🌱 ܝ۬ܢߺ߭ࡅࡏަܢߺ࡙ ࡅߺ߲ߊ ܝߺ̈ߺߺ၄ 🔗
#پگاه #قسمت_پنجاهوهفتم وارد خونه که شدم... مامان لبخند معنی داری زد و گفت: خوش گذشت؟ بی حوصله
#پگاه
#قسمت_پنجاهوهشتم
بلند شدم و خودم تو آیینه نگاه کردم... اینقدر خوابیده بودم چشمام پف کرده بود... دلم می خواست حموم کنم... بدون یه دوش آب گرم محال بود از در بیرون برم. فوقش کلاس اول و از دست میدادم...
دوش پنج دقیقه ای گرفتم و موهام و همونطور خیس بالای سرم جمع کردم مانتو پوشیدم...
هنوز مقنعه سرم نکرده بودم که مامان اومد تو و گفت: بدو دیر شد...
وقتی موهای خیسمو دید گفت: موهاتو خشک نکردی؟؟
- وقت ندارم مامان.
- نمیزارم اینجوری بری... سرما میخوری...
در حالی که مقنعه ام رو می کشیدم سرم گفتم: بیخیال مامان...
- همین که گفتم... یا نمیری... یا موهاتو خشک می کنی میری... ماشین که نمیتونی ببری تو این برف... تازه ماشین هم ببری تو محوطه می خوای چیکار کنی؟
- مامان دیرم شد...
- کلاس اول و بهش نمی رسی... پس فرقی نمی کنه... موهاتو خشک کن بعد برو.
بی راه هم نمی گفت... مقنعه ام رو درآوردم و با سشوار موهامو شروع کردم به خشک کردن...
بیست دقیقه ای کارم طول کشید ... اما ارزش داشت.. کیفمو برداشتم و با عجله رفتم پایین.
مامان زیبا: زنگ زدم آژانس... الان میاد!
- دستت درد نکنه مامان... خوب کردی... تو این برف نمی شد با تاکسی و اتوبوس رفت... الان تو اتوبوس همه مثل خرما میچسبن به هم... تاکسی ها هم که قربونشون برم پول خون باباشونو می گیرن اینجور وقتها... تازه اگه وایسن و در بست نبرن! حداقل پول آژانس میدی از جلو در بدون دردسر سوار میشی...
تند تند داشتم حرف می زدم که در زدن و آژانس اومد. نیم بوتم و پام کردم و به سمت در دویدم...
با وجود ترافیکی که بود یک ربع از ساعت دوم هم گذشته بود که رسیدم... با عجله به سمت کلاس رفتم و بعد از تقهای به در، در و باز کردم و با دیدن استادمون با دهن باز وسط کلاس موندم... اما زود خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
- پس استاد خودمون کوش؟
باراد: ایشون تشریف نمی آوردن... بنده رو فرستادن سر کلاس شما...
"این همه دانشجو سال بالایی و بچه زرنگ... حتما اینو باید می فرستادن؟ خب بالاخره باباش یه کاره ایه... بایدم سوگلی باشه... اصلا مگه خودش کلاس نداره؟"
در حالی که به سمت صندلی کنار آهو که ظاهرا برای من خالی نگه داشته بود میرفتم گفتم: مگه ما بچه ایم؟ خب کلاس و کنسل می کردن...
- ناراحتید می تونم برم!
با دستپاچگی گفتم: وای نه استاد! به خدا منظوری نداشتم!
لبخندی زد و گفت: می دونم... بفرمایید...
و رو به تخته کرد و شروع کرد به حل کردن بقیه معادله!
آخر کلاس وقتی اعلام کرد کلاس تموم شده، در حالی که بچه ها داشتن از در بیرون می رفتن صدام زد: خانوم شیانی... لطف کنید بمونید کارتون دارم.
آهو و فرشته چشم و ابرویی برام اومدن و گفتن: بیرون منتظریم...
رفتم سمت میزش و منتظر ایستادم... همونطور که کیفشو جمع می کرد نگاهی بهم انداخت و گفت: برای مهمونی منتظرت باشم؟
فکری که تو ذهنم بود و به زبون آوردم!
- می ترسم آشنایی ببینتم! هنوز که اتفاقی نیفتاده... دوست ندارم سر زبونها بیفتم!
- به عنوان دوست باران بیا!
- باران کیه؟
- خواهرم... اینطوری مشکلت حل میشه؟
فکر خوبی بود! بله ای گفتم و ادامه دادم: میتونم برم؟
لبخندی از روی رضایت زد و گفت: البته! خواهش می کنم...
و در همین حین ایستاد و خیلی محترمانه دستشو به سمت در دراز کرد!
🌱@zendegi_bato
🌱 ܝ۬ܢߺ߭ࡅࡏަܢߺ࡙ ࡅߺ߲ߊ ܝߺ̈ߺߺ၄ 🔗
#پگاه #قسمت_پنجاهوهشتم بلند شدم و خودم تو آیینه نگاه کردم... اینقدر خوابیده بودم چشمام پف کرده
#پگاه
#قسمت_پنجاهونهم
اون روز پنجشنبه بود و روز مهمونی... از اونجایی که حدس می زدم این مهمونی، یه مهمونی ساده نباشه و تولد باشه... با مشورت مامان رفتم تا یه هدیه بخرم... هر چی بود درست نبود دست خالی برم... هدیه رو می ذاشتم تو کیفم... اگر تولد بود می دادم... اگرم نه که هیچی... بعد از کلی گشتن و پرسه زدن و فکر کردن به این نتیجه رسیدم که یه ساعت مارکدار بخرم...
یه ساعت خوشگل خریدم .... و لباسی که به رنگ سفید مشکی بود...
یه دسته گل رز مشکی خوشگل هم خریدم...می دونستم با این هوای سرد تا شب خراب نمیشه...
به خونه رسیدم و کادو رو به مامان نشون دادم... اونم خیلی خوشش اومد... دسته گل رو هم دید و باز لبخند پر معنی اما با غصه به روم زد!
بعد از اینکه دوش گرفتم تا موهام تا شب خشک بشه رو تخت دراز کشیدم و لپتاپمو گذاشتم رو پام و شروع کردم به وب گردی... با دیدن ایمیل ناشناس خوشحال شدم... خیلی وقت بود خبری از اون ناشناس نبود... اما انگار باز یاد من کرده بود...
"سلام...
از آخرین باری که برایت دست به قلم شده ام مدتها می گذرد. با خودم عهد کردم جز برای عشق و لبخند تو ننویسم و شاید از روی اتفاق این یک بار عهد نشکسته و ننوشته ام.
حس عجیبیست در این لحظات برایت نوشتن... لرزش دستانم نوشتن را برایم مشکل کرده!
دیشب خوابت را دیدم... نمی دانم چه شد؟ اما ناگهان طوفانی شد.. و تو از من جدا شدی... در آن لحظه من بودم .. بدون تو... و نگاه کردم... تو دور از من.... کنار دیگری نگاهم میکردی...!
تو؟ با دیگری؟ من دیوانه میشم اگر چنین روزی برسد!
اگر چنین روزی رسید.... فاتحه ای نثارم کن!
صبور ترین عاشقت..."
تنم می لرزید... بعد این همه مدت الان باید ایمیل بدی... اونم با این مضمون... لعنتی من داشتم فراموشت میکردم...
نمی دونست خواستگار دارم ولی خواب دیده بود؟ همین الان باید خواب میدید؟
جیغ بلندی کشیدم و لپ تاپ و گذاشتم رو پاتختی و رفتم زیر پتو...
مامان اومد پشت در و بدون اینکه اجازه بدم در و باز کرد و گفت: چی شد پگاه جان!
داد زدم: ولم کن..می خوام بخوابم...
مامان زیبای بیچاره باز هم صبورانه در و بست و رفت... اینقدر فکر کردم تا خوابم برد......
🌱@zendegi_bato
نیاز دارم به آدمی که
حرفامو، عصبانیت هامو، گله هامو، خستگیهامو، داستانامو بشنوه...
یکی که بیاد و باشه و بمونه...
کاش میشد گله کرد
ولی خب، این آدمِ من،
خیلی وقته دیگه
پشت سرشو نگاه نمیکنه...💔
🌱@zendegi_bato
❤️- کلا "عشق" مقولهی عجیبیه!
یهو میاد، یهو میمونه؛
یهو یه کاری میکنه هیچکی اندازه اون به چشمت نیاد...
نگاش، صداش، خندههاش، حتی هارمونی صورتش برات منحصربهفرد میشه!
انگار تو کلِ این دنیا فقط یه خوشگل هست؛ اونم اونه :)
🌱@zendegi_bato
📌
❣ دفعه بعدی که داشتی با شریک عاطفیت دعوا میکردی این نکات رو به خودت یادآور شو :
۱. این فردی که دارم باهاش صحبت میکنم دشمن نیست، یکی از عزیزترین افراد زندگیم هست.
۲. الان چون عصبانیم همه چیز رو بد میبینم نه رابطم و نه شریک عاطفیم اونقدرام که الان فکر میکنم بد نیستن.
۳. جروبحث و دعوا در هر رابطه ای پیش میاد و طبیعیه، اینکه ما باهم بحث میکنیم به این معنا نیست که رابطمون داغونه.
۴. هدف از این جروبحث اثبات برحق بودن خودم و اشتباه شریک عاطفیم نیست، هدف اینه که همدیگرو بهتر درک کنیم.
۵. ممکنه که در آخر این جروبحث به نتیجه ای نرسیم و این خیلی طبیعیه مسائل رابطه اونقدر ساده نیستند که با یک گفتگو چند دقیقه ای حل بشن.
۶. نیازهای شریک عاطفیم به اندازه نیازهای من مهمه و اولویت داره باید اونها رو هم در نظر بگیرم.
🌱@zendegi_bato
تمام رویاهای ما،
می توانند محقق شوند...
اگر ما شجاعت دنبال کردن
آنها را داشته باشیم...✨
👤والت دیزنی
🌱@zendegi_bato
بهتر است يک نفر را بخواهى
و نداشته باشى
تا اينكه او را داشته باشى
و نخواهى...💔
👤فرانتس کافکا
🌱@zendegi_bato
🐞🍂
اگر پیر شدن اینقدر ارزشمند است،
پس چرا مردم همیشه میگویند:
آه، اگر دوباره جوان میشدم!
هیچگاه نمیشنوید که مردم بگویند:
آرزو دارم شصت و پنچ ساله باشم.
میدانی به چه دلیل است؟
چون زندگی رضایت بخشی نداشتهاند.
اگر معنای زندگی را یافته باشید، هیچگاه نمیخواهید که برگردید و جوان شوید،
میخواهید ادامه دهید و هر لحظه بیشتر بدانید، منتظرید تا زودتر شصت و پنچ ساله شوید...
🌱@zendegi_bato
❣چند نشانه یک خانم زرنگ رو میدونی؟
• مثل چسب به شوهرش نمیچسبه و اجازه نمیده مادر و مادر شوهرش در زندگیش دخالت کنند.
• عطر مخصوص خودش رو داره و تحت تاثیر حرف های دیگران با شوهرش بدرفتاری نمیکنه.
• وقتی میدونه شوهرش اوضاع مالی خوبی نداره،حواسش به جیب شوهرش هست و به اندازه ارایش میکنه.
🌱@zendegi_bato
🌱 ܝ۬ܢߺ߭ࡅࡏަܢߺ࡙ ࡅߺ߲ߊ ܝߺ̈ߺߺ၄ 🔗
#پگاه #قسمت_پنجاهونهم اون روز پنجشنبه بود و روز مهمونی... از اونجایی که حدس می زدم این مهمونی،
#پگاه
#قسمت_شصتم
ساعت چهار بود که با نوازشهای مامان بیدار شدم...
- پگاه جان مامان... نمیخوای آماده بشی؟ میدونم آماده شدنت چند ساعت طول میکشه! وگرنه بیدارت نمیکردم...
بلند شدم و رو تختم نشستم... صورتشو بوسیدم و گفتم: خوب کاری کردی!
لیوان شیر و عسل و گرفت جلوم و گفت:
- اینو بخور... ناهارم نخوردی...
لیوان و گرفتم یک نفس سر کشیدم...
دوباره یاد ایمیل اون ناشناس افتادم. .. لعنتی... یک روز زودتر ایمیل می زدی خب...
گیرم که می زد پگاه خانوم... باز هوای یه عشق خیالی برت داشت؟
تو دیگه دهنتو ببند.....
- پگاه خل شدی؟ با کی داری دعوا میکنی؟
خنده ای کردم و گفتم: هیچی داشتم با خودم حرف میزدم.... مرسی مامان بخاطر شیر...
بلند شد و در حالی که از در بیرون میرفت گفت: نوش جونت... کاری داشتی صدام کن...
- چشم!
بلند شدم و شروع کردم به اتو کردن موهام... یک ساعتی کارم طول کشید... بعد شروع کردم به آرایش کردن....
ساعت حدود شش بود... هنوز خیلی زود بود... رفتم پایین و با مامان چایی خوردیم... و یک ساعتی از هر دری حرف زدیم... خجالت و گذاشتم کنار و جریان شایان رو براش گفتم...
بعد از کلی دردودل رفتم تا لباسمو بپوشم... یه پیراهن ساتن سفید با گلهای مشکی و انتخاب کردم...
در حین آماده شدنم، هربار که یاد اون ایمیل میافتادم، از رفتن پشیمون میشدم...
پالتو و روسریمو پوشیدم و کیفمو برداشتم و پایین رفتم... مامان گفته بود برام آژانس می گیره... اینجور وقتها آقای ساجدی همیشه منو اینور اونور می برد...
آقای ساجدی یکی از راننده های مورد اعتماد بابا بود.....
🌱@zendegi_bato
🌱 ܝ۬ܢߺ߭ࡅࡏަܢߺ࡙ ࡅߺ߲ߊ ܝߺ̈ߺߺ၄ 🔗
#پگاه #قسمت_شصتم ساعت چهار بود که با نوازشهای مامان بیدار شدم... - پگاه جان مامان... نمیخوای آ
#پگاه
#قسمت_شصتویکم
رفتم پایین که دیدم صدای بابا میاد. نمیدونم چرا خجالت کشیدم...
انگار از اینکه میخواستم به مهمونی خواستگارم برم خجالت می کشیدم.
پایین که رسیدم، بابا تا چشمش به من افتاد سوتی زد و گفت: به به عروس خانوم...
- بابا نمیرما!
- خب بابا... بالاخره عروس میشی دیگه... حالا چی پوشیدی که ما نباید ببینیم...
مامان زیبا: راست میگه... در بیار ببینم چی تنت کردی...
با خجالت (چیزی که از من بعید بود) پالتومو در آوردم...
بابا فرخ: ای بابا! اینجوری که پسر مردم و میکشی...
با عصبانیت داد زدم: بابا! من برای پسر مردم لباس نپوشیدم... اگرم اینجوری فکر میکنید اصلا نمیرم.
مامان زیبا: فرخ! بس کن! کی تا حالا پگاه بد لباس پوشیده که این بار برای شخص خاصی خوش لباس بوده باشه؟
و بعد به طرفم اومد و مهربانانه بغلم کرد و گفت: قربونت برم خوش تیپ من...
بابا فرخ: خیلی خب بابا! منظوری نداشتم! حالا بغل منم بیا... حسودیم شد!
به سمت بابا رفتم و پریدم تو بغلش!
هردوشونو بوسیدم و گفتم: خیلی دوستتون دارم... اندازه همه دنیا...
بابا هم منو بوسید و گفت: منم همینطور خوشگله!
صدای زنگ در اومد... به سمت در رفتم و دیدم مامان هم داره پالتو میپوشه!
از بابا خداحافظی گفتم و بعد رو به مامان گفتم: شما هم میاید؟
- تا دم در میام... می ترسم با این پاشنهها بخوری زمین... زمین یخ زده!
- قربونت برم که اینقدر مهربونی!
همینطور که با هم قدم می زدیم... مامان پرسید: یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟
با دلخوری نگاش کردم و گفتم: من کی به شما دروغ گفتم؟ فقط گاهی اوقات بعضی چیزا رو نگفتم.
- پس یه چیزی بپرسم بهم میگی؟
- اگه بتونم آره!
- امیدوارم بتونی! تو با باراد رابطهای داشتی از قبل؟
- وا.. نه بابا... اون روزی که زنگ زدن برای خواستگاری من برای اولین بار باهاش مستقیم هم کلام شده بودم...
و جریان و تند و تند براش تعریف کردم!
🌱@zendegi_bato