eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
855 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت19 سامان بوی لوبیا پلو تو دماغم میپیچید و اعصابمو بیشتر خورد میکرد یه هفته
بیخیال میدونی که تا یه هفته آمپر میسوزونه بعدش درست میشه تو پوستتو خراب نکن ... -چی گفتی باز بهش؟ -هیچی والا .... -سامــــــان -جون سایه هیچی نگـ... -آقا سامان بیا نهار آمادس ... گوشیو چسبوندم به شونه و باسر بهش اوکی دادم ....همینکه دور شد گوشی و آوردم بالا که صدای سایه تو گوشم پیچید -این کی بود دیگه ؟... چشم دلم روشن ... پاهامو از رو صندلی برداشتم و بلند شدم .... -روشن باشه خواهرم روشن باشه .... یکی از بچه هاس باهاش هم گروهیم نترس کبریت بی خطره ... -والا اگه تو داداش منی همون یدونه کبریت بی خطر برا تویی که انبار باروتیم کلی خطر یه ... وارد دست شویی شدم و شیرو باز کردم ... گوشیو گذاشتم مابین سرو کتفمو مایع و زدم به دستام ... -نه بابا اینجوریام که فک میکنی نیست کبریتش نم کشیدس کارایی... -آقا سامان با شمام .. یه لحظه از نزدیکی صداش جا خوردم و گوشی ول شد تو سینک دست شویی و -اه لعنتی .... سریع گوشی و کشیدم بیرون ... اومد تو دستشویی -وای چی شد ؟... نگاه عصبی بهش انداختم ... گوشی و که خاموش شده بود آوردم بالا -هیچی خانوم گند زده شد توش ... تنه ای بهش زدم و از کنارش گذشتم ... انگار تن صدام یکم بلند بود چون دیدم امیر و م یثم از آشپز خونه اومدن بیرون نگاشون بین ما دوتا چرخید ... نشستم روی مبل و بلافاصله باتری و سیم کارتشو در آوردم ... میثم با دیدن گوشی گفت -فک کنم سشوار باید بگیری روش ... نگاه حرصی بهش انداختم سشوار از کجا باید پیدا میکردم اینجا ... چند تا دستمال بیرون کشیدم شروع کردم به تمیز کردنش ... امیر و میثم بالای سرم ایستاده بودن و پناه همون جای قبلیش ... میل عجیبی به زدن یه کشیده بغل گوشش داشتم .... خیلی داشتم خودمو کنترل میکردم تا حرفی بهش نزدم و دستم هرز نپره ... اخلاق تندی داشتم و زود آتیشی میشدم و الانم از اون موقعیتایی بود که اگه یه کلمه حرف میزد تضمینی نمیکردم نزنم تو دهنش ... باتری و انداختم و روشنش کردم ... توی دستم لرزید و خیره موندم به صفحه سیاهش ... پرتش کردم روی میز ... امیر دستشو دراز کردو برش داشت ....دیگه این گوشی گوشی بشو نبود ... امیر-سوخت فک کنم 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت20 بیخیال میدونی که تا یه هفته آمپر میسوزونه بعدش درست میشه تو پوستتو خراب ن
با نگاه عصبی چرخیدم سمت پناه نگاه آتیشیمو دوختم تو چشماش -بله سوخت به لطف خانوم ... به آنی اون چهره مظلوم و گناهکار عین خودم جوش آورد -خب حالا من چیکار کنم خودت حواست نبود عصبی بلند شدم -ببین ببر صداتو تا خودم دست به کار نشدم ... صداشو عین خودم برد بالا -خودتت ببر صداتو عددی نیستی تو ... با قدمایی بلند خیز برداشتم سمتش که امیرو میثم سریع به خودشون اومدن ... میثم پیراهنمو گرفت و کشید -هی پسر داری چیکار میکنی ... دستمو مشت کردم .... چشمامو سفت روی هم فشار دادم کمی از عصبانیتم کم بشه ... صدای امیر تو گوشم پیچید -خانوم خطیب برو تو آشپز خونه... لط..فا نگاهشو بین من و امیر چرخوند خواست دهن باز کنه که امیر با تحکم بیشتری گفت - لطــــفا . .. نفس عمیقی کشیدو با قدمایی تند وارد آشپز خونه شد .... نمیدونم چرا حس میکردم ظر فیتم تکمیل شده شاید به خاطر درست در نیومدن محاسبات عصابم تحت فشار بوده برا ی همون ولی الان گنجایش نشستن تو اینجا رو نداشتم ... گوشی و برداشتم و به سویشرت بافتم که روی صندلی آویز ونش کرده بودم چنگ زدم ... میثم-کجا بابا؟... وایستا حلش میکنـ... با بسته شدن در ورودی ساختمون دیگه صداشو نشنیدم .... با موندنم میترسیدم کاری ک نم که بعدا پشیمون شم از کردم ... از در خونه زدم بیرون و ماشین و راه انداختم وسط جاده ... نمیشد گفت زیادم جای پر تی بودیم ... دورو برشو نگا میکردی میشد یه چیزایی برای زندگی کردن پیدا کرد .... نگاهی به صفحه گوشی کردم و پرتش کردم روی صندلی کناریم ... اینجوری که بوش میو مد تا خریدن یه گوشی جدید مجبور بودم از گوشی سابقم استفاده کنم ... با وجود سردی هوا کمی شیشه رو دادم پایین ...نفسی چاق کردم و پامو رو گاز فشار دا دم ...میخواستم سریعتر برسم خونه ... یه ساعتی رانندگی بی وقفه با سرعت صدو چهل کارخودشو کرد .... چشمم به درسفیدو مشکی بلند خونه افتاد ... دستمو کردم تو داشبورد تا دنبال ریموت بگردم که در باز شد ... چشمم به سهیل افتاد دو سال از من کوچیکتر بود با ریموت درو زدم و براش بوقی زد م .... اومد جلو و با آرنجش محکم کوبید رو کاپوت ماشین ... اخمام رفت تو هم ... شیشه رو دادم پایین -چته افسار پاره کردی؟... لحنش پر بود از عصبانیت -باز چی تو گوشش وز وز کردی ماشینمو ازم گرفت ... بی اینکه جوابی بدم بهش پامو گذاشتم رو گاز و ماشین از جاش کنده شد از ترس اینکه زیرش نگیرم خودشو عقب پرت کرد که به پشت افتاد رو زمین ... صدای فحش رکیکی که از پشت دادو شنیدم ... همینکه ماشین ایستاد قفل فرمون و برداشتم و از ماشین پریدم بیرون ... چی گفتی؟! -همونیکه شنیدی به حالت تهدید قفل فرمونو نشونش دادم -سهیل گورتو گم کن تا گردنتو با همین نشکوندم ... پوزخندی زدو یه دستشو گذاشت توی جیبیش -هه... جنبشو نداری تا خیز برداشتم سمتش بلافاصله عقب عقب دوید و در رفت ....زیر لب یه بز دل نثارش کردم و برگشتم سمت ماشین...قفل فرمون و پرت کردم تو ماشین و درشو بستم ...راه افتادم سمت خونه ... هیچ بوی غذا مذایی از خونه نمی اومد ...خدا لعنتت کنه دختر ... در یخچال و باز کردم . ... جعبه پیتزایی که داخل یخچال بودو بیرون آوردم و گذاشتم رو میز ... حوصله گرم کرد ن و گذاشتنش تو فرو نداشتم سس بازی که داخل جعبه انداخته بودن و برداشتم و زدم بهش .... همونجوری سرد سرد یه تیکشو خوردم و بقیشو همینجوری ول کردم رو میزغذاخوری و ر اه افتادم سمت اتاقم که طبقه سوم بود ... خوبی این خونه همین بود که یه طبقش مجز ا در اختیار من و سهیل بود ... یه جورایی زندگی مجردی داشتیم ولی خورد و خوراکمون پایین بود ... در خونه رو باز کردم و مستقیم راه افتادم سمت اتاقم لباسامو پرت کردم رو مبل راحتی و خودمو پرت کردم روی تخت ... اونقدر خسته بود ذهن و تنم که نفهمیدم کی خوابم برد ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚برای خواندن پنجمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد اول کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/22872 💚برای خواندن ششمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد دوم کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/19607 💚برای خواندن هفتمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/20317 💚برای خواندن هشتمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 122 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/21209 💚برای خواندن نه‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 51 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/23895 💚برای خواندن ده‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 98 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/24674 💚برای خواندن یازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 265 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27860 💚برای خواندن دوازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 53 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27901 💚برای خواندن سیزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 72 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28450 💚برای خواندن چهاردهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 171 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28891 💚برای خواندن پانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 75 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 💚برای خواندن شانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 50 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/31369 💚برای خواندن هفدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 33 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32361 💚برای خواندن هجدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 66 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32974 💚برای خواندن نوزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 36 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32963 💚برای خواندن بیستم داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 36 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/33097 💚برای خواندن بیست‌ویکم داستان بلند بنام↘️ رمان(سرگذشت ارواح در عالم برزخ)27قسمت👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/33139
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 500 و = شامل و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال کنید. 🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی 🍎لیست اول 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/19259 💚 تعداد 51 نرم‌افزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆 🍎لیست دوم 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20779 💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆 🍎لیست سوم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/27333 💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست چهارم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/29115 💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست پنجم https://eitaa.com/zekrabab125/30402 💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست ششم https://eitaa.com/zekrabab125/31665 💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست هفتم https://eitaa.com/zekrabab125/32865 💚 تعداد 70 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32631 ♦️♦️♦️
هدایت شده از بایگانی پروژه
به ما بپیوندید ، پولدار شوید در. 👇👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام اینجا معجزه رو وارد زندگیت کن👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از بایگانی پروژه
❣﷽❣ 🔸 عزيزان من.! 💠آينده مال شماهاست، 💠اميد آينده‌ى خانواده و اطرافیان شما هستيد؛ 💠بايد خيلى مراقب باشيد. 💠درست است كه جوان اهل عمل است، 💠اهل فعاليت است، 💠اهل تسويف و امروز به فردا انداختن كار نيست، 💠اما بايد مراقب بود که دیر نشود . ❣❣دوست مشهدی 🌀شک و تردید رو بذار کنار و برای یک بار هم شده درست تصمیم بگیر ✍و با مشاور صحبت کن ، یکی دو ساعت وقت بزار ضرری که ندارد ✍خوب بود، خوشت آمد، شرکت کن ✍خوب نبود، خوشت نیامد، ضرر نکردی ✍برای بهتر شدن تلاش کردی 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام با ما بروز باشید،
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت21 با نگاه عصبی چرخیدم سمت پناه نگاه آتیشیمو دوختم تو چشماش -بله سوخت به ل
پناه نفس عمیقی کشیدم ... هوا خیلی سرد تر از اونی بود که فکرشو میکردم ... نگام به بخارایی بود که از دهنم بیرون میومدن ...لبه های کاپشن نیم تنه شیری رنگموبهم نزدیک تر کردم و نگاهی به آدرس توی گوشی و به خونه رو به روم انداختم ... از بیرونش معلوم بود خونه آدم حسابیاس ... نگامو تو کوچه چرخوندم و از روی جوب پریدم اونور و رفتم دم در خونشون .... نگاهی به پلاکش کردم و چشم گردوندم بین زنگای آیفونشون ... اسمی روش نبود حدس میزدم هر چهار طبقش ماله خودشون باشه ... دل و زدم به دریا و زنگ طبقه اول و فشار دادم .... هوا حسابی سوز داشت ...دستامو مشت کردم و آوردم نزدیک دهنم .... -کیه؟... سریع چرخیدم سمت آیفون ... -سلام ...بخشید با آقای حسین پور کار داشتم ... -کدوشون؟! -سامان ...سامان خان -چیکارشون دارین؟... همیشه بدم میومد از آدمای فضول .... حدس زدم شاید مادرش باشه ولی از لحن دوم شخصی که به کار برد یکم شک به دلم افتاد سعی کردم با خشرویی جوابشو بدم -با خودشون کار داشتم ...تشریف دارن؟.. کمی مکث کرد ...فک کنم داشت از پشت اون آیفون تصویری قیافه منو سیاحت میکرد بله هستن منتها تو واحد خودشونن .....طبقه سوم ... -ممنون دستم و بردم سمت زنگ سوم و فشار دادم ....خبری نشد ... عقب عقب رفتم و نگاهی به طبقه سوم انداختم که انگار چراغاش خاموش بود ... به لطف در نرده ای مانندشون م یشد حیاطشونو دید که ماشینشم تو حیاط پارک بود ... یبار دیگه دستمو روی زنگ فشار دادم اینبار کمی طولانی تر ... جواب ندادنش داشت کفر منو در می آورد...میخواستم سریع تر شر این پسره از سرم وا شه ... آدم متعادلی به نظر نمی اومد ... سر همینم همه پس انداز دو سال گذشتمو یه رو زه به باد دادم .... پاکت توی دستمو فشار دادم ... سه ملیون تومن پول گوشی داده بودم که سر سهل انکاری اون همه پس اندازمواز چنگم در آورده بود ... -بلـــــــــه.... صدای عصبیش که تو آیفون پیچید باعث شد سریع به خودم بیام و دستمو از روی زنگ بردارم ... -سر آوردی مگه .... از صدای خش دارش احتمال نودو نه درصد دادم خواب بوده .... سعی کردم خودمو نبازم سرفه ای کردم تا راه گلوم بازشه -جناب حسین پور خطیب هستم میشه چند لحظه تشریف بیارین پایین ؟ انگار با شنیدن صدام استپ کرد ... داشت توی سرش تجزیه تحلیل میکرد که این صدای کیه لابد ... رومو کامل چرخوندم سمت ایفون تصویری تا ببینتم ... -تو؟!... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت