eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت143 حسنا یکی از صندلیارو بیرون کشیدو نشست -احمق نشو پناه ... بیرون بیشتر ک
میدونی گاهی وقتا آدم به جایی میرسه که روحش دیگه گنجایش جسمشو نداره .. هدایت اونجوری که من حس میکنم میخواست با نوشتن اون انرژی و پتانسیل عظیمی که توش ذخیره شده بودو تخلیه کنه ولی از اونجایی که نوشتن همیشه باعث رشد بیشتر میشه فک میکنم دغدغه ها و سطح فکریش اونقدر بالا رفت که دیگه نمیتونست جوابی برای سوالاش پیدا کنه و خود شو خلاص کرد ... اگه اینطوری باشه که همه علما ونویسنده های بزرگ باید خودشونو بکشن .. نفس عمیقی کشید ... -نه اینطوریام نیست ... ببین اگه یه نگاه به تاریخچه زندگی اکثرنویسنده ها و شاعرا و این جور آدما بندازی همیشه یه حالت مردم گریزی تو وجودشون بوده ... بیشتر اینام نمیگم فقط به خاطر سطح بالای آگاهیشون حتی ممکنه عین خیلی از ماها به خاطر مسائل عاطفی و هزاران چیز دیگه این گوشه نشینی و انتخاب کرده باشن ... ولی در کل اعتقاد شخص من اینه نوشتن آدم و به آرامش میرسونه و همونقدر دیوانش م یکنه ... لبخندی بهش زدم ... خوشم میومد از طرز صحبت کردنش ... با وجودی که اصلا به قیافش نمیخورد ولی معلوم بود مرد عاقل پسر روشنفکریه ... از بحث با همچین آدمایی خوشم میومد ... بر خلاف انتظارم واقعا تو اون گورستان بهم خوش گذشت ... همیشه دوست داشتم ادمی باشه که باهاش راجب عقایدم اعتقاداتم افکارم همه و همه بحث کنم ... سابین همپای خوبی بود . اونقدر حرف زدیم که از صادق هدایت رسیدیم به بحث ملیتی و دینی ... این بحثا حتی بعد فاتحه فرستادن برای گوهر مراد هم ادامه داشت ... اون سفت و سخت رو برتری دینش نسبت به دین اسلام پافشاری میکرد و من نقض میکردم حرفشو .. چیزی گفت که یک آن قفل کردم ... -ببین پناه اگه تو میگی دینت دینه برتره و تو یه مسلمونی و پایند حرفای کتاب اسمانیتون هستی پس چرا الان در برابر من حجاب نداری ؟ زبونم به ته پته افتاده بود -چی ؟... متوجه منظورت نمیشم ... با بیخیالی گفت -خیلی ساده دارم میگم ... من کامل قرآن شمارو نخوندم ولی چند باری که نسخه انگلی سیشو خوندم دیدم که نوشته مرد نامحرم که هیچ نسبت نزدیکی با زن نداره نباید حتی یک تای موی اون زنو ببینه .... دستی که به موهام کشید عین برق دویست و بیست ولتی بود که به جونم انداختن ... موهام و نزدیک بینیش بردو بو کرد .. -میبینی من همه موهای تورو میبینم ... حتی تو به موهاتم عطر میزنی و من باز میتونم عطر تن تورو حس کنم ... تو چه جور ادعا میکنی یک مسلمونی در حالیکه حتی کوچ کترین تفاوتی با ما نداری ... -من... منـ... نذاشت حرف بزنم ... قانع نمیتونم it is we who sent down the koran, and we watch over it- بشم که قرآن شما دستخوش تغیرات نشده در حالیکه دارم مسلمون هایی مثله تو یا گرو های تروریستی رو میبنیم که به اسم اسلام دارن نسل کشی میکنن من اعتقاد دارم انجیل ما خیلی بیشتر از قرآن پایدار تر بوده چون از گذشته تاحالا همون سنت و رسم و رسومات و اعتقادات پابرجاست ... جبهه گرفتم -نه اینطور نیست ... مگه فقط مسلمونا تروریستن... این عیله مسلمونا ست... دوتا دستشو به نشونه تسلیم بالا برد -میدونم .. میدونم ولی به من حق بده... من کاری با اونایی که بی دین هستن و خدارو قبول ندارن ندارم ولی منه مسیحی اونقدر پایبند هستم که هر یکشنبه بشینم و فقط یک سطر از انجیلمونو بخونم .... میدونی کی شگفت زده شدم وقتی به یکی از دخترای مسلمون یه آیه از قرآن ونشون دا دم و اون حتی نتونست اون ایه رو برام معنی کنه ... تو تو خودت تا چه حد به کتابتون مسلطی ... بی حرف نگاهش کردم ... جدا منی که اسمم مسلمون بودم تا چه حد قرآن و میشناختم . .. یادمه آخرین بار تو دوره دبیرستان موقع روخوانی قرآن و باز کرده بودم ... باز مجالی برای دفاع نداد ... -ببین اگه فقط یه درصد تسلط داشتی و میفهمیدی اون چی گفته میتونستی به سوالای من جواب بدی ... ولی اینطور نیست خودتم بهتر از هر کسی میدونی ترجیح دادم سکوت کنم ... واقعا جوابی برای حرفاش نداشتم ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت144 میدونی گاهی وقتا آدم به جایی میرسه که روحش دیگه گنجایش جسمشو نداره ..
اول باید خودم جواب میگرفتم تا میتونستم جوابشو بدم .... دم در آپارتمانم پیادم کرد ... ازش خدافظی کردم و راه افتادم سمت .... با زنگ گوشیم دست بردم سمت شلوار جینم و گوشی و بیرون کشیدم ... با دیدن اسم ار سلان لبخند عمیقی نشست روی لبم ... سریع تماس و وصل کردم ... -سلام علیـکم ... صدای شادش تو گوشم پیچید -وعلیکم سلام .... خندیم -چطوری دیونه ... یوقت زنگ منگ نزنیا ... -چه میشه کرد دیگه یه منم و یه کوه از مشکلات جامعه که رو دوشمه.... کلیدو از در بیرون کشیدم و کیف و پرت کردم روی کاناپه -کجایی تو .. نیستی اصلا ... -بگو تو الان کجایی ؟ همین الان رسیدم خونه چطور .... -آن شو تصویری حرف بزنیم ... منتظر نشد تا موافقت کنم و سریع قطع کرد ... بلافاصله نشستم پشت لب تاپ و وصل شدم ... همینکه وب کم و روشن کردم تصویر نیمه لختش اومد رو صفحه .... هینی کشیدم و اخم کردم ... -گمشو برو یه چیزی بپوش بی حیا ... بیخیال گفت -بروبابا ... یه نظر حلاله .. چشم غره ای بهش رفتم ... جدا سابین حق داشت ... -چطوری حالا خاله ریزه ... اون میثم گلابی چیکار میکنه ... -اونم خوبه ... تو کجایی نیستی ... -زیر سایه شمام ... دست برد از کنارشو یه پاکت در آوردو گرفت جلو دوربین ... -پناه اینو ببین.... با دیدن کارت عروسی که تو دستش بود از شادی جیغ خفه ای کشیدم -وای ارسلان عروسیته ... تابی به موهاش داد .. و دهن کجی بهم کرد -خاک تو سرت تو هنوز فرق بین عروسی و نامزدی و نفهمیدی ... اخم کردم -کوفت ...چند بار عروسی کردم بدونم فرقشون چیه مگه برای نامزدیم کارت میزنن ؟ -حالا که ما زدیم ... -حالا کی هست . کمی ذوق کرد -هفته بعد .... یه عقد رسمی میکنیم تا کارای اقامت و راحتتر بشه دنبال کرد ... قیافم آویزون شد -چرا هفته بعد ... من نمیتونم بیام ... -خب به درک .. چشمام گرد شد -ارسلان !!! بلند زد زیر خنده .. -باشه بابا ... فدا سرت ... ایشالا عروسی و میندازیم مصادف با کریسمس که بتونی بیای غصه نخور -اه دوست داشتم خودم قند بسابم رو سرتون ... -نترس من برات دعا میکنم که بختت باز شه ... نائب الزیاره میشم .. خندیدم و خندید ... ارسلان میتونست همه اون خانواده ای باشه که یه عمر حسرت داشتنشو داشتم و هیچو قت نداشتمش .... روزها پشت سر هم و تند و تند تر میگذشت ... بیصبرانه منتظر اومدن کریسمس بودم نه به خاطر اینکه اولین سالیه که از نزدیک میتونم لمسش کنم بیشتر به خاطر اینکه لحظه شماری میکردم برای برگشتن به ایران و دیدن بچه ها ... اونجوری که از ارسلان شنیده بود سامانم قرار بود که بیاد ... با اینکه میدونستم اون غیر قابل پیش بینی تر از این حرفاس ولی دلم هر روز که میگذشت بی تابیش برای دیدن دوبارش بیشتر میشد ... تو این چند ماهه یکی دوبار چند تا عکسی که برای میثم فرستادو دیده بودم ... حسابی تغیر کرده بود ... نمیدونم چرا ... شاید به خاطر اون لنزای آبی بود که تو چشماش میذاشت و مشکی چشماشو میپوشوند .. به قول میثم غرب زده شده بود انگار ... خالکوبی روی دستش و چشماشو مدل لباس پوشیدناش همه و همه فرق کرده بود با سامانی که من میشناختم ... دلم تنگ قدیماش بود ... دلم برای مشکی چشماش حسابی تنگ شده بود ... الان ازش دور بودم .... الان من یه جای دنیا و اون یه گوشه دیگه دنیا بود ... الان من بودم و من ... تو این مدت دوماه دنبال کار بودم برای اینکه به یاد بیارم ارسلانی و سامانی نیست و دیگه باید رو پای خودم وایستم ... خانواده درست و حسابیم توی ایران نداشتم که هر ماه به ماه برام پول بفرستن ... همه موجودیم پونزده ملیون تومنی بود که از اینور و اونور جمع کرده بودم و تا الان زیا د بهش دست نزده بودم ... باید یه کار نیمه وقت درست و حسابی پیدا میکردم ....باید یاد میگرفتم روی پای خودم بایستم ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت145 اول باید خودم جواب میگرفتم تا میتونستم جوابشو بدم .... دم در آپارتمانم
از دانشگاه زدم بیرون و نگاهی به آسمون ابری انداختم .... اخمام حسابی رفت توهم ... بدی پاریس به این بود که نمیتونستی هیچ وقت پیش بینی درستی از باریدن بارون و داشته باشی توی هر موقع از سالم که باشی باید انتظار بارون و داشته باشی ... به هیچ وجه نمیخواستم خرید امروزم و به خاطر بارون خراب کنم .... پاییز بودو سرما نسبیم بود .... شالگردن طوسیمو بیشتر دور صورتم چرخوندم و کلاه بافتنیمو بیشتر کشیدم روی گوشا و موهام ... دستامو گذاشتم توی جیب پالتوی مشکی رنگمو قدمامو چرخوندم سمت خیابون شانزالیزه .... دیگه وقت زیادی نمونده بود ....دو ماه بیشتر تا عروسی ارسلا ن نمونده بودو من میخواستم از الان آماده باشم ... دستمو برای تاکسی بالا بردم... میخواستم سریعتر برسم تا از زور سرما لپام سرخ نشده بود ... همینکه توی تاکسی نشستم ... حجم سنگین گرمایی که خورد تو صورتم حالمو خوب کرد ... شالگردنمو کمی پایینتر کشیدم... رسیدنم ب شانزالیزه زیاد طول نکشید ... به لطف کارنیمه وقت مطب دکتر خودم الان میتونستم با جیب پر آسوده توی این خیابو نا قدم بزنم و از پشت ویترینا به نقش های رنگا رنگ پشتشون نگاه کنم خریدو دوست داشتم ولی حوصله زیادی برای گشت و گذار نداشتم ... خرید تنهایی بهم کیف. نمیداد. .. -سلام پناه ... توام اینجایی ... با شنیدن صدای سابین خشکم زد ... چشمام گرد شد و خیره موندم رو شیشه ویترینی که تصویر سابین پشت سرم افتاده بود . همون پسر بیخیال و علی بی غمی که زیادی حالیش بود ... دست تو جیب جین مشکیش کرده بودو کاپشن مشکیش کنار رفته بود ... کاش اون لحظه یه چیز دیگه از خدا میخواستم نه این سابینی که عین عجل معلق نازل شده بود روی سرم ... چرخیدم سمتش و به زور لبامو کش دادم ... -سلا...سلام سابین .. دستمو سفت فشرد ... -اومدی خرید ؟ سر ی به نشونه تائید تکون دادم ... -اهوم .. -خوبه منم همراه مادرم و برادرم اومدیم برای خرید ... تا به خودم بیام دنبالش کشیده شدم ... -بیا تا بهت معرفیشون کنم .... وارد یکی از مغازه ها شدو همزمان گفت -مامان .... . زنی جوون که چرخید سمتم باعث شد شوکه بشم ... موهای های لایت شده و صورت صافش با اون اندام فوق العاده اصلا بهش نمیخورد که پسری به سن و سال سابین داشته باشه ... نه. اینکه شبیه دخترای چهارده ساله بوده باشه نه ولی حد اکثر -30 33 ساله میزد ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت146 از دانشگاه زدم بیرون و نگاهی به آسمون ابری انداختم .... اخمام حسابی رفت
لبخندی به روش زدم -سلام .. جلو تر اومد ... راه رفتنش متانت خاصی داشت ... -سلام ....رو کرد سمت سابین)معرفی نمیکنی عزیزم ؟ سابین با لبخند خاصی گفت .. -یکی از همکلاسیام ...ایرانیه ...پناه چشمای مادرش عین خودش درخشید ... -وای عزیزم ... خیلی خوشبختم لبخندی روی لبم نشست .... میگن هر چه از دل برآید بر دل نشیند این خوشبختم گفتن ش انگار زیادی از ته دل بود که اینجوری به دلم نشست ... -داداش ببین دختر کش شدم ؟... هر سه سرمون چرخید سمت پسر بچه تقریبا هفت هشت ساله ای که میشد ازش توی شو ها به عنوان مدل استفاده کرد .... با اون کت و شلوار سفید خوش دوختی که انگار توی تنش دوخته بودن و اون پاپیون زر شکی رنگ حسابی به صورت گردو سفیدش میومد ... بی اغراق میشد گفت کپی برابر اصل سابین بود و هر دو ته چهره ای از مادرشونم به ار ث برده بودن مادر سابین انگشت شستشو به نشونه لایک آورد بالا -عالی شدی سایمون ... چرخید سمت منو دستمو توی دستش گرفت .. من رزالینم عزیزم ... میتونی رز صدام کنی و این آقای نسبتاخوشتیپ پسر کوچکیم سای مونه و این مرد ... جوان که میشناسیش پسر بزرگم سابین ... با بهت خندیدم -رز واقعا بهتون نمی یاد بچه های به سن و سال سابین و سایمون داشته باشین .... سایمون کت شلوار به تن برگشت ست اتاق پرو -دقیقا به منم نمیاد فرزند همچین خانواده بیکلاسی باشم ... صدای توبیخ کننده رز باعث شد پفی کنه و بره تو اتاق پرو -سایمون ... مودب باش ... نگاهی به سابین کردم که هنوز اون ژست دست در جیبشو حفظ کرده بود ... نگاهشو از مسیر رفتن سایمون گرفت ... و به من دوخت -اون یه پسر دیونس که خودشو خیلی خوشتیپ و باکلاس تصور میکنه که ما مانع مد رو ز بودنش میشیم ... رزبا خنده گفت -ولی فقط تصور میکنه... با هیجان خاصی انگار که مدتهاست منو میشناسه دستمو کشید سمت یکی از لباسا ... -وای پناه باورت میشه ... الان دوماهه اصرار داشت برای جشن سالیانه این لباس مزخرف و براش بخریم .... اگه تهدیدش نمیکردم که امسال تعطیلات و با خودمون نمیبریمش حتی حاضر نمیشد اون کت و شلوار و از کاورشون در بیاره ... بی حرف خندیدم .... صدای سابین از پشت سرم به گوشم خورد -تو چی میخواستی بخری پناه ؟ طبق عادتی که به قول سابین انگار تیک عجیبی شده بود برام شونه بالا انداختم ... -نمی دونم ... دوماهه دیگه عروسی ی .... باید برم ایران .... امروز اومده بودم تا یه لباس مناسب انتخاب کنم ... رز –وای من عاشق خرید لباسای مجلسیم ... اجازه میدی همراهیت کنیم ؟ سر ی تکون دادم و اون سر تکون دادنمو گذاشت پای موافقتم ... با ذوق قدم به قدم من میومد و راجب لباسانظر میداد ... حتی سایمونم خودشو قاطی کرده بود و با سلیقه مزخرفش در مورد لباسا نظر میداد ... اوج تعجبم وقتی بود که یه لباس که بی شباهت به لباس سرخپوستا نبودو بهم پیشنهاد داد و من فهمیدم این پسر بچه تا چه حد مخش تاب داره و یکم زیادی امروزیه انگار ... -وای اون لباس محشره ... چشمام امتداد انگشت اشاره رز و دنبال کردو رسید به لباس صورتی دکلته ای که یه حریر دنباله دار از پشتش میخورد .... ظاهر ساده ولی شیکی داشت .... سابین رو به من گفت -میخوای امتحانش کنی ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 🌎 در مدتی که در این دنیا هستید، به معنای واقعی کلمه زندگی کنید. ---> " #زندگی_كنيد" <--- 🌀 هر چیزی را تجربه کنید، مراقب خودتان و دوستان‌تان باشید. 💃 خوش بگذرانید، دیوانگی کنید، عجیب باشید، بیرون از خانه بروید، تلاش کنید و شکست بخورید. 💠 چون به هر حال این اتفاق می‌افتد پس بهتر است حتی از شکست هم لذت ببرید. موقعیت یادگیری از شکست هایتان را از دستت ندهید. دلیل مسئله را پیدا کنید و از بین ببریدش. 🌀 سعی نکنید کامل باشید! اصلا ، اصلا..! 🌀 فقط سعی کنید یک نمونه عالی باشید از انسانیت. "" #يک_انسانِ_خوشبخت"" 👤 آنتونی رابینز #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 📣 #لطفا_توجه 👇 ⭕️ اگه از شرایط اقتصادی موجود خسته شدین حتما این متن رو تا انتها بخونین 👇 🔚 میخوام با خودت صادق باشی و به نجوای دلت گوش کنی ، 🔘 اگه تو روابطت با خانواده به خاطر کم پولی به مشکل خوردی و شرایط زندگی باب میلت پیش نمیره. بدین معنیه که روشی که انتخاب کردی اشتباهه و تو رو به هدفت نمیرسونه ❌ 🔘 اگه تو کارت هیچ پیشرفتی نداری و درآمد کفاف زندگیت رو نمیده و یا شغلی داری که دوسش نداری پس باید شرایط رو تغییر بدی 💯 🔘 اگه اعتماد به نفست انقدر کمه که نمیتونی از پس کاری که دوست داری بر بیایی و یا حرف دلت رو راحت بزنی. پس باید براش یک فکری بکنی ☑️ در کل دوست من اگه از شرایط اقتصادی موجود خسته شدی توصیه میکنم یکم فکر کنین روش قبلیتون شما رو به نتیجه دلخواهتون نمیرسونه باید مسیر و روشت رو تغییر بدین 👌 میگی چطوری ⁉️ ☑️ دوستانیکه دراین پروژه شرکت کردن اینو ثابت کردن 💪 👈 و نتایج فوق العاده‌ای گرفتن ☀️ تو هم میتونی با امیدواری به خدا ، مثل دوستان با سرمایه اندک در پروژه شرکت و ثبت‌نام کنی. و به آنچه دلت میخواد برسی، ☀️ اگه واقعا تصمیم گرفتین زندگیتون رو متحول کنین وارد کانال بشید، 👇 🌟 این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅ #پیشنهاد_منشی👆 #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ ❣ اجازه نده صدای نظرات دیگران، باعث بشه صدای درونِ خودت شنیده نشه. #استيو_جابز #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 👈با شما هستم ☑️ راز موفقیت خودم را در سه چیز میدانم؛ ۱ : ایمان ۲ : خواستن ۳ : تلاش 👈همین امر باعث رشد تصاعدی من در و کسب و کارم شده. ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
📣 حتما بخونید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت147 لبخندی به روش زدم -سلام .. جلو تر اومد ... راه رفتنش متانت خاصی داشت
بدم نمی اومد ... لباس زیبایی به نظر میرسید ... -آره حتما ... وارد مغازه شدیم و وسایلمو دادم دست سایمونی که کماکان داشت راجب مد و کلاس صحبت میکردو مارو متهم به بی کلاسی میکرد ... در عرض همین یه ساعتی که این بچه رو شناخته بودم بیشتر از هزار بار کلمه کلاس و بی کلاس و از دهنش شنیده بودم با کمک رز لباس و پوشیدم و میشد از بیست به خودم هجده بدم چون واقعا زیبا و براز نده بود ... عادت نداشتم وقتی لباسی و انتخاب کردم باز بگردم چون لباسم از چشم می افتاد ... از ا تاق پرو اومدیم بیرون ... سایمون –هی دختر منکه ندیدمش ... سابین تکیه زده بود به میز با خنده گفت -مگه قرار بود توام ببینی طلبکارانه گفت -بد نبود یه نظریم من میدادم .... با شیطنت موهای فشنشو که معلوم بود وقتی زیادی طرفشون کرده رو بهم ریختم -فراموشش کن ... حیف تو نیست که بخوای راجب همچین لباس بی کلاس و د مده ای نظر بدی ... رز و سابین به حرفم خندیدن و سایمون بهم اخم کرد ... بی هیچ تعارفی گذاشتن خودم هزینه لباس و پرداخت کنم ... خرید ست لباس کار سختی نبود ... از همون مغازه کفش و کیف ستشو خریدم و اومدیم بیرون ... -رز خب دیگه چی لازم داری پناه ؟ -هیچی فقط همینا .... سابین –پس خریداتون تموم شده ؟... میتونیم الان با خیال راحت بریم و من لباسمو انتخاب کنم ... رز نگاهی به ساعت ظریفش انداخت -آره میتونیم ولی نیم ساعت بیشتر برای انتخابت وقت ندار ی چون ما شدیدا خسته شدیم و گشنمونه ... سابین بیخال گفت -نیم ساعتم برای من زیادیه .... وارد مغازه رو به رو شدو مام پشت سرش ... نگاهی به کت و شلوارا انداخت و بی اینکه حتی نظر مارو بپرسه رفت سمت کت و شلوار مشکی و یه پیراهن سفیدم برداشت ... انگار واقعا راست گفته بود چون پروکردنشم بیشتر از پنح دیقه طول نکشید ... بهش میومد ....شیک شده بود مثله اکثر وقتایی که دیده بودمش ... خانواده خوبی بودن ... خونگرم و مهربون ... از بودن کنارشون میشد گفت لذت میبردم و احساس غریبگی نمیکردم ... تو این مدت که سابین و شناخته بودم کلا فهمیده بودم شخصیت مهربون و خونگرمی داره و با دیدن امروز خانوادش فهمیدم انگار ژنیه این خصلتشون ... از مرکز خرید زدیم بیرون که رز با دست کاباره لیدو رو نشونم داد وای پناه باید یه روز بیای باهم بریم اونجا ... سابین که هیچوقت با من نمیادو پدرشم که همیشه مسافرته ... خندیدم .. کنجکاو بودم بدونم این زن چند سالش که انقد روحیه جوون و البته کمی بچه گونه ای داره .... تو مدت این چند ماهه فهمیده بودم فرانسوی ها هیچ تعریفی از تعارف کردن ندارن و سر همینم دعوتشون برای شام و بی درنگ قبول کردم ... تموم طول راه رز داشت در موردخودش و خانوادش باام حرف میزد.. جوریکه درعرض نیم ساعت که مسیرمون طول کشید تموم زیرو بم زندگیش دستم اومد .. . اینکه پدرش یه مغازه عتیقه فروشی داشته و خیلی زود با رودریگو پدر سابین که یه مرد برزیلی الصل بوده آشنا شده و ازدواج کر ده جوریکه تو هفده سالگیش سابین به دنیا ا ومده و تونستم حدس بزنم که الان نزدیک چهل سالشه ... پدر سابین یه کاپیتان بودو به خاطر همین مسافرتای زیادی داشته و امشبم همراه اینا ن بوده ... با رسیدن به رستوران مورد نظرشون پیاده شدیم ... رزو سایمون جلو تر رفتن و منم پشت سرشون بودم که سابین کنارم قرار گرفت و باهام قدم به قدم شد ... -میدونی پدرم همیشه توی مسافرت بودو مادرک اول با من و بعد سایمون تنهایاشو پر کرده و به خاطرهمینه که همیشه روحیه جوون و سر زنده داره ... سری به نشونه تائید تکون دادم -ازش خیلی خوشم اومد....زن با وقار در عین حال مهربونیه .. -اونم از تو خوشش اومده وگرنه مطمئن باش به هیچ وجه اجازه نمیداد تو ضیافت خانواد گیمون کنارمون باشی و همراهت به خرید cی اومد ... چرخیدم و نگاهش کردم ... -و اونوقت چی باعث شده تو همون نگاه اول از من خوشش بیاد ؟ رو به سایمون و مادرش گفت -غذای مخصوص و برای مام سفارش بدین تا بیایم ... باشه ای گفتن هردو وارد رستوران شدن ... سایبین دستمو گرفت کنار خودش کشیدو تکیه زد به دیوار و سیگاری از جیبش در آورد ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت148 بدم نمی اومد ... لباس زیبایی به نظر میرسید ... -آره حتما ... وارد م
اخم نه چندان جدی کردم -شاید من بخوام یه چیز دیگه سفارش بدما ... پکی به سیگارش زدو باز خندید ... -عیب نداره دختر کوچولو اگه از غذات خوشت نیومد میگم یه غذای دیگه برات بیارن ... دستمو از جیبم در آوردم وجلوی دهنم گرفتم .... شالگردنم مونده بود تو ماشین ... -حالا میشه بگی تو این سرما چرا منو اینجا نگه داشتی ... نگاهی به اسمون ابری انداخت که گاه گداری یکی یدونه بارون از توش می افتاد رو زمین و نگاهی به من کرد -خواستم جوابتو بدم ... علت اینکه مادرم از تو خوشش میاد اینه که من قبلاراجب تو باهاش صحبت کرده بودم و اون تورو میشناخت ... همین ؟ دود غلیظ سیگارشو داد بیرون -اهوم .... همین ... میدونی رز عاشق این بود که همیشه یه دختر داشته باشه ... سابینم به امید اینکه فک میکرد دختر میشه باردار شد ولی انگار خدا نمیخواد اون صاحب یه دختر بشه ... سر تو کمی باهاش صحبت کرده بودم ... سر همون بحثای دینی و اینا ... آخه میدونی رزفلسفه خونده و زیاد روی دنیای شرق و ادیان اونطرف تحقیق کرده ... حتی یه زمانی به سرش زد که مسلمون بشه وعلت اینکه من این همه اطلاعات راجب ا سلام دارمم همینه ... با تعجب گفتم -خب چی شد که نشد ؟ با خنده آخرین پک و به سیگارش زدو پرتش کرد توی سطل زباله فلزی کنار خیابون ... -علتش و من مابین حرفام گفتم ... وقتی پشیمون شد که دید مسلمونا با اون دیدو برداشتی که این از اسلام دارن فرق میکنن .... حسابی رفته بودم توی فکر ... سابین شخصیت جالبی داشت ... از بار اولی که دیده بود مش تصورم ازش فقط پسری بزله گو و جذاب بود که کانون توجه کلاس بین دانشجوها و استاد میشد ولی رفته رفته هر چی میگذره شناختم ازش داره بیشتر و بیشتر میشه و وقتی میبینم تا این حد خوش فکره و میتونه منو به چالش بکشونه مشتاق میشم برای صحبت کردن باها ... شام و توی فضای کاملا صمیمانه خوردیم ... حس نزدیکی عمیقی نسبت به خانواده سابین داشتم ... عین دوستی که شاید سالها بود میشناختمش ... حتی صمیمیتم با رز بیشتر به چشمم میومد تا دلناز و بقیه . .. توی تمام این مدتی که اینجا بودم شاید دو بار با دلناز تماس گرفته بوده باشم چون جای خالیش و آنچنان حس نمیکردم ولی توی همه دوساعتی که روی تختم لم داده بودم فکرم پیش رز و سابین و سایمون بود ... چشمامو سفت روی هم فشار دادم ... باید زودتر میخوابیدم ... فردا یه سری آزمایش دیگه باید انجام میدادم .... باید میزان گلبولهای سفیدخونم و برای چندمین بار میدادم به آزمایش ... بدی ایدز اینکه خودش نمیکشه و راه و برای بیماری های دیگه هموار میکنه ... علت اینم که مدام برای تست گلبولهای سفید میرم همینه .... دکتر میگفت باید خطر هر گونه ابتلا به بیماری های دیگه رو به حداقل برسونم ... غلطی زدم و دست بردم سمت گوشی موبایل که کنار تختم بود ... برش داشتم و رفتم تو واتس آپم .... نگامو مابین مخاطبام چرخوندم ... کسی نبود جز چندتا پیامی که از طرف ارسلان برام او مده بود ... بی توجه به حال و احوال کردنش شروع کردم به دیدن عکسای جشنش ... خوشحال بودم براش ... شاید هیچوقت تصور نمیکردم ارسلان اینطوری ازدواج کنه ... سنتی بی هیچ عشقی بی هیچ دوستی ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت149 اخم نه چندان جدی کردم -شاید من بخوام یه چیز دیگه سفارش بدما ... پکی ب
براش خوشحال بودم ... اونقدری که شاید یه روزی میتونستم برای برادرم خوشحال باشم ... چیز زیادی از سامان نمیدونستم ... نمیدونستم اون قضیش به کجا رسید .... نمیخواستم بپر سم و انگار میثمی که چاک دهنش برای هر چیز موردی و بی موردی باز میشه نمیخواست بگه ... دل تنگش بودم ... نمیدونستم چه حسیه که حتی توی اوج بی خیالی و شادیام .. تو اوج تنها نبودنامم جای خالیشو توی یه کوشه قلبم حس میکنم .. مگه نه اینکه از دل برود هر آنکه از دیده برفت ... پس چرا روز به روز حس میکنم با دل برود هر آنکه از دیده برفت ... دارم زندگی میکنم ... عادی عادی ... گاهی شادم ... گاهی غمگین ... گاهی دلتنگ و گاهی میشم علی بی غم گنج قارون وگاهی میشم ستاره سلطان قلبها ... ما بین همه این بودنا و شدنا چرا حس میکنم جای یه چیزی تو وجودم خالی جای یه حس محکم ... جای یه چیزیه موجودیت میده به این حسام ... جای خالی دلم بد جوری تو چشمم میزنه ... بد ... انگار که اصلا از اول دلی نبوده که عا شق شد ودلبست و دلکند و رفت ... عکسش باز شد جلومو خندش زنده تر از اونیکه فکرشو میشه کرد جلو چشمام جون گر فت فکرشم نکن ، دوباره با خیالت عاشقم نکن تو مال من نمیشی دلخوشم نکن،فکرشم نکن منتظر نباش ، اگرچه غرق دل تو اشک و گریه هاش نمیذارم بیاد به گوش تو صداش ، منتظر نباش نفس عمیقی کشیدم و حس کردم یه قطره از ته مونده های حسم از گوشه چشمم سر خورد و تا نزدیکی های گوشم رفت حس موهایی که چسبید به کنار شقیقم حالمو بهم زد ولی دستامو از گوشی برنداشتم ... دل ازش برداشتم ولی دیگه ترس از دست دادن عکسشم نداشت دست ازش بردارم و اینبا ر قطره ها تند تر سر خوردن و صدام مابین لبای قفل شدم و هق هقم میون بغضی که سد شد رو گلومو نمیذاشتم بترکه وایستاد... حالا که ، یکی دیگه کنارته تموم سهم من ازت اتاق و خاطراتته تو واسم ، یه عکسی روی میز من قراره با یه سایه زندگی کنم عزیز من فکرشم نکن ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت150 براش خوشحال بودم ... اونقدری که شاید یه روزی میتونستم برای برادرم خوشحال
سامان لم دادم رو مبل و برای آخرین بار به صورتش نگاه کردم .... دلیلشو نمیفهمیدم ... دلیل این همه اصرارو با وجود دیدن این همه انکار ... نمیخواستم برای رسیدن به خوشبختی پشت پا بزنم به همه داشته ها و نداشته هام ... با اون لهجه غلیظ انگلیسیش که حسابی رو مخم بود کمی خم شد به جلو -ببین سامی این یه شانس فوق العادس ... تو میتونی با استفاده از این شانسی که بهت میدن همه پتانسیلتو همه اون چیزای که توی اون ذهنته نگام خیره به دستاش بود که با هیجان موقع صحبت تکون میداد ... -همه اون ایده ها رو از یه ایده تبدیل کنی به طرح ... شانس تو برای اینکه توی ایران پیشرفت کنی صفر نباشه نزدیک به صفر هست ... نفس عمیقی کشیدم و پا روی پا انداختم -مزخرف نگو پانی دستاشو کلاف برد لای موهای مسی رنگش .. -وای سامان تو یه ابلهی ... چرا نمیخوای واقع بینانه نگاه کنی ... آینده ماله توئه میفهمی ... ماله تویی که اگه یه ایده بزرگ تو سرتم باشه و حالا از سر بخت و اقبال قبول کنن به یه طرح تبدیلش کنن با موفقیت تو چی نصیبت میشه هان؟ جز یه میتینگ برای تجلیل ازت و چندتا تقدیر نامه اگه ولخرجی کردن دو سه تا سکه هم بهت میدن ... اینجا همه چی در اختیارته ... اونقدر تامین میشی که نه تنها تو بلکه همه وارثانتم تا آخر عمرشون میتونن تو رفاه کامل زندگی کنن ... موزمو برداشتم و یه گاز زدمش ... -هی دختر منو وارد بازی های سیاسیتون نکنید ... من فقط و فقط اومدم که درس بخونم ... -که چی بشه ... این همه درس بخونی و آخرش برگردی جایی که حتی قدر یک هزارم از ا یده های توی سرتو نمیدونن .... -مهم نیست برام ... -واو .... تو یه ابله به تمام معنایی سامی ... یه ابله ... پسر چرا نمیخوای برای یک بارم که شده عاقل باشی ... اینبار از کوره در رفتم ... موزو پرت کردم روی میزو خودمو کشیدم سمتش ... با جدیت زل زدم تو صورت بورو کک و مکیش ... -تو ابلهی که اومدی منو با این وعده وعیدا وسوسه کنی ... اگه اومدم کانادا علتش این بود که میخواستم تو آرامش درس بخونم نه اینکه پناهنده بشم و قید همه چیمو بزنم.... من نه اونقدری شیفته وطن پرستیم که سنگ ایرانیارو به سینه بزنم نه اونقدر احمقم که خودمو وارد سیاست کنم و برای خودم چاه بکنم -سامی سیاست چیه تو فقط میخوای پیشرفت کنی ... -پیشرفت و همه جای دنیا میشه کرد ...ایران نشد یه جای دیگه ... حتی شده همین آمری کا ولی اینو بدون من پناهندگی هیچ کشوری رو نمیگیرم ... عصبی تر از همیشه نگام کرد ... بیخیال به چشماش که داشت آتیش ازش میبارید بلند شدم ورفتم سمت آشپز خونه... -کی میخوای بری ؟! لیوان آب یخو یه نفس سر کشیدم ... -برای پس فردا بیلیط دارم .. کی بر میگردی ؟ چشم چرخوندم سمت دختر مو بور با چشمایی سبز تیره ای که هیچ جذابیتی توش نبود ... یه جوری سبزی چشماش بی روح بود ... تکیه زده بود به اپن ... -نمیدونم ... هنوز برای بلیط برگشت تصمیمی نگرفتم ... لب و لوچش آویزون شدو با صدایی پر غیض گفت -نگو که میخوای همه تعطیلات و توی اون خراب شده بگذرونی ... از لحن توهینیش اخمام و کشیدم توهم و برای لجشم که شده گفتم -اتفاقا دارم بهش فکر میکنم ... گفتم و از کنارش رد شدم عصبی غرید -سامــی بی حوصله ولی با جدیت گفتم -بهتره دیگه بری پانی دیر وقته ... -داری از خونت بیرونم میکنی ؟! نگاهش کردم -من همچین حرفی زدم ؟ -حرفت معنی دیگه ای نمیداد شونه ای بالا انداختم و با بی خیالی گفتم میتونی هر جوری که دوست داری فکر کنی ... گفتم و بی توجه به صدای جیغش و مشتایی که به در قفل شده اتاقم میزد تیشرت آستین کوتاهمو از تن کندم و پرتش کردم روی کاناپه راحتی کنار دستم .... صدابسته شدن در تو خونه پیچید و من بیخیال از کنار در فاصله گرفتم و خودمو پرت کردم روی تخت.... دستامو گذاشتم زیر سرمو خیره شدم به تصویر خندون دونفری که شاید خنده هاشون تلخ ترین خنده ای باشه که به عمرم دیده بودم ... عکسی که کیفیت نداشت ولی یه عالم خاطره پشتش داشت همه چی خوبه ... همه چی رو به راهه ... همه چی هست ... حتی خودش .... اگه خودشم نیست عکسش هست ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت151 سامان لم دادم رو مبل و برای آخرین بار به صورتش نگاه کردم .... دلیل
پناه نگام دو دو میزد تو سالن ... نگام دو دو میزد مابین آدمایی که میومدن و میرفتن هرکدوم سمتی میشستن ... بی قرارو کلافه دور خودم میچرخیدم ... نمیتونم کنارش باشم ... حداقل که میتونم دلخوش به دیدنش باشم .... دل دل میکردم برای دیدنش ... نه حواسم به مهمونا بودو نه حواسم به ارسلان و عروس عروسکی که کنارش بودم ... دلم دل دل میکرد برای دیدنش . این جمله هر بار با شور بی شتری داد میزد تو دلم کلافه بودم از اینکه شاید نیومده بود ... از اینکه ندیده بودمش ... میترسیدم از اینکه بیادو تنها نیاد ... میترسیدم از اینکه فراموش شده باشم شیش هفت ماه وقته خوبیه برای فراموشی ... برای ندیدن و دل کندن.. همزمان با عروس و داماد وارد شدم و چشم چرخوندم و دنبال داماد خیال خودم گشتم . .. دور خودم چر خیدم و نگاه چرخوندم و قلبم ایستاد وقتی گوشه نشین قلبمو تو گوشه سالن زیر نور کم دیدم و چقددلم تپید وقتی نگاشو خیره تو نگام دیدم .... هنوز همون بود ... همون نگاه بود حتی اگه از پشت شیشه عینک خیره بود بهم ... برف شادی که زدن و یهویی خورد تو صورتم بهونه خوبی شد برای اشکای گوله شده تو چشمام .... دویدم سمت دستشویی و درو بستم ... چشمای سرخم خیره روشویی بود و با همه قدرتم سعی میکردم اشکمو پس بزنم .... سخت بود خودتو بزنی به کوچه علی چپ و بزنی به بی خیالی وقتی همه روزای این هفت ماه و با خیالش سر کردی ... شاید روزا خودم بودم بی فکرش ... و لی امان از وقتی که شب میشد و من بودم و اتاقمو و تنهاییام از میثم شنیدم که مادرش براش خیالاتی داره ... گفت میخواد عین ارسلان دستشو بند کنه و بعد بره ... نباید میشدم یه دستبند رو دستاش ... دست بردم سمت گردنبندم و حلقه ساده طلایی رنگمو که خریده بودم و از زنجیرش بیر ون کشیدم .... همیشه آرزو داشتم اگه روزی عروس شدم از این حلقه ها بخرم .. فقط یه ردیف نگینای ریز داشت و برق میزد تو لابه لای انگشتای سفید .... به قول رز شاید نمیتونم هیچوقت به آرزوهای بزرگم برسم ولی حداقل میتونم آرزوهای کوچیکمو که بر آورده کنم .... هفته پیش خریدمش و تصمیم گرفتم دستم کنم.... دستم کنم و یه همراه کنم باخودم ... آب نزدم به صورتم .. حیفم اومد ... امروز شاید تنها روزی بود که برای عروسی و مهمونی رفته بودم آرایشگاه و سنگ تموم گذاشته بودم برای خودم ... خودمو مرتب کردم و از دستشویی زدم بیرون .... اینبار سعی کردم عادی باشم و چشم تو چشمش نشم .. -سلام ... نفسم بند اومد از شنیدن صداش درست بیخ گوشم .. تند چرخیدم سمتش ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت152 پناه نگام دو دو میزد تو سالن ... نگام دو دو میزد مابین آدمایی که میو
هنوزم لبخندش برام شیرین ترین بود ... سعی کردم لبخند بزنم ... -سـ... سلام ... دستپاچه موهای جلو صورتم و کنار زدم و یک آن نگام قفل نگاهش شد که انگشتامو دنبال کرد .... دستم مشت شد ... قرار نبود همه چی انقدر سریع پیش بره ... -این حلقه ؟ انتظار نداشتم انقدر مستقیم بپرسه ... به تته پته افتادم .. -این ... این راستش ... یه مدتی میش... یه مدتی میشه که .. لبخند عادی زد ... -اهوم فهمیدم ... فقط خواستم حالتو بپرسم تنها بودم گفتم حال و احوال کردن با یه دوست قدیمی شاید کمی حوصلمو جا بیاره ... مزاحمت نمیشم ... اصلا مهلت نداد صحبت کنم ... خیلی با وقار و مردونه با قدمایی آروم ولی محکم از کنا رم رد شدو فقط بوی ادکلنش موند تو دماغم توتنهایی و تنهاییت ,به تنهاییم نفس میده همین یعنی که تقدیرت ,تو رو یک روز پس میده چقدر شیرینه این احساس که تنهای و غمگینی چه شیرینی بی رحمی ,چه خود خواهی شیرینی نفسای عمیق پشت سر هم کشیدم و سعی کردم چشمم دنبالش نگرده ... با قدمایی سلا نه سلانه رفتم و کنار دلناز نشستم ... با بچه های دیگه گرم صحبت بود ولی من سرم پایین بودو فکرم و سعی میکردم منحرف کنم ... منحرف کنم از سامانی که دستام از دیدنش عرق کرده بودو فک کنم به سایمونی که ازم قول یه سفر چهار روزه رو ازم گرفته بود ... منحرف کنم از سامانی که قلبم و به تپش انداخته بودو فک کنم به مقاله ای که قراره ارسلان تو نوشتنش کمکم کنه ... میخواستم به خیلی چیزا فک کنم ... به کارایی که ممکن بود یه روزی دلم بخواد انجامشون بدم .. به کارایی که داشتم انجامشون میدادم ... به حس عجیبی که این اواخر منو تا کلاسای فلسفه و ه́ میکشوند و به حریص شدنم بر ای نوشتن .... به سابینی که داشت هر لحظه تشویقم میکرد برای ادامه دادن به نوشتن ... به رزی که فهمیده بود چمه و محکم تر از قبل ازم حمایت میکرد ... به فکری که تازگیا تو سرم افتاده بود ... به تغیر رشته و رفتن سراغ احساسم.. ما آدما خیلی جالبیم ... تا وقتی که سالمیم و میدونیم زنده ایم همیشه میخوایم دنبال بهترینا باشیم و احساسمونو نادیده میگیریم ولی تا میفهمیم که وقتمون کمتر از اون چیزی که فکرشو میکردیم میخوایم بریم سراغ دلمون میخواستم منم برم سراغ دلم ... سراغ ه́ ... سراغ نوشتن ... میخواستم تا وقتی که وقت دارم دلمو خالی کنم ... راجب تصمیم با هیچکس جز رز صحبت نکرده بودم و اونم دو دل بود ... نمیدونست چیـ -هی خانوم ... کجایی تو از وقتی فرنگستونی شدی تحویل نمیگیری . لبخندی به صورت دلناز زدم -گمشو بابا .... بیشعور ... چپ چپ نگام کرد -بیشعور خودتیتوخودت باز ... خندیدم .. -پاشو برو ببین آقا داداشتون چی میگن... داره صدات میکنه سوالی نگاش کردم -آقا داداشم ؟! هلم داد -آره ... ارسلان خان نامدار ... برو دیگه ... نگاهی به ارسلان کردم که بهم اشاره کرد برم سمتش ... بلند شدم و راه افتادم سمتش .... با لبخند سر خم کردم -جونم؟ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت153 هنوزم لبخندش برام شیرین ترین بود ... سعی کردم لبخند بزنم ... -سـ...
با دست اشاره ای به مادرش که گوشه بود کرد -بپر حنا روتو بیار چپکی نگاش کردم -گمشو ...من واسه چی ؟ -نفهم اینا سیاه بازیه ... میخوام یکی ببینتت بلکه خر شد اومد گرفتت ... نازی خندید .... و من چشم غره رفتم برای ارسلان ... -خیلی بیشعوری ... تو زنم گرفتی آدم نشدی ... -و نخواهم شد .. خندیدم و با اشاره مادر ارسلان رفتم سمتشون ....چیز ی از این مراسم حالیم نمیشد چون زیاد ندیده بودم ولی از صمیم قلب آرزو کردم کاش زندگیشونم به سرخی و رنگ و لعا ب همون حنایی باشه که کف دست هم گذاشتن ... با خنده خیره به ارسلان و نازی بودم که یه آن نگاهم از بین جعیت پایین افتاد روی دلنا زو زنی که کنارش بودو برام یاد آور بزرگترین تحقیرای زندگیم بود ... نمیدونم چرا یهوحالم زیرو رو شد از دیدنشون کنار هم و خنده هاشون ... دلم شور افتاد از سرخ و سفید شدنای دلنازو نگاه خریدارانه مادر سامان بهش ... دستام شل شده بودو لحظه آخر که ظرف حنا داشت از دستم می افتاد به خودم اومدم و سریع نگامو دوختم به حنای توی ظرف که یه قطره آب چکید توش جهان بی عشق چیزی نیست ... جز تکرار یک تکرار ... نشستم و خودمو ول کردم رو صندلی ... حس میکردم پاهام تاب وزنمو نداره ..نمیخواستمم نگامو بچرخو نم سمت میز خانواده سامان که دلناز و صمیمانه مابین خودشو ن جا داده وبودن ... هر چند سامان پیششون نبود ولی حس بدی داشت چنگ مینداخت به دلم با دیدنش که داشت میومد سمت میزمون و لبخند عمیقی روی لبها و توی چشماش بود سعی کردم عادی باشم .... نشست کنارمو سعی کرد تا لبخندشو بپوشونه... چرخیدم سمتش -کجا بودی ؟ کمی موهای شینیون شدشو مرتب کرد -هیچ جا پیش چندتا از دوستام بودم .. این دروغش حسم و شدید تر کرد ... نگاشو تو سالن چرخوندو رسوند به سامانی که همراه میثم کنارهم نشسته بودن .. -پناه -هوم؟!نمیخواستم باور کنم چشماشو که انگار دوستیمون توش رنگ باخته بود ... -تو که رفتی پاریس ... این سامانم کانادا ... از اون موقع دیگه هیچوقت ندیدیش ... رژی که روی لبام خشک شده بود داشت حالمو بهم میزد -نه ... -زنگ چی ... دستام حریر لباسمو مشت کرد ... -نه ... ابرو بالا انداخت -برو ... یعنی میخوای باور کنم عشق سابقتون دیگه سراغی ازتون نگرفته ... پر بغض ولی باآرامش گفتم -نگرفته -دروغ میگی ... چشمامو ازش چرخوندم ... -نگرفته هرچی بین مابود توهمین ایران تموم شدو رفت پی کارش... منتظر ادامه حرفاش نشدم و بلند شدم نبودی منو هر کی دید نبودتو به روم آورد با چن تا خاطره چن وقت مگه میشه دووم آورد؟ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
هدایت شده از تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ
❣﷽❣ 📣📣 ❕ایا فکر میکنید: ✔«همیشه ارزوهاتون مثل یه رویا میمونند»؟؟؟؟ ✔️«یا یه روزی تبدیل به واقعیت میشن»؟؟؟ ✔«میخوای کیف پول و کارت اعتباریت پُرپول باشه»!؟💰 ✔«اون خونه‌ رو که دوس دارین نمیتونین بخرین»؟؟؟☹️ ✔«رابطه‌ات با خانواده خراب شده یا رابطه‌ای رو دوس داری نمیتونی بدست بیاری»؟؟؟😞 ✔«ماشینی رو که دوس داری نمیتونی بخری»؟؟؟🚗 ✔«از بدست اوردن عشق زندگیت نگرانی»؟؟؟؟ ✔«افکار منفیت دست از سرت برنمیداره»؟؟؟😭 ✔«خودتو گم کردی و تو هاج و واجی»؟؟!؟ 🔴 یه رازی رو بهتون بگم؟؟؟ یه پروژه‌ای رو بهتون معرفی کنم؟؟؟؟ که باهاش زندگیتون رو از اول اونطور که خودتون دوس دارین بسازین و افسارش تو دست خودتون باشه؟؟؟ ⚫ منم یه روزی همه این رویاها و سوال‌ها رو هزار بار از خودم میپرسیدم .... 🔵 آشنایی با این پروژه و ثبت‌نام درآن همه ارزوهام تبدیل به واقعیت کرد😍 🔔🔔🔔شما هم اگه دوس دارین موفقیت رو توی تک‌تک لحضات زندگیتون حس کنید.... عجله کنید 🏃♀🏃 💣 دنیا جای آرزو کردن نیست 🚫 دنیا محل بدست اوردن است ☑ بلند شو و بدستش بیار 👍 🔴 🔴 🔴 🔴 ✅ این فرصت استثنایی رو از دست ندید ✅ ✍✍ 👆 بزنید روی لینک، برید برای پولدار شدن 👇👇 ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ 📣📣 لطفا کمی توجه 👈 👇 📢 یک فرصت عاااالی برای تحول در زندگی ♦️ آیا وقت اون نرسیده تا از شرایط بد فعلیتون خارج بشین و به اهدافتون برسین ⁉️😏 📌اگه شغل مناسبی ندارین 📌اگه از درآمدتون راضی نیستین 📌اگه هدف و انگیزه کافی ندارین 📌اگه تو روابطتون به مشکل خوردین 📌اگه اعتماد به نفس کافی ندارین 📌اگه همیشه افسرده و غمگینی 📌اگه......... ☑️ میخوام بگم تو هر شرایطی که هستین، اصلا ناامید نباشین بدون شک میتونین شرایط رو تغییر بدین💯👌 📌تو بدنیا نیومدی که فقیر باشی 📌تو بدنیا نیومدی که از بی پولی غمگین و افسرده و نا امید باشی، 📌تو بدنیا نیومدی که از ناداری احساس خوشبختی نکنین 📌تو بدنیا نیومدی که زیر خط فقر باشی، اعتمادبه نفس‌تو از دست بدی، 📌تو بدنیا نیومدی که از بیکاری، رابطه‌ات با خانواده بهم بخوره، 📌تو بدنیا نیومدی که درآمدد کفاف زندگیتو نده، 📌تو بدنیا نیامدی که ......... 👈تو میتونی شرایط رو تغییر بدی 👌قطعا بدون شک میتونی 💠 کافیه که بخوای 🌀 خبر خوب اینه که مشاورین پروژه میتونن کمکت کنن تا از شرایط ناخواسته خارج بشین و به شرایط دلخواه برسین 💠 چرا که نتایج اینو ثابت کرده بیش از نفر شرکت کردن دراین پروژه و گرفتن 📢 وقتی این دوستان تونستند تو هم میتونی 💪💪💪 ✨اگه واقعا از شرایط فعلی‌تون خسته شدین و طالب تغییر هستین وارد بشین👇👇👇 🔴 🔴 🔴 . 🔴 ✅ این فرصت استثنایی رو از دست ندید ✅ ✍✍ 👆 ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی