eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
845 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت54 خطرناکه یه جای امن باید ببریمش ... -کجا؟! فرزام-فردا بیارش اداره اونجا
پناه با حرص پرده رو انداختم و نگامو از سامانی که بعد میثم رسیده بود گرفتم... گفته بود زودتر از همه میاد ولی ساعت نه و نیم شده بودو هنوز خبری ازش نشده بود .... سامان اومد تو .... باسربهش سلام دادم .... با میثم دست دادو اومد کنارم -سلام خوبی؟! خوب بودم؟!!!!... بی حوصله گفتم -هوم خوبم ... شالگردنشو از گردنش باز کرد ... -فک کنم هنوز یه توضیح بدهکاری بهم ... پفی کردم ... چرا من به همه بدهکار بودم ... -بیخیال شو سامان ... -بیخیال چی؟...بدهیت؟!...گفتم نمیذارم بدهکارم بمونی دستی توهوا براش تکون دادم ورفتم سمت آشپز خونه -چایی میخورین میثم عینک طبیشو گذاشت روی سرش -کلا بساط صبحونه رو بچین دیگه این سرگروهمونم که انگار خیال اومدن نداره رفتم توی آشپز خونه و چای سازو زدم ... صدامو کمی بالا بردم تا میثم بشنوه ... -راستی این بچه هایی که قرار بود بیاریشون چی شد ؟ میثم-حله ... چند نفری و انتخاب کردم به دوتاشون گفتم امروز بعد از ظهر بیان دوتام فردا میان ... سامان –زیاد نمیشیم به نظرتون ؟! -عوضش کارامون سبک تر میشه سریعترم پیش میریم ... سامان-حالا کیا رو انتخاب کردی ؟ در حالیکه قالب پنیر و میذاشتم روی میز منتظر بهش نگاه کردیم هردو ... -یکی این پسره بود امین فرخ زاده از همین بچه های هوا فضا ست سری تکون دادم -اهوم ...من میشناسم درسش خیلی خوبه -آره یکی اون یکیم رفیق فاب جناب عالی دلناز خانوم جفت ابروهامو دادم بالا -دل.نـــاز؟! -بله دلناز ... نگفت مگه بهت ؟ شونه ای بالا انداختم از دیشب به گوشیم نگا نکرده بودم ... -خب دیگه کی علی عارف و مریم فاخر و روشنک پورعلی سامان وارد آشپز خونه شدو یه تیکه از نونای تستی که تازه داغ کرده بودم و برداشت -این دختره مریم فاخره میشناسم از اون خر خوناس خوب کردی انتخابش کردی... میثمم اومد تو آشپز خونه -آره بچه های خوبین ... امین و دلناز خانوم امروز میان بقیه فردا....باید ببینیم امیرم می پسنده یانه ... -حتما تائید میکنه بچه های خوبیو انتخاب کردی ... صدای چای ساز در اومد فنجونارو گذاشتم توی سینی و برای هر سه تامون چایی ریختم ... بعد خوردن صبحونه میون بحثای تخصصی و غیر تخصیمون هر کدوم رفتیم سر کارمون ... طراحی باله ها رو سامان انجام داده بود ... به جرئت میشد گفت عالی بود یه چیزی فرا تر از عالی ... یه نگام به ساعت بودو یه نگاهم به در .... ساعت داشت از دوازده میگذ شت و خبری از امیر ارسلان خان امیری نبود ... میثم خودکارشو پرتکرد روی میز -آقا این سرگروه نمیخواد بیادانگار نهار نوبته اونه پس چی کنیم ؟! -خب یه زنگ چرا بهش نمیزنی؟!...زنگ بزن ببین کجا مونده گوشیشو از کنارش برداشت و نگاهی به صفحش انداخت ... -زنگ زدم بر نمیداره ... سامان دست برد سمت نیم کت شیکش ... توی دلم اعتراف کردم پسر به خوشتیپیش نوبره ... رو کرد سمت من -بیا بریم نهار و بگیریم و بیایم با تعجب گفتم –با من؟! خیلی ریلکس سویچشو برداشت و روکرد سمتم آر ه باتو ... در مورد اون مسئله هم باهم صحبت میکنیم ... پفی کردم این یارو چرا اینقدر کنه بود .... دهن باز کردم که جوابشو بدم که نگام به نگا هش افتاد داشت با زبون بی زبونی میگفت خفه خون بگیر ... یه جورایی حالم داشت از اینجا بهم میخورد از دیشب ....ترجیح دادم مخالفتی نکنم ... ر فتم توی تک اتاق اونجا و لباسامو عوض کردم تنها مانتویی که داشتم و با همون شال د یروزیو تنم کردم ... باید سریعتر میرفتم اب ته مونده حسابم یه لباس درست و حسابی برای خودم میخریدم ... وقتی از اتاق اومدم بیرون میثم نگاهی به سرتاپام کردو با دست به بیرون اشاره کرد -رفت تو ماشین ... واسه من برگ بگیرین با موسیر ... لبامو به معنی تمسخر کجکی کردم -چشـــــــم ...فعلا از خونه اومدم بیرون و رفتم سمت ماشینش .... عینک آفتابی شیکی زده بود به چشماش .... راست میگن از هرچی بدت بیاد سرت میاد ازمردا فراری بودم و ناخواسته دوتا مرد د رگیر خصوصی ترین مسائل زندگیم شده بودن ... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت55 پناه با حرص پرده رو انداختم و نگامو از سامانی که بعد میثم رسیده بود گرف
امیر ارسلان عصبی نگاهی به ساعت مچیم انداختم .... ساعت از شیشم گذشته بود ولی هنوز تشریف نیاورده بودن ...گوشی و برداشتم و شماره فرزام و گرفتم به سه بوق نرسیده جواب دا د -الو ... -سلام -سلام نیومدن ؟! -خیر نیومدن .. -باشه مهم نیست تا هشت اومدن من ادارم نیومدنم شب بیارش خونه -باشه -این پسره سامان .... قابل اعتده بی حوصله پرده رو کنار زدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم -آره خیالت راحت ... -باید اونم یبار ببینمش ... -سعی میکنم ترتیبـ... با دیدن دری که باز شدوپناهی که ماشین و رو روند تو محوطه سریع گفتم -فرزام اومدن ... فعلا -باشه میبینمت ... بی توجه به میثم و دو نفری که تازه آورده بودسریع از ساختمون زدم بیرون با دیدن پناه پشت فرمون تعجب کردم .... اخم رفت تو هم ...نزدیک تر که رفتم چشمم افتاد به سامانی که رو صندلی جلو دراز کشیده بودتا نزدیکشون شدم پناه سریع پیاده شد ... با دیدن رنگ و روی پریدش چشم گرد شد یهو نگام قفل شد رو دستای خونیش .... با دهن باز خیره بودم بهش که با تته پته به سامانی که تو ماشین بود اشاره کرد -زد....زدنش ..... با چاقو .... زدنش... سریع خیز برداشتم سمت در کنار جلو ماشین و بازش کردم ... خشکم زد با دیدن سامانی که دستشو سفت داشت روی زخمش فشار میداد وخونی که از لای انگشتاش داشت میز د بیرون و بخشیشم خشک شده بود روی دستش ... -چی شده ... انگار همین جمله واسه باز شدن سد اشکای پناه کافی بود ... -داره میمیره ... سامان دستش سفت فشار داد رو زخم -شلوغش نکنید چیزی نشده ... -یعنی چی که چیزی نشده ... تا دستشو از روی زخم کشیدم داد بلندش تو گوشمون پیچید ... خون با شدت بیشتری فو اره زد بیرون ... وقت تعلل نبود ... -سریعتر سوار شو ... درو بستم و ماشین و دور زدم .....پناه بلافاصله در عقب و باز کردو سوار شد .....دنده عقب گرفتم و سریع از در زدم بیرون .... نگاهی به سامان که داشت به خودش میپیچید انداختم و با حرص گفتم -چی شده ؟.... چرا آوردیش اینجا میبردیش یه در مونگاهی چیزی ... رفتیم ..تهران ... اومدن به زور داشتن سوار...سوارم میکردن .... سامان ... با مشت کوبیدم به فرمون ...لعنتی .... گوشیمو در آوردم ... باید به فرزام میگفتم .... -الو چی شد؟! -فرزام میخواستن بدزدنش ... سامان و زدن با چاقو ...دارم میبرمش بیمارستان ... -ای لعنتی .... زخمش خیلی عمیقه ؟ گوشی به دست چرخیدم سمتشو نگاهش کردم نمیدونم ... -سریعتر منتقلش کن بیمارستان ... منم خودمو میرسونم -باشه .. . گوشی و قطع کردم و پامو بیشتر رو گاز فشار دادم .... صدای گریه پناه روی مخم بود ... دونه های عرق روی پیشونی سامان نشون میداد بد دردی داره میکشه ... بلافاصله اولین بیمارستانی که دیدم نگه داشتم .... بی معطلی رو برانکارد بردنش تو بیمارستان ... این دختر داشت سر همه رو به باد میداد ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
❣﷽❣ مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از تکنیک_مسیرسبز
❣﷽❣ بــد فهمیدیم! این کائنات نیست که آرزوهایمان را اجابت می کند این خود آرزوها و اهداف ما هستند که باعث می شوند اجابت به سمتشان جذب شود! مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
❣﷽❣ براى عوض كردن زندگيمان، براى تغيير دادن خودمان، هيچ گاه دير نيست! هرچند سال كه داشته باشيم هرگونه كه زندگى كرده باشيم هراتفاقى كه از سر گذرانده باشيم، باز ... از نو شدن ممکن است.💯 مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت56 امیر ارسلان عصبی نگاهی به ساعت مچیم انداختم .... ساعت از شیشم گذشته بود
پناه از شدت استرس با پام روی زمین ضرب گرفته بودم .... صحنه ها یکی یکی میومد جلو چشمم .... بعد اینکه ماجرا رو تعریف کردم راه افتاد سمت خونم .... رفت دنبال مدارک که تو تشک تخت جاسازیشون کرده بودم ....گفت نباید بمونن تو اون خونه ... بلافاصله بعد رسیدن به سر کوچه ماشین و پارک کرد و راه افتاد سمته خونه ... تو حال خودم بودم که یهو در ماشین باز شدو حس کردم دستی دور بازوم حلقه شدو منو از ماشین بیرون کشید .... با دیدن فرامرز نوچه احمدی به خودم لرزیدم ... نمیدونم از کجا دیدن منو .... به زور منو کشید سمت ماشین خودشون ... دست بزرگشو دوردهنم انداخته بودو حتی مجال نفس کشیدنم نمیداد بهم ... داشت به زور هلم میداد تو ماشین که یهو از پشت کشیده شدم ... صحنه های درگیری شون جلو چشمم عقب جلو میشد .... دوتا دیگه از آدماش هم پیاده شدن .... یکیشون منو گرفته بودو دوتای دیگه با سامان در گیر شده بودن ...میخواستم جیغ بزنم ولی نفسمو و صدام باهم گرفته بود .... تو یه لحظه غفلت چاقو تا دسته فرو رفت تو پهلوش و جلوی دهنمو و نفسم همزمان باز شدو صدای جیغم میون نعره سامان گم شد ... انگار ترسیدن ... اونیکه چاقو دستش بود عقب عقب رفت.... فرامرز سرشون داد زد -سریع سوار شین بریم گند زدین بیخاصیتا ... حتی نفهمیدم چطوری گاز دادن و از کنارمون رد شدن .... چشمامو محکم روی هم فشار دادم و با صدای مردونه و پر جذبه ای که تو گوشم پیچید سریع بازش کردم -سلام خانوم خطیب نگامو از یه جفت کفش ورنی براق مشکی کشوندم بالا تر تا صورت مردی که جذابیتش شدیدا رو مخ بود ....اخماشو کشید بود تو هم ...نگاه خیره و کلافمو که دید خودش زبو ن باز کرد -سرگرد فرزام شمسایی هستم ...فک کنم لازمه چند دیقه ای وقت همو بگیریم ... تا گفت سرگرد رنگ صورتم پرید ....امیر سریع اومد جلو فرزام جان چند لحظه اجازه میدی ؟ مرد که اسمش انگار فرزام بود نگاهی به امیر کردو با آرامش گفت -بیاین بیرون ... بهتره بریم خونه .... اونجا بهتر میشه صحبت کرد ... اینو گفت و ازمون دور شد سئوالی نگاش کردم ... نفس عمیقی کشیدو گفت -ببین پناه ... نفسشو با صدا داد بیرون و کلافه دستشو برد میون موهاش ... -این آقا ... دستاشو به نشانه سکوت بالا گرفت -صب کن صب کن توضیح میدم ... این آقا .... این آقا دوست قدیمه منه ....پلیسه ... خیلی متونه کمکون کنه ... صبی پریدم میون حرفش -من گفتم کمک میخوام؟! -گـــــــوش کن ... ببین با اتفاقی که برای سامانم افتاد باید بفهمی این یارو با کسی شو خی نداره ... بفهم که تو تنهایی نمیتونی از پسش بر بیای ... باید از پلیس کمک بخوای ... -نمیتونــــ... -میتونن ... کله نده تر از این آقا رو گرفتن انداختن گوشه حلفدونی بعد اینو نتونن ... به شون اعتماد کن ... حرفای فرزام و بشنو اگه قانع نشدی چشم ... دستامو مشت کردم و سرو انداختم پایین ... بلاتکلیفی یعنی همین ... همینکه ترست به عقلت غلبه کنه ... با باز شدن در اتاقشو اومدن دکتر بی توجه به امیر سریع دویدم سمت دکتر ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت57 پناه از شدت استرس با پام روی زمین ضرب گرفته بودم .... صحنه ها یکی یکی م
آقای دکتر حالش چطوره؟ گوشی پزشکیشو انداخت دور گردنشو دستاشوکرد توی جیبش ... -پنج بخیه خورده .... قطر زخمش کوچیک بود ولی عمقش زیاد.... بهتره تا به هوش اومد نش صبر کنید ... نفسمو با خیال آسوده دادم بیرون ... امیر - خدا رو شکر انگار بهتره .... الان بیا بریم باید با فرزام حرف بزنی من شب برمیگردم پیشش ... ابروهاو گرهکردم و محکم گفتم نه ... -نـه؟... پناه چرا داری لج بازی میکن... -لجبازی نمیکنم ... من تا به هوش اومدنش بالا سرش میمونم ... عصبی پوزخندی زد -چی میگی واسه خودت ... همین چند ساعت پیش میخواستن ببرن سرتو زیرآب کنن کجا میمونی .... مصمم گفتم -هر اتفاقیم بی افته میمونم ....نمیتونستم بزارمشو برم هر بار به خاطر من خطر کرد ... یه شب تا صبح پیشم موند ... به خاطرم چاقو خورد ... من نمیتونستم ... نمیتونستم گربه کوره باشم و بگذرم از این همه محبتی که بی قیدو شرط در حقم کرده رو ندید بگیرم نمیام ... اگه حرفی هست یا الان بزنه یا فردا ...من الان این لحظه تا وقتی که سامان. از رو اون تخت بلند نشه اینجا میمونم ... عصبی چنگ زد بین موها ... یه اَه زیر لب گفت و از کنارم رد شد ... میفهمیدم میخواد کمکم کنه ولی الان سامان مهم تر از خودم بود ... نشستم روی صندلی کنار در اتاقش ... میدونستم پرستارا هنوز اون تو ئن برای همین به خودم اجازه ندادم برم تو... با دستام سرمو گرفتم و تکیه دادم به دیوار ... خدایا کجای زندگیمی که نمیبینمت .... با صدای زنی که ناله میکرد خدایا چه خاکی به سرم شده چشمامو باز کردم .... نگام قفل شد روی زنی که داشت همراه یه دختر جونو و دوتا مرد به سمت اتاق سامان میومد... سریع خودمو جمع و جور کردم ...شباهت دختره به سامان به قدری بود که با یه نگاهم میشد فهمید خواهرشه .... از کنارم ردشدن و سریع درو باز کردن ... انگار اصلا منو ندیدن ... بلند شدم و ایستادم ... صدای زنه و دختر کنارش بلند تر شد ... نگام به نیم تنه لختش بود که روی تخت دراز کشیده بود ... حتی اون باند پیچی هام نتونسته بود عضلات شکمشو قایم کنه با وجود لا غر بودن ولی هیکل عضلانی داشت ... سریع نگامو ازش گرفتم ... -اَ که هی .... خانوادشم که اومدن ... تا سرمو چروندم سمت امیر رفت تو اتاق ... کمی دور تر از در اتاق ایستاده بودم و خیره بودم بهشون امیر جلو رفت و دستشو دراز کرد سمت مرد مسن و مرد جونتری که کنار ش بود ... -سلام آقای حسین پور... هردو چرخیدن سمتش ... زنی که حدس میزدم باید مادرش باشه چرخید سمت امیر -چه بلایی سر پسرم اومده ؟....کی به این روز انداختتش؟! امیر لحنشو آروم تر کرد -نگران نباشین خانوم حسین پور شکرخدا اتفاق خاصی نیافتاده ... من باهاتون تماس گر فتم که تشریف بیارید بیمارستان ... ظاهرا یه درگیری خیابونی بوده برای یکی از هم گرو هیامون انگار مزاحمت اینجاد کرده بودن سامان جان خواسته دخالت کنه که متاسفانه ا ونام با چاقو زدنشو در رفت ... دخترجوون –یعنی چی که در رفت.. یعنی سامان سر یه دختره دعوا کرده ؟ ی قدم گذاشتم جلو ...با صدای ضعیفی گفتم -سـ...سلام نگاه همشون چرخید روم ... تا خواستم یه کله دیگه حرف بزنم سریع خواهرش گفت -شما؟! دهنم باز نشده بود که امیر زودت گفت -ایشون خانوم خطیب از هم دانشگاهیای مان برای ایشون مزاحمت پیش اومده بود.... مادرش یه نگاه به سر تا پام انداخت ... همگی ساکت بودن ... آب دهنمو به زور قورت دادم .... سنگینی نگاشون کمر شکن بود ....پدرش قبل همه این سکوت و شکست -آهاکه این طور ... حالا خودت خوبی دخترم؟ لبخند مصنوعی نشوندم روی لبم -ممنون .. شرمنده واقعا نمیدونم به چه زبونی ازتون عذر خواهی کنم ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت58 آقای دکتر حالش چطوره؟ گوشی پزشکیشو انداخت دور گردنشو دستاشوکرد توی جیبش
خواهرش لحنش کمی نرم تر بود -این چه حرفیه عزیزم تو اون شرایط هر کس دیگه ایم بود همین کارو میکرد ... حرفی نزدم ... جرئت بالا آوردن سرمو نگاه به هیچ کدومو نداشتم ...انگار امیر حالمو فهم ید که اومد طرفم.. -خانوم خطیب من یه چند دیقه ای باهاتون کار داشتم ... یه لحظه تشریف میارین ... نگاهی بهش کردم ویه نگاه به جمعشون که منو زیر ذره بین برده بودن انداختم و پشت سرش از اتاق اومدم بیرون ... نگاهی به داخل کردو آستین مانتومو گرفت و کشیدم کنار دیوار -به فرزام گفتم فردا میریم دیدنش ریلکس خیره شدم تو چشماش -خب ؟! انگار کمی حرصی بود از دستم -خب به جمالت .. مدارکی که میگی کجاست؟.... پیشته که فردا ببریم براشون؟ اخمام باز رفت تو هم -سامان رفت که بیارتشون نمیدونم پیدا کرد یا نه .... با مشت کوبید کف دست چپش ... -اه لعنتی .... کجاست بگو من میرم دنبالشون بگردم ... زندگیم بهم یاد داده بود به هیچکس اطمینان نکنم... حتی به چشمام وقتی خودم نیس تم .... فردا خودم میرم برش میدارم میریم ... اخماش بد تر از ماله من گره خورد بهم ....انگار فهمید بهش اطمینان نکردم و برخورد بهش ... باغیض نگام کرد .... -به درک اسفل السافلین ... اینو گفت و پشتشو کرد به من و رفت سمت خروجی بیمارستان ... نمیدونستم باید بر گر دم توی اتاق یا نه ... تر جیح دادم بیرون باشم ... جو حاکم توی اتاق هم خجالت زدم میکرد هم معذب ... تا وقتی خانوادش تو اتاق بودن بهتر بود کنار اتاقش نباشم ... رفتم سمت آب سرد کن و یه لیوان اب یخ برای خودم ریختم ... لیوان و بردم سمت دهنم که نگام به دستام افتاد ... حس کردم بوی خون تو دماغم پیچد .... یه قلپ آب یکه خو رده بودم و سریع برگردوندم توی لیوان و پرتش کردم تو سطل آشغال کنار آب سرد کن ... . راه سرویس بهداشتی و میدونستم ... با قدمایی تند راه افتادم سمتش .... حس حالت تهوع داشت بهم دست میداد ... درشو با ز کردم و خودمو پرت کردم توش... دستمو گذاشتم روی دهنم که بازهمون بو تو دماغم پیچید و اینبار نتونستم خودمو نگه دارم و هر چی که توی معده خالیم بودو بالا آوردم . ... میل عجیبی به عق زدن داشتم ... عق زدن این دنیا و همه آدمای امثال پایدار ... پدرم . .. مادرم ... حالم از خودمو آدمای درو برم داشت بهم میخورد ... یاد اون متنی افتادم که میگفت وقتی اولین حس مادرم نسبت به من تهوع بود از بقیه چه انتظاری میره نمیدونم چقد تو آینه دستشو یی خیره موندم به خودم .... چقدر غرق شدم تو گذشته ای که جز گندو کثافت چیزی واسه دل خوش کردنش بهش نداشت ... وقتی به خودم اومدم که وارد اتاق سامان شدم و با دیدن پسر جوونی که تو اتاق نگاش تیز چرخید سمتم خشکم زد ... چشماش همرنگ چشی سامان بود ولی عمق و نفوذ چشمای سامان و نداشت... -شما؟! نگاهی به درو برم کردم خبری از خانوادش نبود ... اعتماد بنفسمو جمع کردم .... -پناه خطیب هستم همکلاسی سامان خان ... پوزخند پر تمسخری زدو یه نگاه به سر تا پام انداخت ... -بگو دوست دخترشی خودتو خلاص کن دیگه چرا صغری کبری میچینی ... نگاهی به سا عت توی دستش کر د ... -خوبم شد اومدی ... اینا که منو کاشتن اینجا رفتن برم یه چیزی پیدا کنم برا خوردن .... پناه اینو گفت و بی توجه به من از کنارم رد شد ...شونه ای بالا انداختم و جلوتر رفتم ... نگا م خیره مونده بود رو نیم تنه برهنه و شیش تیکش که حالا با اون چاقویی که خورده تی که پاره شده بود.... نفسمو با صدا دادم بیرون و نگامو بالا تر کشوندم ... صندلی کنارمو نزدیک تر آوردم و نشتم روش ... نگام روی صورتش چرخید ... مژه های بلندش روی صورتش سایه انداخته بودن و یه ته ریشه خیلی کم رو صورتش که جذابیتشو چند برابر کرده بود ... نگام به خال کوچیکی ر وی گونه چپش افتاد ... اخمش انگار تو عالم بیهوشیم باهاش بود ... یبار دیگه تو دلم اعترا ف کردم این پسر تو جذابیت لنگه نداره ... ابروهای خوش فرمش در هم بودو یه چسب کوچیک بخیم زده بودن کنار ابروی چپش . .. لبخندی روی لبم نشست .... زندگیمو خیلی جاها مدیون امیر ارسلان و این پسر بودم . .. گاهی وقتا تو کار سرنوشت میمونی ... آدمایی ک تا چند وقته پیش نه سلامی باهاشون دا شتم و نه علیکی آدمایی که فقط اسم بودن که شنیده بودم حالا شده بودن نزدیک ترین و محرم ترین آدمای حال حاضر زندگیم .... نفس عمیقی کشیدم و سرمو گذاشتم روی دستم کنار تخت ... یه شب تا صبح کنارم موند و همین دلگرمم میکرد تا صبح کنارش باشم... چشمامو بستم...خوابم میومد وخوابم نمیگرفت ... خوابام ای́نروزا شده بود خواب خرگوشی ... با چشم باز میخوابیدم تا مبادا تو خواب بلایی سرم بیاد .... ای́نروزا میترسیدم از خوابیدنم مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت59 خواهرش لحنش کمی نرم تر بود -این چه حرفیه عزیزم تو اون شرایط هر کس دیگه
گردنم تیر کشید... آخی گفتم و دستمو گذاشتم روی گردنم .....سرمو آوردم بالا .... هوا شبیه گرگ و میش صبح بود انگار ... سرمو چرخوندم سمت پرستاری که بی توجه به من و چشمای بازم داشت سرم سامان و عوض میکرد ... -سلام ... نیم نگاهی بهم کردو خیی خشک گفت -سلام ... دستی روی گردنم گذاشتم و چشمامو از درد بستم ... -ببخشید ساعت چنده ؟! نیم نگاهی به ساعت مچی ظریفش انداخت هفت و نیم ... نگاهی به بیرون انداختم ... برفی بود ...انگار شب قبل برف باریده بود ... از جام بلند شدم و نگاهی به سامان انداختم .. -حالش چطوره؟ بی حوصله و کمی عصبی از کنارم رد شد -میتونید وایستید دکترش بیاد تو ضیح بده ... از کنارم رد شدو رفت ... اخمام رفت تو هم ... صبح اول صبحی همچین آدمی و دیدن نوید یه روز پر انرژی رو میداد .... شکمم از زور گشنگی داشت صداش در میومد ... کاپشنمو که در آورده بودمو دوباره تنم کردم ... نیم نگاهی به سامان انداختم و کیفمو برداشتم .... از اتاق زدم بیرون ... میدونستم اینجا چیزی به همراهای مریض عمرا نمیدن باید یه چیزی پیدا میکردم واسه خوردن تا قبل از پایدار گشنگی نکشته بودتم .... تا از در بیمارستان زدم بیرون سوز سردی لرز به تنم اندخت .... نگامو سمت آسمون چر خوندم ....دونه های ریز برف توی باد اینور و اونور میشدن .... برف شدیدی نمیبارید ولی همین چندتا دونه ای که گاه و بی گاه میخورد توی صورتت کل تن و بدنتو میلرزوند .... هنوز هوا کامل روشن نشده بود ولی انگار سیب زمینی کبابی فروش جلوی بیمارستان از صبح بساتشو پهن کرده بود ...انگار امسال سال پر برفی داشتیم .....با قدمایی آروم راه ا فتادم سمت بیرون .... نگام به کفشای اسپورت آل استار قرمزم بود ... دستامو تو جیب کاپشنم فرو کردم .... با وجود این لباسای تکراری هنوزم تیپمو دوست داشتم .... گاهی وقتا چیزایی کوچیکی که شاید زیادم مهم نباشن میتو نن تو اوج مشکلات دل یه دخترو شاد کنن ... مثله همین آل استای قرمز و شلوار لوله تفنگی جین آبیم که خیلی به کفشام میومد .... ناخداگاه لبخند روی لبم نشست ...سرمو اوردم بالا برف میریخت رو صورتم ... خندیدم .. .. میدونستم نوک دماغمو لپام الان سرخ سرخه همرنگ کفشام ... گاهی وقتا لازم بود بخندم حتی اگه شده مصنوعی ... کناره دکه سیب زمینی فروشی رسیدم .... -سلام پیر مرد که کلاه پشمی داشت و دستاشو داشت روی پیک نیک گرم میکردنگام کرد ... نمیدونم چی تو صورتم دید که خندید .. -سلام ...صبح بخیر ... -صبح شمام بخیر ... یه سیب زمینی کبابی میخوام ... چشمی گفت و بلند شد ... نگامو ازش گرفتم ... تهران و با همه شلوغیاش خیلی دوست داشتم ...انگار زندگی تو تک تک خیابوناش حتی خلوت ترین خیابوناشم جاریه ....این شهر بوی زندگی میداد .... سیب زمینی و لای نون گرفت طرفم .... یه آب میوه از جلوی دکش برداشتم و با تشکر حسابش کردم ... نمیدونم چرا امروز هوس کرده بودم همه خاطره های خوبمو ثبتشون کنم ....راه افتادم سمت نیمکت آهنی کنار ورودی نشستم روشو لای نون و باز کردم .... سیب زمینی برشته شده و کبابی بهم چشمک میزد ... نون و گذاشتم روی نیمکت و خودم نشستم کنارش که یه لحظه تنم از سردی فلز زیرم لرزید ... گشیمو از تو جیبم در آوردم . ... خنده از لبم کنار نمیرفت ..... دوربین و تنظیم کردم تا فقط از پاهامو سیب زمینی کنارم عکس بندازم ... دونه های برفی نشسته روی شلوارم نشونه ای برای اثبات یه روز برفی بود .... تایمرشو تنظیم کردم سر پنج ثانیه .... با ذوق خیره بودم به گوشی. با فلش خوردن دوربین و ثبت عکس نگام به دو جفت کفش سفیدو مشکی بزرگ درست روبه روی پا هام جفت شده بود .. مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت60 گردنم تیر کشید... آخی گفتم و دستمو گذاشتم روی گردنم .....سرمو آوردم بالا
سرمو آوردم بالا ... بادیدن همون پسر جوونی که دیشب کنار تخت سامان بود نگاه آشفتم آروم گرفت .... یه لحظه ترسیدم از اینکه نکنه باز اومدن سراغم ... نگاهش بی تفاوت بود ولی سرد نبود .... -سلام ... بلند شدم و نومی و برداشتم ... نگاش کردم -سلام چشماشو از شدت سرما ریز کرده بودو دستاش تو جیب پالتوی کوتاهش بود ... -دیشب بعد شام برگشتم فک کردم رفتی وقتی دیدم موندی و خوابت برده دیگه نموندم تو اومدم بیرون تو ماشین ... سری تکون دادم و حرفی نزدم ... -دوست دختر جدیدشی؟ ابروهام رفت بالا -دوست دختر؟! یکم لحنش بوی شیطنت گرفت -نه پس دوست پسرشی -به من میاد دوست دخترش باشم؟!! نگاهی به سرتا پام انداخت و خندید ... نه بهت نمیاد اینقدرا بی سلیقه باشی ... خندیم از خندش ... شبیه سامان بود ولی نه به قدر اون جذاب ... دستشو دراز کرد سمتم -سهیلم ... داداش سامان .... نمیدونم چرا حس خوبی نسبت بهش داشتم دستمو گذاشتم توی دستش ... -پناه ... همکلاسی والبته کسی که باعث این اتفاق شد ... یه تای ابروشو داد بالا -به سامان نمیاد این بتمن بازیا .... خندم گرفت ... دستم هنوز تو دستاش بودو کمی گرم شده بودم از گرمای دستاش ... دستمو ول کرد .... -میری خونتون؟ سری به نشونه نه تکون دادم -میمونم تا به هوش بیاد .... -بیخــال بابا عذاب وجدان داری ؟.... چیزیش نشده که -میمونم شونه ای بالا انداخت ... -خب باشه بمون .... بیا بریم تو سرده ...فقط قبلش منم یکی از اینا بگیرم بریم ... اشاره ای به سب زمینی کبابی من کردو رفت سمت دکه ....هردو رفتیم سمت اتاق سامان ...همینکه وارد شدیم سهیل قیافشو مچاله کردَه اَه ریخت پسررو میبینم اشتهام کور میشه ... بیحرف خندیدم و رفتم سمتش ... صبحونش روی میزش بود تا نگاهش کردم چشماش باز شد ... -من ریخت تورو میبینم کلا از زندگی پشیمون میشم ... طرف صحبتش با سهیل بود ولی نگاش خیره تو صورت من بود ... نمیدونم چرا حس میکر دم نگاش انقدر عمیقه که میتونه وجودمو بشکافه و تا تهش نفوذ کنه ... -سـ..سلام... -خیلیم دلت بخواد بی لیاقت منو بگو از شب تا صبح با لا سر کی کشیک دادم ... اصلا میرم بیرون غذامو کوفت کنم ... تو کل مدت حرف زدن سهیل حتی نیم نگاهیم بهش ننداخت و نگاش خیره بود بهم ... -حالت خوبه ؟! با سوالش به خودم اومدم و نگامو از چشمای مشکیش گرفتم -خوبم ... خوبی؟ حس کردم خندید ولی چون صورتشو ندیدم فقط حسش کردم -خوبم به خوبی تو ... از گوشه چشم دیدم که سعی کرد خودشو بالاتر بکشه ... سریع چرخیدم طرفش -بزار کمکت کنم ... بالشو کمی بالاتر کشیدم و خودش خودشو بالا کشید ... حس کردم بخیه هاش دردو تو جونش پخش کردن ولی فقط اخم کردو آخ نگفت ... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت61 سرمو آوردم بالا ... بادیدن همون پسر جوونی که دیشب کنار تخت سامان بود نگاه
نگاش به سیب زمینی کبابیم افتاد که کنار صبحونش تو ی سینیش گذاشته بودم ... اشاره ای بهش کرد -خوب داری از خودت پذیرایی میکنیا ... خندیدم و سرمو انداختم پایین ... نمیدونم چه حسی بود که وادارم میکرد جلوش معذب باشم .... دوست داشتم تشکر کنم ازش ولی انگار به زبونم قفل زده بودن ... -دیشب خواستم بیدارت کنم ولی انگار زیادی خسته بود حتی تکونم نخوردی ... با تعجب نگاش کردم . -مگه دیشب ... -آره دیشب بهوش اومدم فک کنم طرفای سه اینا بود ... آهانی زیر لب گفتم و سرمو انداختم پایین .... -میشه صبحونمو بدی بخورم گشنمه .... سریع دست بردم سمت سینی و گذاشتم توی بغلش که آخ خفیفی گفت ... دست و پامو گم کردم ... -خیلی ببخشید به خـ... بی توجه به حرفم بی اینکه نگام کنه دست بردو لای نون و بز کرد با دیدن سیب زمینی کبابی انگار چشمای مشکیش برق زدن ... انگار نه انگار که من اونجام آب میوه رو باز کرد و شروع کرد به خوردنش با چشمایی گرد شده نگاش کردم .. -اون ... اون ماله من بودا ... نگام کرد و لباش یه وری کج شد .. چشماش باز خندید و باز من حس معذب بودن بهم دست داد -ولی الان داره میره تو شیکم من ... سینیشو هل داد طرفم -میتونی صبحونه منو بخوری کمی شاکی شدم -خیلی ممنــون -خواهــش خندیدم و سینی شو کشیدم سمت خودم ....سری تکون دادم و یه تیکه از نونی که توی سینی بود کندم و گذاشتم توی دهنم .. -دیشب سهیل داداشـ... بی اینکه نگاشو بهم بندازه پرید میون حرفم -ازم کوچیکتره ...رابطه همچین خوبی باهم نداریم یه جور برای هم توفیق اجباریم ... -دیشب انگار میخواست همراه بمونه اینبار نگام کرد ... چشماش رنگ تمسخر و شیطنت گرفتن .... -هه ... سهیل؟!... همراه من؟؟!!.... اصلا مگه میشه از لحن پر خندش خندم گرفت .... سنگینی نگاش بند آورد خندمو ... نگاشو تو صورتم چر خوند و روی چشمام که زوم بود تو چشماش ایست داد ... -خوبی؟ همین یه کلمه چی توش بود که تنمو بیشتر از سرمای بیرون لرزوند ؟.... این نگاه سراسر مشکی که عین یه چاه عمیق بود که هر چی بیشتر نگاش میکردی بیشتر توش غرق میشی چی داشت که مسخم کرده بود .... دلم نمیخواست ... نمیخواستم به خودم اعتراف کنم که این چشمام تنها چیزین که میتونن ن گاه سردمو خلع سلاح کنن .... نمیدونم از کی فقط میدونم الان این آدم روبه روم با این نگاه داره ذوبم میکنه ... فقط سر تکون دادم و باز نتونستم چشم از اون بگیرم ... -نگرانت بود... -سلام ...صبح بخیر ... حرف توی دهنش ماسید و نگاه جفتمون چرخید روی امیر ارسلانی که با اخمی غلیظ خیره بود بهمون ... نمیدونم چرا هل شدم و کمی از تخت دور شدم ... جوابشو زیر لب دادم و اومد جلوتر .. .دستشو دراز کرد سمت سامان ... -خوش حالم سالمی ... با بی میلی دستشو گذاشت توی دستش -مرسی ...و اینکه ... ممنون بابت زحمات دیروز ... امیر لبخندی تصنعی زد و صورتشو چرخوند سمت من ... لحنش سرد بود -حالا که بهوش اومدن فک کنم الان بتونیم بریم پیش پلیس ... سامان-پلیس؟!! قبل اینکه من دهن باز کنم امیر دهن باز کرد -مشکلشو با یکی از دوستای قدیمیم که پلیسه در میون گذاشتم باید سریعتر حلش کنیم مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت62 نگاش به سیب زمینی کبابیم افتاد که کنار صبحونش تو ی سینیش گذاشته بودم ...
میبینی که داره خیلی کش پیدا میکنه و خطرناک میشه نگاهشو سرتا پام گذروند ... -منم موافقم ... ممکنه بلایی سرت بیارن بهتره سریعتر این قضیه رو جمعوجورش کنیم بی حرف فقط سری تکون دادم که امیر ارسلان که تکیه داد بود به تخت سامان تکیشو ا ز تخت برداشت... -خیلی خب پس بهتره بریم سریعتر ...فرزام منتظرمونه ... نگام مستقیم دوخته شده بود به سامانکه سری به نشونه تائید تکون داد برام ... انگار منتظر همین تائیدش بودم که چنگ زدم به کیفمو انداختمش روی دوشم .... امیر جلوتر راه افتادو منم پشت سرش ... دقیق نمیدونم ذهنم در گیر چی بود ولی اونقدری پرت بودم از دنیای بیرونم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم جلوی آ گاهی و امیر کی گفت پیاده بشم ... ذهنم افکارش در هم بود ... یه ثانیه به یه چیز فکر میکردم و ثانیه ای بعد یه فکر دیگه جولون میداد توی سرم ... این سر در گمی کلافم کرده بود .... -پناه سرمو با شنیدن اسمم از زبون امیر بالا آوردم ... نگاشو توی چشمای سرگردونم چرخوند ... -برو تو .... نگاهی به در سفید رو به روم کردم و قدم برداشتم سمتش ....تا قبل چاقو خوردن سامان شک داشتم به درستی همچین تصمیمی ... شک داشتم به اعتماد کردن به پلیس و نابود کردن خودم با دستای خودم ... ولی از دیشب از وقتی از دیروز که دستمو روی زخم سا مان فشار میدادم تا خون ازش نره و بلایی سرش نیاد فهمیدم بهترین تصمیمه ... شاید دارم با دستای خودم گور خودمو میکنم .... ولی مهم اینه یه ملت و از دست همچین کفتارپیری نجات میدم ... حداقلش اینه چند صباحی بعد حسرت اینکه کاری میتونستم بکنم و نکردم و نمیخورم ... . چشمم و توی اتاق چرخوندم و مکث کردم روی مردی که دیروز دیده بودمش ...جذابیتش توی این یونی فرمه سرتاسر سبز رنگ بیشتر به چشم میومد به احتراممون از جاش بلند شد ... نگام چرخ خورد روی مردی که روی یکی از مبلای اتاق ش نشسته بودو پا روی پا انداخته بود انگار هم سن و سال خودش بود ولی با تیپی رسمی .... نگام و دوختم به سرگرده ... از روی سینه عضلانیش اسمشو خوندم .... -سرگرد فرزام شمسایی ... اسمشو چند باری زیر لب تکرار کردم ....نفس عمیقی کشیدم با اعتماد بنفس خیره شدم تو چشماش -سلام -سلام خیلی خوش اومدی به مبل رو به روش اشاره کرد -بشینین نشستم و امیر جای خالی کنارمو اشغال کرد ..... نزدیک بودناش آزار دهنده نبود ولی اذیتم میکرد .... انگار به یه پارادوکس شخصیتی دچار شده بودم ... امیر رو به من گفت -ایشون دوستم سر... حرفش و قطع کردم -سرگرد فرزام شمسایی هستن و قراره به من کمک کنن درسته؟:! سوالی نگاشون کردم و نگامو چرخوندم روی تک تک چهره هاشون ... اخمای امیر تو هم بودونگاه سرگرد بی تفاوت ترین نگاه مکنن ... سردی نگاش منو یاد خودم می انداخت... ولی تو چشمای مرد کناریش یه چیزایی میشد دید که سر در نمی آوردم ... انگار سعی میکرد سرمو بشکافه و بفهمه چی توش میگذره فرزام دستاشو روی میز قلاب کرد -خب حالا که اینارو میدونی اینم میدونی که باید از کجا شروع کنیم ؟ سعی کردم چهره خونسردمو حفظ کنم -اینو شما باید بگین ... من چطوری بهتون اطمینان کنم ... فرزام –من بهت اطمینان میدم اگه فقط یک درصد به صحت اون مدارک اطمینان داشته باشم شده جونمو میذارم ولی نمیذارم از دستم در بره ... نگاهش کردم .... چشماش مصمم بود ... ناخداگاه باز مرد کناریشو نگاه کردم که پاشو انداخت و کمی به جلو خم شد -مهیارم ... مهیار سارنگ ...سرگرد سابق آگاهی بودم ولی الان فقط به عنوان یه مشاور این جام منتظر نشدم چیزی بگه خودم شروع کردم -از دوسال پیش فهمیدم این حاج آقا پایداری که پولش از پارو بالا میره و ادعای دین و ایمونش میشه و مولای درز کارش نمیره همچین که تظاهرم میکنه آدم درستی نیست .... به ظاهر تو کارش آسه میرفت و آسه میومده ولی پول شوییا و اختلاسای چند میلیاردیشو وقتی فهمیدم که یه روز طرفای غروب اومده بود خونه من .... معلوم نمیشد کی میادو کی میره .... هر موقع وقت میکرد میومد و هر موقع میخواست میرفت .... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ ✋ سلام و صد درود خدمت اعضای کانال و #مشهدیای گلی که به تازگی وارد کانال شده‌اند 🌷🌸 💝 ضمن عرض خوشامدگویی 🙏 لطفا قبل از هر چیز این 2 کار را حتما انجام دهید.. ✅ 1_ مطالب اخیر کانال را حتما ببینید و مطالعه کنید و مطلب جدید را دنبال کنید ... ✅ 2 _ تاریخ ورود امروز خود را بجمع پولدارها در جایی یادداشت کنید و به خاطر بسپارید این روزهای بی‌پولی را و با چند ماه دیگر خود مقایسه کنید✔️❗️ مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 🔻 احساس میکنید یه گوشه از زندگیتون میلنگه❗️ من میگم دراین اقتصاد نابسامان بیشترش میلنگه ⁉️ وارد دوره جدیدی از سرمایه‌گذاری بشید و نتیجه‌ش رو چند ماه بعد تو زندگیتون ببینین..💯 من درک میکنم که مشکل دارید.. ولی دارم رو بهتون میگم.. تا دیر نشده با سرمایه‌گذاری اندک دراین پروژه درامدزایی کنید و تمام پایه‌های زندگیتون رو ترمیم که نه 💯 عوض کنید.!!! اونم از نوع طلا .. ‌‌🔴 ورود به دنیای خوشبختی و پولدار شدن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت63 میبینی که داره خیلی کش پیدا میکنه و خطرناک میشه نگاهشو سرتا پام گذروند
اونروز تا شیش کلاس داشتم و تا برسم خونه میشد طرفای هفت ...هفت و نیم .... استاد اون روز امتحان قرار بود بگیره ... اونروز کلاس زودتر تعطیل شدو به تبعش منم با ید زودتر میرسیدم خونه .... هنوز هفتم نشده بود که کلید انداختم و وارد خونه شدم.... از صدای آب حموم فهمیدم اومده ... داشتم میرفتم لباس عوض کنم که یهو چشمم به تابلوی ون یکاد روی دیوار افتاد که پایین اومده بود .... وقتی خشکم زد که چشمم به دریچه گاو صندوق کوچیک پشتش افتاد ... ندیده بودمش ... تو تمام این مدت هیچوقت توجهم به اونجا و اون دریچه نیافتاده بود . ... یه حسی وادارم کرد برم و ببینم چی اون توئه....ترسیدم خواستم بیخیال بشم ولی در بازش بیشتر وسوسم کرد .... سریع رفتم سمت صندلی که پایینش بودو ازش رفتم بالا تا قدم بهش برسه ... دست بردم توش ... هیچی جز یه مشت کاغذ نبود ولی اینکه اون این کاغذارو اینجا داره پنهون می کنه معنیش جز اینکه اون کاغذا خیلی براش مهمن چیزه دیگه ای cیتونست باشه ... همیشه تو فکر این بودم که یهجوری دورش بزنم و میدونستم یه زمانی میرسه که باید ا ین کارو بکنم و برای اون زمان باید یه چیزی تو مشتم داشته باشم ... گوشیمو در آوردم و شروع کردم از تک تک صفحاتش عکس گرفتن ... با صدای قطع شدن صدای شیر حموم هل کردم ... همه رو چپوندم سر جاشو خیز بردم سمت کیفم ... برش داشتم و از خونه زدم بیرون .... نباید میفهمید اومدم خونه و چی دیدم ... یکم دست دست کردم و بعد یه ربع رفتم تو .... همه چی مثله قبل بودو تابلوی و ن یکاد سر جاش .... با دیدن عکسا یه چیزایی دستگیرم شد ... از اینگه حاج آقا پایدار داره یه کارایی میکنه که اگه رو بشه دودمانشو به باد میده و هر چی تو همه این سالا رشته بود پنبه میشه . از اونروز تصمیم گرفتم به جمع کردن اون اسناد .... یه دوربین گرفتم و دقیقا روی بوفه که میشد روبه روی اون گاوصندوق جاسازیش کردم ... رمز گاوصندوق و راحت به دست آوردم .. از اون روز تا همین چند ماهه پیش شروع کردم به جمع کردن کپی همه کثافت کاریاش تا اینکه بالاخره چند ماهه پیش اصل همشونو برداشتم و رو کردم .... تهدیدش کردم و ازش جدا شدم ...ولی .... ولی کسی نبود که بیخیال بشه و نشده ... مهیار-اون مدارک الان کجاست ؟ -دیروز سامان رفت اونارو بیاره که اون اتفاق افتاد ... فک کنم پیداشون نکرده ... فرزام-مگه کجا بود ... -قبلا یه جاساز تو آشپز خونه درست کرده بودم گذاشته بودمش اونجا زیر سرامیکا ولی دفعه آخر تشک تخت و باز کردم و گذاشتم توشو دوباره دوختم ... فرزام –سامان گفت پیدا نکرده ؟ شونه ای بالا انداختم ... -انقد ذهنم درگیر بود که اصلا نپرسیدم ازش ...یعنی وقتم نشد مهیاررو به فرزام کرد -یه زنگ بزن بیمارستان بگو وصل کنن اتاقش ازش بپرس ببین پیداشون کرده یا نه ... مم کنه همون شبی که اومدن تو خونش پیداش کرده باشن ... نگام چرخید سمت امیر که صداشو آورد پایین و دم گوشم گفت -من تا اونجایی که خودم میدونستم و براشون گفتم ... حرفی نزدم و فقط سر تکون دادم .... گوشم به فرزامی بود که انگار با بیمارستان تماس گرفته بود -لطف کنید وصل کنید به اتاق آقای سامان ... نگاه سئوالیش روی من و امیر چرخید ... امیر زودتر از من گفت -حسین پور -سامان حسین پور ... سرگرد فرزام شمسایی هستم ... .... چشمم بهش بود .... نیم نگاهی بهم کردو حواسشو داد پی گوشی تو دستش ... -الو ...سرگرد شمسایی هستم ... ممنون .. الان امیرو خانوم خطیب اینجان .... خانوم خطیب ماجرارو تو ضیح داد ... انگار رفته بودی برای آوردن مدارک پیدا کردی؟ اخماش رفت توهم ....نگاهی به من کرد -اوکی ...که این طور ممنون پس ... خدافظ گوشی و گذاشت و نگاشو دور تا دور روی ما چرخوند و روی من متوقف کرد -انگار رفته مدارک و برداره که متوجه شده یکی داره میاد سمت خونت ... احتمال داده به مدارک توی دستش شک کنه برای همین اونارو پشت گلدون واحدت انداخته .... مهیار-بهتره سریعتر برش داریم ... فرزام سری تکون داد . -آره ولی قبلش بهتره یه جای اسکان امن برای ایشون پیدا کنیم .... نباید روی جونش ریسک کنیم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت64 اونروز تا شیش کلاس داشتم و تا برسم خونه میشد طرفای هفت ...هفت و نیم ....
رو به من گفت -جایی رو دارین برای رفتن؟ دستام سفت مشت شد ... زورم اومداز گفتن اینکه اسمم پناهه و تو اوج بی پناهی سر م یکنم . .. بدترین حالت برام وقتی بود که از کس وکارم میپرسیدن و من باید دم از بی کسیام میزدم .... دهنم باز نشده بود که صدای امیر پخش شدتو گوشم -میاد خونه ما .... نگران اونش نباشید ... سریع گردنمو چرخوندم سمتش که حس کردم رگ به رگ شد ... نگاهی بهم نکردو خیره بود به فرزام فرزام-اما خانوادت؟! -دیشب باهاشون صحبت کردم ... مخالفتی ندارن ... بسپرینش به من ... فقط سریعتر این قضیه رو تنومش کنین ... دیگه نمیشنیدم چی میگن فقط نگام خیره به نیم رخ مردی بود که این روزا خیلی سعی میکرد برام نقش تکیه گاه و بازی کنه ... شاید تو کل این بیست و یکی دو سال این دوتا مرد تنها مردایه تو زندگیم بوده باشن که میخواستن برام پشت باشن ... غریب آشنای من ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت