eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
27.6هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
80 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
دستی به شال سرخابی ام می کشم و زنگ را فشار می دهم. صدای علی اصغر در حیاط می پیچد. – کیه؟ چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریباً بلند جواب می دهم: منم قربونت برم! صدای جیغش و قدم های تندش که تبدیل به دویدن می شود را از پشت در می شنوم. – آخ جون خاله لیحانه. به من خاله می گوید، کوچولوی دوست داشتنی. در را که باز می کند سریع می چسبد به من. چقدر با محبت! حتماً او هم دلش برای علی تنگ شده و می خواهد هر طور شده خودش را خالی کند. فشارش می دهم و دستش را می گیرم تا با هم وارد خانه بشویم. – خوبی؟…چی کار می کردی؟ مامان هست؟ سرش را چند باری تکان می دهد. – اوهوم اوهوم….داشتم با موتور داداش علی بازی می کردم. و اشاره می کند به گوشه ی حیاط. نگاهم می چرخد روی موتورت که با آب بازی علی اصغر خیس شده. هر چیزی که بوی تو را بدهد نفسم را می گیرد. علی اصغر دستم را رها می کند و سمت در ساختمان می دود. – مامان مامان…بیا خاله اومده… پشت سرش قدم برمی دارم در حالی که هنوز نگاهم سمت موتورت با اشک می لرزد، خم می شوم و کفشم را در می آورم که زهرا خانوم در را باز می کند و با دیدنم لبخندی عمیق و از ته دل می زند. – ریحانه! از این ورا دختر! سرم را با شرمندگی پایین می اندازم. – بی معرفتی عروست رو ببخش مامان! دست هایش را باز می کند و مرا در آغوشش می گیرد. – این چه حرفیه! تو امانت علی اکبر منی. این را می گوید و فشارم می دهد. گرم… و دلتنگ! جمله اش دلم را می لرزاند.”امانت علی”. مرا چنان در آغوش می گیرد که کاملاً می توانم حس کنم می خواهد علی را در من جست و جو کند. دلم می سوزد و سرم را روی شانه اش می گذارم. می دانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان می گیرد. برای همین خودم را کمی عقب می کشم و او خودش می فهمد و ادامه نمی دهد. به راهرو می رود. – بیا عزیزم تو! حتماً تشنته. می رم یه لیوان شربت بیارم. – نه مادر جون زحمت میشه. همان طور که به آشپزخانه می رود جواب می دهد: زحمت چیه!…می خوای می تونی بری بالا. فاطمه کلاس نداره امروز. چادرم را در می آورم و سمت راه پله می روم. بلند صدا می زنم: فاطمه! فاطمه! صدای باز شدن در و این بار جیغ بنفش یه خرس گنده می آید. یک دفعه بالای پله ها ظاهر می شود. – واااای ریحاااانه؛ ناااامرد. پله ها را دو تا یکی می کند و پایین می آید و یک دفعه به آغوشم می پرد. دل همه مان برای هم تنگ شده بود، چون تقریباً تا قبل از رفتن علی اکبر هر روز همدیگر را می دیدیم. محکم فشارم می دهد و صدای قرچ و قُروچ استخوان های کمرم بلند می شود. می خندم و من هم فشارش می دهم. “چقدر خوبه خواهر شوهر این جوری!” نگاهم می کند و می گوید: چقد بی……شعوری! می خندم و جواب می دهم: ممنون ممنون لطف داری. بازوانم را نیشگون می گیرد. – بله. الآن لطف کردم که بیشتر از این بهت نگفتم. وقتی هم زنگ می زدیم همه اش خواب بودی. دلخور نگاهم می کند. گونه اش را می بوسم. – ببخشید! لبخند می زند و مرا یاد علی اکبر می اندازد. – عیب نداره فقط دیگه تکرار نشه! سر کج می کنم و می گویم: چشم! – خب بریم بالا لباس هاتو عوض کن. همان لحظه صدای زهرا خانوم از پشت سرم می آید: وایسید این شربت ها رو هم ببرید! سینی را که در داخلش دو لیوان بزرگ شربت آلبالو است به دست فاطمه می دهد. علی اصغر از حال بیرون می دود. – منم می خوام. منم می خواااام. زهرا خانوم لبخندی می زند و دوباره به آشپزخانه می رود. – باشه خب چرا جیغ می زنی پسرم! از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه می رویم. درِ اتاقت بسته است. دلم می گیرد و سعی می کنم خیلی نگاه نکنم. – ببینم!…سجاد کجاست؟ – داداش!؟…وا خواهر مگه نمی دونی اگر این بشر مسجد نره، نماز جماعت تشکیل نمیشه؟ خنده ام می گیرد. راست می گوید. سجاد همیشه مسجد بود. شالم را در می آورم و روی تخت پرت می کنم. فاطمه اخم می کند و دست به کمرش می زند. – اووو…توی خونه ی خودتونم پرت می کنی؟ لبخند دندون نمایی می زنم. – اولش آره. گوشه چشمی نازک می کند و لیوان شربتم را دستم می دهد. – بیا بخور. نمردی تو این گرما اومدی؟ لیوان را می گیرم و درحالی که با قاشق داخلش همش می زنم، جواب می دهم: خب عشق به خانواده است دیگه.   ادامه دارد… @zendegiasheghane_ma
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســے ویـکـم (در اعـمـاق اقـیـانـوس) چند لحظه سکوت کرد ... نگاه پر معنا و محبتی که قادر به درک عمق اون نبودم ... . - خدا به قوم حضرت موسی، نعمت های فراوان داد ... دریا رو پیش چشم اونها شکافت ... از آسمان برای اونها غذا فرستاد ... و اونها بدون اینکه ذره ای زحمت کشیده باشن از تمام اون نعمت های استفاده کردن ... زمانی که حضرت موسی، 40 روز به طور رفت ... اونها که رسما وجود خدا رو با چشم هاشون دیده بودن ... گوساله پرست شدن ... یه گوساله از طلا درست کردن و چون فقط از توش صدا در می اومد جلوش سجده کردن ... خدا باز هم اونها رو بخشید ... اما زمانی که بهشون گفت وارد این سرزمین بشید ... اونها خودشون رو کنار کشیدن و به حضرت موسی گفتن ... موسی، تو با خدات به جنگ اونها برو ... وقتی جنگ تموم شد بیا ما رو خبر کن ... می دونی چرا این طوری شد؟ ... . داستان عجیبی بود که هرگز نشنیده بودم ... سرم رو به علامت نه تکان دادم ... نمی دونم ... شاید احمق بودن ... تلخ، خندید ... اونها احمق نبودن ... انسان ها زمانی برای چیزی ارزش قائل میشن و به چشم نعمت بهش نگاه می کنن که براش زحمت کشیده باشن ... اونها هیچ زحمتی نکشیده بودن .. خدا بدون دریغ به اونها روزی داد ... خدا به جای اونها با دشمن اونها جنگید ... فرعون رو غرق کرد و اونها رو نجات داد ... حتی لازم نبود برای به دست آوردن غذاشون تلاش کنن ... اونها دیگه نعمت های خدا رو نمی دیدن ... مثل بچه یه خانواده پولدار که از فرط ثروت زیاد ... با 100 دلاری سیگار درست می کنه و آتیشش میزنه ... از دید اون، تک تک اون دلارها بی ارزشه چون از روز اول، بی حساب بهش دادن ... اما از دید یه آدم فقیر، تک تک اونها جواهره ... خدا به بشر نشان داد که ما باید برای نعمت ها سختی بکشیم ... بجنگیم و تلاش کنیم تا قدز اونها رو بدونیم ... آدمی که هر روز بدون مشکل، نفس می کشه ... هرگز به اون نفس ها و اکسیژن به چشم نعمت نگاه نمی کنه ... و هیچ وقت ارزش اونها رو نمی فهمه تا زمانی که اون نعمت رو از دست بده ... مثل اون ماهی که غرق در آبه و مفهوم دریا رو نمی فهمه ... . بعد از رفتن پدر محمد ... من ساعت ها روی اون حرف ها فکر می کردم ... شاید اولش عجیب بودن اما وقتی خوب بهشون فکر کردم دیگه عجیب نبودن ... ولی تک تکش حقیقت داشت ادامــه دارد... @zendegiasheghane_ma
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـے ویـکـم (سـلام پــدر) بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرفت ... با حس خاصی بغلش کرد ... - آنیتا ... فقط خدا می دونه ... توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت ... می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن ... تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی ... من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم ... - تهران، جنگ نشده بود ... یهو حواسم جمع شد ... - پدر؟ ... نگران من بود ... - چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد ... تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد ... همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید ... نفس عمیقی کشید ... - به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد ... به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود ... خیالم تقریبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم ... مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم ... صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم ... با لبخند به پدرم سلام کردم ... چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ... - چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری... ادامه دارد... @zendegiasheghane_ma
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و یـکم با بهار وارد ڪلاس شدیم،بهار خواست چیزے بگہ ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند شد،با دست زدم روے پیشونیم و گفتم:واے!چرا خاموشش نڪردم؟! سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم. _جانم مامان. _هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟ انگار هول بود! با شڪ گفتم:آرہ،چیزے شدہ؟ مِن مِن ڪنان گفت:خب...خب... نگران شدم،با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم،بهار هم پشت سرم اومد! _مامان چے شدہ؟براے بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟ _نہ عزیزم نہ! با حرص گفتم:پس چے؟!قلبم اومد تو دهنم! خندہ اے ڪرد و گفت:نہ دختر! فاطمہ و مریم اینجا بودن،مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان منم دارم میرم! قلبم یخ زد،احساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما...من فراموشش ڪردم؟نہ؟باید ڪامل فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم... با سردے تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم:آهان!خداحافظ! مادرم متوجہ حال بدم شد با ملایمت گفت:هانیہ! _مامان جان ڪلاسم دارہ شروع میشہ،خداحافظ! سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم! بهار با نگرانے گفت:چے شدہ؟! برگشتم سمتش،شونہ هام رو دادم بالا و گفتم:هیچے بابا،دختر امین دارہ بدنیا میاد! _ناراحت شدے؟ سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم:خوشحالم نشدم! بے اختیار قطرہ اشڪے مزاحم از گوشہ چشمم بہ زمین سرد افتاد،سقوطش صداے مرگبار سقوط احساسم رو میداد! بهار بغلم ڪرد و گفت:گریہ ندارہ ڪہ خل!مگہ مهمہ؟! با صداے لرزون گفتم:نہ!خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ! _خانم هدایتے! صداے سهیلے بود!سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم. همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مے ڪرد گفت:مشڪلے پیش اومدہ؟ _نہ! بازوے بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت:خانم هدایتے چند لحظہ! بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد،سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم ایستاد. _عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟ منظورش بنیامین بود،سریع گفتم:نہ!نہ!اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ! همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مے ڪرد گفت:میخواید امروز ڪلاس نیاید؟ مطمئناً نمیتونستم سر ڪلاس بشینم،قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت،جاے زخم هاے قدیمے تیر مے ڪشید! آروم گفتم:میشہ؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد و گفت:یاعلے! رفت بہ سمت ڪلاس،زیر لب گفتم:خدا خیرت بدہ! راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ! بہ آغوشش احتیاج داشتم! ادامــه دارد... @zendegiasheghane_ma
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹 دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را تنها میگذاشتم ... سفارش هدی و محمد حسن را ب حسین کردمو غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم...... وقتی برگشتم همه قایم شده بودند... صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند.... با توپ زده بودند ب قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند.... محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد "بابا ایوب عصبانی میشود؟" روی سرش دست کشیدم "این چه حرفی است!؟تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم ببینم ک فردا هم ک باز من نیستم چه کار میکنی؟ مواظب همه چیز باش،دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند ک نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید.... سرش را تکان داد "چشم" فردا عصر ک رسیدم خانه بوی غذا می امد... در را باز کردم هر سه امدند جلو ،بوسیدمشان مو و لباسشان مرتب بود گفتم "کسی،اینجا بوده؟ محمد حسین سرش را ب دو طرف تکان داد -نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود،عوضش کردم... هدی را هم بردم حمام.... ناهار هم استامبولی پلو درست کردم.... در قابلمه را باز کردم بخار غذا خورد توی صورتم بوی خوبی داشت محمد حسین پشت سر هم حرف میزد"میدانی چرا همیشه برنج های تو ب هم میچسبند؟چون روغن کم میریزی... سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم.... اشک توی چشم هایم جمع شد... قدش ب زحمت ب گازمیرسید... پسر کوچولوی هفت ساله ی من....مردی شده بود..... ایوب وقتی برگشت و قاب را دید،محمد حسین را توی بغلش فشار داد "هیچ چیز انقدر ارزش ندارد ک ادم ب خاطرش از بچه اش برنجد.... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟 سی و یکم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: می خواهم بمانم . درد شدید شده بود ... گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین ... آخر، صدای بچه ها در اومد ... زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن ... حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر ... . حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه ... دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم ... بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین ... . . بستری شدم ... جواب آزمایش که اومد، سرطان بود ... زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود ... زده بود به کبد ... هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود ... . . شورا تشکیل شد ... گفتن باید برگردم ... یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ... اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت ... . . وقتی بهم گفتن بهم ریختم ... مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد ... گریه ام گرفت ... به حاجی گفتم: مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟ ... . حاجی هم گریه اش گرفته بود ... پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم ... از بیمارستان زدم بیرون ... با اون حال رفتم حرم ...به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم ... درد داشتم ... دلم سوخته بود ... غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه ... . . آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم ... تو رو خدا منو بیرون نکنید ... بگید منو بیرون نکنن ... اشک می ریختم و التماس می کردم ... 💞 @zendegiasheghane_ma
💕❤️💕❤️💕❤️💕❤️💕❤️💕❤️ 🔹 ... 31 کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم. خوابم پریده بود و اعصابم خورد بود. خودمو فحش میدادم که چرا اون روز شماره عرشیا رو گرفتم😏 دستمو گذاشتم رو شونه ی مرجان و صداش کردم... -مرجان؟ مری؟ -هوم😴 -مرجان بلند شو،گشنمه،بریم صبحونه بخوریم... -ترنم جون اون عرشیا ولم کن،خوابم میاد -اوه اوه جون چه کسی روهم قسم دادی😒 بلندشو لوس نشو... -وای ترنم...بیخیال،بذار بخوابم -باشه،خودت خواستی.... لیوانو برداشتم و رفتم از تو حموم پر از آب سردش کردم، -مرجان؟ -هووووممممم؟😖 -هنوز میخوای بخوابی؟ -اوهوم😢 -باشه بخواب... و آب لیوانو خالی کردم روش😂 مرجان مثل جن زده ها بلند شد نشست و با چشمای گشاد زل زد بهم😳 -مگه مرییییییییضیییییی؟😰 بیشعوووووررررر... خفت میکنم😠 زدم زیر خنده و همینجور که سمت در اتاق میدویدم داد زدم -تقصیر خودت بود😝😂 همونجور دویدم سمت حیاط و مرجانم به قصد کشت دنبالم میدوید دم استخر رسید بهم و با یه حرکت هلم داد تو استخر😐 آب یخخخخخ بود، نمیتونستم تکون بخورم،تمام عضلاتم قفل کرده بود😣 فقط جیغ میزدم و فحشش میدادم اونم میخندید و میگفت -تقصیر خودت بود😝😂 تا دو ساعت از کنار شومینه تکون نمیخوردم،بدنم سر شده بود از سرما مرجان هم میخواست از دلم دربیاره،هم قیافمو که میدید خندش میگرفت😁 با اینکه از دستش حرصم گرفته بود،اما منم از خنده هاش خندم میگرفت... چقدر دلم میخواست مرجان خواهرم بود و همیشه باهم بودیم...😢 "محدثه افشاری" 💞 @zendegiasheghane_ma
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 ☑️اگه از من بپرسی رضا اتفاقات شاخص سال ۱۳۹۵ تو چی بود میگم : 👇👇👇 / بالا بردن عزت نفس/ ایمان آوردن به دستان پنهان خداوند... یه چی بگم قول میدید روتون زیاد نشه؟ ☺️ ❤️راستش من فکر میکنم خدا کلا دنبال دستگیریه تا مچ گیری... 😢😊 ببین ...اصلا خدا دوست نداره مارو جهنم بفرسته. میخواد همه مارو بهشتی کنه.💕💕💕 ولی بعضی ها از عمد دوست دارن برن جهنم. 🔥جهنمم همین دنیاست. کسی که بد زندگی میکنه دل آرومی نداره... دل نا آروم یعنی جهنم.🔥 خلاصه زیاد به این فکر نکن خدا میبخشه یا نمیبخشه. خدا همه چیو میبخشه اگه تو لبخند بزنی و از زندگیت راضی باشی. ✅خدا زمانی تورو نمیبخشه که ناراحت باشی... دستنویس های 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️🌹⚫️ قسمت 1⃣3⃣ 🍃🍃احسان برو به دانشگاه اصلي...!!! دانشگاه اصلي...!!! این دانشگاه کجاست؟؟؟ طاقت نداشتم تا ظهر صبر کنم. بايد ميرفتم پيش روحاني مسجدمون که پيرمردي عارف هم بود. پاورچين از خونه خارج شدم و بعد نماز تعبير خوابم رو از حاج آقاي مسجد پرسيدم. باورم نميشد.... يعني خدا ميخواست مزد تمام صبرهايي که اين يکسال کشيدم بود رو اينطوري بهم بده...! اصلا تا حالا به اين موضوع فکر نکرده بودم... چون شرايط انجامش رو نداشتم.... اما ...... اما الان برام يه دعوت نامه فرستاده بودند، و من ميخواستم هر جور شده جواب مثبت به اين دعوت بدم... هرجور که شده.... خودمو آماده کردم تا به دانشگاه اصلی برم.... من مزد ترک گناه و دوری از گناه رو از خدا گرفته بودم... من .... ❌ ادامه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت سی و یکم: مهمانی بزرگ 🍃بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ... 🍃بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ... 🍃پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ... 🍃یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم... 🍃نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون ... 🍃توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ... - بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد ... 🎯 ادامه دارد... 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 برای اول و حلول ماه رمضان گفتیم مثل سفره هفت سین که میندازید داشته باشید. 🌟🌿حال و هوای خونه رو تغییر بدید 🌀 غذاها مناسب سازی بشه، رفتارها، دید و بازدیدها، خواب و بیداری و کلی کار و عمل که همه نشون دهنده هست🌸🌟🌸 این مهارتی کردن یک آیه از قرآن هست البته در سطح اولیه و بعد مطالبی که گفتیم در سطح دوم و سطح سومش رو باید مطالعه کنید و بیشتر بشناسیم🤓💠 🌿 همه این کارها برای بزرگداشت هست برای حفظ الهی👇 ذٰلِكَ وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعٰائِرَ اَللّٰهِ فَإِنَّهٰا مِنْ تَقْوَى اَلْقُلُوبِ ﴿ سوره مبارکه حج آیه ۳۲﴾ این است [فرایض خدا] و هر کس شعایر خدا را بزرگ دارد در حقیقت، آن [حاکى ] از پاکى دلهاست یعنی فرد از تقوی قلب بهره مند است و از دسیسه های شیطانی آزاد به همین خاطر میتونه شعائر الهی رو بشناسه. از جمله این شعائر⬅️ ماه رمضان هست. شرط ورود به و ⬅️ هست هرچی بیشتر رعایت کنی برایت آسانتر میشه. ♦️🌿♦️ دو تا کار رو توی ماه رمضان 👇 ✅ همون سجاده قشنگی که کنار گذاشتی رو خودت برای قشنگترین کار استفاده کن بشین سرسجاده ✅✅ ⬅️ وقتی نشستی استغفار کن و یا توی سجده این کار رو بکن چندتا حدیث بگم👇 💠 امیرالمومنين علی علیه السلام ؛ با آمرزش و استغفار خواهی از خدا، خود را معطر کنید تا بوی بد گناهان شما را رسوا نکند🌿 💠 رسول الله صلی الله علیه وآله ؛ پشت هایتان به جهت گناهان سنگین است و فشارهایی به روحتان می آورد که امکان صعود برایش نمانده با طول سجده، آن سنگینی ها را سبک کنید. سجده؛ نزدیکترین حالت عبد به رب است🌿 💠 امام صادق علیه السلام ؛ آن کسی که سجده های خود را نیکو سازد هرگز از خدا دور نمی ماند @jalasaaat ارسال مطلب ✅ کپی ⛔
💕💫💕💫💕💫💕💫 استاد سلام امروز سی و یکمین و آخرین قسمت بحث رو با پاسخ به این سؤال تقدیم شما می‌کنیم: ❓فرزند من 15 ساله است. کل زمان کودکی را با مطالعۀ کتاب‌های امامان و آشنا شدن با سیرۀ زندگی آن بزرگواران گذرانده است؛ اما الآن که بزرگ شده چنان غرق در سرگرمی‌های متنوع این دوره زمانه شده که به سختی کتاب مذهبی می‌خواند یا به سمت قرآن می‌رود؛ البته ادب و عقل مذهبی خوبی دارد؛ اما من نگرانم که در این سرگرمی‌ها به قدری غرق شود که دچار انحرافاتی بشود که متأسفانه امروز کم نمی‌بینیم. ⛔️این روزا آدم وقتی بچه‌هایی رو می بینه که در اوج پاکی به خاطر بی توجهی پدر و مادرشون به تربیت، توی بچگی دارن مسائلی رو تجربه می‌کنن که تو دوره زمونۀ ما حتی خیلی از جوونا ازش بی خبر بودن، دلش آتیش می‌گیره، دوست داره از غصه دق کنه برای این بچه‌های معصوم و بی گناه. ☘اما از طرفی هم وقتی پدر و مادرهایی رو می‌بینه که بدون بهونه‌گیری‌های بیخودی، برای به دست آوردن راه صحیح تربیتِ بچه‌هاشون، دست و پا می‌زنن، دوست داره به احترامشون یه صبح تا شب، تمام قد وایسه و تعظیمشون کنه. 🌷پدرا و مادرایی که با دغدغۀ تربیت بچه‌هاتون روز و شبتون رو طی می‌کنید! دعا کنید به حال اونایی که از بچه‌ها فقط حضورشون رو می‌خوان اونم برای اینکه تنها نباشن و نسلشون ادامه داشته باشه، اما حوصلۀ تربیت بچه‌هاشون رو ندارن. @abbasivaladi 👇👇👇👇 💞 @zendegiasheghane_ma
f01 shakhsiate mehvari 31.mp3
3.8M
#شخصیت_محوری #قسمت31 استاد #عباسی_ولدی 🎧قسمت سی‌ و یکم @abbasivaladi 💞 @zendegiasheghane_ma
از شدت خوشحالی نیک را محکم در آغوش کشیدم و تبریک گفتم. سرانجام راه باز شد و ما به مسیر خود ادامه دادیم... در حالیکه فراموش کرده بودم که قول و قرارم با نیک برای رسیدن به بهشت این بود که هیچ زخم و آسیبی از گناه بر تنم بر جای نماند.... . گاه گاهی از زخمهای سر و بدنم می نالیدم.. نیک گفت: وقت کم است باید هر طور شده حرکت کنیم. گفتم نمیتوانم،مگر نمیبینی از پا افتاده ام؟ . نیک مانند همیشه با دلسوزی گفت: ای کاش کمی تقوایت بیشتر بود،در این صورت زره تقوی آن ضربه را نیز مانند بقیه ضربه ها از بدنت دفع میکرد.چون یکسال از هنگام بالغ شدنت که اصلا روزه نگرفتی ⛔بقیه روزه هایی هم که میگرفتی با صفتهای ناپسند مثل دروغ و آزار و ... اثرشان را کم میکردی. . حسرت و پشیمانی و خجالت ،همه ی وجودم را فرا گرفت.نیک دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و گفت: اگر بتوانی خود را به وادی شفاعت 💖برسانی امید هست که شفا بگیری و براحتی به راهت ادامه دهی. . ️نام شفاعت برایم خیلی اشنا و همیشه در دنیا مایه ی امیدواری من بود. بهمین خاطر با عجله پرسیدم:این وادی کجاست؟ . نیک به جلو اشاره کرد و گفت: کمی جلوتر از اینجاست، بعد ادامه داد: البته شفاعت برای قیامت کبری است ولی در اینجا میتوانی بفهمی که اهل شفاعت هستی یا نه. . ️دست خود را بر گردن نیک آویختم و با سختی فراوان به راه ادامه دادیم. همان طور که میرفتیم به نیک گفتم: اگر میتوانستم به دنیا برگردم به اهل دنیا پیغام میدادم که: بهترین توشه برای اخرت تقوی است. . کمی جلوتر رفتیم ،دیگر قادر به راه رفتن نبودم. درد سراسر وجودم را ازار میداد.از نیک خواستم مرا بر کول بگیرد ،او قبول کرد و گفتم میشود من را تا دار السلام برسانی؟ . نیک گفت: هرکسی که گناهش ضربه ای به او وارد کرده باشد و زخم گناه بر تنش نشسته باشد اجازه ورود به دار السلام را ندارد. . دریافتم که برای ورود به دار السلام فقط باید مژده ی شفاعت 🍀را بگیرم و بس! با امید فراوان قدم به قدم به وادی شفاعت نزدیک میشدیم. . کم کم هوا بهتر و لطیفتر شد. از شدت گرما کاسته و از دود ضخیم آسمان تنها لایه ی نازکی به چشم میخورد. سرانجام به تپه ای رسیدیم. . نیک ایستاد و مرا به زمین گذاشت و گفت: پشت این تپه ،وادی پرخیر و برکت شفاعت است.ما باید در اینجا در انتظار مژده ی شفاعت بنشینیم . اگر مورد شفاعت کسی،مخصوصا اهل بیت علیه السلام، قرار بگیری، با دوایج شفاعت زخمهای تو شفا خواهند گرفت. 💐با خوشحالی منتظر شدم چون میدانستم پیرو دینی بودم که رهبرانش خود بهترین شفیع برای ما هستند. ادامه دارد... 📚 سرگذشت ارواح در عالم برزخ؛ روح الله بهمنی 💞 @zendegiasheghane_ma
💥🍁💥🍁💥🍁💥🍁💥 برداشتهایی از کتاب 💞 @zendegiasheghane_ma
برداشت هایی از کتاب 🔰🔰🔰 🍃 رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمودند؛ ای علی! هر مردی از همسرش اطاعت کند خدا او را به رو در جهنم افکند. علی علیه‌السلام پرسید؛ این چه اطاعتی است؟ گفتند؛ در پوشیدن به او اجازه دهد. همچنین فرمودند؛ از خصلت های که موجب هلاک قوم لوط شد، پوشیدن حریر ( ابریشم) بود. 🍃 امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمودند؛ شش چیز از اخلاق قوم لوط در این امت است؛ از روی تکبر که بر زمین کشیده می شود، گشودن و های پیراهن و قبا و ... ❌همچنین فرمودند؛ نپوشید چرا که آن لباس فرعون است 🍃 امام صادق علیه السلام فرمودند؛ کفش باریک و نپوشید؛ چرا که آن کفش فرعون است و نخستین بار او آن را پوشید 🍃 امام صادق علیه السلام فرمودند؛ برای زن مسلمان روا نیست به گونه ای لباس بپوشد که لباس او، پاره ای از سر و گردن و پیکر او را پوشش ندهد و نیز فرمود؛ در لباس نازک و مُصَقَّل ( ) نماز نخوانید 🍃 امیرالمؤمنین علی علیه السلام پیوسته می فرمود؛ امور این امت همواره به خیر و صلاح خواهد بود مادامی که به سان عجم ها ( ) غذا نخورند و لباس نپوشند، پس هر گاه چنین کنند خدا خوارشان می کند @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
برداشت هایی از کتاب 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دوست خوبم😍 لباس بلند بدون دکمه و جلو باز، لباس قوم لوطه که موجب هلاکتشون شد و پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند لباس زنان امتم وقتی اینطور می شه باعث هلاکتشون میشه 💡 مانتوهای حریر نازک و شیشه ای، بدون دکمه و بلند که الان مد شده دقیقا همون چیزهایی است که ۱۴۰۰ سال پیش ما رو ازش نهی کردند 💡 اگه مثل بیگانگان لباس پوشیدیم منتظر عزت نباشیم ❤️خانوم خونه ❤️ 👌 حواست به لباسهای ناپسندی که مد شده باشه. هر چیزی نپوش @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند. دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.» ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان. عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.» ادامه دارد...✒️ 💞 @zendegiasheghane_ma