشته و رفتن سراغ احساسم..
ما آدما خیلی جالبیم ... تا وقتی که سالمیم و میدونیم زنده ایم همیشه میخوایم دنبال بهترینا باشیم و احساسمونو نادیده میگیریم ولی تا میفهمیم که وقتمون کمتر از اون چیزی
که فکرشو میکردیم میخوایم بریم سراغ دلمون
میخواستم منم برم سراغ دلم ... سراغ ه́ ... سراغ نوشتن ... میخواستم تا وقتی که وقت دارم دلمو خالی کنم ...
راجب تصمیم با هیچکس جز رز صحبت نکرده بودم و اونم دو دل بود ... نمیدونست چیـ
-هی خانوم ... کجایی تو از وقتی فرنگستونی شدی تحویل نمیگیری .
لبخندی به صورت دلناز زدم
-گمشو بابا .... بیشعور ...
چپ چپ نگام کرد
-بیشعور خودتیتوخودت باز ...
خندیدم ..
-پاشو برو ببین آقا داداشتون چی میگن... داره صدات میکنه
سوالی نگاش کردم
-آقا داداشم ؟!
هلم داد
-آره ... ارسلان خان نامدار ... برو دیگه ...
نگاهی به ارسلان کردم که بهم اشاره کرد برم سمتش ...
بلند شدم و راه افتادم سمتش ....
با لبخند سر خم کردم
-جونم؟
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت153 هنوزم لبخندش برام شیرین ترین بود ... سعی کردم لبخند بزنم ... -سـ...
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت154
با دست اشاره ای به مادرش که گوشه بود کرد
-بپر حنا روتو بیار
چپکی نگاش کردم
-گمشو ...من واسه چی ؟
-نفهم اینا سیاه بازیه ... میخوام یکی ببینتت بلکه خر شد اومد گرفتت ...
نازی خندید .... و من چشم غره رفتم برای ارسلان ...
-خیلی بیشعوری ... تو زنم گرفتی آدم نشدی ...
-و نخواهم شد ..
خندیدم و با اشاره مادر ارسلان رفتم سمتشون ....چیز ی از این مراسم حالیم نمیشد چون
زیاد ندیده بودم ولی از صمیم قلب آرزو کردم کاش زندگیشونم به سرخی و رنگ و لعا ب همون حنایی باشه که کف دست هم گذاشتن ...
با خنده خیره به ارسلان و نازی بودم که یه آن نگاهم از بین جعیت پایین افتاد روی دلنا زو زنی که کنارش بودو برام یاد آور بزرگترین تحقیرای زندگیم بود ... نمیدونم چرا یهوحالم زیرو رو شد از دیدنشون کنار هم و خنده هاشون ...
دلم شور افتاد از سرخ و سفید شدنای دلنازو نگاه خریدارانه مادر سامان بهش ...
دستام شل شده بودو لحظه آخر که ظرف حنا داشت از دستم می افتاد به خودم اومدم
و سریع نگامو دوختم به حنای توی ظرف که یه قطره آب چکید توش
جهان بی عشق چیزی نیست ... جز تکرار یک تکرار ...
نشستم و خودمو ول کردم رو صندلی ...
حس میکردم پاهام تاب وزنمو نداره ..نمیخواستمم نگامو بچرخو نم سمت میز خانواده سامان که دلناز و صمیمانه مابین خودشو ن جا داده وبودن ...
هر چند سامان پیششون نبود ولی حس بدی داشت چنگ مینداخت به دلم
با دیدنش که داشت میومد سمت میزمون و لبخند عمیقی روی لبها و توی چشماش بود
سعی کردم عادی باشم ....
نشست کنارمو سعی کرد تا لبخندشو بپوشونه...
چرخیدم سمتش
-کجا بودی ؟
کمی موهای شینیون شدشو مرتب کرد
-هیچ جا پیش چندتا از دوستام بودم ..
این دروغش حسم و شدید تر کرد ...
نگاشو تو سالن چرخوندو رسوند به سامانی که همراه میثم کنارهم نشسته بودن ..
-پناه
-هوم؟!نمیخواستم باور کنم چشماشو که انگار دوستیمون توش رنگ باخته بود ...
-تو که رفتی پاریس ... این سامانم کانادا ... از اون موقع دیگه هیچوقت ندیدیش ...
رژی که روی لبام خشک شده بود داشت حالمو بهم میزد
-نه ...
-زنگ چی ...
دستام حریر لباسمو مشت کرد ...
-نه ...
ابرو بالا انداخت
-برو ... یعنی میخوای باور کنم عشق سابقتون دیگه سراغی ازتون نگرفته ...
پر بغض ولی باآرامش گفتم
-نگرفته
-دروغ میگی ...
چشمامو ازش چرخوندم ...
-نگرفته هرچی بین مابود توهمین ایران تموم شدو رفت پی کارش...
منتظر ادامه حرفاش نشدم و بلند شدم
نبودی منو هر کی دید
نبودتو به روم آورد
با چن تا خاطره چن وقت
مگه میشه دووم آورد؟
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
هدایت شده از تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ
❣﷽❣
📣📣 #قابل_توجه_مشهدیای_گلم
❕ایا فکر میکنید:
✔«همیشه ارزوهاتون مثل یه رویا میمونند»؟؟؟؟
✔️«یا یه روزی تبدیل به واقعیت میشن»؟؟؟
✔«میخوای کیف پول و کارت اعتباریت پُرپول باشه»!؟💰
✔«اون خونه رو که دوس دارین نمیتونین بخرین»؟؟؟☹️
✔«رابطهات با خانواده خراب شده یا رابطهای رو دوس داری نمیتونی بدست بیاری»؟؟؟😞
✔«ماشینی رو که دوس داری نمیتونی بخری»؟؟؟🚗
✔«از بدست اوردن عشق زندگیت نگرانی»؟؟؟؟
✔«افکار منفیت دست از سرت برنمیداره»؟؟؟😭
✔«خودتو گم کردی و تو هاج و واجی»؟؟!؟
🔴 یه رازی رو بهتون بگم؟؟؟
یه پروژهای رو بهتون معرفی کنم؟؟؟؟
که باهاش زندگیتون رو از اول اونطور که خودتون دوس دارین بسازین و افسارش تو دست خودتون باشه؟؟؟
⚫ منم یه روزی همه این رویاها و سوالها رو هزار بار از خودم میپرسیدم ....
🔵 آشنایی با این پروژه و ثبتنام درآن همه ارزوهام تبدیل به واقعیت کرد😍
🔔🔔🔔شما هم اگه دوس دارین موفقیت رو توی تکتک لحضات زندگیتون حس کنید....
عجله کنید 🏃♀🏃
💣 دنیا جای آرزو کردن نیست 🚫
دنیا محل بدست اوردن است ☑
بلند شو و بدستش بیار 👍
🔴 #مشهدیا_یک_سر_زدن
🔴 #یک_سوال_کردن
🔴 #به_شما_هیچ_ضرر_نمیرسونه
🔴 #با_مشاوره_رایگان
✅ این فرصت استثنایی رو از دست ندید ✅
✍✍ #پیشنهاد_منشی👆
بزنید روی لینک، برید برای پولدار شدن 👇👇
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
❣﷽❣
📣📣 لطفا کمی توجه 👈 #مشهدی 👇
📢 یک فرصت عاااالی برای تحول در زندگی
♦️ آیا وقت اون نرسیده تا از شرایط بد فعلیتون خارج بشین و به اهدافتون برسین ⁉️😏
📌اگه شغل مناسبی ندارین
📌اگه از درآمدتون راضی نیستین
📌اگه هدف و انگیزه کافی ندارین
📌اگه تو روابطتون به مشکل خوردین
📌اگه اعتماد به نفس کافی ندارین
📌اگه همیشه افسرده و غمگینی
📌اگه.........
☑️ میخوام بگم تو هر شرایطی که هستین، اصلا ناامید نباشین بدون شک میتونین شرایط رو تغییر بدین💯👌
📌تو بدنیا نیومدی که فقیر باشی
📌تو بدنیا نیومدی که از بی پولی غمگین و افسرده و نا امید باشی،
📌تو بدنیا نیومدی که از ناداری احساس خوشبختی نکنین
📌تو بدنیا نیومدی که زیر خط فقر باشی، اعتمادبه نفستو از دست بدی،
📌تو بدنیا نیومدی که از بیکاری، رابطهات با خانواده بهم بخوره،
📌تو بدنیا نیومدی که درآمدد کفاف زندگیتو نده،
📌تو بدنیا نیامدی که .........
👈تو میتونی شرایط رو تغییر بدی
👌قطعا بدون شک میتونی
💠 #فققققققط کافیه که بخوای
🌀 خبر خوب اینه که مشاورین پروژه میتونن کمکت کنن تا از شرایط ناخواسته خارج بشین و به شرایط دلخواه برسین
💠 چرا که نتایج اینو ثابت کرده بیش از #20000هزار نفر شرکت کردن دراین پروژه و #نتایج_عاااااالی گرفتن
📢 وقتی این دوستان تونستند #قطعا تو هم میتونی 💪💪💪
✨اگه واقعا از شرایط فعلیتون خسته شدین و طالب تغییر هستین وارد بشین👇👇👇
🔴 #مشهدی_یک_سر_بزن
🔴 #یک_سوال_بکن
🔴 #خاطر_جمع_باش_خرج_نداره.
🔴 #در_ضمن_مشاوره_رایگانه
✅ این فرصت استثنایی رو از دست ندید ✅
✍✍ #پیشنهاد_منشی👆
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفا
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت154 با دست اشاره ای به مادرش که گوشه بود کرد -بپر حنا روتو بیار چپکی نگاش
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت155
سامان
گوشم به میثم بودو حواسم پرت پناهی که سرشو پایین انداخته بودو نمیدونستم حواسش
کجاست
شاید پیش همون نامزد خیالی که برای خودش ساخته بودو حلقه ای که دستش کرده بود
....
میفهمیدم همه این کارو به خاطر اینکه نمیخواست برخوردی با من داشته باشه انجام می
داد ... نمیخواستم عذاب بکشه ... مامان زیادی رفته بود تو بهر دلناز ...
با اینکه دختر بدی نبود ولی نمیخواستم با انتخابش نمک بپاشم روی زخم پناه ...
حالم داشت از این سر نوشت مزخرفمون بهم میخورد ...
دلم میسوخت برای پناهی که انگار یه روز خوش نباید میدید ...
دیدمش بلند شدو راه افتاد سمت باغ ....
میثم وکه مشغول صحبت با پسر دایی ارسلان بودو تنها گذاشتم و بلند شدم و راه افتادم
سمت باغ سخت بود نادیده گرفتنش ...
نگامو تو محوطه چرخوندم و اثری ازش ندیدم ... فک کردم باید تو حیاط خلوت باشه ...
دست تو جیب شلوارم کردم و با قدمایی آروم رفتم سمت حیاط پشتی ساختمون ... البته نمیشد اسمشو حیاط پشتی گذاشت چون تقریبا دید راحتی از باغ داشت ...
دیدمش که پالتوی آبی رنگشو تنش کرده و دستاش تو جیباشه ...
نگاش به جلوی پاش بودو با نوک کفشش داشت با سنگ ریزه جلو پاش بازی میکرد ...
گمون کنم زیاد متوجه حضور من نشده بود شایدم شده بودو بی خیالی طی میکرد ...
گلومو صاف کردم و درست کنارش شونه به شونه ایستادم ...
-اوضاع چطوره ؟
سرشو باز بالانیاورد ....
-خوبه ...
چرخیدم سمتشو اینبار دوتا دستمو تو جیبم فرو کردم ... هوا سوز داشت ...
-راحتی تو پاریس ؟
-اهوم ...
این سر به زیریش کلافم میکرد ...
-هی ببینم میخوای باور کنم انقد کم رو شدی که از نگاه کردن به صورتمم موقع حرف ز دن خجالت میکشی؟
اینبار با یه لبخند مهربون سرشو آورد بالا
-نه ...
به روش خندیدم ...
-حالا بگو اوضاع چطوره ...
عقب عقب رفت و نشست روی سکو و پاهاشو دراز کرد ... در عجب بودم چطوری با او ن پاهای لخت سردش نمیشه ... رفتم و کنارش نشستم و منتظر نگاش کردم که سرشو رو
به آسمون گرفت و نفس عمیقی کشید
-همه چی خوبه ... اونجا راحتم .... شبای پاریس خیلی قشنگه ... آدم وقتی تو خیابوناش
قدم میزنه نمیترسه ... میدونی به پاریس میگن شهر روشنایی ها آخه همیشه روشنه ....
عین کشور ما نیست که تابستونش خرما پزون باشه و زمستونش آلاسکا...
میبینی همیشه چتر همراهمه ولی هوا آفتابیه و بارون نمیاد و درست روزی که چترمو نبر دم سیل میباره ...
تک خنده ای کردو من نگاهم خیره به قطره اشکی بود که گوشه چشمش داشت میلغزید ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت155 سامان گوشم به میثم بودو حواسم پرت پناهی که سرشو پایین انداخته بودو نمی
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت156
میدونی بعضی وقتا حوصلم سر میره .... بااینکه اینجام کس و کاری نداشت ولی حداقلش اینکه اینجا وقتی دلت میگیره و میزنی بیرون دوتا آدم پیدا میکنی که هم زبونت باشن .... یه جوری حس غربت سنگینه ....
اونجا وقتی تنها میشم یا میزنم تو دل شانزالیزه و ویترینا رو نگاه میکنم یا از پشت پنجر ه سویتم ایفل و دید میزنم ....
من برج میلاد و بیشتر دوست دارم ... ایفل ترسناکه ....
میدونی دانشگامونم خیلی خوبه ... اصلا قابل قیاس با اینجا نیست ....فوق العادس ... از
بودن توش سیر نمیشم ...
چرخید سمتم و باهیجان گفت
-میدونی سامان تازگیا شدیدا رو آوردم به نوشتن .... وای فک کنم معتاد شدم ... حتی تو
فکرم بود قید هوا فضا رو بزنم و برم سراغه́ ...
احساس میکنم ه́ تنها چیزیه که میتونه روح بی نهایت طلبمو ارضا کنه ...
دلم مچاله شد از این همه حرف یهویی که تند تند و بی وقفه از دهنش در میومد ...
دوست داشتم منم براش حرف بزنم ... از روزای سردی که ترجیح میدم به جای خیابون
گردی بشینم تو سویتمو شکلات داغ بخورم ...
از اسکی رفتنام .... از کلوپای شبونم ... از دوستایی که پیدا کردم ...
از پانی که شده یه کنه و چسبیده بهم ... از تک تک حسام ... از دلتنگیام و از دلخوشیام
...
دوست داشتم من باشم و خودش و کلی وقت که فقط حرف بزنیم ...
ساکت شدو چرخید سمتم .... چشماش میلرزید ...
-سامان ...
پس زدم همه احساسی که تو جان گفتنم جمع شده بود
-بله ...
-میخوای .. میخوای با .. با دلـ..
-نه ...
خیر ه موند تو صورتم ...
نگامو ازش دزدیدم و دوختم به آسمون ...
-نه با دلناز نه با هیچ کس دیگه ای در حال حاضر .... هنوز آمادگی قبول یه شریک تو ز
ندگیمو ندارم .... نه اینکه بخوام خودمو به درو دیوار بکوبونم و بگم آی ال شدو بل شد
و نشد .... نه قبول کردم که دیگه تو تو خط فال من نیستی ولی خب هیچ رقمه تو کتم نمیره به این زودیا خودمو درگیر یه احساس جدید بکنم وقتی هنوز درگیر احساسات سابقمم ...
بچه نیستم پناه ... کنار اومدم با نبودنت با نداشتنت ولی کنارت نذاشتم ....
پوزخند پر دردی زدم ..
-میدونی از کجا دردم میگیره ... اونایی که کنار میان با این جدایی ها حداقلش یه کور
سوی امیدی دارن واسه وصال و من نمیدونم به چه امیدی کنار بیام با نبودنت ...
یعنی میدونی بخواممننcیشه ها ...
بالاخره هر جا برم هر چی بشه منو تو یه سری آدما مابین جدایمون هستن که گاه و بیگا ه حضور تو رو با وجو د نبودنت بهم یاد آوری میکنن ...
رسیدنمون بهم خب محاله ولی انکار احساسی که هنوزم هست نشدنیه ...
دلم میخواست تا میتونم تو زندگیت برات پشت باشم ....حتی نوا رو میخواستم حضانتشو
بگیرم و بدم بهت ولی حسم میگه تو هنوز نیاز داری به تنهایی و ساختن خودت ...
نورا ... نوا ...
خندیدم و موهای فرشو بهم ریختم ...
-هی مشنگ نورا خیلی وقته ]وم شده ماجراش ... پسر اصلی که ترتیبشو داده بود اعترا ف کردو صدای ضبط شدشم داشتم ... نوا ماجراش مفصله ... بیخیال حسش نیست .....
-من ... سامان من بدون تو و ارسلان نمیکشم ... سختمه ...
هوای سرد اطرافمو با دم عمیقی کشیدم تو ریه هام ...
-طاقت بیار ... پناه یاد بگیر که خودت باشی و خودت .... تو دختر قوی هستی ... تا حالا
محکم وایستادی و از این به بعدشم وایستا ...
من به تو ایمان دارم ...
خیره بودم تو چشمای روشنش که تیره تر از همیشه بود ....
اگه عشق به پناه گناه بود دوست داشتم گناهکار ترین فرد رو این کره خاکی باشم ....
شونشو گرفتم و کشیدمش توی آغوش خودم و وجودم پر شد از این حس آرامشی که من
بعش این دختر بود ...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت156 میدونی بعضی وقتا حوصلم سر میره .... بااینکه اینجام کس و کاری نداشت ولی
#قسمت157
پناه
-سلام ...
سریع چرخیدم سمت صدا .. با دیدن سرگرد شمسایی لبخندی زدم و نگام افتاد به خانوم
بامزه و خوشگلی که کنارش بودو دختر بچه ای که لباس عروس پوشیده بودو یه هد بند
صورتی عروسکیم روی سرش بود ...
با هیجان گفتم
سلام جناب سرگرد ... شوکه شدم از دیدنتون ..
لبخند متین و سنگینی زد
-خوشحالم دوباره میبینمتون ...
-منم همینطور ..
اشاره به خانوم کنار دستیش کرد
-همسرم مهسیما و دختر کوچولوم ...
با دیدن بچه که با اصوات نامفهومی گفت بابا ذوق زده گفتم
-وای خدایا ... چقد خوشحال شدم از دیدنتون ...
با مهسیما روبوسی کردم ...
-واقعا خوشبختم از آشناییتون ...
با خوشرویی گفت
- من بیشتر عزیز دلم ... فرزام خیلی ازت تعریف کرده بود واقعا دوست داشتم ببینمت ولی قسمت نشده بود انگار ...
-بله دیگه کارامون یکم تند تند پیشرفت ... منم بعد اون ماجراها رفتم پاریس و وقت ن
شد خدمت برسم و حضورا تشکر کنم ..
سرگرد با لبخند گفت
-اتفاقا پسر عمه منم فرانسه زندگی میکنه همراه دخترش .. کشور زیباییه ...
-بله همینطوره ..
.مهسیما رو به فرزام کرد
سبحان و سها رو میگی؟
-بله ...
-وای پناه دخترشو ندیدی .... انقد ماشالا شیرین و خوش سرو زبونه ...
سرگرد از گوشه چشم نگاهی به مهسیما کردو با دهن کجی گفت
-آره خیلی
یه آن خندم گرفت از قیافه سرگرد ولی خودمو جمع و جور کردم ... انگار دل خوشی از این خانواده نداشت ...
مهسیما دستمو گرفت
-عزیزم دوست داری پیش منو حنا بشینی ... مام تنهاییم مردا که دارن میرن دنبال خوشی
خودشون تا رفیقاشونو میبیننن
سوالی گفتم
-حنا؟
دستمو کشید دنبال خودش
-آره بیا تا معرفیش کنم ..
منو برد سمت دختر خانومی که تقریبا هم سن و سالای خودش بود ....
چهره دل نشین و دوست داشتنی داشت و همراه یه دختر چشم آبی تپل مپل و یه پسر
خوشگل نشسته بو دو دوتا بچه دوقلو هم دستشون بود ...
مهسیما رو کرد سمت من ...
-معرفی میکنم ... حنا خانوم ... زنداششم و اینام بچه هاشون دریا و آران این دوتا کوچولو هم فسقلیای منن ...
با تعجب گفتم
-بچه هاتون ....
با حنا خندیدن ... دریا کوچولو زودتر گفت ..
-بچه های عمه سه قلوئن ... آراد و آرتین و آیلا
ذوق کردم .... و بیشتر تعجبم واسه وقتی بود که هیکلشو دیدم ... نمیشد گفت فوق العا ده مانکن بود ولی ابدا شبیه زنیم نبود که سه قلو زاییده ...
یکم زیادی خوشگل بود ...
-اینم دوست ارسلان خان پناه خانوم گل همونکه فرزام پروندش دستش بود ...
حنا باهام دست داد و ابراز خوشحالی کرد .... دخترای دوست داشتنی بودن ...
کنارشون میتونستی احساس راحتی بکنی ... ممنون مهسیما بودم که منو آورد کنار خود
شون چون اصلا حوصله دلنازو نداشتم ...
سعی میکردم ذهنمو منحرف کنم نمیشد ... نمیتونستم به همین راحتی بیخیال آغوشی بشم که تا یه ربع پیش پناهم شده بودو ببخ
شمش به دختری که میدونه چقدر محتاج این آغوشم و باز خودشو میزنه به اون راه ...
تا میتونستم اونشب سعی کردم ما بقی شبمو خراب نکنم و با مهسیما و حنا خوش باشم
...
برای سه شب همون روز پرواز داشتم ... میخواستم بعد عروسی مستقیم برم فرودگاه ...
عروسی توی باغ ارسلان اینا بودو تقریبا بدون بریزو بپاش زیادی معمولی برگزار شد ...
ساعت طرفای یک بود ... و کم کم میخواستن بساط و جمع و جور کننن ...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی