هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
✍وقتی انتخاب میکنی زندگیت را درست کنی و لذت ببری، دیگر مهم نیست کجای زندگی ایستادی، یا چند سال داری، رُک بگویم دیگر اصلا مهم نیست #دیگران چه حرفها و نظرات منفیای درمورد کارتان و خودتان میزنند. در این صورت باز بُرد با شماست. چون #خواستی و #تلاش کردی هم زندگی خوبی داری و هم شادی و خوشبختی را به خانوادهات #هدیه میکنی، خلاصه پولدار شدن و داشتن روحیه شاد اینکه کجا هستی یا چند سال داری ربطی ندارد، به کسی که هستی مربوط میشود..!
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
📣 تو ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﺑﺎﻟﻎ میشوی ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ سرمایه ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ درآمدزایی کنی.
✍ با ما همراه شوید ﻭ مثل ما جاری شوید...
✍ بعد شروع به جمع کردن یا خرج کردن شوید....
📣 انجاست که کاملا بالغ شدهای
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت105 خواستم نگاموبگیرم ازش که دیدم باز سرشو آورد بالا .... بااون موهای پرکلا
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت106
برش داشتم و سریع نگامو چرخوندم سمت صندلی بچه .... داشت دستو پا
میزد .... نمیدونم چرا بغصم گرفته بود .... کمی خودمو کشیدم داخل ماشین که باز تکو ن خورد
همونجا ایستادم و خم شدم با قفل فرمان تو دستم با همه قدرتم از تو کوبیدم به در کنارش ..... فایده ای نداشت باز نمیشد ....
نفس عمیقی کشیدم و آخرین راه چاره رو امتحان کردم .... از ماشین اومدم بیرون و کاپشنمو در آوردم زیرش یه تیشرت آستین کوتاه پوشیده بودم .... بار ون تند تر و تند تر شده بودو دیگه کسی جرأت نمیکرد بیاد تو این جاده .... رفتم داخل ماشین و کتمو پرت کردم روی بچه ....
بسم اللهی گفتم و قفل فرمان و آوردم بالا و از تو کوبیدم به شیشه پنجره و شیشه خورد
شدو ریخت بیرون .... سریع اومدم بیرون رفتم سمت شیشه ... دستمو از شیشه آوردم
تو تا درو باز کنم که حس سوزش شدیدی زیر بازوم دادمو در آورد ...
وقت فکر کردن به خودمم نبود ... هرچی با دستگیره از تو ور رفتم بازم باز نشد ....
چاره ای نبود .... سرمو آروم از شیشه بردم داخل ... سعی کردم بی توجه باشم به سوزش
بازو و گردنم .. .
شیشه های کناره پنجره باقی مونده بودن و بد جوری گردنمو میبردیدن .... دستمو رسوند م به بچه و کمربندشو باز کردم ....
هنوز هق میزد ولی ضعیف تر از قبل .... کتمو کامل پیچیدم دورشو بیرون کشیدمشو مو قع بیرون آوردن روی بازومم خراش عمیقی برداشت ....
نگاش کردم ... سالم بود ولی چشماش از روز گریه باز نمیشدو گلوش انگار دیگه خشکید ه بود و توان جیغ کشیدن نداشت ...
ناخداگاه خم شدم و صورتشو بوسیدم.... باز کتو کشیدم رو صورتشو گذاشتمش رو زمین
....
خم شدم کیفشم برداشتم دیگه اصلا زخمام و حس نمیکردم ....
کیف بچه و کیف مدارک و برداشتم و خم شدم بچه رو بغل کردم ... زخمم بازم تیر کشید ....
سریع از ماشین دور شدم ورفتم سمت ماشین خودم ..... در عقب و باز کردم و گذاشتم
ش رو صندلی و کیفارم کنارش ...
خونریزیم شدید بود ....
دیدم نمیتونم بندش بیارم ...
سرمو خم کردم و با یه حرکت تیشرتمو از تنم کشیدم بیرون .... گردنمو پاک کردمو تیشرت
و چرخوندم دور بازوم و با دندون سفت بستمش .... کتمو از روش برداشتم و تن خیس
مو باهاش پوشوندم .... بی معطلی سوار ماشین شدم ... باید اول از اینجا دور میشدم ....
.
بچه آروم ناله میکرد و من ذهنم هر دیقه آشفته تر از قبل میشد ....
همینکه وارد تهران شدیم زدم کنار .... دیگه کاری از دستم برای خانوادش بر نمی اومد ...
نباید میذاشتم بلایی سرش بیاد ....
خم شدم و بغلش کردم آوردمش جلو ... قیافه مظلومش با اون چشمای سرخ و لپای آویز ون غم انگیز ترین صحنه ای بود که به تموم عمرم دیده بودم ....
کیفشو از پشت کشیدم جلو .... نزدیک یه سال و نیم دوسالش میشد به گمونم ....
فلاکس کوچیکو شیشه شیر خشکشو در اوردم به لطف سایه خوب بلد بودم این چیزارو
سریع براش یه شیشه شیر گرفتم و گرفتم جلو دهنش ....
تقلای لبای کوچیکش برای میک زدن به شیشه شیر اشک و آورد تو چشمام .... منی که م
رد بودم . نمیدونستم گریه چیه بغض کرده بودم برای این بچه ای که توی این دنیای بی
درو پیکر قرار بود بی کس بمونه ...
دستای تپل کوچولوشو دور شیشه حلقه کردو چشماش آروم آروم بسته شد ....
خم شدم و بوسیدم پیشونیشو ...انگار از اون تصادف فقط این فرشته قرار بود سالم بمونه
....
کیف مدارکو برداشتم .... رمز میخواست .... طبق معمول سه تا صفرو زدم و باز شد ...
لبخند تلخی زدم ... انقدر ساده و بی شیله پیله بودن که ساده ترین رمزو برای دارو ندار
شون میذاشتن...
شناسنامه هارو از توش برداشتم و بازشون کردم ...
"سید علیرضا موسوی"پس سید بودن .... شناسنامه دوم ماله زنش بود "نازنین احمدی" ....
قیافه زن امد تو سرم و چشمامو روهم فشار دادم ....
یه دستم زیر سر بچه بود و داشت تیر میکشید کمی آوردمش بالا ...
"نوا موسوی"
نگاهی به قیافش کردم و دلم گرفت پس اسمش نوا بود ....
خوابیده بود ... ماشین و روشن کردم و راه افتادم سمت خونه .... نوارو تو بغلم نگه داشتم ....
بد جوری داشتم سر در گم میشدم میون اتفاقات درو برم که هر ثانیه یه سکانس جدید ا زش کلید میخورد ...
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم ...
طرفای دوازده شب بود ... از چراغای روشن معلوم بودسایه اینا خونه مان و شب نشینیه
.... درو که باز کردم نگاها چرخید سمت منو یه لحظه انگار همه رو برق گرفت ...
سهیل زودتر از بقیه به خودش اومد
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت106 برش داشتم و سریع نگامو چرخوندم سمت صندلی بچه .... داشت دستو پا میزد ..
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت107
چت...چت شده ؟!
رفتم جلو نشستم رو مبل ... نوارو گذاشتم کنارمو کتمو از تنم در آوردم که صدای آخ بلندم باعث شد همه نیم خیز شن .... بابا عصبی بود
-چی شده ... این چه سرو وضعیه این بچه کیه ... ؟!نمیخواستم جبهه بگیرن طرف این طفل معصوم سایه اومد کنارم
-وای دستشو غرق خونه ....
با قیافه ای مچاله دستمو آوردم بالا
-نه چیزی نیست
مامان-یعنی چی که چیزی نیست چت شده ... این بچه ماله کیه ....
نگاهی به قیافه مظلوم نوا کردم که تو خوابم هق میزد چرخیدم سمتشون .... نفس عمیقی کشیدم ...
-فقط این زنده موند ...
بابا گیج نگام کرد
-چی؟!
نگاهی به صورت پر بهتشون کردم و دهن باز کردم ... موبه مو تعریف کردم ماجرا رو و
هر لحظه قیافه همه بیشتر میرفت توهم .... حسین گفت
-یعنی به پلیس و آمبولانس خبر ندادی
سری به نشونه نه تکون دادم
مامان پر بغض گفت بمیرم الهی مگه چند سالشه که درد یتیمیم قراره بکشه
حسین-بهتره کیف مدارکشو خوب بگردیم باید یه فامیلی کس و کاری داشته باشه ...
رو به سهیل کردم
-برو از ماشین کیف مدارکه و کیف اینو بیار ...
برای اولین بار مخالفتی نکرد سریع از در زد بیرون ....
صدای گریه نو ا همه سرارو چرخوند سمتش رو کردم سمت سایه ...
-تورو خدا ببین این بچه چشه نمیتونم ....
مامان-دست تو داغون تر از بچس
بادرد چشماموبستم
-نوا واجب تره ....
سایه اومد و بغلش کرد
-ببینم برسیش کردی که چیزیش نشده باشه .... ببریمش بیمارستان ...
کلافه سری تکون دادم
-نه ندیدم ... نمیدونم ببینید چشه ...
سریع نشست رو زمین و شروع به در آوردن لباسای نوا کرد همراه مامان همه جاشو بر سی کردن انگار سالم بود ولی بهونه میگرفت ...
مامان پوشکشو نگاه کرد ....
-خودشو کثیف کرده طفلکی ....
سهیل اومد تو و کیف و گذاشت رو زمین ... مامان سریع کیف و کشید سمت خودشو باز
کرد یه پوشک از توش برداشت
-من برم اینو تمیزش کنم ...
بدون اینکه منتظر ما بمونه سریع بلند شد ... حسین کیف مدارک و برداشت و همشو ریخت رو میز ... همراه سایه زیرو روش کردن ... حسین دست برد سمت کارتی
-اینو ...کارت یه پرو رشگاهه ...
سایه از دستش گرفت
-پرورشگاه ؟؟!....راست میگه
بابا بی حرف سرش میچرخید مابین ما ...
سهیل-میگم شاید ... شاید این بچه رو به فرزندی قبولش کرده باشن ...
هیچ کدوم حرفی نمیزدیم .... سایه سریع مبایلشو برداشت ...
-بزار تماس بگیریم ...
بابا-این وقت شب ؟
دستمو فشار دادم و نالیدم
-پرورشگاهه حتما یکی بر میداره ....
سایه سریع شماره رو گرفته .... گوشی و گذاشت رو اسپیکربوقا پشت سرهم میومدن و میرفتن ولی کسی جواب نمیداد ....
تا دست سایه رفت که قطع کنه صدای شاکی پیره زنی تو گوشی پیچید
-الو ....
همه خم شدیم سمت سایه ...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت107 چت...چت شده ؟! رفتم جلو نشستم رو مبل ... نوارو گذاشتم کنارمو کتمو از تن
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت108
الو سلام خانوم خسته نباشید پرورشگاه مریم؟
-نصفه شبی زنگ زدی اینو بپرسی ... میدونی ساعت چنده ؟!
-شرمنده خانوم .... یه کار مهمی داشتم میشه وصل کنید مدیریت ...
-هه....خانوم جان خوبی ساعت دوازده شب زنگ زدی بعد میخوای با مدیرم حرف بزنی
؟
سایه سریع شناسنامه هارو برداشت
-خانوم خیلی واجبه کارم ... شما ... شما میتونید کمکم کنید
-کارتو بگو
سریع شناسنامه هارو باز کرد
-شما آقای علیرضا موسوی و نازنین احمدی و میشناسید .... فک کنم یه بچه از اونجا رو
به سرپرستی قبول کرده باشن ... حدودا یه بچه یه ساله ....
-برای اون باید زنگ میزدین قسمت شیر خوارگان ....
قیافه سایه آویزون شد ...
-با...
-ولی صب کن میشناسمشون ...
همگی نگاهی بهم کردیم .... صدای زن باز تو گوشی پیچید
-از بچه های همینجا بودن جفتشون .... پنج سالی میشه رفتن از اینجا .... باهم ازدواج کردن ... و دوتایی رفتن
-یع... یعنی اونام پرورشگ...
آره بچه پرورشگاهی بودن ولی ماشالا الان خودشون یه دختر دارن ..حالا میخوای چیکار
....
سایه مات نگام کرد ... و بابا دست بردو گوشی و قطع کرد ...
تاسف و میشد تو نگاه هممون دید ... مامان داشت بانوا حرف میزدو قوربون صدقش میرفت ...
دلم بد گرفت ... مامان عاشق بچه بودوخوب بلد بود عشق بده به بچه ولی الان باید ماد ر خودش مادرانه خرجش میکرد ....
تا رسید کنارمون چشم نوا به من افتادو باز صداش بلند شد ... انگار تو اون آدما فقط من
و میشناخت ... دستمو دراز کردم سمتشو خودشو پرت کرد تو بغلم و باز بازوم تیر کشید ...
مامان-بده لباساشو تنش کنم سرما میخوره ....خب چی شد ...
همگی ساکت شده بودیم ...مامان گیج نگامون میکرد سایه بلند شدو رفت آشپز خونه با
جعبه کمک های اولیه برگشت ...
نگاه مامان به لبای حسینی بود که داشت تعریف میکرد چی شدو چی شنیدیم ... سایه
تیشرتمو باز کردو خون باز فواره زد بیرون .... بد سکوتی پیچیده بود مابینمون .... سایه
شروع کرد به پانسمان زخمم ...
مامان-الان میخواید چیکار کنید ....
حسین –بهتره فردا ببریم و تحویل پلیس بدیمیش ...
سهیل نگاهی به نوای تو بغل مامان انداخت ...
-گناه داره ... اونقت اونم یکی میشه عین پدرو مادرش ...با کلی حسرت باید زندگی کنه
سایه –میگی چیکار کنیم پس
هیچ کدوم حرفی نمیزدیم .... سهیل نگاهی به منو نوا کرد ...
-چرا نگهش نمیداریم ...
همه سرا بلافاصله چرخید سمتش ....
-ببینید نه خدارو شکر وضع مالی بدی داریم که از پس یه بچه بر نیایم نه انقد قصی القلبیم که بچه رو ول کنیم به امون خدا ...
بودن این بچه چیزی و تو زندگیمون عوض نمیکنه ....
اینبار دهن باز کردم که حرف بزنم ...
-سخته مسئولیت یه بچه رو به عهده گرفتن.... سایه درگیر زندگی خودشه من و تو ول معطلیم مامانم که
اینبار مامان سریع گفت
-من مشکلی ندارم ...
نگاهمون روش بود
-مامان احساساتی نشو لطفا ... حرف یه عمره ....
بابا اینبار جدی تراز همیشه رو کرد سمت من
- سهیل راست میگه وقتی میدونیم آ خر زندگی این بچه چی میشه چرا یه تکونی به خود مون نمیدیم .... اونقدری دارم که بشه این بچه رو از آب و گل درش بیارم ....
-یبار تو زندگیت مفید باش یه کاری و شروع کردی تا آخرش برو ... قسمت این بوده امشب این بچه سر راه زندگیت قرار بگیره ....بمون و بزرگش کن ....
مات بودم ....گیج بودم ..
همه دنیا متحد شدن منو دیونه کنن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت108 الو سلام خانوم خسته نباشید پرورشگاه مریم؟ -نصفه شبی زنگ زدی اینو بپرسی
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت109
بلند شدم و پفی کردم
-زده به سرتون ....من ازپس خودمم برنمیام چه برسه به یه بچه که ماله یکی دیگم هست ..
یه امشب و نگهش دارین فردا میبرمش تحویل پلیس بدم....
مامان-ولی ....
نذاشتم حرفشو ادامه بده و راه افتادم سمت طبقه بالا
میدونستم چیتو سره بابا میگذره میخواست نگهم داره و نوارو بهونه کرده بود وگرنه اون
قدرام لارج و سخاوتمند نبود که بیاد و بچه یکی دیگه رو بزرگ کنه .....
درو کوبیدم بهم و رفتم سمت اتاقم ... نوا بد به دلم نشسته بود ولی من ادم مسئولیت
پذیری مخصوصا مسئولیت یه بچه رو نداشتم ....
یه مسکن خوردم و سعی کردم بخوابم .... فردا روزپر کاری داشتم ....
نوارو تحویل دادم و راه افتادم سمت وزارتخونه .... قرار بود ویزای بچه هارو مستقییم بر م بگیرم پروازمون حدودا دوهفته دیگه بودو مستقیم میرفتیم ملبورن .... یقین داشتم بعد این مسابقات پیشنهادات زیادی برای بورسیه شدن میشه ولی من تصمیم اصلیم کانادا
بود
اونجا جای پیشرفت بیشتری برام داشت ....
ویزای هرکدوم از بچه هارو تو پاکت جداگونه ای گذاشته بودن .... بلیطها رو کنارش گذا شتم و رقتم سمت دانشگاه ... تا اواخر ترم چیزی باقی نمونده بود با تموم شدن کارا بهتر
بود که تو کلاسا شرکت کنیم
اصلا دوست نداشتم بهانه ای مثله معدل برای کارای رفتنم پیش بیاد ....
الان دیگه همه میدونستن مدرکتو از دانشگاه آزاد دنگوز آبادم بگیری ولی معدلت بالا با
شه سریع پذیرش میگیری ....
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم .... یه تعداد از دخترا جلوی ورودی ایستاده بودن ....
گوشیمو در آوردم و شماره ارسلان و گرفتم ... درماشین و قفل کردم و راه افتادم برم تو...
.
-الو
-ویزاهارو گرفتم.... کجایی؟
-توسلفم بیا اونجا
بی حرف گوشیو قطع کردم و انداختم توجیبم
-ببخشید . ...
چرخیدم سمتش .... نگاهی به سرتاپاش کردم ...چادر مشکی که سرش کرده بود بااون آرا یش ملیح خیلی به صورتش می اومد
با تعجب نگاش کردم .... چشماشو دوخت تو چشمام ....گستاخی چشماش به یه دختر حدومرز دار نمیخورد
اینو منی میگم که یه عمر دختر اززیر دستم رد شده بود -بله ؟!
-من نورام ...نورا حمیدی دختر استاد حمیدی
جفت ابروهام بالا پرید دختر حمیدی؟!.... -امرتون .... نگاهی مشتری مدارانه بهم کرد
-من ترم پنجم ....میخوام کمکم کنی تو چندتا از درسا
جلوی پوزخندمو گرفتم و خونسرد گفتم -شرمنده وقت ندارم
تا اومدم از کنارش رد شم کلاسورشو گرفت جلوم و رامو سد کرد
با تعجب نگامو از ناخن های کاشته شدش و دستای سفیدش کشیدم و تا چشمای عسلی ش بالا آوردم... نگاش عامرانه و سرکش بود ....
همیشه دخترای سرکش زیاد به دل نمیشینن قیافه و فیس عروسکیش خیلی جذابش میکرد
ولی گستاخیش یه جورایی آزار دهنده بود .... -نظرت با یه نسکافه چیه ....میخوام حرف
بزنیم
شونه ای بالا انداختم -اوکی تشریف بیارید سلف ... -سلف نه ...
بی حوصله نگاش کردم -برای وجه پدرم بده که دخترش با یه پسر تو سلف بشینه....برای
پرستیژ خودتم بده داری یه دختر خانومو به نسکافه دعوت میکنیا
اینبار مانع پوزخندم نشدم -فراموش کردین انگار شما میخوایید حرف بزنید
کلافه دستی به پیشونیش کشید -اوکی موردی نیست بریم .... بی توجه بهش راهمو کج
کردم سمت سلف ... کنجکاو بودم ببینم دختر حمیدی چیکار به من داره .... از پشت نگا هش کردم .... هیکل رو فرمی داشت راحت میشد از زیر چادر نازکش دید ....
چادرش مثله مانتو جلو باز بود .... یه آن یاد زورو افتادم ... جلوتر از من وارد سلف شد
هرکی سرش تو کار خودش بود .... نگاه ارسلان چرخید روم و رفتم سمتشون .... همشون
سر یه میز نشسته بودن
پاکتارو گذاشتم رو میز -ویزاهاتون ....
میثم بشین دیگه کجا .... نگاهی به دخترحمیدی کردم که نشسته بود سر یه میز خالی ...
- میام حالا ... رفتم سر میزشو نشستم روی صندلی روبه روش ...
-خب .... -نسکافه چی شد؟
نگاهشو چرخوند
-داره میاره
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت109 بلند شدم و پفی کردم -زده به سرتون ....من ازپس خودمم برنمیام چه برسه به
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت110
نگاه منتظرمو دوختم بهش ...دوستش اومدو سینی رو گذاشت رو میزو سلامی داد و رفت
نگام کردو نفسشوبا صدا داد بیرون .... -شنیدم پروژتون اول شد تبریک
سری تکون دادم و دستام و قلاب کردم رو سینه -ممنون
دست دست میکرد واسه زدن حرفش و منم هر لحظه بی حوصله تر میشدم .... -من ....
من یه مدته کات کردم با دوست پسرم....
یه تای ابرومو براش بالا انداختم -خب؟
کمی خم شد به جلو -میخوام جریش کنم .... میخوام حرصشو دربیارم... همون لحظه که
گفت کات کرده تاته حرفشو خوندم .... رک گفتم
-شرمندتونم ...
اومدم بلند شم که مانع شد
-بزار حرفم و تموم کنم .... همونجوری ایستاده چرخیدم سمتش -حوصله این ادا اصول و
بچه بازیارو ندارم اول بگو حرفیو که قراره آخر بشنوم .... -بشین...
-میشنوم ....
-بشین میگم ..جلب توجه میکنی
لم دادم رو صندلی -خب سوالات امتحانی بابا رو میرسونم دستت
نیش خندی زدم -برو بچه من بخوام بخونم بیست و یک میشم جای بیست ...
-فقط یه هفته .... فقط کاری کن شایعش بی افته سر زبوناحتی لازم نیست واقعا باهم باشیم
خندم گرفت جوری میگه باهم باشیم انگار میخواب دوست دخترفابم باشه .... -متاسفم ..
. همینکه الان جلوم نشستی خودش شایعه سازه ... خواستم بلند شم که دیدم چادرشو
مشت کرد تو دستش
-کمکم کن برم ... ابروهام گره خورد توهم .... چی میگفت این دختر هر لحظه فازش یه
چیز بود ... -کمکم کن منم از ایران برم .... دستمو تو هوا تکون دادم -برو بابا تو یه تختت کمه .... تا اومدم دور شم صداشو کمی بلند کرد جوری ک مجابم کنه بایستم -خانواد ه اونایی که بورس میشن هم میتونن کارت سبز بگیرن .. با بهت و حیرت نگاش کردم خب...!!!
چشماشو روهم فشارداد
-باهام ازدواج کن تا بتونم برم ...
تو شک تک خنده ای زدم .... این دختر واقعا دیوانه بود و بچه .... چی پیش خودش فک
کرده بود -چی میگی تو ?faze the whatدختر به خل و چلی تو ندیده بودم کم فیلم ببین بچه.... ازش دور شدم
-لیاقت نداشتی صادقانه حرفمو بهت بزنم .... دستی به معنی برو بابا براش تکون دادم ..
..
با دیدن پناه سر میز کنار بچه هاقیافم یکم خشک شد نشستم سر میز
ارسلان نگاهی به من و دختره انداخت -کی بود این چی میگفت؟
از یادآوری حرفاش خندم گرفت .... نگاهی بهش کردم ک از سلف خارج شدو باز خندیدم
میثم-هوی چته؟
با خنده چرت و پرتایی که تحویلم داده بودو براشون تعریف کردم .... همگی زدن زیر خنده ....واقعا دختر کم عقلی بود .... تا نزدیکای 6بعد از ظهر تو دانشگاه موندم ....حدالمکان از روبه رو شدن با پناه پرهیز میکردم و هربارم دیدمش کاملا عادی از کنارش رد شدم
ازگدایی کردن متنفر بودم مخصوصا گدایی احساس و از طرفیم علاقم اونقدرام آتشین نبود که نبودش آتیش به جونم بزنه
من هنوزم سامان بودم .....
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت110 نگاه منتظرمو دوختم بهش ...دوستش اومدو سینی رو گذاشت رو میزو سلامی داد و
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت111
پناه
کنار ماشین ارسلان ایستاده بودم و منتظر بودم تا بیاد....
سرم توگوشی بود که متوجه ماشین کناریش شدم
یه دویست شیش رینگ اسپورت... چشمم روی دختری افتاد که امروز با سامان تو سلف
دیدمش... چادرشو در آوردو مچاله کردو گذاشت تو کیفش و کیفشو پرت کرد رو صنولی
عقبش .... نگام روی ساپورت مشکی و مانتوی طوسی اسپرتش چرخ خورد ......
نه به اون چادرش نه به این تیپ خفنش .... با اومدن ارسلان چشممو ازش گرفتم و سوار
شدم .... سوار شدو درو بست -شرمنده معطل شدی ... -نه بابا بیخیال ...
تا اومدم کمربندمو ببندم چشمم افتاد باز به دختره .... با دیدن موهای بلوطی بیرون ریختشو آینه که داشت خودشو توش وارسی میکرد چشمام گرد شد
-ارسلان
دنده روجابه جا کرد -هوم؟
-اونجارو
نگاه اونم به دختره افتاد .... -هه راسته میگن هرچی دختر عشقیه زیر چادر مشکیه .... ا خمام رفت توهم
پناه
قرصارو انداختم روی میز و نفس عمیقی کشیدم .... حرفای دکتر تو سرم میپیچید +HIVبه معنی اینکه تو آخرین مرحله این بیماری هستی نیست ...
این فقط این معنی و میده که تو ناقل این بیماری هستی .... دوره کلون این بیماری خیل
ی طولانیه ولی همینکه خودت متوجه شدی و میتونی پیشگیری کنی یه پوئن عالیه برات
....نمیدونم تا چه حد میدونی ولی ایدز هنوز درمان مشخصی نداره ....
تنها راه حلت اینکه قرصارو کامل مصرف کنی و به تغذیه و غذاهات خوب برسی .... حد ودا ده سالی طول میکشه تا بیری به مرحله ایدز و منفی برسه ولی تا اون موقع میتو نی عین آدمای عادی زندگی کنی و بیماری و عقب بندازی ...
چرخیدم و سر خوردم رو سرامیکای سرد نمیدونم آخر زندگی که میگن به کجاست ولی میدونم الان اگه آخرشم نباشم یه ایستگاه
مونده به ته خطم ...
میخواستم گریه کنم ... داد بزنم .... به عالم و آدم به این بی عدالتی خدا .... به این امتحا نای وقت و بی وقتش که مثله کویز های دانشگاه میمونه فوش بدم ...
بدو بیراه بگم ... بزنم .... بشکنم ....
ولی وقتی به خودم میام میبینم نه میتونم گریه کنم ... نه میتونم داد بزنم و نه میتونم
گله و شکایتی کنم ...
چشم که وا میکنم میبینم خودممو خودم ....
خودمو این خونه درندشت که قراره بعد این سفر تحویلش بدیم ....
خودم و تنهاییم و این درد بی درمونی که افتاده تو جونم ....
خودمو حسی که هی بی اراده داره ریشه میدوئونه تو وجودم و خاکستر میکنه همه جونمو .....
به زور خودمو از زمین کندم و بلند شدم ....
راه افتادم سمت اتاقم .... باید کم کم جمع و جور میکردم ...
معلوم نبود بعد اینجا کجا قراره بشم خونه به دوشو اسباب بکشم از این خونه به اون خونه ....
نگاهم به آینه افتاد .... زودتر از او نی که باید توی چهرم هجوم آورده بود زیر چشمامو د ست کشیدم و نگام از پنجره پشت سرم افتاد به حیاطی که تو سر تاسر سیاهی شب مخفی شده بود ...
من از نهایت شب حرف میزنم
از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
به خانه من آمدی
برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم ...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت111 پناه کنار ماشین ارسلان ایستاده بودم و منتظر بودم تا بیاد.... سرم توگوشی
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت112
برگه رو تحویل دادم و زودتر از همه اومدم بیرون ...
نیم ساعت دیرتر رسیده بودم سر جلسه امتحان ولی زودتر از همه تموم کردم .... کوله پشتیمو گذاشتم روی زمین کنار سالن وکاپشن سرمه ای بلندمو تنم کردم ...
شالگردنمو برداشتم و پیچیدم دورگردنم .... بیرون بارون شدیدی داشت میومد و سرمای
غیر قابل تحملی بود ...
کلاه خز دار کاپشنمو کشیدم روی سرمو کولمو خواستم بندازم روی دوشم که یه آن با شنیدن اسمش از زبون اون دخترا مکث کردم ...
-سامان حسین پور دیگه .... همون پسری که ترم پیشم نمره الف آورده بود استاد سر کلا س هی تعریفشو میکرد ...
-آها ... یادم اومد ... برو بابا مگه ممکنه ...
کولمو انداختم روی دوشم و دستم به کلام بود تا صورتم معلوم نباشه ...
-من حدسشو میزدم از اولم زیادی با دخترای لش دانشگاه میپرید آخرشم ری*د به زندگیش ...
-الان بازداشته؟!
یه آن تنم لرزد .... همه وجودم سرپا گوش شد ...
-آره میگن از پریشب که با دختره گرفتنش بازداشتگاهه استادم گفته باید دخترشو بگیره
چون بی آبروش کرده ...
سریع چرخیدم سمتشون ... با دیدن من انگار که جا خورده باشن از جا پریدن ...
آستین پالتوی دختررو گرفتم
-گفتی چی شده
استینشو از دستم کشید ...
-چی چی شده ؟
-سامان چی شده ...
نگاهی به سر تا پام انداخت و سعی کردم اون پوزخند مسخرشو نادیده بگیرم ...
-پریشب وسط عملیات فتح المبین تو خونه یکی از استادای همینجا با دخترش گرفتنش ...
میگن زده دختررو اپن کرده و پلیسام گرفتنشون ....
تنم کرخت شد ....
حتی وقتی جواب آزمایشمو گرفتم حال الانمو نداشتم ....عقب عقب رفتم ...
خودمو انداختم تو محوطه و گوشیمو از جیبم در آوردم ..... شماره ارسلان و گرفتم و با
چشمم دنبالش میگشتم ...
"مشترک مورد نظر خامـ..."
با دیدن میثم گوشی و قطع کردم و با قدمایی تند دویدم سمتش .... با دوتا پسر دیگه در
حال حرف زدن بود ....
-میـ..ثم
برگشت سمتم ... اونا زیر سایه بون بودن ولی من خیس آب بودم ....
با دیدن سر و وضعم از دوستاش عذر خواهی کردو و اومد کنارم .... گوشه کولمو گرفت
و کشید
-بیا بریم تو ماشین داره بارو...
-میثم سامان چی شده
دو ثانیه نشده بوود اومده بود زیر بارون و خیس آب شده بود ... همه موهام چسبیده
بود به صورتمو و تند تند قطره هاش پشت سرهم میخورد به صورتم
-پناه بریم تو ماشین خره سرده ....
-میگم برا سامان چه اتفاقی افتاده ....
پفی کرد ... و کلافه دست برد تو موهای خیسش ...
-منم دقیق نمیدونم چی شده .... انگار با اون دختره نورا .... اونروز دیدیمش تو سلف ه
مون دختره ... ریختن روهم وزده دختررو ....
لبشو گاز گرفت و لبه کاپشنشو بهم نزدیک کرد ....
-بازداشته ... تا زمانیکه براش حکم ببره دادگاه باید اونجا بمونه ....
-حـ...حکم ...چه حکمی؟
-به احتمال زیاد ... احتملا شلاق و از... ازدواج با دختره ...
عقب عقب رفتم ....
مات بودم ....
گیج بودم ...
پاهام کرخت شده بود از زور سرما ...
انگشتام ذوق ذوق میکرد از سرما ....
مژه هام چسبیده بود بهم و خیسی دونه های بارون حل کردن شوری اشکامو تو خودشون ....
دویدم .... تند تر ازهمیشه ... سریعتر از هر وقت دیگه ای عرض خیابون دانشگاه و دویدم ....
زار زدم ... نه برای خودم ... برای قلبم ... زار زدم برای چیزی که نداشته از دستش دادم ..
..زار زدم و بغضم درد شد تو گلمو پیچید تو کل وجودم ....
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد