eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.4هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
داستان واقعی صبر و عشق یک بانو و فداکری و ایثار یک مرد 🏴 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت19 ب مجروحی کمک میکند تا از روی زمین بلند شود ....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹 در ظروف یکبار مصرف غذا میخوردیم... صدای خوردن قاشق و بشقاب ب هم باعث میشد حمله عصبی سراغش بیاید.... موج ک میگرفتش،مردهای خانه و همسایه را خبر میکردم.... انها می امدند و دست و پای ایوب را میگرفتند.... رعشه می افتاد به بدنش..... بلند میکرد و محکم میکوبیدش ب زمین..... دستم را میکردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد.... عضلاتش طوری سفت میشد ک حتی مرد ها هم نمیتوانستند انگشت هایش را از هم باز کنند.... لرزشش ک تمام می شد،شل و بیحال روی زمین می افتاد..... انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می اوردم.... نگاه میکردم ب مردمک چشمش ک زیر پلک ها ارام میگرفت.... مردِ من ارام میگرفت..... مامان و اقاجون میگفتند "با این حال و روزی ک ایوب دارد ،نباید خانه مستقل بگیرید،پیش خودمان بمانید...... مامان جهیزیه،ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد... دیگر چادر از سر زهرا و شهیده نیوفتاد .... ایوب خیلی مراعات میکرد وقتی میفهمید از این اتاق میخواهند بروند ان اتاق،چشم هایش را می بست و میگفت"بیایید رد شوید نگاهتان نمیکنم" حالا غیر از اقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند..... صدایش میکردند "داداش ایوب" خواستم ساکتشان کنم ک دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند ...... ایوب میخواند"یک حاجی،بود ،یک گربه داشت......" بچه ها دست میزدند و از خنده ریسه میرفتند و ایوب باز میخواند..... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 کار مامان شده بود گوش تیز کردن،صدای بق بق یا کریم را ک میشنید،بلند میشد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان میداد.... وانتی ها ک میرسیدند سر کوچه ،قبل از اینکه توی بلند گو هایشان داد بکشند"اهن پاره،لوازم برقی...."مامان خودش را ب انها میرساند میگفت مریض داریم و انها را چند کوچه بالاتر میفرستاد.... برای بچه های محله هم علامت گذاشته بود.... همیشه توی کوچه شلوغ بود..... وقتی مامان دستمالی را از پنجره اویزان میکرد ،بچه هامیفهمیدند حال ایوب خوب است و میتوانند سر و صدا کنند .... دستمال را ک برمیداشت،یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست..... یک بار ایوب داد و بیداد راه انداخته بود ..... زهرا و شهیده ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش میکردند.... ایوب داد زد"هرچه میگویم نمیفهمند.......باباجان،هواپیماهای دشمن آمده....." ب مگسی ک دور اتاق میچرخید اشاره کرد.... آخر من ب تو چه بگویم؟؟بسیجی لا مذهب چرا کلاه سرت نیست؟اگر تیر بخوری و طوریت بشود ،حقت است...... دستشان را گرفتم و بردم بیرون .... توی کمدمان خرت و پرت زیاد داشتیم... کلاه هم پیدا میشد... دادم ک سرشان بگذارند... هر سه با کلاه روبرویش نشستیم تا ارام شد.... توی همین چند ماه تمام مجروحیت های ایوب خودش را نشان داده بود... حالا میشد واقعیت پشت این ظاهر نسبتا سالم را فهمید.... جایی از بدنش نبود ک سالم باشد.... حتی فک هایش قفل میکرد؛همان وقتی ک موج گرفتش..... وقتی ک بیمارستان بوده با نی ب او اب و غذا میدادند.... بعد از مدتی از خدمه بیمارستان خواسته بودند ک با زور فک هارا باز کنند ؛فک از جایش در میرود..... حالا بی دلیل و ناگهان فکش قفل میشد.... حتی،وسط مهمانی،وقتی قاشق توی دهانش بود.... دو طرف صورتش را میگرفتم... دستم را میگذاشتم روی برامدگی روی استخوان فک و ماساژ میدادم.... فک هاارام ارام از هم باز میشدند و توی دهانش معلوم میشد..... بعضی مهمانها نچ نچ می کردند و بعضی نیشخند میزدند و سرشان را تکان میدادند.... میتوانستم صدای "اخی"گفتن بعضی ها را ب راحتی بشنوم.... باید جراحی میشد.... دندان های عقب ایوب را کشیدند؛همه سالم بودند... سر یکی از استخوان های فک را هم تراشیدند.... دکتر قبل از عمل گفته بود ک این جراحی حتما عوارض هم دارد..... و همینطور بود بعد از عمل ابروی راستش حالت افتادگی پیدا کرد.... صورت ایوب چند بار جراحی شد تا ب حالت عادی برگردد،ولی نشد... عضله بالای ابرویش را برداشتند و ابرو را ثابت کردند ..... وقتی می خندید یا اخم میکرد،ابرویش تکان نمیخورد و پوستش چروک نمیشد.... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 کنار هم نشسته بودیم... ایوب استینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد "توی کتفم ،نزدیک عصب یک ترکش است.دکتر ها میگویند اگر خارج عمل کنم بهتر است....این بازو هم چهل تکه شد...بس ک رفت زیر تیغ جراحی.... ب دستش نگاه میکردم گفت"بدت نمیاید میبینیش؟؟" بازویش را گرفتم و بوسیدم.... -باور نمیکنی ایوب ، هر جایت ک مجروح تر است برای من قشنگ تر است.... بلند خندید دستش را گرفت جلویم "راست میگویی؟پس یا الله ماچ کن" سریع باش..... چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت انگلستان..... من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم شاهرود..... مراسم بزرگی انجا برگزار میشد.... زیارت عاشورا میخواندند ک خوابم برد .... توی خواب امام حسین را دیدم ... امام گفتند "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد" توی خواب شروع کردم ب گریه و زاری .... با التماس گفتم "اقا من برای رضای شما ازدواج کردم ،برای رضای شما این مشکلات را تحمل میکنم ،الان هم شوهرم نیست،تلفن بزنم چه بگویم؟بگویم بچه ات ناقص است؟ امام امد.نزدیک روی دستم دست کشید و گفت "خوب میشود" بیدار شدم... یقین کردم رویایم صادقه بوده؛بچه دار شدیم و بچه نقصی دارد....حتما هم خوب میشود چون امام گفته است.... رفتم مخابرات و زنگ زدم ب ایوب ... تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه... بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد ... دوباره شماره را گرفتم ... برایش خوابم را تعریف نکردم... فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم.... با صدای بغض الود گفت "میدانم شهلا ،بچه پسر است،اسمش را میگذاریم محمد.... ادامه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma
داستان واقعی صبر و عشق یک بانو و فداکاری و ایثار یک مرد 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 نیت کرده بودیم ک اگر خدا ب اندازه یک تیم فوتبال هم ب ما پسر داد،اول اسم.همه را محمد بگذاریم.... گفتم بگذاریم محمد حسین؛ ب خاطر خوابم.....اما تو از کجا میدانی پسر است؟ جوابم را نداد.... چند سال بعد ک هدی را باردار شدم هم میدانست فرزندمان دختر است.... مامان و اقاجون کنارم بودند،اما از این دلتنگیم برای ایوب کم نمیکرد .... روزها با گریه مینشستم،شش هفت برگه امتحانی برایش مینوشتم ،ولی باز هم روز ب نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود.... تلفن میزد همین ک صدایش را شنیدم،بغض گلویم راگرفت.... "سلام ایوب" ذوق کرد....گفت "صدایت را ک میشنوم،انگار همه دنیا را ب من داده اند" زدم زیر گریه..... "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟" -میدانی چند روز است از هم دوریم؟من حساب دقیقش را دارم؛دقیقا بیست و پنج روز.... حرفی نزدم... صدای گریه ام را میشنید... -شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از ان است ک تو فکرش را میکنی.... تو فکر میکنی من.الان کجا هستم؟ با گریه گفتم "خب معلومه،تو انگلستانی ،من تهران.....خیلی از هم دوریم ایوب... -نه شهلا ،مگر همان ماهی ک بالای سر تو است بالای سر من نیست؟همان خورشید،اینجا هم هست.....هوا،همان هوا و زمین،همان زمین است.... اگر اینطوری فکر کنی،خیالت راحت تر میشود....بیا شهلا از این ب بعد سر ساعت یازده شب هر دو به ماه نگاه کنیم....خب؟ تا یازده شب را هر ب هر ضرب و زوری گذراندم.... شب رفتم پشت بام و ایستادم ب تماشای ماه... حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد.... زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک میتوانستم با نگاه ب ماه از روی ان بگذرم و برسم ب ایوبم.... ب مَردم....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 نامه اش ازانگلیس رسید "خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد.... همسر عزیزم شرمنده ک در این وضع در کنارت نیستم .... تو خوب میدانی ک نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم....خیلی نگران حالت هستم....من را از خودت بی خبر نگذار... امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد....گفته بودی از زایمان میترسی...نگران نباش،فقط ب این فکر کن ک موجودی زنده از تو متولد میشود....." بعد از دو ماه ایوب برگشت.... از ریز و درشت اتفاقاتی ک برایش افتاده بود ،تعریف میکرد... میگفت"عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی ،همیشه کنارم باشی....توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم" با لبخند نگاهش کردم.... تکیه داد ب پشتی -شهلا......؟ این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست ،هست؟؟؟؟؟؟ چشم هایم را ریز کردم -چشمم روشن!!......کدام خانم ها؟ -خانم های اینجا و انجا ک بودم..... خنده ام گرفت.... -نخیر مال خودشان نیست،رنگشان میکنند.... -خب،تو چرا نمیکنی؟ -چون خرج داره حاج اقا...... فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم..... خیلی خوشش امد گفت"قشنگ شدی،ولی نمی،ارزد..شهلا..." آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم...... چیزی نگذشت ک.ثبت نام کرد برود جبهه.... -کجا ب سلامتی؟ -میروم منطقه... -بااین حال و روزت؟اخه تو چه ب درده جبهه میخوری؟با این دست های بسته...... -سر برانکارد رو ک میتونم بگیرم..... از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم که ب چیز با ارزشی تری دل بسته است... و اگر راهی پیدا کند تا ب ان برسد نباید مانعش بشوم..... موقع ب دنیا امدن محمد حسین ،اقاجون و مامان،من را بردند بیمارستان.... محمد حسین ک ب دنیا امد پایش کمی انحراف داشت ...دکتر گچ گرفت و خوب شد... دکتر ها چند بار سفارش کرده بودند ک اگر امکانش را داریم ،برای قلب ایوب برویم خارج....ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود...خرج عمل قلب خیلی زیادبود... انقدر ک اگر همه زندگیمان را میفروختیم،باز هم کم می اوردیم..... اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا میکرد،بنیاد خرج سفر را تقبل میکرد،ایوب قبول نکرد.... گفت وقتی میخواستم جبهه بروم،امضا ندادم.... برای نماز جمعه هایی ک رفتم هم همینطور .....وقتی توی هویزه و خرمشهر هم محاصره بودید ،هیچ کداممان تعهد نداده بودیم ک مقاومت کنیم......"با اراده خودمان ایستادیم...فرم را نگاه کردم،از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند انجا تعهد میگرفت..... خانه و زندگی را فروختیم....این بار برای عمل دستش،من و محمد حسین هم همراهش رفتیم... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 توی فرودگاه کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد کنارم ارام گفت"این ها خواهر برادرند" ب زن و مردی اشاره کرد ک نزدیک میشدند...ب هم سلام کردیم... -بنده های خدا زبان بلد نیستند....خواهرش ناراحتی قلبی دارد...خلاصه تا انگلیس همسفریم.... ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود.... برایش فرقی،نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب همین ک از پله های هواپیما پایین امدیم گفت"شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی.....خودت را کنترل کن...." لبخند زد -من که گیج میشوم ،وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟جلویم خانم های انچنانی....و پایین پایم ،مجله های انچنانی..... روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم.... با همسفرهایمان یک اتاق را گرفتیم و بینش یک.پرده زدیم... فردایش توی یک ساختمان دو اتاق گرفتیم... ساختمان پر از ایرانی هایی بود ک هرکدام ب علتی انجا بودند همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛خواهرش با من باشد و برادر با ایوب.... ایوب امد. نزدیک من و گفت"من این جوری،نمیخواهم شهلا.....دلم میخواهد پیش شما باشم......" -خب من هم نمیخواهم،ولی رویم نمیشود.....اخه چه بگوییم؟؟ ایوب محمد حسین را بهانه کرد و پیش خودمان ماند..... چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم ،با پولی ک داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند ناگهان در زدند..... ایوب پشت در بود..... با سر و صورت کبود و خونی.... جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟" اوردمش داخل خانه.... "هیچی،کتک خوردم...." هول کردم "از کی؟کجا؟" -توی راه منافق ها جمع شده بودند،پلاکارد گرفته بودند دستشان ک مارا توی ایران شکنجه میکنند.....من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید که ریختند سرم..... استینش را بالا زدم -فقط همین؟ پلک هایش را از درد ب هم فشار میداد -خب قیافه م هم تابلو است ک بسیجی ام"....و خندید...... دستش کبود شده بود گفتم"باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی..... ادامه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
داستان واقعی صبر و عشق یک بانو و فداکاری و ایثار یک مرد 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت23 توی فرودگاه کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد ک
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد خدا رو شکر عمل موفقیت امیز بود چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم میخواست همه جای لندن را نشانم بدهد دوربین عکاسیش را برداشت.... من هم محمد حسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم...توی راه بستنی خریدیم؛تنها خوراکی بود ک میشد با خیال راحت خورد و نگران حلال و حرام بودنش نبود..... منافق ها توی خیابان بودند... چند قدمی مسیرمان با مسیر راهپیمایی انها یکی میشد.... رویم را کیپ گرفتم و کالسکه را دنبال ایوب هل دادم ،ما را ک دیدند بلند تر شعار دادند.... شیطنت ایوب گل کرد دوربین را بالا گرفت ک مثلا عکس بگیرد،چند نفر امدند ک دوربینش را بگیرند.....ایوب واقعا هیچ عکسی،نیانداخته بود..... وقتی برگشتیم ایران ،ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود جبهه... دوباره عملش کردند... از اتاق عمل ک امد صورتش باد کرده بود....دور سر و صورتش را باند.پیچی کرده بودند... گفتم محمد حسین خیلی بهانه ات را میگرفت -حالا کجاست -فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در اورده باشد... رفتم محمد حسین را بگیرم صدای گریه اش،از طبقه پایین می امد تا رسیدم گفت؛خانم بیا بچه ات را بگیر نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد -زحمت کشیدید اقا اشک هایش را پاک کردم -بابا ایوب خیلی سلام رساند ....بالا مریض های دیگر هم بودند ک خوابیده بودند...اگر می امدی انها را بیدار میکردی صدای ایوب از پشت سرم امد -سلام بابا 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 برگشتم ...ایوب ب نرده ها تکیه زده بود و از پله ها ب زحمت پایین می امد... صدای نگهبان بلند شد... -اقا کجاا؟؟ محمد حسین خیره شد ب سر بزرگ و سفید ایوب ک جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از ان معلوم نبود ... محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد... ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد -بابایی،من برای اینکه تو را ببینم این.همه.پله را امدم پایین ،انوقت تو از من میترسی؟ محمد حسین بلند بلندگریه میکرد.... نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود ... رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود از اموزش و پرورش برای ایوب نامه امده بود ک باید برگردی سر شغلت یا بابت اینکه این مدت نیامده ای،پنجاه هزار تومان خسارت بدهی پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود گفتم بالاخره چه کار میکنی؟ -برمیگردم سر همان معلمی ...اما نه توی شهر...میرویم روستا اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم قره چمن..روستایی ک با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت.... ایوب یا بیمارستان بود یا جبهه.... یا نامه میفرستاد یا هر روز تلفنی صحبت می کردیم چند روزی بود از او خبری نداشتیم ..... تنهایی و بی هم زبانی دلتنگیم را بیشتر میکرد ،هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم... از صدای مارشی،ک تلویزیون پخش،میکردم معلوم بود عملیات شده شب خواب دیدم ایوب میگوید "دارم میروم مشهد" شَستم خبر دار شد دوباره مجروح شده صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال،عیاااااال"گفتن ایوب ب خودم امدم.... تمام بدنش باندپیچی بود... حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند... -چی شده ایوب؟کجایت زخمی شده؟ -میدانستم هول میکنی،داشتند مرا میبردند بیمارستان مشهد گفتم خبرش ب تو برسدنگران میشوی،از برادر ها خواستم من را بیاورند شهر خودم....پیش تو شیمیایی شده بود...با گاز خردل... مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت .... توی بیمارستان امپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتا نابینا شده بود..... پوستش تاول داشت....و سخت نفس میکشید .... گاهی فکر میکردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت نداردو هر احظه ممکن است نفسش بند بیاید..... برای ایوب فرقی نمیکرد.... او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و خدا ذره ذره از او میگرفت😔😔 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 نفس های ثانیه ای ایوب جزئی،از زندگیمان شده بود..... تا ان وقت از شیمیایی شدن فقط این را میدانستم ک روی پوست تاول های ریز و درشت میزند.... دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود....با اینکه.دارو ها را میخورد ولی خارش،تاول ها بیشتر شده بود.... صورتش زخم میشد و از زخم ها خون می امد.... ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند... وقتی از سلمانی ب خانه برگشته بود خیلی گرفته بود گفت"مردم چه ظاهر بین شده اند ......میگویند تو که خودت جانبازی ،،تو دیگر چرا؟؟ بستری شدن ایوب انقدر زیاد بود ک بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود..... از اتاق عمل ک بیرون می اوردنش... نیمه هوشیار شروع میکرد ب حرف زدن"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی،پزشکی تدریس،میشود،بگذار خوب بشوم،میرویم انجا و من بالاخره پزشکی میخوانم.... عاشق پزشکی بود.شاید از بس ک زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود ..... چند بار پیش امد ک وقتی پیوند گوشت ب دستش،نگرفت،خودش فهمید عمل خوب نبوده.... یک بار بهش گفتم -ایوب نگو ....چیزی از عملت نگذشته صبر کن.شاید گرفت... سرش را بالا انداخت.... مطمئن بود.... دکتر ک امد بالای سرش از اتاق امدم بیرون تا نماز بخوانم..... وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود.... بدون اینکه ایوب را بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود..... وگرنهکمی بعد به جایی رسید ک دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون..... ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده.بود ..... ایوب از حال رفته بود که پرستار ها برای تزریق مسکن قوی امدند.... 💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
داستان واقعی صبر و عشق یک بانو و فداکاری و ایثار یک مرد 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت26 نفس های ثانیه ای ایوب جزئی،از زندگیمان شده بود.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد .. ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه کتاب بود از هر موضوعی،کتاب میخواند یک کتاب دو هزار صفحه ای ب دستش رسیده بود ک از سر شب یک لحظه ام ان را زمین نگذاشته بود گفتم دیر وقت است نمیخوابی سرش را بالا انداخت -مگر دنبالت کرده اند؟ سرش توی،کتاب بود _باید این را تا صبح تمام کنم صبح ک بیدار شدم ،تمامش کرده بود با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود... تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک،بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود.... با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد... ان روزها در دانشگاه ازاد تبریز زبان انگلیسی میخواند.... گفتم -تو استعدادش را داری ک دانشگاه دولتی قبول شوی ایوب دوباره کنکور داد کارنامه قبولیش ک امد برای زهرا پستش کردم او برای ایوب انتخاب رشته کرد ایوب زنگ زد تهران -چه خبر از انتخاب رشته م؟ -تو کاری نداشته باش داداش ایوب ،طوری زده ام ک تهران قبول شی قبول شد... مدیریت دولتی دانشگاه تهران .... بالاخره چند سال خانه ب دوشی و رفت و امد بین تهران و تبریز تمام شد... برای درس ایوب امدیم تهران ایوب مهمان خیلی دوست داشت در خانه ما هم ب روی دوست و غریبه باز بود دوستان و فامیل برای دیدن ایوب امده بودند ایوب با هیجان از خاطراتش میگفت مهمانها ب او نگاه میکردند و او مثل همیشه فقط ب من.... قبلا هم بارها ب او گفته بودم چقدر از این کارش معذب میشوم و احساس میکنم با این کارش ب باقی مهمانها بی احترامی میکند.... چند بار جابه جا شدم،فایده نداشت.... اخر سر با چشم و ابرو ب او اشاره کردم.... منظورم را متوجه شد یک دور ب همه نگاه کرد و باز رو کرد ب من از خجالت سرخ شدم بلند شدم و رفتم توی اشپزخانه دوست داشت مخاطب همه حرف هایش من باشم 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹 روز ب دنیا امدن فرزند سوممان،ایوب امتحان داشت،این بار کنارم بود خودش من را بیمارستان رساند و بعد رفت سر جلسه ی امتحان... وقتی برگشت محمد حسن ب دنیا امده بود حسن اسم برادر شهید ایوب بود.... چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود هر بار می امد خانه،یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی ک شنیده بود برای مادر و فرزند خوب است مثل جگر.... برایم جگر ب سیخ میکشید و لای نان میگذاشت لقمه هارا توی هوا میچرخاند و. با شیطنت میخندید... تا لقمه ب دستم برسد میگفت"خانم یک وقت فکر نکنی این ها را برای،تو درست کردم .... نخیر.... همه اش برای بچه است ... ب تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم... حال تک تک مارا میپرسید... هرجا ک بود ،سر ظهر و برای نهار خودش را میرساند خانه... صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ.شده و حضوری امده حالمان را بپرسد، وقتی از پله ها بالا می امد اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبر های خودش و محل کارش را برای او میگفت... ب بالاک میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم.... دم در می ایستاد و لیوان ابی میخورد و میرفت میگفتم"تو ک نمیتوانی یک ساعت دل بکنی ،اصلا نرو سر کار" شب ها ک بر میگشت،کفشش را در میاورد و همان جلوی در با بچه ها سرو کله میزد.. یکم میگذشت،لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت ک چای و اب میخواهد..... لیوان لیوان چای میخورد... برای همین فلاسک گذاشته بودم تا هر وقت اراده کند،چای حاضر باشد.... میگفت"دلم میخواهد تو اب دستم بدهی....از دست تو مزه ی دیگری میدهد.... میخندیدم... "چرا؟مگر دستم را توی ان اب میشویم؟ از وقتی محمد حسن راه افتاده بود کارم زیادتر شده بود 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 دنبال هم میکردند و اسباب بازی هایشان را زیر دست و پا میریختند.... اشغال ها را توی سطل ریختم ایوب امد کنار دیوار ایستاد سرم را بلند کردم.....اخم کرده بود گفتم"چی شده؟" گفت"تو دیگر ب من نمیرسی،،،،،اصلا فراموشم کرده ای.... -منظورت چیست؟ -من را نگاه کن .....قبلا خودت سر و صورتم را صفا میدادی..... مو و ریشش بلند شده بود .... روی، موهای نامرتب خودم دست کشیدم "خیلی پر توقع شده ای....قبلا این سه تا وروجک نبودند.... حالا تو باید بیایی و موهای من را مرتب کنی... دلم پر بود ... چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود...... سرخود دردش ک زیاد میشد ،تعداد قرص هارا کم و زیاد میکرد ... بعد از چند وقت هم درد نسبت ب مسکن ها مقاومت میکرد و بدنش ب دارو ها جواب نمیداد... از خانه رفتم بیرون... دوست نداشتم ب قهر بروم خانه اقاجون... میدانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم...ارام میشوم... رفتم خانه عمه....در را ک باز کردم ،اخم هایش را فوری توی هم کرد... "شماها چرا مثل لشکر شکسته خورده ،جدا جدا می ایید؟ منظورش را نفهمیدم ... پشت سرش رفتم تو ... صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و حسن یکی شد... "ایوب و بچه ها اژانس گرفتند ،امدند اینجا..... بالای پله را نگاه کردم .... ایوب ایستاده بود.... -توی خانه عمه من چه کار میکنی؟ با قیافه حق ب جانب گفت "اولا عمه ی تو نیست و .....ثانیا تو اینجا چه کار میکنی؟تو ک رفته بودی قهر؟ نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد.... یا کاری میکرد ک یادم برود یا اینکه با هدیه ای پیش قدم اشتی میشد.... ب هر مناسبتی برایم هدیه میخرید.... حتی از یک ماه جلوتر ...ان را جایی پنهان میکرد...گاهی هم طاقت نمی اورد و زودتر از موعد هدیه م را میداد .... اگر از هم دور بودیم،میدانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم.... ولی من از،بین تمام هدیه هایش،نامه هارا بیشتر دوست داشتم.... با نوشتن راحت تر ابراز علاقه میکرد... قند توی دلم اب،میشد وقتی میخواندم "بعد از خدا،تو عشق منی و این عشق،اسمانی و پاک است.....من فکر میکنم ما یک.وجودیم در دو قالب،...ان شا الله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم.... 💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
داستان واقعی صبر و عشق یک بانو و فداکاری و ایثار یک مرد 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت29 دنبال هم میکردند و اسباب بازی هایشان را زیر د
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹 👇👇 برای روزنامه مقاله مینوشت.... با اینکه سوادش از من بیشتر بود ،گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت ب نوشته اش بدهم.... روزهای امتحان خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم،ایوب هم ب جمعشان اضافه شد.... با وجود بچه ها ایوب نمیتوانست برای،چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط،اتاق پهن.کند.... دورش جمع میشدند و روی کتابهایش نقاشی میکشیدند....بارهاشده بود ک جزوه هایش را جمع میکرد و میدوید توی اتاقش.....در راهم پشت سرش قفل میکرد.... صدای جیغ و کریه بچه ها بلند میشد... اسباب بازی هایشان را میریختم جلوی در ک ارام شوند.... یک ساعت بعد تا لای در را باز میکردم ک سینی چای را ب ایوب بدهم بچه ها جیغ میکشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند میپریدند توی اتاق ایوب.... بعد از امتحان هایش تلافی کرد....ایینه بغل دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت.... بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند....ب رکاب زدن.... هر سه را تشویق میکردیم ک دلخور نشوند.... هدی،تا چند قدم مانده ب خط پایان اول بود...... وقتی توی ایینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند افتاد زمین.... ایوب تا شب ب غرغرهای هدی گوش میداد ک یکبند میگفت "چرا ایینه بغل برایم وصل کردی؟ لبخند میزد...... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹 دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را تنها میگذاشتم ... سفارش هدی و محمد حسن را ب حسین کردمو غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم...... وقتی برگشتم همه قایم شده بودند... صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند.... با توپ زده بودند ب قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند.... محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد "بابا ایوب عصبانی میشود؟" روی سرش دست کشیدم "این چه حرفی است!؟تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم ببینم ک فردا هم ک باز من نیستم چه کار میکنی؟ مواظب همه چیز باش،دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند ک نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید.... سرش را تکان داد "چشم" فردا عصر ک رسیدم خانه بوی غذا می امد... در را باز کردم هر سه امدند جلو ،بوسیدمشان مو و لباسشان مرتب بود گفتم "کسی،اینجا بوده؟ محمد حسین سرش را ب دو طرف تکان داد -نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود،عوضش کردم... هدی را هم بردم حمام.... ناهار هم استامبولی پلو درست کردم.... در قابلمه را باز کردم بخار غذا خورد توی صورتم بوی خوبی داشت محمد حسین پشت سر هم حرف میزد"میدانی چرا همیشه برنج های تو ب هم میچسبند؟چون روغن کم میریزی... سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم.... اشک توی چشم هایم جمع شد... قدش ب زحمت ب گازمیرسید... پسر کوچولوی هفت ساله ی من....مردی شده بود..... ایوب وقتی برگشت و قاب را دید،محمد حسین را توی بغلش فشار داد "هیچ چیز انقدر ارزش ندارد ک ادم ب خاطرش از بچه اش برنجد.... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹 توی فامیل پیچیده بود ک ربابه خانم و تیمور خان ،دختر شوهر نداده اند ... انگار خودشان شوهر کرده اند،بس ک با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را میکردند.... اوایل ک بیمارستان ها پر از مجروح بود و اتاق ریکاوری نداشت ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان میدادند... تاکسی اقاجون میشد اتاق ریکاوری،لباس ایوب را عوض میکردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه.... گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را میکشید وسط خیابان پیاده میشد.... اقاجون میدوید دنبالش ،بغلش میکرد و بر میگرداند توی ماشین..... مامان با اینکه وسواس داشت ،اما ب ایوب فشار نمی اورد.... یک بار ک حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش،گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان ... ظرف های چینی را شکسته بود .... دستش بریده بود و کمد خونی شده بود .... مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد.... حالا ایوب خودش را ب اب و اتش میزد تا محبتشان را جبران کند... تا میفهمید ب چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم ان را تهیه میکرد... بیست سال از عمر یخچال مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود... بدون انکه ب مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه ایوب فهمیده بود اقاجون هر چه میگردد کفشی ک ب پایش بخورد پیدا نمیکند ... تمام تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای اقا جون خرید.... 💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از زندگی عاشقانه
#واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی داستان واقعی صبر و عشق یک بانو و فداکاری و ایثار یک مرد 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت32 توی فامیل پیچیده بود ک ربابه خانم و تیمور خان ،
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🌹 ایوب ب همه محبت میکرد.... ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی ک ب هدی میکند با پسر ها فرق دارد... بس ک قربان صدقه ی هدی میرفت.... هدی ک مینشست روی پایش ایوب انقدر میبوسیدش ک کلافه میشد ،بعدخودش را لوس می کرد و میپرسید -بابا ایوب ،چند تا بچه داری؟ جوابش را خودش میدانست....دوست داشت از زبان ایوب بشنود -من یک بچه دارم و دوتا پسر..... هدی از مدرسه امده بود... سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ... ایوب دست هایش را از هم باز کرد"سلام دختر بانمکم ،بدو بیا یه بوس بده" هدی سرش را انداخت بالا "نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد" -نخیر ،من این طوری دوست دارم ،بدو بیا.... و هدی را گرفت توی بغلش... مقنعه را از سرش برداشت.... چند تار موی افتاد روی صورت هدی ... ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد.... هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد ب سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم.را کوتاه کنم" موهای هدی تازه ب کمرش رسیده بود.... ایوب خیلی دوستشان داشت ،به سفارش او موهای هدی را میبافتم ک اذیت نشوند.... با اخم گفت."من نمیگذارم ....اخر موهای ب این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟اصلا یک نامه مینویسم ب مدرسه ...میگویم چون موهای دخترم مرتب است ،اجازه نمیدهم کوتاه کند..... فردایش هدی با یک دسته برگه امد خانه .... گفت معلمش از دستخط ایوب خوشش امده و خواسته ک او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 رسیدگی ب درس بچه ها کار خودم بود.... ایوب زیاد توی خانه نبود... اگر هم بود خیلی سختگیری میکرد.... چند بار خواست ب بچه ها دیکته بگوید همین ک اولین غلط املایشان را دید ،کتاب را بست و رفت.... مدرسه بچه ها گاهی ب مناسبت های مختلف از ایوب دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی کند..... روز جانباز را قبول نمیکرد...میگفت "من ک جانباز نیستم،این اسم را روی ما گذاشته اند ،وگرنه جانباز حضرت عباس است ک جانش را داد" از طرف بنیاد ،جانبازها را حج میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند.... ایوب فوری اسم اقاجون را داد.... وقتی برگشت گفت"باید بفرستمت بروی ببینی" گفتم"حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی،برایم گاو بکشی.... بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش هدی بیشتر از من از آن استفاده میکرد،با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می امد مثل عروسک ها کنار ایوب مینشست... ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد "شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن" هدی را فرستاده بودم جشن تولد؛خانه عمه اش ...... از وقتی برگشته بود یکجا بند نبود.... میرفت و می امد،من را نگاه میکرد.... میخواست حرفی بزند، ولی منصرف میشد و دوباره توی خانه راه میرفت..... -چی شده هدی جان؟چی میخواهی بگویی؟ ایستاد و اخم کرد "من نوار میخواهم ،دلم میخواهد برقصم.....میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم.... جلوی خنده ام را گرفتم "خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم ،ببینم چه میگوید.... ایوب فقط گفت "چشمم روشن" 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ایوب فقط گفت چشمم روشن.... و هدی را صدا زد "برایت میخرم بابا ولی دوتا شرط دارد.... اول اینکه نمازت قضا نشود و دوم اینکه هیچ نامحرمی دستت را نبیند" از خانه رفت بیرون و با دو تا نوار کاست و شعر و اهنگ ترکی برگشت.... انها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت "بفرما،حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی" دوتا لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود... دو سه روز صدای اهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی،توی خانه بلند بود.... چند روز بعد هم خودش نوار هارا جمع کرد و توی کمدش قایم کرد.... برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد ب جان ناخن هایش .... بعد از وضو دوباره لاک میزد و صبر میکرد تا نماز بعدی ... وقتی هم ک توی کوچه میرفت ...ایوب منتظرش میماند تا خوب لاک هایش را پاک کند... بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه یادگاری ها.... توی خیابان ،ایوب خانم ها را ب هدی نشان میداد "از کدام بیشتر خوشت می اید؟" هدی به دختر های چادری اشاره میکرد و ایوب محکم هدی را میبوسید..... برای هدی جشن عبادت مفصلی گرفتیم؛با شصت هفتاد تا مهمان مولودی خوان هم دعوت کردیم ،ایوب ب بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون نو خرید ....میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند.... کم تر پیش می امد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود ،مگر وقتی ک کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال میبرد.... مثل ان استادی ک سر کلاس محبت داشتن مردم ب امام حسین و ایام محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد.... ایوب داد و بیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انظباطی هم کشاند.... 💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از زندگی عاشقانه
#واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی داستان واقعی صبر و عشق یک بانو و فداکاری و ایثار یک مرد 💞 @zendegiasheghane_ma