📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت62 نگاش به سیب زمینی کبابیم افتاد که کنار صبحونش تو ی سینیش گذاشته بودم ...
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت63
میبینی که داره خیلی کش پیدا میکنه و خطرناک میشه
نگاهشو سرتا پام گذروند ...
-منم موافقم ... ممکنه بلایی سرت بیارن بهتره سریعتر این قضیه رو جمعوجورش کنیم
بی حرف فقط سری تکون دادم که امیر ارسلان که تکیه داد بود به تخت سامان تکیشو ا ز تخت برداشت...
-خیلی خب پس بهتره بریم سریعتر ...فرزام منتظرمونه ...
نگام مستقیم دوخته شده بود به سامانکه سری به نشونه تائید تکون داد برام ... انگار منتظر همین تائیدش بودم که چنگ زدم به کیفمو انداختمش روی دوشم ....
امیر جلوتر راه افتادو منم پشت سرش ... دقیق نمیدونم ذهنم در گیر چی بود ولی اونقدری پرت بودم از دنیای بیرونم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم جلوی آ گاهی و امیر کی گفت پیاده بشم ...
ذهنم افکارش در هم بود ... یه ثانیه به یه چیز فکر میکردم و ثانیه ای بعد یه فکر دیگه
جولون میداد توی سرم ... این سر در گمی کلافم کرده بود ....
-پناه
سرمو با شنیدن اسمم از زبون امیر بالا آوردم ...
نگاشو توی چشمای سرگردونم چرخوند ...
-برو تو ....
نگاهی به در سفید رو به روم کردم و قدم برداشتم سمتش ....تا قبل چاقو خوردن سامان
شک داشتم به درستی همچین تصمیمی ... شک داشتم به اعتماد کردن به پلیس و نابود
کردن خودم با دستای خودم ... ولی از دیشب از وقتی از دیروز که دستمو روی زخم سا مان فشار میدادم تا خون ازش نره و بلایی سرش نیاد فهمیدم بهترین تصمیمه ...
شاید دارم با دستای خودم گور خودمو میکنم ....
ولی مهم اینه یه ملت و از دست همچین کفتارپیری نجات میدم ... حداقلش اینه چند
صباحی بعد حسرت اینکه کاری میتونستم بکنم و نکردم و نمیخورم ... .
چشمم و توی اتاق چرخوندم و مکث کردم روی مردی که دیروز دیده بودمش ...جذابیتش توی این یونی فرمه سرتاسر سبز رنگ بیشتر به چشم میومد
به احتراممون از جاش بلند شد ... نگام چرخ خورد روی مردی که روی یکی از مبلای اتاق
ش نشسته بودو پا روی پا انداخته بود انگار هم سن و سال خودش بود ولی با تیپی رسمی ....
نگام و دوختم به سرگرده ... از روی سینه عضلانیش اسمشو خوندم ....
-سرگرد فرزام شمسایی ...
اسمشو چند باری زیر لب تکرار کردم ....نفس عمیقی کشیدم با اعتماد بنفس خیره شدم
تو چشماش
-سلام
-سلام خیلی خوش اومدی
به مبل رو به روش اشاره کرد
-بشینین
نشستم و امیر جای خالی کنارمو اشغال کرد ..... نزدیک بودناش آزار دهنده نبود ولی اذیتم میکرد .... انگار به یه پارادوکس شخصیتی دچار شده بودم ...
امیر رو به من گفت
-ایشون دوستم سر...
حرفش و قطع کردم
-سرگرد فرزام شمسایی هستن و قراره به من کمک کنن درسته؟:!
سوالی نگاشون کردم و نگامو چرخوندم روی تک تک چهره هاشون ... اخمای امیر تو هم
بودونگاه سرگرد بی تفاوت ترین نگاه مکنن ... سردی نگاش منو یاد خودم می انداخت...
ولی تو چشمای مرد کناریش یه چیزایی میشد دید که سر در نمی آوردم ... انگار سعی میکرد سرمو بشکافه و بفهمه چی توش میگذره
فرزام دستاشو روی میز قلاب کرد
-خب حالا که اینارو میدونی اینم میدونی که باید از کجا شروع کنیم ؟
سعی کردم چهره خونسردمو حفظ کنم
-اینو شما باید بگین ... من چطوری بهتون اطمینان کنم ...
فرزام –من بهت اطمینان میدم اگه فقط یک درصد به صحت اون مدارک اطمینان داشته
باشم شده جونمو میذارم ولی نمیذارم از دستم در بره ...
نگاهش کردم .... چشماش مصمم بود ... ناخداگاه باز مرد کناریشو نگاه کردم که پاشو انداخت و کمی به جلو خم شد
-مهیارم ... مهیار سارنگ ...سرگرد سابق آگاهی بودم ولی الان فقط به عنوان یه مشاور این
جام
منتظر نشدم چیزی بگه خودم شروع کردم
-از دوسال پیش فهمیدم این حاج آقا پایداری که پولش از پارو بالا میره و ادعای دین و ایمونش میشه و مولای درز کارش نمیره همچین که تظاهرم میکنه آدم درستی نیست ....
به ظاهر تو کارش آسه میرفت و آسه میومده ولی پول شوییا و اختلاسای چند میلیاردیشو
وقتی فهمیدم که یه روز طرفای غروب اومده بود خونه من .... معلوم نمیشد کی میادو
کی میره .... هر موقع وقت میکرد میومد و هر موقع میخواست میرفت ....
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
✋ سلام و صد درود خدمت اعضای کانال
و #مشهدیای گلی که به تازگی وارد کانال شدهاند 🌷🌸
💝 ضمن عرض خوشامدگویی
🙏 لطفا قبل از هر چیز این 2 کار را حتما انجام دهید..
✅ 1_ مطالب اخیر کانال را حتما ببینید و مطالعه کنید و مطلب جدید را دنبال کنید ...
✅ 2 _ تاریخ ورود امروز خود را بجمع پولدارها در جایی یادداشت کنید
و به خاطر بسپارید این روزهای بیپولی را
و با چند ماه دیگر خود مقایسه کنید✔️❗️
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
🔻 احساس میکنید یه گوشه از زندگیتون میلنگه❗️
من میگم دراین اقتصاد نابسامان بیشترش میلنگه ⁉️
وارد دوره جدیدی از سرمایهگذاری بشید و نتیجهش رو چند ماه بعد تو زندگیتون ببینین..💯
من درک میکنم که مشکل دارید..
ولی دارم #راهش رو بهتون میگم..
تا دیر نشده با سرمایهگذاری اندک دراین پروژه درامدزایی کنید و تمام پایههای زندگیتون رو ترمیم که نه 💯 عوض کنید.!!! اونم از نوع طلا ..
🔴 ورود به دنیای خوشبختی و پولدار شدن
#با_مشاوره_رایگان
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت63 میبینی که داره خیلی کش پیدا میکنه و خطرناک میشه نگاهشو سرتا پام گذروند
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت64
اونروز تا شیش کلاس داشتم و تا برسم خونه میشد طرفای هفت ...هفت و نیم ....
استاد اون روز امتحان قرار بود بگیره ... اونروز کلاس زودتر تعطیل شدو به تبعش منم با ید زودتر میرسیدم خونه .... هنوز هفتم نشده بود که کلید انداختم و وارد خونه شدم....
از صدای آب حموم فهمیدم اومده ... داشتم میرفتم لباس عوض کنم که یهو چشمم به
تابلوی ون یکاد روی دیوار افتاد که پایین اومده بود .... وقتی خشکم زد که چشمم به دریچه گاو صندوق کوچیک پشتش افتاد ...
ندیده بودمش ... تو تمام این مدت هیچوقت توجهم به اونجا و اون دریچه نیافتاده بود .
... یه حسی وادارم کرد برم و ببینم چی اون توئه....ترسیدم خواستم بیخیال بشم ولی در
بازش بیشتر وسوسم کرد ....
سریع رفتم سمت صندلی که پایینش بودو ازش رفتم بالا تا قدم بهش برسه ... دست بردم
توش ... هیچی جز یه مشت کاغذ نبود ولی اینکه اون این کاغذارو اینجا داره پنهون می
کنه معنیش جز اینکه اون کاغذا خیلی براش مهمن چیزه دیگه ای cیتونست باشه ...
همیشه تو فکر این بودم که یهجوری دورش بزنم و میدونستم یه زمانی میرسه که باید ا ین کارو بکنم و برای اون زمان باید یه چیزی تو مشتم داشته باشم ...
گوشیمو در آوردم و شروع کردم از تک تک صفحاتش عکس گرفتن ...
با صدای قطع شدن صدای شیر حموم هل کردم ... همه رو چپوندم سر جاشو خیز بردم
سمت کیفم ... برش داشتم و از خونه زدم بیرون .... نباید میفهمید اومدم خونه و چی دیدم ... یکم دست دست کردم و بعد یه ربع رفتم تو .... همه چی مثله قبل بودو تابلوی و ن یکاد سر جاش ....
با دیدن عکسا یه چیزایی دستگیرم شد ... از اینگه حاج آقا پایدار داره یه کارایی میکنه که اگه رو بشه دودمانشو به باد میده و هر چی تو همه این سالا رشته بود پنبه میشه .
از اونروز تصمیم گرفتم به جمع کردن اون اسناد ....
یه دوربین گرفتم و دقیقا روی بوفه که میشد روبه روی اون گاوصندوق جاسازیش کردم
... رمز گاوصندوق و راحت به دست آوردم .. از اون روز تا همین چند ماهه پیش شروع
کردم به جمع کردن کپی همه کثافت کاریاش تا اینکه بالاخره چند ماهه پیش اصل همشونو برداشتم و رو کردم ....
تهدیدش کردم و ازش جدا شدم ...ولی ....
ولی کسی نبود که بیخیال بشه و نشده ...
مهیار-اون مدارک الان کجاست ؟
-دیروز سامان رفت اونارو بیاره که اون اتفاق افتاد ... فک کنم پیداشون نکرده ...
فرزام-مگه کجا بود ...
-قبلا یه جاساز تو آشپز خونه درست کرده بودم گذاشته بودمش اونجا زیر سرامیکا ولی
دفعه آخر تشک تخت و باز کردم و گذاشتم توشو دوباره دوختم ...
فرزام –سامان گفت پیدا نکرده ؟
شونه ای بالا انداختم ...
-انقد ذهنم درگیر بود که اصلا نپرسیدم ازش ...یعنی وقتم نشد
مهیاررو به فرزام کرد
-یه زنگ بزن بیمارستان بگو وصل کنن اتاقش ازش بپرس ببین پیداشون کرده یا نه ... مم
کنه همون شبی که اومدن تو خونش پیداش کرده باشن ...
نگام چرخید سمت امیر که صداشو آورد پایین و دم گوشم گفت
-من تا اونجایی که خودم میدونستم و براشون گفتم ...
حرفی نزدم و فقط سر تکون دادم ....
گوشم به فرزامی بود که انگار با بیمارستان تماس گرفته بود
-لطف کنید وصل کنید به اتاق آقای سامان ...
نگاه سئوالیش روی من و امیر چرخید ... امیر زودتر از من گفت
-حسین پور
-سامان حسین پور ... سرگرد فرزام شمسایی هستم ...
....
چشمم بهش بود .... نیم نگاهی بهم کردو حواسشو داد پی گوشی تو دستش ...
-الو ...سرگرد شمسایی هستم ... ممنون ..
الان امیرو خانوم خطیب اینجان ....
خانوم خطیب ماجرارو تو ضیح داد ... انگار رفته بودی برای آوردن مدارک پیدا کردی؟
اخماش رفت توهم ....نگاهی به من کرد
-اوکی ...که این طور ممنون پس ... خدافظ
گوشی و گذاشت و نگاشو دور تا دور روی ما چرخوند و روی من متوقف کرد
-انگار رفته مدارک و برداره که متوجه شده یکی داره میاد سمت خونت ... احتمال داده
به مدارک توی دستش شک کنه برای همین اونارو پشت گلدون واحدت انداخته ....
مهیار-بهتره سریعتر برش داریم ...
فرزام سری تکون داد .
-آره ولی قبلش بهتره یه جای اسکان امن برای ایشون پیدا کنیم .... نباید روی جونش ریسک کنیم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت64 اونروز تا شیش کلاس داشتم و تا برسم خونه میشد طرفای هفت ...هفت و نیم ....
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت65
رو به من گفت
-جایی رو دارین برای رفتن؟
دستام سفت مشت شد ... زورم اومداز گفتن اینکه اسمم پناهه و تو اوج بی پناهی سر م
یکنم . ..
بدترین حالت برام وقتی بود که از کس وکارم میپرسیدن و من باید دم از بی کسیام میزدم ....
دهنم باز نشده بود که صدای امیر پخش شدتو گوشم
-میاد خونه ما .... نگران اونش نباشید ...
سریع گردنمو چرخوندم سمتش که حس کردم رگ به رگ شد ... نگاهی بهم نکردو خیره
بود به فرزام
فرزام-اما خانوادت؟!
-دیشب باهاشون صحبت کردم ... مخالفتی ندارن ... بسپرینش به من ... فقط سریعتر این قضیه رو تنومش کنین ...
دیگه نمیشنیدم چی میگن فقط نگام خیره به نیم رخ مردی بود که این روزا خیلی سعی
میکرد برام نقش تکیه گاه و بازی کنه ... شاید تو کل این بیست و یکی دو سال این دوتا
مرد تنها مردایه تو زندگیم بوده باشن که میخواستن برام پشت باشن ...
غریب آشنای من ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت65 رو به من گفت -جایی رو دارین برای رفتن؟ دستام سفت مشت شد ... زورم اومدا
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت66
سامان
بی توجه به غر غرای پرستار آخرین دکمه پیراهنمم بستم و بلند شدم ... چرخیدم سمتش
و بی احساس به صورت بیبی فیسش که بد جوری با اون آرایش جذاب شده بود خیره شدم ...
زنگ بزن این سهیل لندهور بیاد با بیمارستان تسویه کنه میخوام برم ...
چنگ زد به بازوم
-بگیر بتمرگ سامان چرا حالیت نیست تو هنوز وقت مرخص شدنت نیست ... باید دکتر
ت برگه ترخیصتـ...
کلافه دستمو تکون دادم و دستش از دستم جدا شد ...
-اَه... کم شعرو ور بگو هستی ...میگم میخوام برم ... به هیچ احد الناسیم دخلی نداره من چه غلطی میخوام بکنم ....
گستاخ زل زد تو صورتم
-به من دخل داره
پوزخندی زدم که حس کردم آتیشش زدم با این پوزخند ....
-تو؟... شما کی باشی اونوقت
سرمو کمی بردم جلو تر دقیق دم گوشش
-جز یه دوست دختر سابق نسبت دیگیم باهم داریم ؟
چشماش انگار آتیش پرت کرد سمتم ... با صدای سرفهایی سریع سرمو چرخوندم سمت درو نگام قفل شد تو چشی عسلی پناهی که خیره بود به من ... ناخداگاه کمی خودو عقب تر کشیدم نمیخواستم خودمو پیشش خراب کنم
هستی رد نگامو گرفت تا اومد دهن باز کنه قدم جلو گذاشتم ... درست رو به روش ایستادم .... زخمم تیر میکشید ولی به لطف مرفینایی که زده بودن دردی حس نمیکردم
فاصلم باهاش به یه قدمم cیرسید
-سلام ....
نگاشو ازچشمام گرفت و به دست روی زخمم دوخت
-سلام..
-کارتون تموم شد
سری تکون داد
-اهوم ...
-امیرکجاست ...
نگاش هنوز قفل دستمو جای زخمم بود ... کلافه دستمو انداختم
نگاشو از دستم کندو تا صورتم بالا کشید
- بیرونه الان میاد ...
-سلام
با صدای هستی نگاشو از من گرفت و دوخت بهش ... لباش کمی کش اومد که نمیشد ا سم لبخند روش گذاشت
-سلام ...
هستی دستشو دراز کرد سمتش
-هستی هستم از دوستان خانوادگی سامان ...
دستشو توی دست هستی گذاشت
–پناه ... همکلاسیشونم
رو به هستی چشم غره ای رفتم
-زنگ زدی به سهیل ؟
از جبهه گرفت
-سامان تو الان وضعیتت جوری نیست که مرخص بشی ...
-من خودم بهتر از هر کسی از وضعیت خودم آگاهی دارم سرکار خانوم ... تماس میگیری
یا نه ؟
-نه
حالم از دخترایی که سعی میکردن جلو پسرا گستاخ باشن و فک میکردن اینجوری خیلی
جذاب میشن بهم میخور د ... هستی جزو اون دسته دخترایی بود که همه جا شعارمغرور
بودنشو میداد و ادعاش میشد پسرا پشیزی براش ارزش ندارن ولی دم به دیقه دنبالشون
موس موس میکرد ...
دستمو دراز کردم سمت پناه
-گوشیتو میدی؟
هستی –سامان تو چرا cی فهمی ...
اینبار عصبی شدم
-خفه شو دیگه اه .... نفهم من نیستم تویی بابا ببند در دهنتو دیگه هی داری رو نروم اسکی میری حالیته؟
تورو چه به من آخه ...صنمت با من چیه صبح اول صبحی اومدی پلاس شدی اینجا برو ر د کارت بابا...بابام باباتو میشناسه منو سنه نه ....
-آقای محترم انگار اینجا بیمارستانه ها ..
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت66 سامان بی توجه به غر غرای پرستار آخرین دکمه پیراهنمم بستم و بلند شدم ...
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت67
چشم غره غلیظی به پرستاره رفتم که با حرص از اتاق زد بیرون ...هستی خورد و خا کشیر شده بود ...
عرضه نداشت حتی جوابمو بده چشماش پر شده بودوتند تند پلک میزد تا مبادا یهو اشک
ش در آد ... انگشتشو آورد بالا
-بد حالتو میگیرم آقا سامان منتظر تلافی باش
با دست تند زدم رو انگشتش که تو هوا بود ... با لحنی پر تمسخر گفتم
-بنداز بابا ... یه حرفی بزن به قیافت بخوره زیاد رمان عشقی کشکی خوندی جو گرفتت
جوجه جوری میزنمت نفهمی از در خوردی یا از دیوار بعد منو تهدید میکنی؟... هری بابا
اینبار نتونست جلوی اشکشو بگیره با اون یکی دستش انگشتشو فشار داد که چشمم به
ناخن شکستش افتاد ... پوزخندی زدم ... کیفشو برداشت
-خیلی آشغالی مرتیکه حرو...
تا خیز برداشتم سمتش حرفشو خوردو تند از اتاق بیرون زد ...
دو دسته دختر همیشه خیلی حالمو بهم میزدن یکی اونایی که خیلی ادعاشون میشدو خودشونو شاخ فرض میکردن عین این دختره یکیم اون بی دست و پاهایی که با دیدن یه پسر سرخ و سفید میشن و دست چپ و راستشونو گم میکنن ...
انگار نمیتونن عادی باشن ....
-میخوای بری؟
تند نگاش کردم
-شمام حرفی داری ؟..مشکلیه ؟
شونه ای بالا انداخت
نه ...اگه فک میکنی خوبی دیگه به من چه ...
اینوگفت و گوشیشو گرفت سمتم ....
گوشیو از دستش گرفتم وشماره سهیل و زدم ...
بعد سه تا بوق برداشت ...
-الو؟!
بی حوصله گفتم
-کدوم گوری هستی بیا تصفیه کن بریم ...
با شنیدن صدام حرصی گفت
-دارم گورتورو میکنم ...انگار حالت خیلی میزونه که زبونت خوب کار میکنه خودت تصفیه کن ...
تا بیام حرفی بزنم قطع کرد .... چشمامو از زور حرص یباربازو بسته کردم جدا این پسرو
باید از آدمای زندگیم فاکتور میگرفتم تا نصف بیشتر مشکلاتم حل شن ...
انگار فهمید زدیم به تیپ و تاپ هم ...
صاف و خیره نگام کرد
-بیا بریم من کمی پول همرام هست ...
خشک و رسمی گفتم
-نه نمیخواد .... کیف پول خودم کو؟... تو ماشین جاموند؟!
سری به نشونه آره تکون داد ....
-اهوم.
خندم گرفت از این جواب دادنش ... شبیه دختر بچه چهار پنج ساله شده بود وقتی لباشو
جمع کردو اونجوری کله تکون داد واسم ...
-ماشینت تو پارکینگ بیمارستانه
نگامو از پناه گرفتم و دوختم به چهار چوب در اتاق که امیر ارسلان تکیه زده بود بهش .
..
-پارکینگ بیمارستان؟!
-آره اونروز که آوردمت گذاشتمش اونجا ...ظاهرا خانوادتم نبردنش.... چون سویچش هنو ز دستمه
لبام یه وری شد....
پناه-بده من برم هرچی لازم داری بیارم
با قدمایی آهسته و آروم رفتم سمتش و دستمو دراز کردم جلوش... بی حرف سویچو از
جیبش در آوردو گذاشت کف دستم ....
سویچو گرفتم بالا
-همیشه تو داشبورد ماشین یه کارت اعتباری هست ... میاریش؟
لبخندی زدو سویچو ازم گرفت ....از اتاق زد بیرون ... چشم چرخوندم از مسیر رفتنشو دوختمش به امیر ارسلانی که خیره رفتنش بود ...
-چی شد .. به کجا رسیدین؟!
تکیه زد به چهارچوب در ....
-رفتیم تشکیل پرونده دادن .... فعلا تا معلوم شدن کامل قضیه و دستگیری اون یارو میاد
خونه ما میمونه تا خطری چیزی تهدیدش نکنه ...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت67 چشم غره غلیظی به پرستاره رفتم که با حرص از اتاق زد بیرون ...هستی خورد و خ
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت68
جفت ابروهام ناخداگاه بالا رفتن
-خونه شما؟!!!
خیره نگام کرد
-بله مشکلی وجود داره ؟نمیخواستم پوزخندبزنم ولی لبام داشت ناخداگاه کجکی میشد و خارج از دسترسم بود برشون گردونم به جای اولش ...
-چرا خونه شما اونوقت ؟
اخماش رفت توهم
-فعلا امن ترین جا براش اونجاست
حس لجبازی با این پسر بدجوری قلقلکم میداد
-من جای امن زیاد سراغ دارم براش مرسی از لطفت
-تو؟!!.... اونوقت کجا ؟
از در اتاق زدم بیرون و نگاهی به ته راهرو انداختم
-حالا بماند زیادن ... نشدم خونه من هست مرسی از لطفت ...
نیشخندش رفت رو مخم
-خونت!... من گفتم خونمون نه خونم ... فک نکنم خونه یه پسر مجرد اونم ....
نگاهی به سرتا پام انداخت که اخمام رفت توهم
-اونم تو زیاد امن باشه
کامل چرخیدم سمتش
لابد خونه شما امنه ؟
-فک کنم امن تر از خونه تـــو باشه ... در ثانی پناه قبلا تصمیمشو گرفته دخالت نکنی
بهتره ...
پوزخندی صدا دار تحویلش دادم
-....هه
با دیدنش که داشت میومد سمتمون بی توجه به امیر قدم برداشتم طرفش ... انگار حس
کرد میخوام پناه و منصرف کنم که پشت سرم راه افتاد ... میل عجیبی داشتم یهو بچرخم
و با مشت فکشو یکم جا به جا کنم ...
حیف که ممکن بود بخیه هام باز بشن ....
دستشو آورد بالا و کارت و گرفت سمتم ... بی اینکه نگاهی به کارت بندازم از دستش کشیدمش ... کارت و گرفتم سمت امیر
-زحمتشو میکشی ... 3756
کارت و از دستم گرفت و رو کرد سمت پناه
-بیاید بریم همگی انجامش میدیم ...
تا پناه خواست پشت سرش راه بی افته دستم گره شد دور بازوش ... هردو با تعجب و البته اخم نگام کردن ...
جدی تر از هر دوشون زل زدم تو چشمای قهوه ای امیر ارسلان
-تو برو من و پناهم میایم ...
نگاهی پر تمسخر به انگشتای قفل شدم دور بازوی پناه انداخت
-تو و پناه ؟...
اینو گفت و سریع چرخید .... نگام به اون بود که صدای عصبیش تو گوشم پیچید
-لطف میکنی ول کنی دستمو ؟!
بی اینکه خودمو گم کنم خیلی ریلکس یه نه گفتم و دستشو پشت سر خودم کشیدم و
نشستم روی صندلی سالن و به زر نشوندمش کنارم .... تند دستشو عقب کشید
-ول کن میگمت ...
از گوشه چشم نگاش کردم ..نمیری خونه امیر ارسلان ...
-بعلـــه ؟نمیری خونه امیر اینا .... مفهومه
-چشم ...
ازاین جواب صریح و جدیش جا خوردم و نگامو سریع انداختم تو صورتش تا ببینم واقعا
جدی انقد زود قبول کرد یا سر کارم ...
خیره شد تو صورتم
-یه چاقو واسه خاطرم خوردی درست ... یبارم تا صبح بالا سرم کشیک وایستادی اینم در ست خیلیم ممنونم.... ولی دقیقا نمیدونم از کی تاحالا اختیار دار من شدی؟
-دقیقا از همون وقتی که تا صبح بالا سرتون کشیک دادم و به خاطرتون یه چاقو خوردم
...
تعارف و گذاشت کنار
-خیلی بیجا کردین ... این مدلیشو دییگه ندیده بودیم والا .... میخواستی نکنی منت چرا
میذاری ...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت68 جفت ابروهام ناخداگاه بالا رفتن -خونه شما؟!!! خیره نگام کرد -بله مشکل
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت69
هر جور دوست داری فک کن ولی خونه امیر نمیری
عصبی شد
-پس میشه بفرمایین کجا برم قبرستون خوبه؟
پرو بازی در آوردم
-هوم ... باز بهتر از خونه اوناست ...
چشماش گرد شد ... امیر داشت با برگه ترخیص میومد سمتمون.... نگام به اون بود ولی
طرف صحبتم پناه بود
-بهش میگم میخوای با من بیای
-مگه اینکه از رو نعش من رد شی بزارم بگی ...
برگشتم سمتش ... ریلکس گفتم
-عزیزم اصلا دوست ندارم این کارو بکنم ولی لازم باشه از رو نعش تو که سهله از رو نع
شه این تنه لشم رد میشم ....
اخم غلیظی کرد
-خیلی بد دهنی میدونستی ؟
از جام بلند شدم –نه دمت گرم که گفتی ...
برگه ترخیص و همراه با کارت گرفت سمتم ...
-ممنون لطفت کردی ..
شونه ای بالا اندخت
-خواهش میکنم ... خانوادت میان دنبالت یا ما برسونیمت ...
دستمو دراز کردم سمتش
-نه مرسی تو برو ...
دستی باهام دادو بی هیچ تعارف اضافه ای رو به پناه کرد
-بریم
حس میکردم من و امیر خیلی شبیه همیم بزرگترین تفاهممون این بود که جفتمون چشم دیدن اون کی و نداشت ...
بی معطلی گفتم
-مرسی پناه با من میاد ...
سعی کردم به قیافه پر اخم پناه نگاه نکنم ...
-کجا اونوقت ؟
-لبخند یه وری تحویل اخمای درهمش کردم
-خونه مادر بزرگم ... هم تنها نیست هم امنه امنه ...
پناه خواست حرفی بزنه که دست انداختم دور مچ دستشو محکم فشارش داد ... قیافش
شدید رفت توهم ولی آخ نگفت
امیر ارسلان با اخمایی خیلی غلیظ اول به دستامونو بعد به من نگاه کرد ... یه سر بودم
تابلو بود علاقه آنچنانی به پناه نداره حالا شاید ازش خوشش میومد ولی عشق و کشکی
در کار نبود همه و همه واسه خاطر این بود که نمیخواست جلو من کم بیاره ...
و این دقیق کاری بود که منم میخواستم انجامش بدم ...
-ولی قرار دیگه ای با من گذاشته بود
دستمو بار دیگه دراز کردم سمتش
خب تصمیمش عوض شده .... مرسی از کمکت بهتره بری سر پروژه از کار داریم عقب
می افتیم ...
ترجیح داد بیشتر از این خودشو ضایع نکنه خیلی سفت و محکم دستمو فشار دادو بی اینکه حتی نیم نگاهی به صورت پناه بندازه خدافظی کردو رفت
-خیلی آدم بیشعوری هستی الان ناراحت شد
بیخیال شونه ای بالا انداختم
-بشه ...ناراحتی اون آخرین چیزیه که ممکنه ذهن منو مشغول کنه ...
دستشو گرفتم و کشیدم دنبال خودم
-راه بی افت سریعتر بریم ....
تند دستشو از دستم بیرون کشید
-اَه ... ول کن ببینم دستمو ... میشه انقد تماس فیزیکی نداشته باشیم؟
کاملا چرخیدم سمتش ... ناخداگاه شیطنت پسرونم گل کرد با همه بد خلقیام گاهی خیلی شیطون میشدم
کمی خم شدم سمتشو صورتم و تو چند سانتی صورتش نگه داشتم... جای بخیه ها کمی
تیر کشید ک زیاد مهم نبود برام انگار درد داشت عادی میشد واسم ...از تعجب چشمای
درشتش و درشت تر کرد
صدامو کمی آوردم پایین ...
-یعنی میخوای بگی من تا این حد وسوسه برانگیز و تحریک کنندم که شک داری به خودت ....
نگاهش به جای اینکه عین دخترای آفتاب مهتاب ندیده سریع پر بشه از خجالت پر شد ا ز خباثت... دستشو آورد بالا و پشت دستشو نشونم داد
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت69 هر جور دوست داری فک کن ولی خونه امیر نمیری عصبی شد -پس میشه بفرمایین
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت70
سامان میادا ....
تا چشمم به دستش افتادو اینو گفت ناخداگاه صدای قهقهم بلند شد که سریع دستموگذ
اشتم رو دهنم که صدام در نره ... از زور خنده بخیه هام اینبار شدیدتر تیر کشید ....
خودشم خندش گرفته بود انگار ....
بی توجه به غر غر احتمالیش دستشو گرفتمو دنبال خودم کشیدمش
-هـــوی ...
یهو چرخیدم سمتش ... انگشت اشارمو آوردم بالا تر و لبام یه وری کج
-میدونستی خیلی بد دهنی ...
دهنش از تعجب باز موند .... با بهت خندید ... خندیدم ...
-بیا بریم
نزدیک ماشین رفتیم سویچو گرفت طرفم ... یه تای ابرومو دادم بالا ...
-به نظرت منطقی میاد من با این وضعیتم بتونم رانندگی کنم ؟
گیج نگام کرد
-پس چیکار کنیم
در صندلی جلو رو باز کردم و نشستم توش ....
-شما رانندگی میکنی
درو بستم که یهو بازش کرد
-من؟!!
بی حوصله نگاش کردم
بله شما ...
-بلد نیستم که ...
-یاد میگیری به حول قوه الهی ...
اینو گفتم و درو کشیدم .... اول بلاتکلیف ایستاده بودو داشت نگام میکرد ... انگار از ج
دی بودنم مطمئن شدکه راه افتاد سمت در راننده ....
کمی صندلی و خوابوندم و سرمو تکیه دادم بهش ...صدای بسته شدن دروکه شنیدم روم
و برگردوندم سمتش ... خم شد و کیفشو پرت کرد رو صندلی عقب ....
چرخید و صاف نشست ... نگاش گیج روی تک تک جزئیات ماشین چرخید ....
-خلاص کن
-ها؟!
از گیجیش لبام یه وری شد ....
-دنده رو میگم .... خلاصش کن
-آها...
-پاتو بزار رو کلاج ...سمت چپیش وسطیه ترمزه اولیم گازه .... پارو که گذاشتی رو کلاج
بزن دنده یک و دستی و بکش پایین...
دستاشو آورد بالا
-باشه ...باشه تو حرف نزن بزار خودم بکنم ...
شونه ای بالا انداختم و چرخیدم جلوم.... کلاج و گرفت و دنده رو جابه جا کرد .... تا خواست بره سمت دستی سریع دستمو گذاشتم روی پای چپش که از ترس پرید ...
بی اینکه نگاش کنم پاشو فشار دادم
پاتو از کلاج برندار پرت میشیم ...
-بـ...اشه ...با...
دستمو برداشتم تا دوباره خودشو پیدا کنه ....
-پس چرا روشن نمیشه ...
سرمو برگردوندمش سمتش ... پفی کردم ...
-چون سویچ و اولا ننداختی ثانیا استارت میزنن تا ماشین روشن میشه مگه نه؟!
خودشم ازخنگ بازی که در آورده بود خندش گرفت ...
-خب مهم نیته من نیت کردم روشن شه نشد ...
دهن کجی بهش کردم
-هههه... چقد نمکی تو ...
خودشو جمع و جور کردو خندشو خورد ... ماشین و روشن کرد ... تا رسیدن به شرکت با
سرعت لاکپشتی توی خیابونا جولون داد ....
-نگهدار ...
با چشمایی گرد شده گفت
-اینجا؟!
نگاهی به سردر شرکت انداختم ...
-آره همینجا ...
با مساعدت پیغمبر و خدا و چهارده تن بالاخره پارک کرد .... کمربندمو باز کردم و پیاده
شدم .... انگار اثر دارو داشت میرفت که کم کم داشت دردم شروع میشد ... پشت سرم راه
اه افتاد که نگاش کردم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
🔻 احساس میکنید یه گوشه از زندگیتون میلنگه❗️
من میگم دراین اقتصاد نابسامان بیشترش میلنگه ⁉️
وارد دوره جدیدی از سرمایهگذاری بشید و نتیجهش رو چند ماه بعد تو زندگیتون ببینین..💯
من درک میکنم که مشکل دارید..
ولی دارم #راهش رو بهتون میگم..
تا دیر نشده با سرمایهگذاری اندک دراین پروژه درامدزایی کنید و تمام پایههای زندگیتون رو ترمیم که نه 💯 عوض کنید.!!! اونم از نوع طلا ..
🔴 ورود به دنیای خوشبختی و پولدار شدن
#با_مشاوره_رایگان
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
هیچوقت اجازه نده کسی بهت بگه
نمیتونی کاری رو انجام بدی..
تو رویا داری و باید از رویاهات
محافظت کنی،
💯شرکت دراین پروژه رویاهاتو عملی کن..
مردم همیشه وقتی خودشون نمیتونن
کاری رو انجام بدن میان و بهت میگن:
تو نمی تونی...
با قدرت بگو من میتونم .💪
حتی تو خوابم بهشون فکر کن..
تو لیاقتشو داری👌
فقط بخواه ، من تونستم👌تو هم میتونی👌
موفق و پیروز و پولدار باشید
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفا
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
.
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت70 سامان میادا .... تا چشمم به دستش افتادو اینو گفت ناخداگاه صدای قهقهم بل
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت71
ها چیه؟
دست بردمو سویچو ازش گرفتم و ریموت و زدم ... جدا هرچی بیشتر این دخترو میشناختم بیشتر به هوشش شک میکردم ...
-آها ... درو یادم رفت ببندم ...
چپکی نگاش کردم و حرفی نزدم .... پشت سرم وارد شرکت شد ...مستقیم رفتم سمت اتاق معاونت ... منشی با دیدنم بلند شد ... خوشم میومد ازش دختر سنگین رنگینی بود ....
مثله اون یکی فکر قر و فرش نبود و سرش تو کارخودش بود ... توی دانشگاه تهران دارو
سازی میخوندو همراه مادر از کار افتادش تو تهران زندگی میکردن .... سایه معرفیش کرد ه بودو تا الانم حق الانصاف کارشو خوب انجام داده بود ...
-سلام
-سلام آقای مهندس خیلی خوش اومدین ... خدا بد نده پدر گفتن انگار بیمارستان بودین .
..
-ممنونم ... یه مشکل جزئی بود حل شد ...
-خدارو شکر
اشاره ای به اتاق کردم
-هستن؟
-خیر صبح تماس گرفتن گفتن همراه پدرتون میرن بیمارستان ...
خندم گرفت ... این پدرو داماد مام که همیشه خدا چهل دیقه از جامعه و آدماش عقب
بودن ...
تشکری کردم و رفتم سمت در
-مهندس بگم قهوه و کیک بیارن ؟!
لبخندی از سر تشکر زدم
-ممنونتون میشم ...
پناهم سری براش تکون دادو همراه من وارد اتاق شد ...
-چه ناز بود ...
آروم لم دادم رو مبل راحتی که گذاشته بودن تو اتاق
-ناز نیست ...شخصیتش به دل میشینه ...
چپ چپ نگام کرد
-حالا همون ...
اشاره کردم به کمدگوشه اتاق
-برو از اونجا کشوی چهارم و باز کن یه پوشه زرد رنگه روش نوشته حسابداری اونو وردار
بیا اینجا ...
رفت سمت کمد که تقه ای به در خوردو قهوه و کیکمونو آوردن ... پوشه آوردو گرفت
طرفم ...
-بشین ...
نشست روبه روم ...
-ببین الان امن ترین جا برا تو اینجاست ...هم نگهبان داره هم دراش حفاظ داره و کلیم
دوربین و از این کوفت و زهرمارا اینور اونورش نصبه
-اینجا؟!!!
-آره ... همینجا ... ما واسه شرکت دنبال حسابدار میگشتیم ...یه قرارداد صوری برات تنظیم میکنم به عنوان حسابدار شرکت تا برات کارت ورود صادر بشه ... درای اینجا با کارت
بازو بسته میشه .... طبقه آخر یه جای سوییت مانندیه ..میتونی شبام اونجا بمونی ...فعلا
باش تا تکلیف این ماجراها روشن بشه ... اوکی؟
-آخه ...
-آخه و ولی و اما و اگرتو بزار تو کوزه آبشو بخور ...حرف نباشه ...بلند شدم و رفتم سمت میز و تلفن و برداشتم
-خانوم حسینی یه لحظه تشریف بیارید اتاق من ...
به دیقه نکشید تقه ای به در خوردو پشت بندش حسینی اومد تو اتاق
-بله آقای مهندس امری داشتین با من ...
-دستورصدور کارت ورود و خروج برای خانوم پناه خطیب و بدین لطفا .... اطلاعات پرو ندشو تکمیل میکنم و میزارم روی میز ...
نگاهی به پناه کردو لبخندی از سر احترام بهش زد
-چشم همین الان برای چه بخشی؟
-حسابداری
-چشم
-ممنون
-خواهش میکنم ... با اجازه ...
پناه نگاشو از در گرفت
-کسی گیر cیده بهم ؟...
-نه خیالت راحت ...
نگام کرد و نفسشو با صدا داد بیرون ... قدردانی و تو چشماش دیدم... نمیفهمیدم چرا دارم برای این دختر قدم به قدم میدوئم ...
حس میکردم دور شدم از سامان حسین پور بودن ...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت71 ها چیه؟ دست بردمو سویچو ازش گرفتم و ریموت و زدم ... جدا هرچی بیشتر این
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت72
پناه
نگامو تو چشمای مشکیش چرخوندم ...
-مرسی .. جبران میکنم یه روزی
یه تای ابروشو داد بالا .... با چشمای مشکیش که یهو برق شیطنت توش چلچراغ راه اندا
خت
-جدا ؟!...چطوری
مشکوک نگاش کردم
-هر طوریکه از دستم بر بیاد ...
سری تکون داد
-اهوم ... خیلی خوبه... خیلی ... هرچند منتی نیستا بالاخره قراره جبران کنی دیگه ...
-بعلــــه....
اومد جلو نشست کنارم .... کمی خودمو جمع کردم و چرخیدم سمتش ...
خب ...چطوری حالا میخوای جبران کنی ؟
-عرض کردم که هر کاری از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم ...
دست برد سمت کیکش
-خب ... همین الان جبران کن
-جـــــان؟!
یه تیکه کیک گذاشت دهنش ...
-ببین اسمشو هرچی میخوای بزاری بزارا... من خودمم با خودم نمیدونم الان چند چندم .
..ببین ...
یه تیکه دیگه کیک گذاشت دهنش ... حرصی پیش دستیشو از دستش کشیدم و کوبیدم
رو میز
-خب ...
چنگال به دست خندید ... از خنده با مزش خنده رو لبم اومد ... وقتی میخندید نا خداگا ه خنده میاورد روی لبام ...
-خـــــــــب....
چنگالو گرفت سمتم
-به جمالت ... بیا باهام دوست شو ....
یه لحظه شک کردم به اونیکه از گوشام شنیدم ... صاف چرخیدم سمتشو گفتم
-دقیقا چی گفتی ؟
باز دست برد سمت پیش دستیش
خب حالا انقد ذوق نکن ... همونیکه اول گفتم و درست شنیدی ... بیا باهام دوست شو
...
انگشت اشارمو گرفتم سمتش ...
-یعنی تو ... یعنی تو منو دوست داری ؟
یه تیکه از کیکشو گذاشت دهنش که با این حرفم یهو چشش گرد و سریع کیکشو قورت داد
-من کی همچین شکری خوردم ؟
گفتی بیا دوست شیم ... من و دست انداختی ...
اینبار خودش پیش دستی و چنگالشو گذاشت رو میز
-خب گفتم بیا دوست شیم چه ربطی به دوست داشتن داره ...دیگه انقدرام کج سلیقه نیستم ...
ناخداگاه با مشت کوبیدم تو سینش که یه آ خ بلند گفت ...
-خیلی بیشعوری ...
صداشو نازک تر کردو ادای منو در آورد
-تاحالا کسی بهت گفته خیلی بد دهنــــی؟!
دستمو آوردم بالا و به نشونه تهدید گرفتم سمتش
-سامان به خدا اینبار جدی میادا ....
-بیاد قدمش سر چشم ...
خندمو به زور خوردمو سرمو چرخوندم سمت مخالفش
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت72 پناه نگامو تو چشمای مشکیش چرخوندم ... -مرسی .. جبران میکنم یه روزی
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت73
سکوت علامت رضاست دیگه ...
با تمسخر گفتم
-گاهیم جواب ابلهان خاموشیست ...
چشماش گرد شد
-جدا خیلی بی ادبیا ....
دهن کجی کردم بهش
-ببند بابا ....
اینبار صدای قهقهش بلند شدوخودمم خندم گرفت ... نمیتونستم بگم عاشقشم ولی خود مم حس میکردم به خاطر این روابط چند وقته اخیر یه حس نزدیکی خاصی بهش داشتم
و احساس میکردم سامانم متقابلا همین حس و نسبت بهم داره ....
بدم نمی اومد تو این منجلاب مشکلاتی که غرق بودم توش یکی باشه که بهش حس نزدی
کی کنم ... ته دلم راضی بودم از پیشنهادش ...
غرق تو خودم بودم که یهو یه تیکه کیک زد به سر چنگالو گرفت جلوم ....
-بخوریم شیرنیشو ؟
یه نگاه به چشمای مشکی شیطونش کردم و یه نیگاه به تیکه کیکی که روبه روم بود ...
نگامو از چشماش گرفتم و با حرکت کیک و بلعیدم ...
میدونستم پایان مشترکی انتظارمونو نمیکشه ولی به همینکه تو غصه هام کنارمم باشه هم راضی بودم
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی