eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
842 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 📢📢 #قابل_توجه_مشهدیای_گلم ❕ایا فکر میکنید: ✔«همیشه ارزوهاتون مثل یه رویا میمونند»؟؟؟؟ ✔️«یا یه روزی تبدیل به واقعیت میشن»؟؟؟ ✔«میخوای کیف پول و کارت اعتباریت پُرپول باشه»!؟💰 ✔«اون خونه‌ای رو که دوس دارین نمیتونین بخرین»؟؟؟☹️ ✔«رابطه‌ات با خانواده خراب شده یا رابطه‌ای رو دوس داری نمیتونی بدست بیاری»؟؟؟😞 ✔«ماشینی رو که دوس داری نمیتونی بخری»؟؟؟🚗 ✔«از بدست اوردن عشق زندگیت نگرانی»؟؟؟؟ ✔«افکار منفیت دست از سرت برنمیداره»؟؟؟😭 ✔«خودتو گم کردی و تو هاج و واجی»؟؟!؟ 🔴 یه رازی رو بهتون بگم؟؟؟ یه پروژه‌ای رو بهتون معرفی کنم؟؟؟؟ که باهاش زندگیتون رو از اول اونطور که خودتون دوس دارین بسازین و افسارش تو دست خودتون باشه؟؟؟ ⚫ منم یه روزی همه این رویاها و سوال‌ها رو هزار بار از خودم میپرسیدم .... 🔵 آشنایی با این پروژه و ثبت‌نام درآن همه ارزوهام تبدیل به واقعیت کرد😍 🔔🔔🔔شما هم اگه دوس دارین موفقیت رو توی تک‌تک لحضات زندگیتون حس کنید.... عجله کنید 🏃♀🏃 💣 دنیا جای آرزو کردن نیست 🚫 دنیا محل بدست اوردن است ☑ بلند شو و بدستش بیار 👍 #تلاش_کن ، #طلاش_کن بزنید روی لینک، برید برای پولدار شدن 👇👇 مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ ✍ اگر دو عبارت "خسته‌ام" و "حالم خوب نیست" را از زندگی و افکار خود پاک کنید، نیمی از راه را دراین پروژه طی کرده‌اید...! نمیه دیگر آن خواستن است.. خواستن ، توانستن است. انجاست که 100% پیروز میشوید.... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت98 من ...من اگه بودم از سر دوست داشتن نبود ... ینی یعنی ایده آلام هیچ وقت شب
پاهاش لرزید و دستش سر خورد ... نشست رو سرامیک سرد و نگاش باز خیره بود .... خیره بود و من گذشتم از پناهی که گفت شانساشون نمیخواد از دست بده ... وحشت تنهایی منو دیونه کرده خدا بگو که عشق من کی برمیگرده بهش بگو تنه من از دوری میلرزه این همه بی وفایی هاچقدمی ارزه شیشه رو دادم پایین ... پامو بیشتر رو گاز فشار دادم و چشمامو چند بار بازو بسته کردم ... تک تک این مسیرجز به جزعش خاطره بودو باید پاک میشد از سرم .... همین امروز همینجا ... حتی اگه پاک شدنش به قیمت حس خفگی تو گلومو سوختن چشمام تموم شه .... حتی اگه پاک شدنش به قیمت بیخیال شدن از حس خاصم واسه مخاطب خاصش باشه . .. اگه قیمتش به اندازه یه عمر حسرت و یه دنیا درد باشه باشه ولی چیزی که خواستم و نشد ... خواستم و نخواست .... پناه با عجله پله ها رو یکی دوتا میکردم .... توی پیچ راهرو سینه به سینه شدم با چند تا از دخترا ... کیفم افتاد روزمین ... بی معطلی سریع برش برداشتم و دویدم.... با دیدن امیر ارسلانی که منتظر دم آموزش ایستاده بود نفس عمیقی کشیدم و قدمامو کند کردم به جای من اون قدماشو سریعتر برداشت ... عصبی نگام کرد -معلومه کجایی ؟.... یه ساعت بیشتر وقت نداریم ... موهامو که از مقعنم زده بود بیرون و دادم تو و نفس گرفتم ... -تا از سایت بیام دیر شد آژانس گیر cی اومد که ... کولمو گرفت و پشت سر خودش کشید ... هر دو از پله ها سرازیر شدیم پایین -بعد میگم بزار صبح خودم میام دنبالت ناز میکنی -ناز چیه ارسلان ... میمودی دنبالم و برمیگشتی ؟... میدونی چقد راهه ... از دانشکده زد بیرون .... قدمامو سعی میکردم هماهنگ کنم با قدماش ... تقریبا داشتیم میدویدیم دوتایمونم ... -پس بقیه کوشن ... -میثم رفته برای ارائه مون جا رزرو کرده .... سامانم رفته دنبال رعوفی ... نشستیم توی ماشین ...جوری ماشین و از جا کند که محکم کوبیده شدم به صندلی .... -خب حالا چته بابا ... میرسیم دیگه ... چپ چپ نگام کردو چشم غره اساسی بهم رفت ... -پناه میزنمتا .... فقط یه ساعت مونده ... بیخیال گفتم -بابا راهی نیست که یه ربع راهه همش الان میـ... بابادیدن مسیری که ترافیکش یکم سنگین تر از سنگین به نظر میرسید حرفمو خوردم ... با مشت کوبید رو فرمون ... -لعنتی نمیرسیم ... نمیرسیم ... صدای گوشیش بلند شد ... عصبی تر از هر زمانی که دیده بودم داد زد -اه تو چی میگی میثم داریم میایم دیگه ... نگاهی به پیاده رو و خیابون کردم ... با این ترافیک عمرا تا نیم ساعت دیگم میتونستیم این مسیر یه ربعه رو بریم .... -ارسلان بزن کنار .... عصبی نگام کرد -چی میگی ... –بزن کنار پیاده بریم ... چشماش گرد شد ... -خل شدی ... پیاده؟! چنگ زدم به کیفمو نقشه هایی که رو صندلی عقب بود ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت99 پاهاش لرزید و دستش سر خورد ... نشست رو سرامیک سرد و نگاش باز خیره بود ...
آره زود باش اگه بدوئیم ده دیقه ای میرسیم ... قبل مخالفتش درو باز کردم و وسط خیابون پیاده شدم ... -پنــ... -بدو ارسلان ... زود باش ... انگار بحث و بی فایده دید .... ماشین و همونجا کنار خیابون ول کرد و قفل فرمان و زد روش .... درشو بست و با قدمایی تند اومد کنارم .... نگاهی به پیاده روی تقریبا خلوت انداخت ... مردد نگام کرد ... -مطمئنی میتونی ؟ سری تکون دادمم -آره میتونم ... آماده ای ؟! نفس عمیقی کشیدم و نقشه هارو گرفتم سمتش ... چشمامو بستم و با اعتماد بنفس گفتم -بدو .... کفشای اسپورتم که هر لحظه تند از قبل روی زمین کوبیده میشد و تنه هایی که به عابرا میزدم .... ارسلانی که دستمو گرفته بود و بی اینکه نگاهی بهم بندازه فقط میدوید ... نگاهایی که مهر تائید میزد به دیونگیمون ... نفسایی که گاهی میومد و گاهی نمی اومد ... سینه ای که به خس خس افتاده بودو میسوخت .... پاهایی که درد گرفته بود موهایی که از مقعنه زده بود بیرون و مقعنه افتاده بود رو دوشم .... تا قدمام کند میشد دستم دوبرابر کشیده میشد .... داشتم میدویدم به خاطر این پنج ماه سگ دو زدنا .... داشتم میدویدم به خاطر زحمت بچه هایی که این اواخر میموندن تا ده یازده شب و جون میذاشتن سر این پروژه ... داشتم میدودم به خاطر امیرارسلانی که همه آیندشو سرمایه گذاری کرده بود رو این پروژه .... داشتم میدودم به خاطر خودم ... سامان .... ارسلان ... دلناز ... میثم ... سینم خس خس میکرد و گوشه های باز ژاکتم رو هوا بودن .... اینا معنایی نداشت وقتی زحمت پنج ماه جون کندنای بچه ها توی کو آویزون پشتم بو د ... قدمای ارسلان که ایستاد همه هوای اطرافمو با همه آلودگیاش با یه دم عمیق فرستادم تو ریم .... کمرم خم شدو دستام رفت رو زانوهام .... موهام ریخت دو طرف صورتمو سوزش سینم بیشتر شد .... صدای امین تو گوشم پیچید -وای پس شما کجا موندین چهل دیقه بیشتر وقت نداریم ... سرمو آورم بالا .... روشنک و علیم کنارش بودن.... صاف ایستادم که دستای ارسلانی که او مد سمت سرم حواسم و پرت کرد ... مقعنمو که کامل از سرم افتاده بودو برگردوند سر جاش ... همه تشکرمو ریختم تو نگاه و لبخندمو تقدیمش کردم که یه آن نگاهم گره خورد تو نگاه سامانی که روی سکو کنار دلناز نشسته بود ... خنده رو از رو لبم پر ندادم ولی نگاه دزدیدم .... ارسلان –بدوید بریم ... دیر شد ... رفتیم بالا میثم و دلناز و سامان و مریمم اومدن ...وقتی برای سلام و چاق سلامتی نبود .. . بلافاصله رفتیم سمت سالنی که قرار بود ارائه بدیم ... میثم بدون در زدن یهو خودشو پرت کرد تو سالن و پشت بندش ماها وارد شدیم ... با دیدن هفت نفری که پشت میز بودن یه لحظه نفس تو سینم حبس شد ... چهار گروه دانشجویی و بقیه کلا دانشجوها و اساتیدی بودن که ردیفای خالی رو پر کرد ه بودن ... آخرین ارائه ماله ما بود که با تاخیر همراه بود ... وقتی نمونده بود... سریع رفتیم روی سن ... نگاه یه سالن و دویست نفر آدم به ماها بود ... امین و روشنک سریع سیستم و راه انداختن .... منو میثم پرژکتور و نقشه های اسکرین شده رو آماده کردیم ... علی و مریم همراه ارسلان داشتن ماکتارو درست میکردن ودلناز داشت گزارش کار و مرتب میکرد ... سامانم رفته بود کنار هیئت داوران و داشت روش ارائهمونو براشون توضیح میداد ... سر پنج دیقه همه چی آماده بود ... نیم ساعت بیشتر برای ارائه پنج ماه جون کندنمون و قت نداشتیم ... سن و ترک کردیم و فقط روشنک و ارسلان و سامان موندن بالا ... با استرس کنار پله های سن ایستاده بودیم و خیره بودیم به بچه ها و هیئت داوران .... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت100 آره زود باش اگه بدوئیم ده دیقه ای میرسیم ... قبل مخالفتش درو باز کردم
اون سی دیقه کذایی برامون شاید طولانی تر از سی سال بود ... نگامو چرخ میدادم رو صورت بچه ها که از استرس چشماشون تند تند باز و بسته میشد .. توی این پنج ماه با وجود همه مشکلات همه زورمونو زده بودیم .... حتی وقتی گفتن باید یه ماه زودتر ارائه بدیمم ناامید نشدیم ... بعد این چه به مسابقات بریم و چه نریم این گروه منحل میشد و هر کدوممون میرفت رد کارش .... تصمیم برای انتقالی جدی بود .... اگه به مسابقات راه پیدا نکنیم انتقالی میگرفتم به یه شهردیگه ... میخواستم فرار کنم ... از خودم ....از آدمای درو ورم .... از... نگاش کردم .... داشت با خونسردی هرچه تمام تو اوج آرامش توضیح میداد ... صداشو ن میشنیدم فقط لباشو میدیدم که تکون میخورد .... جدایمونم عین آشنایمون عمرش به دوسه ماه میرسید ... دیگه باید وانمود میکردیم تو زندگی هم نه پناهی بوده و نه سامانی هر روز وانمود می کردم به ندیدنش و ساده از کنارش گذشتم در حالیکه بود ... نادیده میگرفتمش ولی بیش تر از همه و بیشتر از همیشه تو چشم بود ... سامانی که گفت بعد من زندگی میکنه و زندگی کرد ... منی که سامان برام حکم نفس و داشت هم داشتم بدون نفسم زندگی میکردم .... آدما موجودات جالبین ... باهم نمیتونن بمونن ولی بدون هم و به یاد هم خوب میتونن ز ندگی کنن ... بدون سامان چیزی تغیر نکرد ... صبح همون صبح بود ... صدای کلاغا همون صدا بود ... بازم دوازده میخوابیدم و هشت بیدار میشدم ... هنوزم غذا میخوردم ... هنوزم بی نفسم نفس میکشیدم ... زندگی همون زندگی بود و روزام تکرار مکرر سریالی بود که روز قبلش دیده بودم ... هیچ فرق نمیکرد جز یه چیز .... همه چی عادی بود الا یه چیز .... یه چیزی اون ته تهای قلبم ... جایی که پنهون شده می ون بی تفاوتیام ... اندازه یه آدم خالی بود .... همه چی تکرار میشد حتی ضربان نامنظم قلبم وقتی ناخواسته هم که شده مخاطبش قر ار میگرفتم ولی این جای خالی قصش فرق داشت ... هر روز تنگ تر از روز قبل میشدو همزمان جای خالیش بزرگ و بزرگتر میشد .. سامان همون سامانی بود که قبل این پنجماه میشناختم ... حالا شاید کمی آرومتر و ملاحظه کار تر ولی همون سامان بود ... شاید به اندازه من عاشق نبود ولی برای من همینکه بود کفایت میکرد ... خودمو زودتر از اونیکه تصور کنم جمع و جور کرده بودم ... قبول ایدز داشتم ... قبول د یگه ته خطم ... ولی گاهی وقتا به یه جایی میرسی که میگی نقطه سر خط ... باید از اونا میساختم خودمو ... بی سامان ... مثله همه این سالایی که نبود .... قبول کردم جدا شدیم .... دردناک ترین جداییا اونایی هستن که نه کسی پرسید چرا و نه کسی گفت چرا .... تو زندگیم یاد گرفتم درد بکشم و دم نزنم ... درد زیادم بد نیست.... گاهی با اشک میشه آرومش کرد ... تو زندگی ماها همیشه یه حرفایی هست که گفته نمیشه و این حرفا همونایین که تبدیل میشن به اشک و میچکن روی گونمون ... صدای دست زدناحواسم گرفت از سامانی که نگاه جدی ولی پیروزش خیره به جمعیت ر وبه روش بود ... صدای مردی که گفت نتایج تا نیم ساعت دیگه اعلام میشه تو گوشم اکو داد ... بچه ها هجوم بردن سمت ارسلان و بقیه ... موهای خیس سامان و دستمال خیس تو دست ارسلان نشون میداد همچینم بی استرس کا رو تموم نکردن .... همراه رعوفی و بقیه منتظر تو ردیف سوم نشستیم .... دوتا طرح کلا باید معرفی میشد .... بچه های شریف پشت سرمون بودن ... و صدای پچ پچشون و میشد شنید ... -این گروه و ما میریم ... چرخیدم عقب ... نگام کردقیافه ی معمولی و مردونه ای داشت ... دوستاشم نگام کردن .... یه گروه کلا پسرونه بودن انگار .... پسره سری برام تکون داد و همو نجوری جوابشو دادم ... -بچه های امیر کبیرین دیگه ؟ با صداش سر بچه ها چرخید سمتشون ... میثم-آره شما بچه های شریف بودین دیگه ... سری تکون دادن همون پسر اولیه دستشو دراز کرد سمت میثم ... -یوسف کریم زاده هستم ... سرگروه بچه ها مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت101 اون سی دیقه کذایی برامون شاید طولانی تر از سی سال بود ... نگامو چرخ می
میثم و پشت بندش بقیه پسرا باهاشون دست دادن .... یوسف نگاهی به سامان و ارسلان کرد -گمون کنم ما دوتا انتخاب بشیم... سامان سرشو از گوشیش آورد بالا و بی تفاوت گفت -فعلا که چیزی معلوم نیست ... دوست بیوسف اینبار دهن باز کرد -نه استاد داودی که جزو هیئت داوراس از استادای دانشگاه ماست .... اینجورایی که بوهاش میاد انگار طرح ما و شما چشمشونو گرفته ... دلناز دستاشو کوبید بهم -ایول ... اگه بشه عالی میشه ... علی با لبخندی که یه ذره دلخوری میشد توش دید گفت -آره خوش به حال این چهارتا .... یوسف ابروشو انداخت بالا ... -چهارتا مگه همتون هم گروه نیستین مقنعمو درست کردم ... -چرا هم گروهیم منتها چهار نفرمون اصلیم ... اگه قرار به رفتن باشه چهارتامون میریم ... . دلناز –مام میشینیم سماق میمکیم ... ارسلان جدی گفت سال بعدم شما میاید ... یوسف این مسابقات هر سه سال یباره ... -اصلا سه سال بعد چه فرقی میکنه بالاخره که میاین ... امین با خنده گفت -بالام جان تا سه سال دیگه ما فارغ تحصیل شدیم ... -واسه دکترا میاید .... میثم –اووووه بابا بیخیال کو تا سه سال دیگه ...بزارین ببینیم تکلیف ماها چیه فعلا ... با صدای فوتی که تو میکروفن پیچید سرامون چرخید سمت سن .... نفسامون یکی در میون در می اومد ... یکی از داورا رفت پشت میکروفن ... نگام به لباش بود که پشت میکروفن تکون میخورد ... هیچی نمیشنیدم فقط منتظر بودم اسم دانشگامونو از دهنش بشنوم با صدای جیغ و داد پشت سرمون سرم چرخید سمتشون .... اونقدری استرس داشتم که حتی نمیتونستم خوشحالی کنم برای خوشحالیشون ... -و اما طرح برتر از دید داورا که نمره بالا تری آورد .... نگاهی به جمع کرد ... قلبم میگفت ماییم و با خوندن اسم دانشگاه امیر کبیر نفسمو با صدا دارم بیرون .... جیغ کر کننده دلنازو مریم میون هورا گفتن پسرا و بالا پایین پریدنشون ذوق زدم کرده بود .... از خوشی روی پا بند نبودم .... سرمو آوردم بالا و خندیدم .... مرسی که اینبار نزدی تو برجکم.... روشنک سفت بغلم کردو بغلش کردم .... ویبره گوشیم تو جیبم جدام کرد از روشنک سرا پا شادی .... با دیدن اسم سرگرد شمسایی نگاهی به سالن پر هرج و مرج کردم و آروم خزیدم سمت بیرون ... گوشی و نزدیک گوشم آوردم -الو صدای پرجذبش تو گوشم پیچید -سلام خانوم خطیب شمسایی هستم لبخندی زدم -بله جناب سرگرد شناختم خوب هستین -ممنون خانوم ....شرمنده مزاحم شدم عرض کوچیکی خدمتتون داشتم -جانم بفرمایید من در خدمتم -راستش فک کردم از شنیدن این خبر خوشحال بشین ....حکم پایدارامروز اعلام شد نفس عمیقی کشیدم ام...امروز؟! -بله ..... حکم قطعی و امروز قاضی صادر کرد -انقد زود؟! -مدارک کافی بود....اختلاص ...پول شویی ...آدم ربایی ....اقدام به قتل...و....و البته شکا یت شما من باب آ...آلوده کردنتون تقریبا تکمیل کرد پروندشو نفس عمیقی کشیدم -خب ...خب حکم ... -حبس ابد... .. نفس عمیقی کشیدم ....ادامه حرفاشو گوش نکردم ....کمبود برای همچین آدمی خیلی کم بود ولی همینکه بدونم سایش یه عمر از سرم برداشته میشه برام کافی بود .... دیگه نفهمیدم چی گفتم و چی شنیدم ....سرگرد تنها کسی بود که میدونست من از پایدار شکایت کردم ... اونم عین من باور نمیکرد جواب برگه آزمایشی رو که شد ضمیمه پرونده ....عین من گیج بود ولی حیف ک واقعیت بود.... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت102 میثم و پشت بندش بقیه پسرا باهاشون دست دادن .... یوسف نگاهی به سامان و ار
هی پناه کجایی دخی په بدو بریم استاد همه رو نهار مهمون کرده ..... خنده تصنعی زدم و گوشی و بازگذاشتم تو جیبم و نگاه بچه هایی کردم که ازسالن زدن بیرون .... دلناز کیفمو گرفت سمتم طبق معمول میثم و امین داشتن سر به سر بچه ها میذاشتن برق رضایت و شادی و میشد تو چشماشون دید .... امین-خب حالا ما کجا بریم دلی از عزا در بیاریم .... من رستوران در پیتی نمیام گفته با شم... ارسلان-ول کنین اینارو ماشین من وسط خیابون مونده علی پقی زد زیر خنده -داداش بگو مونده بود تا الان جرثقیل زده به دندون بردنش .... رو بهش گفتم -فک نکنم ی ساعته همش بهتره سریعتربریم برش داریم سامان سویچشو تو دستش چرخوند .... -من میرسونمتون باید برم جایی ارسلان رو بهش گفت -مگه نمیای واسه نهار شونه ای بالا انداخت و کت چرمشو به تن کرد -نه ترجیح میدم برم خونه.... میثم-بیا دیگه رعوفی عمرا از این کارا بکنه ها از دست میدی لبخندی زدو دستی به بازوی میثم زد رو به منو ارسلان با آمرانه ترین لحن ممکن گفت - میای سریع تر بریم تا به نهارم برسید شما دیگه .... ارسلان سری به نشونه تائید تکون داد و رو به من گفت -میای توام؟! -آره میام ... دوست داشتم باز تو فضای ماشینش بشینم و اون آهنگای خاصشو گوش بدم .... انگار هرچی فراموشیش برای من مشکل تربود برای اون سهل تر بود ....در عقبو باز کردو کیفشو پشت گذاشت و خیلی عادی رو بهم کرد و گفت -بشین دوم شخصم نکرده بود ...نگاه نمیدزدید ....نگاهاش رنگ و بوی شکست نمیدادن ...رفتار ش عادی بود عادی تر از هر غریبه ای .... سامان همون سامان بود فقط من انگار دیگه اون پناه نبودم وارد سایت شدم و درو با پشت پا بستم .... کیسه های خریدو روی میز آ شپز خونه گذا شتم و گوشیمو برداشتم و شماره ارسلان و گرفتم به بوق دوم نرسیده صفحم سبز شدو بی معطلی گفتم سالم رسیدم بای ..... گوشی و قطع کردم و انداختم رو اپن .... همه اصراراش برای رسوندcو بی جواب گذاشته بودم و خودم با تاکسی اومده بودم ... توی همه این چند ماه حسابی منت گذاشته بود سرمو وقتشو بی چشم داشت بهم اختصاص داده بود ارسلان دوست خوبی بود ....بودنش جای همه این سالهای بی رفاقتی و بی همدمی و بی هم نفسی و پر میکرد .... گاهی بودن یه سری آوما تو زندگیت لازمه و ارسلان دقیقا همون شرط لازمه بود....خوبه بدونی دوستی داری که همیشه همه جاحواسش هست پیشت و هواتو داره ارسلان همون دوستیه که گاهی بودنش دلگرمیته .... آخرین کیسه رم گذاشتم تو یخچال و بلند شدم باید وسایلمو جمع و جور میکردم ..... دیگه وقت تخلیه اینجا بود این چند ماهه شب و روزم تنهایی تو این بر بیابون میون این درو دیوارا میگذشت ولی دیگه تموم شد... اول ترجیح میدادم یه دوش آب گرم بگیرم و بعد.... امشب قرار بود ارسلان بیاد اینجارو جمع و جور کنیم ولی قبلش باید یه خستگی در می کردم .... حوله رو دور موهام پیچیدمو درو باز کردم ....رفتم سمت چای سازو کلیدشو زدم ... -یاالله خنده اومد رو لبم -بیاتو حاجی..... سرمو آوردم بالا با خنده سویچ و گوشیشو انداخت رو اپن -سلام علیکم حاج خانوم ...شرمنده مزاحم شدیم .... چایی رو ریختم تو لیوان شیشه ای شفاف و گذاشتمش تو سینی -اختیار دارین حاجی خونه خودتونه .... سینی و گذاشتم روی میزو اشاره ای به مبل کردم -بفرمایید ..... خودشو ول کرد رو مبل راحتی -آخیش ..... دوناتهایی که گرفته بودمم گذاشتم کنار سینی و نشستم خستگی ازصورتش میبارید کتشو در آوردو پرت کرد رو صندلی کنارش و دست برد سمت چایی نمیدونی که جنگ کردم و اومدم .... ابرو گره کردم -جنگ؟؟؟! پدر گرامی و پدر گرامیترش گیر دادن باس زن بگیری و بری اونور وگرنه پس فردا میری با یه بچه بغل و یه دختر شیر برنج کک و مکی برمیگردی زدم زیر خنده -گمشوووو باو چشماشو گردکرد -راست میگم جون پناه ....قرار خاستگار یم ردیف کردن اینبار چشما ی من گرد شد -جدی نمیگی -تو نمیری جدی جدیم -با کی؟! یه قلپ ازچایشو خورد -دختر خالم ....یکتا.... -توام قبول کردی ؟! سرشو خم کردو یه چشمشو بست - دختربدی نی... -مرگ پناه جدی میگی؟ -وا...دروغم چیه دختر... -آخه یهویی؟! -یهویی یهویی ....البته بگم یهوییم نبوده ازبچگی یکتا رو به ناف من بسته بودنش مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت103 هی پناه کجایی دخی په بدو بریم استاد همه رو نهار مهمون کرده ..... خنده ت
خودمم دروغ چرا به نظرم زن زندگیه بدم نمیاد ازش از تعجب داشت خندم میگرفت ....یهویی ترین شوک ازنوع مثبتش بهم وارد شده بود .... -امیییییر .... ادای دخترارو در آورد و یه دستشو گذاشت رو صورتش -بعله بلند خندیدم و خیزبرداشتم سمت دوناتا .... -مبارکه شا دوماد شیرین کن دهن.... درحال دست و پنجه نرم کردن باهم بودیم که در باز شد و دستام رو هوا خشک شد .... نگام میخ سامانی شد که نگاش میخ ما بود ... خشکم زده بودو تنم فلج شده بودو حتی نمیتونستم دستمو عقب بکشم .... نگاشو ازمن چرخوند روی ارسلان -شرمنده مزاحم شدم ...یه سری نقشه ها رو لازم داشتم ... ارسلان لبخندی بهش زد ... -سلام .... جوابشو دادو رفت سمت میز خودش بی نگاه کردن نقشه های روی میزشو برداشت و زد زیربغلش... اومد سمتمونوخم شد یکی ازدوناتارو برداشت .... چشمکی به منو امیر زد -من برم.....شبتون بخیر گفت و رفت سمت در....خیز برداشتم سمت در ....اون لحظه تنها چیزی که ذهنم بهش فر مان داد همون بود -سامان چنگ زدم به کتشو چرخید ....نگاش رنگ تعجب داشت .... بادرموندگی گفتم -من و ارسلان فقط .... دستشو آورد بالا ... -هیس ....پناه من نپرسیدم و cیپرسم تو و ارسلان سنمتون باهم چیه که نصفه شبی اینجا یین چون دیگه سنمی باهات ندارم ..... فهمیدم دست و پاتو گم کردی ولی دلیلشو نفهمیدم ....ببین رابطه ای که تموم شده از نظر من دیگه پروندش بستس پس خودتو آزار نده ... خوش باش .... گفت و رد شدو دستم ول شد از کتش .... سامانی که تو دهنم ماسیدو تصویری که ازم تو ذهنش تیره و تیره تر شد سامان پاهامو انداختم روی همو نگام مات جایی بودو فکر مشغول جایی دیگه .... میدونستم دوسش دارم کلنجار رفتن با خودم فایده ای نداشت ... دوستش داشتم و این و اگه قرار بود برای همه انکار بکنمم برای خودم غیر قابل انکار بود ...نمیخواستم به حرفاش به رفتارش به حضور امیر ارسلانی که کنارشه فک کنم .... بعد این پروژه جفتمون میرفتیم ... اون دنبال خوشبختی بی من من دنبال آرامش بی اون ... سرمو آوردم بالا و نگام تو دو جفت چشم سبز افتاد که خیره شده بودن بهم .... ناخداگاه لبام کش اومد .... لپامو باد کردم و چشماش خندید .... زبونمو در آوردم واینبار ریسه رفت و سرشو تو گودی گردن مادرش پنهون کرد .... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت104 خودمم دروغ چرا به نظرم زن زندگیه بدم نمیاد ازش از تعجب داشت خندم میگرفت
خواستم نگاموبگیرم ازش که دیدم باز سرشو آورد بالا .... بااون موهای پرکلاغی که یه هد صورتی با گل رز رو سرش بود خوردنی ترین موجود رو زمین بود .... نگاهی به پدرو مادرش کردم یه خانوم چادری و یه مرد کت و شلواری معلوم بود آدمای متشخصی هستن .... خانومه سعی میکرد بچه رو که هی گردن میکشیدو اینور اونور و نگا میکرد آروم کنه و مرده دست دراز کرد تا بغلش کنه ... آهی از ته دل کشیدم و نگام و از بچه گرفتم ... احمقانست ولی من تا بچه هم پیش رفته بودم .... آدم خیلی پابندی نبودم اصلا شاید آدم نبودم ولی برای اولین بار جدی بودم توی رابطم ... پناه و انتخاب غلطم گند کشید به این رابطه ... غذا رو که گذاشتن جلوم سرمو از گوشی آوردم بالا ....ناخداگاه نگام چرخید سمت اون خا نواده که انگار غذاشونو تموم کرده بودن و میخواستن برن ... دم عمیقی کشیدم و گوشیمو گذاشتم رو میزو بشقابمو کشیدم طرف خودم ... آدم جنگیدن نبودم ... جنگیدن با این زندگی و اتفاقاتش ... من میتونستم نفس بکشم و زندگی کنم حتی بی پناه ... بی دلیل اومده بودم به این رستوران سر راهی نه گشنه بودم نه چیزی ....دوسه قاشق که خوردم بشقابمو پس زدم و بلند شدم .... پولشو گذاشتم روی میزو از رستوران زدم بیرون .... نگاهی به جاده شلوغ کردم و نفسمو با صدا عصبی دادم بیرون ....کی حوصله این ترافیک و داشت .... سوار شدم و دور زدم .... زدم تو دل یه فرعی اصلا حوصله پشت ماشینای دیگه ایستادن و بوق بوق کردن و نداشتم ... جاده زیادی تاریک بود و چراغمو انداخته بودم جلو و پامو گذاشته بودم رو گاز ..... گوشیم زنگ خوردو نگام چرخید سمت گوشیم رو صندلی کناریم چشمم خورد به اونور جا ده و پام ناخداگاه قفل شد رو ترمز ... سریع در ماشین و باز کردم و پیاده شدم ... صدای گریه بچه ای بد جوری تو سرم میپیچید .... از شیب تند کنار جاده رفتم پایین .... تندر نودی که کلا چپ کرده بودو جیغ گوش خراشه بچه تو گوشم میپیچید ... نگام به زنی افتاد که به بیرون از ماشین پرت شده بودو چادر سیاه روی صورتش افتاده بودوخون دورشو گرفته بود .... یه لحظه قلبم ریخت سریع خیز برداشتم سمت ماشین .... با دیدن مرد کت و شلواری که میون پنجره درو ماشین مونده بود شکم به یقین تبدیل شد ... مات ایستاده بودم که صدای ناله ی مرد منو به خودم آورد .... یه لحظه چشم باز کردو منو دید ... -کمـ... حدس زدن اینکه کمک میخواد سخت نبود سریع رفتم سمتش ... صب کن ... صب کن الان با اورژانس تماس میگیرم ... با یه دستش که بیرون بود دستمو گرفت ... دستام ناخداگاه میلرزید .... نفس نفس میزدو صدای بچه عصابمو خورد میکرد ..... نگاهی به صندلی عقب کردم ..... صندلی کودک چپ شده بود .... -مواظب بچـ... بچمون ... نمیخواستم زیاد حرف بزنه ... -هیس الان زنگ میزنم آمبولانس مدارک ...نگام به دستش چرخید که داشبورد ماشین و نشونم میداد .... -مواظبش ... مواظ... سرش افتاد کنارش و من با وحشت خودمو عقب کشیدم .... برای اولین بار تو عمرم ترسیده بودم .... صدای جیغای بچه بی امون و پشت سر هم بلند میشد .... بارون تندی گرفت ... دستی به پیشونی عرق کردم کشیدم ... به خودم جر ئت دادم و دستمو بردم نزدیک .... نگام به سر انگشتای لرزونم بود .... انگشتامو رسوندم زیر گردنش و با دیدن نبضی که دیگه نمیزد انگار سقوط کردم به یه پرتگاه ... صدای هق هق بچه داشت آروم و آرومتر میشد .... نگران شدم ... سریع خیز برداشتم سمت زن و چادرشو کنار زدم .... صورت مظلومش غرق خون بود.... امید داشتم به زنده بودنش ولی بی حسی که زیر انگشتام حس کردم بیشتر از قبل توی تنگناقرارم داد .... دیگه وقت نبود ... نگران بچه بودم .... رفتم سمت در کنار راننده .... شیشه کمی خورد شده بودو درش باز شده بود .... در داشبوردوخواستم باز کنم .... باز نمیشد نگاهی به اینور اونور کردم که چشممم به قفل فرمان میون صندلیا خورد .... بی معطلی برش داشتم وکوبیدم به داشبود .... دوسه بار کوبیدم تا بالاخره شکست .... دست بردم سمت کیف چرمی که معلوم بود کیف مدارکه .... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ هر وقت روز بدي را تجربه ميكنيد و انگار تمام اتفاق هاي آن روزتان بر خلاف ميل شماست،اين را فراموش نكنيد كه هيچكس به شما وعده نداده كه زندگي شما بدون مشكل خواهد بود! بدون روزهاي سخت ، شما هيچوقت قدر روزهاي خوب رو نميدونيد! يك نفس عميق بكشيد، و به خود بگوييد اين فقط يك روز بد است نه يك زندگي بد !!!!! اینو بدون همه رو میتونی عوض کنی. #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ ⭕️ اگه یک نفر تونست، تو نفر بعدی باش ⭕️ اگه دیدی موفق شده، پس بدون میشه ⭕️ اگه دیدی وضعش بسیار خوب شده ⭕️ اینو بدون، در پروژه ثبت‌نام کرده ♦️ نگو نمیشه ❌ ♦️ نگو نمیتونم ❌ ❣بگو : #من_میتونم ✅ ❣بگو : #من_قدرتمندم ✅ 📣 #ما_بهترینیم... 💪 📣 #امتحان_کن.... #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ ✍وقتی انتخاب میکنی زندگیت را درست کنی و لذت ببری، دیگر مهم نیست کجای زندگی ایستادی، یا چند سال داری، رُک بگویم دیگر اصلا مهم نیست #دیگران چه حرفها و نظرات منفی‌ای درمورد کارتان و خودتان میزنند. در این صورت باز بُرد با شماست. چون #خواستی و #تلاش کردی هم زندگی خوبی داری و هم شادی و خوشبختی را به خانواده‌ات #هدیه میکنی، خلاصه پولدار شدن و داشتن روحیه شاد اینکه کجا هستی یا چند سال داری ربطی ندارد، به کسی که هستی مربوط میشود..! #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 📣 تو ﻟﺤﻈﻪ‌ﺍﯼ ﺑﺎﻟﻎ می‌شوی ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ سرمایه ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ درآمدزایی کنی. ✍ با ما همراه شوید ﻭ مثل ما جاری شوید... ✍ بعد شروع به جمع کردن یا خرج کردن شوید.... 📣 انجاست که کاملا بالغ شده‌ای #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت105 خواستم نگاموبگیرم ازش که دیدم باز سرشو آورد بالا .... بااون موهای پرکلا
برش داشتم و سریع نگامو چرخوندم سمت صندلی بچه .... داشت دستو پا میزد .... نمیدونم چرا بغصم گرفته بود .... کمی خودمو کشیدم داخل ماشین که باز تکو ن خورد همونجا ایستادم و خم شدم با قفل فرمان تو دستم با همه قدرتم از تو کوبیدم به در کنارش ..... فایده ای نداشت باز نمیشد .... نفس عمیقی کشیدم و آخرین راه چاره رو امتحان کردم .... از ماشین اومدم بیرون و کاپشنمو در آوردم زیرش یه تیشرت آستین کوتاه پوشیده بودم .... بار ون تند تر و تند تر شده بودو دیگه کسی جرأت نمیکرد بیاد تو این جاده .... رفتم داخل ماشین و کتمو پرت کردم روی بچه .... بسم اللهی گفتم و قفل فرمان و آوردم بالا و از تو کوبیدم به شیشه پنجره و شیشه خورد شدو ریخت بیرون .... سریع اومدم بیرون رفتم سمت شیشه ... دستمو از شیشه آوردم تو تا درو باز کنم که حس سوزش شدیدی زیر بازوم دادمو در آورد ... وقت فکر کردن به خودمم نبود ... هرچی با دستگیره از تو ور رفتم بازم باز نشد .... چاره ای نبود .... سرمو آروم از شیشه بردم داخل ... سعی کردم بی توجه باشم به سوزش بازو و گردنم .. . شیشه های کناره پنجره باقی مونده بودن و بد جوری گردنمو میبردیدن .... دستمو رسوند م به بچه و کمربندشو باز کردم .... هنوز هق میزد ولی ضعیف تر از قبل .... کتمو کامل پیچیدم دورشو بیرون کشیدمشو مو قع بیرون آوردن روی بازومم خراش عمیقی برداشت .... نگاش کردم ... سالم بود ولی چشماش از روز گریه باز نمیشدو گلوش انگار دیگه خشکید ه بود و توان جیغ کشیدن نداشت ... ناخداگاه خم شدم و صورتشو بوسیدم.... باز کتو کشیدم رو صورتشو گذاشتمش رو زمین .... خم شدم کیفشم برداشتم دیگه اصلا زخمام و حس نمیکردم .... کیف بچه و کیف مدارک و برداشتم و خم شدم بچه رو بغل کردم ... زخمم بازم تیر کشید .... سریع از ماشین دور شدم ورفتم سمت ماشین خودم ..... در عقب و باز کردم و گذاشتم ش رو صندلی و کیفارم کنارش ... خونریزیم شدید بود .... دیدم نمیتونم بندش بیارم ... سرمو خم کردم و با یه حرکت تیشرتمو از تنم کشیدم بیرون .... گردنمو پاک کردمو تیشرت و چرخوندم دور بازوم و با دندون سفت بستمش .... کتمو از روش برداشتم و تن خیس مو باهاش پوشوندم .... بی معطلی سوار ماشین شدم ... باید اول از اینجا دور میشدم .... . بچه آروم ناله میکرد و من ذهنم هر دیقه آشفته تر از قبل میشد .... همینکه وارد تهران شدیم زدم کنار .... دیگه کاری از دستم برای خانوادش بر نمی اومد ... نباید میذاشتم بلایی سرش بیاد .... خم شدم و بغلش کردم آوردمش جلو ... قیافه مظلومش با اون چشمای سرخ و لپای آویز ون غم انگیز ترین صحنه ای بود که به تموم عمرم دیده بودم .... کیفشو از پشت کشیدم جلو .... نزدیک یه سال و نیم دوسالش میشد به گمونم .... فلاکس کوچیکو شیشه شیر خشکشو در اوردم به لطف سایه خوب بلد بودم این چیزارو سریع براش یه شیشه شیر گرفتم و گرفتم جلو دهنش .... تقلای لبای کوچیکش برای میک زدن به شیشه شیر اشک و آورد تو چشمام .... منی که م رد بودم . نمیدونستم گریه چیه بغض کرده بودم برای این بچه ای که توی این دنیای بی درو پیکر قرار بود بی کس بمونه ... دستای تپل کوچولوشو دور شیشه حلقه کردو چشماش آروم آروم بسته شد .... خم شدم و بوسیدم پیشونیشو ...انگار از اون تصادف فقط این فرشته قرار بود سالم بمونه .... کیف مدارکو برداشتم .... رمز میخواست .... طبق معمول سه تا صفرو زدم و باز شد ... لبخند تلخی زدم ... انقدر ساده و بی شیله پیله بودن که ساده ترین رمزو برای دارو ندار شون میذاشتن... شناسنامه هارو از توش برداشتم و بازشون کردم ... "سید علیرضا موسوی"پس سید بودن .... شناسنامه دوم ماله زنش بود "نازنین احمدی" .... قیافه زن امد تو سرم و چشمامو روهم فشار دادم .... یه دستم زیر سر بچه بود و داشت تیر میکشید کمی آوردمش بالا ... "نوا موسوی" نگاهی به قیافش کردم و دلم گرفت پس اسمش نوا بود .... خوابیده بود ... ماشین و روشن کردم و راه افتادم سمت خونه .... نوارو تو بغلم نگه داشتم .... بد جوری داشتم سر در گم میشدم میون اتفاقات درو برم که هر ثانیه یه سکانس جدید ا زش کلید میخورد ... ماشین و پارک کردم و پیاده شدم ... طرفای دوازده شب بود ... از چراغای روشن معلوم بودسایه اینا خونه مان و شب نشینیه .... درو که باز کردم نگاها چرخید سمت منو یه لحظه انگار همه رو برق گرفت ... سهیل زودتر از بقیه به خودش اومد مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت106 برش داشتم و سریع نگامو چرخوندم سمت صندلی بچه .... داشت دستو پا میزد ..
چت...چت شده ؟! رفتم جلو نشستم رو مبل ... نوارو گذاشتم کنارمو کتمو از تنم در آوردم که صدای آخ بلندم باعث شد همه نیم خیز شن .... بابا عصبی بود -چی شده ... این چه سرو وضعیه این بچه کیه ... ؟!نمیخواستم جبهه بگیرن طرف این طفل معصوم سایه اومد کنارم -وای دستشو غرق خونه .... با قیافه ای مچاله دستمو آوردم بالا -نه چیزی نیست مامان-یعنی چی که چیزی نیست چت شده ... این بچه ماله کیه .... نگاهی به قیافه مظلوم نوا کردم که تو خوابم هق میزد چرخیدم سمتشون .... نفس عمیقی کشیدم ... -فقط این زنده موند ... بابا گیج نگام کرد -چی؟! نگاهی به صورت پر بهتشون کردم و دهن باز کردم ... موبه مو تعریف کردم ماجرا رو و هر لحظه قیافه همه بیشتر میرفت توهم .... حسین گفت -یعنی به پلیس و آمبولانس خبر ندادی سری به نشونه نه تکون دادم مامان پر بغض گفت بمیرم الهی مگه چند سالشه که درد یتیمیم قراره بکشه حسین-بهتره کیف مدارکشو خوب بگردیم باید یه فامیلی کس و کاری داشته باشه ... رو به سهیل کردم -برو از ماشین کیف مدارکه و کیف اینو بیار ... برای اولین بار مخالفتی نکرد سریع از در زد بیرون .... صدای گریه نو ا همه سرارو چرخوند سمتش رو کردم سمت سایه ... -تورو خدا ببین این بچه چشه نمیتونم .... مامان-دست تو داغون تر از بچس بادرد چشماموبستم -نوا واجب تره .... سایه اومد و بغلش کرد -ببینم برسیش کردی که چیزیش نشده باشه .... ببریمش بیمارستان ... کلافه سری تکون دادم -نه ندیدم ... نمیدونم ببینید چشه ... سریع نشست رو زمین و شروع به در آوردن لباسای نوا کرد همراه مامان همه جاشو بر سی کردن انگار سالم بود ولی بهونه میگرفت ... مامان پوشکشو نگاه کرد .... -خودشو کثیف کرده طفلکی .... سهیل اومد تو و کیف و گذاشت رو زمین ... مامان سریع کیف و کشید سمت خودشو باز کرد یه پوشک از توش برداشت -من برم اینو تمیزش کنم ... بدون اینکه منتظر ما بمونه سریع بلند شد ... حسین کیف مدارک و برداشت و همشو ریخت رو میز ... همراه سایه زیرو روش کردن ... حسین دست برد سمت کارتی -اینو ...کارت یه پرو رشگاهه ... سایه از دستش گرفت -پرورشگاه ؟؟!....راست میگه بابا بی حرف سرش میچرخید مابین ما ... سهیل-میگم شاید ... شاید این بچه رو به فرزندی قبولش کرده باشن ... هیچ کدوم حرفی نمیزدیم .... سایه سریع مبایلشو برداشت ... -بزار تماس بگیریم ... بابا-این وقت شب ؟ دستمو فشار دادم و نالیدم -پرورشگاهه حتما یکی بر میداره .... سایه سریع شماره رو گرفته .... گوشی و گذاشت رو اسپیکربوقا پشت سرهم میومدن و میرفتن ولی کسی جواب نمیداد .... تا دست سایه رفت که قطع کنه صدای شاکی پیره زنی تو گوشی پیچید -الو .... همه خم شدیم سمت سایه ... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت107 چت...چت شده ؟! رفتم جلو نشستم رو مبل ... نوارو گذاشتم کنارمو کتمو از تن
الو سلام خانوم خسته نباشید پرورشگاه مریم؟ -نصفه شبی زنگ زدی اینو بپرسی ... میدونی ساعت چنده ؟! -شرمنده خانوم .... یه کار مهمی داشتم میشه وصل کنید مدیریت ... -هه....خانوم جان خوبی ساعت دوازده شب زنگ زدی بعد میخوای با مدیرم حرف بزنی ؟ سایه سریع شناسنامه هارو برداشت -خانوم خیلی واجبه کارم ... شما ... شما میتونید کمکم کنید -کارتو بگو سریع شناسنامه هارو باز کرد -شما آقای علیرضا موسوی و نازنین احمدی و میشناسید .... فک کنم یه بچه از اونجا رو به سرپرستی قبول کرده باشن ... حدودا یه بچه یه ساله .... -برای اون باید زنگ میزدین قسمت شیر خوارگان .... قیافه سایه آویزون شد ... -با... -ولی صب کن میشناسمشون ... همگی نگاهی بهم کردیم .... صدای زن باز تو گوشی پیچید -از بچه های همینجا بودن جفتشون .... پنج سالی میشه رفتن از اینجا .... باهم ازدواج کردن ... و دوتایی رفتن -یع... یعنی اونام پرورشگ... آره بچه پرورشگاهی بودن ولی ماشالا الان خودشون یه دختر دارن ..حالا میخوای چیکار .... سایه مات نگام کرد ... و بابا دست بردو گوشی و قطع کرد ... تاسف و میشد تو نگاه هممون دید ... مامان داشت بانوا حرف میزدو قوربون صدقش میرفت ... دلم بد گرفت ... مامان عاشق بچه بودوخوب بلد بود عشق بده به بچه ولی الان باید ماد ر خودش مادرانه خرجش میکرد .... تا رسید کنارمون چشم نوا به من افتادو باز صداش بلند شد ... انگار تو اون آدما فقط من و میشناخت ... دستمو دراز کردم سمتشو خودشو پرت کرد تو بغلم و باز بازوم تیر کشید ... مامان-بده لباساشو تنش کنم سرما میخوره ....خب چی شد ... همگی ساکت شده بودیم ...مامان گیج نگامون میکرد سایه بلند شدو رفت آشپز خونه با جعبه کمک های اولیه برگشت ... نگاه مامان به لبای حسینی بود که داشت تعریف میکرد چی شدو چی شنیدیم ... سایه تیشرتمو باز کردو خون باز فواره زد بیرون .... بد سکوتی پیچیده بود مابینمون .... سایه شروع کرد به پانسمان زخمم ... مامان-الان میخواید چیکار کنید .... حسین –بهتره فردا ببریم و تحویل پلیس بدیمیش ... سهیل نگاهی به نوای تو بغل مامان انداخت ... -گناه داره ... اونقت اونم یکی میشه عین پدرو مادرش ...با کلی حسرت باید زندگی کنه سایه –میگی چیکار کنیم پس هیچ کدوم حرفی نمیزدیم .... سهیل نگاهی به منو نوا کرد ... -چرا نگهش نمیداریم ... همه سرا بلافاصله چرخید سمتش .... -ببینید نه خدارو شکر وضع مالی بدی داریم که از پس یه بچه بر نیایم نه انقد قصی القلبیم که بچه رو ول کنیم به امون خدا ... بودن این بچه چیزی و تو زندگیمون عوض نمیکنه .... اینبار دهن باز کردم که حرف بزنم ... -سخته مسئولیت یه بچه رو به عهده گرفتن.... سایه درگیر زندگی خودشه من و تو ول معطلیم مامانم که اینبار مامان سریع گفت -من مشکلی ندارم ... نگاهمون روش بود -مامان احساساتی نشو لطفا ... حرف یه عمره .... بابا اینبار جدی تراز همیشه رو کرد سمت من - سهیل راست میگه وقتی میدونیم آ خر زندگی این بچه چی میشه چرا یه تکونی به خود مون نمیدیم .... اونقدری دارم که بشه این بچه رو از آب و گل درش بیارم .... -یبار تو زندگیت مفید باش یه کاری و شروع کردی تا آخرش برو ... قسمت این بوده امشب این بچه سر راه زندگیت قرار بگیره ....بمون و بزرگش کن .... مات بودم ....گیج بودم .. همه دنیا متحد شدن منو دیونه کنن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت108 الو سلام خانوم خسته نباشید پرورشگاه مریم؟ -نصفه شبی زنگ زدی اینو بپرسی
بلند شدم و پفی کردم -زده به سرتون ....من ازپس خودمم برنمیام چه برسه به یه بچه که ماله یکی دیگم هست .. یه امشب و نگهش دارین فردا میبرمش تحویل پلیس بدم.... مامان-ولی .... نذاشتم حرفشو ادامه بده و راه افتادم سمت طبقه بالا میدونستم چیتو سره بابا میگذره میخواست نگهم داره و نوارو بهونه کرده بود وگرنه اون قدرام لارج و سخاوتمند نبود که بیاد و بچه یکی دیگه رو بزرگ کنه ..... درو کوبیدم بهم و رفتم سمت اتاقم ... نوا بد به دلم نشسته بود ولی من ادم مسئولیت پذیری مخصوصا مسئولیت یه بچه رو نداشتم .... یه مسکن خوردم و سعی کردم بخوابم .... فردا روزپر کاری داشتم .... نوارو تحویل دادم و راه افتادم سمت وزارتخونه .... قرار بود ویزای بچه هارو مستقییم بر م بگیرم پروازمون حدودا دوهفته دیگه بودو مستقیم میرفتیم ملبورن .... یقین داشتم بعد این مسابقات پیشنهادات زیادی برای بورسیه شدن میشه ولی من تصمیم اصلیم کانادا بود اونجا جای پیشرفت بیشتری برام داشت .... ویزای هرکدوم از بچه هارو تو پاکت جداگونه ای گذاشته بودن .... بلیطها رو کنارش گذا شتم و رقتم سمت دانشگاه ... تا اواخر ترم چیزی باقی نمونده بود با تموم شدن کارا بهتر بود که تو کلاسا شرکت کنیم اصلا دوست نداشتم بهانه ای مثله معدل برای کارای رفتنم پیش بیاد .... الان دیگه همه میدونستن مدرکتو از دانشگاه آزاد دنگوز آبادم بگیری ولی معدلت بالا با شه سریع پذیرش میگیری .... ماشین و پارک کردم و پیاده شدم .... یه تعداد از دخترا جلوی ورودی ایستاده بودن .... گوشیمو در آوردم و شماره ارسلان و گرفتم ... درماشین و قفل کردم و راه افتادم برم تو... . -الو -ویزاهارو گرفتم.... کجایی؟ -توسلفم بیا اونجا بی حرف گوشیو قطع کردم و انداختم توجیبم -ببخشید . ... چرخیدم سمتش .... نگاهی به سرتاپاش کردم ...چادر مشکی که سرش کرده بود بااون آرا یش ملیح خیلی به صورتش می اومد با تعجب نگاش کردم .... چشماشو دوخت تو چشمام ....گستاخی چشماش به یه دختر حدومرز دار نمیخورد اینو منی میگم که یه عمر دختر اززیر دستم رد شده بود -بله ؟! -من نورام ...نورا حمیدی دختر استاد حمیدی جفت ابروهام بالا پرید دختر حمیدی؟!.... -امرتون .... نگاهی مشتری مدارانه بهم کرد -من ترم پنجم ....میخوام کمکم کنی تو چندتا از درسا جلوی پوزخندمو گرفتم و خونسرد گفتم -شرمنده وقت ندارم تا اومدم از کنارش رد شم کلاسورشو گرفت جلوم و رامو سد کرد با تعجب نگامو از ناخن های کاشته شدش و دستای سفیدش کشیدم و تا چشمای عسلی ش بالا آوردم... نگاش عامرانه و سرکش بود .... همیشه دخترای سرکش زیاد به دل نمیشینن قیافه و فیس عروسکیش خیلی جذابش میکرد ولی گستاخیش یه جورایی آزار دهنده بود .... -نظرت با یه نسکافه چیه ....میخوام حرف بزنیم شونه ای بالا انداختم -اوکی تشریف بیارید سلف ... -سلف نه ... بی حوصله نگاش کردم -برای وجه پدرم بده که دخترش با یه پسر تو سلف بشینه....برای پرستیژ خودتم بده داری یه دختر خانومو به نسکافه دعوت میکنیا اینبار مانع پوزخندم نشدم -فراموش کردین انگار شما میخوایید حرف بزنید کلافه دستی به پیشونیش کشید -اوکی موردی نیست بریم .... بی توجه بهش راهمو کج کردم سمت سلف ... کنجکاو بودم ببینم دختر حمیدی چیکار به من داره .... از پشت نگا هش کردم .... هیکل رو فرمی داشت راحت میشد از زیر چادر نازکش دید .... چادرش مثله مانتو جلو باز بود .... یه آن یاد زورو افتادم ... جلوتر از من وارد سلف شد هرکی سرش تو کار خودش بود .... نگاه ارسلان چرخید روم و رفتم سمتشون .... همشون سر یه میز نشسته بودن پاکتارو گذاشتم رو میز -ویزاهاتون .... میثم بشین دیگه کجا .... نگاهی به دخترحمیدی کردم که نشسته بود سر یه میز خالی ... - میام حالا ... رفتم سر میزشو نشستم روی صندلی روبه روش ... -خب .... -نسکافه چی شد؟ نگاهشو چرخوند -داره میاره مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت109 بلند شدم و پفی کردم -زده به سرتون ....من ازپس خودمم برنمیام چه برسه به
نگاه منتظرمو دوختم بهش ...دوستش اومدو سینی رو گذاشت رو میزو سلامی داد و رفت نگام کردو نفسشوبا صدا داد بیرون .... -شنیدم پروژتون اول شد تبریک سری تکون دادم و دستام و قلاب کردم رو سینه -ممنون دست دست میکرد واسه زدن حرفش و منم هر لحظه بی حوصله تر میشدم .... -من .... من یه مدته کات کردم با دوست پسرم.... یه تای ابرومو براش بالا انداختم -خب؟ کمی خم شد به جلو -میخوام جریش کنم .... میخوام حرصشو دربیارم... همون لحظه که گفت کات کرده تاته حرفشو خوندم .... رک گفتم -شرمندتونم ... اومدم بلند شم که مانع شد -بزار حرفم و تموم کنم .... همونجوری ایستاده چرخیدم سمتش -حوصله این ادا اصول و بچه بازیارو ندارم اول بگو حرفیو که قراره آخر بشنوم .... -بشین... -میشنوم .... -بشین میگم ..جلب توجه میکنی لم دادم رو صندلی -خب سوالات امتحانی بابا رو میرسونم دستت نیش خندی زدم -برو بچه من بخوام بخونم بیست و یک میشم جای بیست ... -فقط یه هفته .... فقط کاری کن شایعش بی افته سر زبوناحتی لازم نیست واقعا باهم باشیم خندم گرفت جوری میگه باهم باشیم انگار میخواب دوست دخترفابم باشه .... -متاسفم .. . همینکه الان جلوم نشستی خودش شایعه سازه ... خواستم بلند شم که دیدم چادرشو مشت کرد تو دستش -کمکم کن برم ... ابروهام گره خورد توهم .... چی میگفت این دختر هر لحظه فازش یه چیز بود ... -کمکم کن منم از ایران برم .... دستمو تو هوا تکون دادم -برو بابا تو یه تختت کمه .... تا اومدم دور شم صداشو کمی بلند کرد جوری ک مجابم کنه بایستم -خانواد ه اونایی که بورس میشن هم میتونن کارت سبز بگیرن .. با بهت و حیرت نگاش کردم خب...!!! چشماشو روهم فشارداد -باهام ازدواج کن تا بتونم برم ... تو شک تک خنده ای زدم .... این دختر واقعا دیوانه بود و بچه .... چی پیش خودش فک کرده بود -چی میگی تو ?faze the whatدختر به خل و چلی تو ندیده بودم کم فیلم ببین بچه.... ازش دور شدم -لیاقت نداشتی صادقانه حرفمو بهت بزنم .... دستی به معنی برو بابا براش تکون دادم .. .. با دیدن پناه سر میز کنار بچه هاقیافم یکم خشک شد نشستم سر میز ارسلان نگاهی به من و دختره انداخت -کی بود این چی میگفت؟ از یادآوری حرفاش خندم گرفت .... نگاهی بهش کردم ک از سلف خارج شدو باز خندیدم میثم-هوی چته؟ با خنده چرت و پرتایی که تحویلم داده بودو براشون تعریف کردم .... همگی زدن زیر خنده ....واقعا دختر کم عقلی بود .... تا نزدیکای 6بعد از ظهر تو دانشگاه موندم ....حدالمکان از روبه رو شدن با پناه پرهیز میکردم و هربارم دیدمش کاملا عادی از کنارش رد شدم ازگدایی کردن متنفر بودم مخصوصا گدایی احساس و از طرفیم علاقم اونقدرام آتشین نبود که نبودش آتیش به جونم بزنه من هنوزم سامان بودم ..... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی