eitaa logo
زندگی شیرین با شهدا
257 دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
8.3هزار ویدیو
1.6هزار فایل
یک حس ناب ... فرهنگ و کار فرهنگی در کلام امام خامنه‌ای عشق ،امید ، زندگی ،شهادت، رشادت .... و رسیدن به آرامشی شیرین مهمان ما در کانال ... زندگی شیرین با شهدا باشید🍁 @zendekisherinbashohada1396
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه وضو داشت. وقتی از او می پرسیدم که چه کار می کنید دائما وضو می گیرید ، می گفت: من همین را دارم و جز این چیزی ندارم . می گفت: شما هم دائم الوضو باشید اکثر مواقع با نیرو ها بود یا آنها را توجیح می نمود یا در حال انجام مأموریت بود، بلافاصله که بر می گشت، اجازه نمی داد که شبها بچه ها بخوابند و می گفت خواب همیشه هست و نماز شب بخوانید. موقعی که نماز شب می ایستاد ، این قدر طول می کشید که می گفتیم نماز جعفر طیار است. از نیمه شب تا اذان صبح درحال گریه و زاری بود . اینقدر با خلوص نیت بود که عجیب بود. غلامرضا کرامت
23.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹ﭘﺮﭼﻤﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪ ...🚩 🌷به شهید بزرگوار، حاج منصور خادم صادق قول داده بودم که در مقری که ایشان فرمانده آنجا بود تصویری از بارگاه آقا اباعبدالله(ع)، همراه با سلام به حضرت بکشم. محمد جواد در تبلیغات لشکر بود و کارهای نقاشی را انجام می داد. می خواست برای عیادت از برادرش که تازه مجروح شده بود به شیراز برود، او را راضی کردم تا برای این امر با من همراه شود. قرار شد محمد جواد بارگاه آقا را نقاشی کند و من هم سلام را بنویسم. نزدیک های غروب کار ما تقریباً تمام شد. محمد جواد که پرچم را رنگ می کرد که صدای سوت خمپاره پیچید. خرده بتن های سنگر که بر اثر موج انفجار کنده شده بود، عینکم را شکاند، همه چیز را محو می دیدم. اما از چیزی که دیدم تنم یخ کرد. ترکشی بزرگ به پیشانی محمد جواد بوسه زده و پیشانی اش را برده بود, خون سرش بر بالای گنبد آقا، درست در محل پرچم پاشیده شده بود!" 🌷🍃🌷 شهادت: 12/12/1364- فاو
🌹 🌷ماه شعبان بود. به اتفاق حاج مجید سپاسی برای جا به جا کردن فرمانده خط، به جزیره رفتیم. قرار بود حسن حق نگهدار را با مسلم شیر افکن با هم عوض کنیم. سنگر فرمانده خط یک سنگر بتونی بود که دیواره ورودی را رنگ سفید زده و بالای آن این بیت از سعدی نوشته شده بود: چون دلارام می‌زند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم شب را چهار نفری در همان سنگر بودیم، به حرف و شوخی گذشت و همه به خواب رفتیم. نیمه شب بود که از صدای مناجات و هق هق گریه بیدار شدم. حسن بود که گوشه ای نشسته بود و آرام برای خودش مناجات شعبانیه می خواند. کم کم ما سه نفر هم وضو گرفتیم و کنارش نشستیم و قرعه به نام من افتاد که مناجات را بخوانم. شروع کردم به خواندن و همراه با خواندن من مجید، حسن و مسلم اشک می ریختند تا رسیدم به این فراز دعا... إِلَهِي إِنْ أَخَذْتَنِي بِجُرْمِي أَخَذْتُكَ بِعَفْوِكَ وَ إِنْ أَخَذْتَنِي بِذُنُوبِي أَخَذْتُكَ بِمَغْفِرَتِكَ وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّي أُحِبُّكَ... [...خدايا اگر مرا بر جُرمم‏ بگيرى، من نيز تو را به عفوت بگيرم، و اگر به گناهانم بنگرى، جز به آمرزشت ننگرم، و اگر مرا به قهرت وارد دوزخ كنى، به اهل آن می گویم كه تو را دوست دارم.] ناگهان صدای زجه مجید بلند شد. آنقدر گریه کرد که بی حال روی زمین افتاد، هیچ وقت چنین حالتی و گریه ای از مجید ندیده بودم. از گریه مجید آه حسن هم بلند شد و دنبالش مسلم و هر سه روی زمین افتادند و اشک می ریختند. آن شب آن قدر اشک ریختند که هیچ وقت فراموش نمی کنم. مجید با همان حالش می گفت، این فراز دعا من را آتش می زند خدایا اگر مرا وارد دوزخ كنى، به اهل آن می گویم كه تو را دوست دارم... 🌷🌿🌷🌿🌷 ﻫﺪﻳﻪ به شهیدان حاج مجید سپاسی، حسن حق نگهدار و مسلم شیرافکن ﺻﻠﻮاﺕ
بسم رب الشهدا درعملیات بدر ،شیمیایی زده بودند ومافوق دستور زدن ماسک و کوتاه کردن محاسن را داده بود. از سردار احمد رضوانی زاده، فرمانده گردان کمیل نیز خواسته می شود که محاسنش رو کوتاه کند . او دلش به این کار رضایت نمی دهد. ولی دستور ما فوق را می پذیرد ومحاسنش را کوتاه می‌کند . دست به دعا بر می دارد و می گوید :خدایا ،من خجالت می کشم با چنین رویی وصورتی به نزد مولایم امام حسین(ع) بروم . پس اگر قرار است با این صورت نزد مولایم حاضر شوم چه بهتر که سر در بدن نداشته باشم . درهمان عملیات ،گلوله تانکی به سر شهید رضوانی برخورد می کند و سر از بدنش جدا می شود . و او به آرزوی قلبی خود می رسد . وبدون سرنزد مولایش حاضر می شود.
بسم رب الشهدا درعملیات بدر ،شیمیایی زده بودند ومافوق دستور زدن ماسک و کوتاه کردن محاسن را داده بود. از سردار احمد رضوانی زاده، فرمانده گردان کمیل نیز خواسته می شود که محاسنش رو کوتاه کند . او دلش به این کار رضایت نمی دهد. ولی دستور ما فوق را می پذیرد ومحاسنش را کوتاه می‌کند . دست به دعا بر می دارد و می گوید :خدایا ،من خجالت می کشم با چنین رویی وصورتی به نزد مولایم امام حسین(ع) بروم . پس اگر قرار است با این صورت نزد مولایم حاضر شوم چه بهتر که سر در بدن نداشته باشم . درهمان عملیات ،گلوله تانکی به سر شهید رضوانی برخورد می کند و سر از بدنش جدا می شود . و او به آرزوی قلبی خود می رسد . وبدون سرنزد مولایش حاضر می شود.
اصلاً جبهه با تمام وسعتش خانه مجید بود. سنگرش خانه و جبهه حیاط خانه او بود و مجید در این هشت سال جنگ کمتر شد که پا از حیاط خانه اش بیرون بگذارد. گاه می شد تا 10 ماه جبهه می ماند. اگر هم زمانی می شد که دل از جبهه بکند تنها و تنها به خاطر مادرش بود. گاهی وقت ها که به مرخصی می آمدم سری به مادر مجید می زدم. می گفت: تو را خدا مجید را بیاورید ببینم، دلم برایش تنگ شده! به مجید که می گفتم می آمد شیراز مادر را می دید و بر می گشت جبهه. گاه می شد فرمانده لشکر به مجید می گفت: یک ماه مرخصی، برو شیراز برنگرد! به اجبار می رفت مرخصی، دو روز سه روز نشده، بر می گشت منطقه! 🌷 🌺🌹🌺🌹
💢 چند روز مانده به عید رفتیم شیراز. وقتی رسیدیم، شیخ محمد گفت: من یه پیرهن و شلوار بگیرم و بیام. تو هم برو برای خودت و بچه‌ها خرید کن. یک ساعت نشده بود تماس گرفت: من دیگه کاری ندارم. هرموقع تمام بودی زنگ بزن بیام دنبالت. تماس را قطع کردم. همان موقع یک چیزی از بالا افتاد پایین. 💥 از چند سانتی‌ام رد شد و محکم خورد زمین.😲 پروژکتورِ بزرگِ یکی از مغازه‌ها بود. چنان صدایی بلند شد که از ترس نشستم و دست گذاشتم روی سرم. مردم فکر می‌کردند توی سرم خورده. حسابی ترسیده بودم.🥺 زنگ زدم به شیخ و زدم زیر گریه: بیا دنبالم.😭 - چی شده؟! - محمد خدا دلش برای تو و بچه ها سوخت منو ازتون نگرفت. - این چه حرفیه؟ تو شهید شدن منم میبینی و میشی همسر شهید. و خندید😆. منم از سر عصبانیت جیغ زدم: محمد! نزدیک بود من بمیرم، حالا تو مسخره بازیت گرفته؟!😡 وقتی آمد دیدم لباس نگرفته.گفتم: کو لباست محمد؟! چیزی نگفت. پاپیچش شدم، گفت: رفتم لباس بگیرم دیدم یه آقایی میخواست برای دوتا پسرش لباس بخره، ولی وضع مالی خوبی نداشت. پسراش هرچی انتخاب می‌کردن باباشون می‌گفت نه بابا، من پولش رو ندارم بخرم. تازه برای خودم و مامانتون هم نمی‌خوام چیزی بخرم.😔 گفت: دلم خیلی گرفت. براشون کفش و لباس خریدم.✅ - خدا تورو بهم دوباره داد. - یعنی چی محمد؟ 😳 گفت: امروز من از لباس خریدن برای خودم گذشتم. خدا هم گفت شیخ محمد تو اونجا کمک کردی من اینجا خطر رو از زنت رفع می‌کنم. همیشه خدا حواسش هست. دست بقیه رو بگیریم، خودش جبران می‌کنه...✅ مدافع امنیت شیخ محمد مؤیدی 🍃🌷🍃🌷
🌹هر سال درنیمه شعبان جشن مفصل و باشکوهی برای ولادت صاحب الزمان می گرفت. روبروی مغازه‌‌اش را تزیین و ریسه بندی می کرد از مردم محل باشیرینی و میوه و شربت پذیرایی می کرد و برای اقوام هم شام مفصلی درست می کرد. 🌹 نمازهایش به موقع بود و به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد. نماز شبش هیچ وقت ترک نمی شد و حتی در سوریه که خیلی خسته بودند و با کمبودِ آب هم مواجه بودند. دوستانش می گفتند ته مانده آب های بچه ها را جمع می کرد و در آن سوز و سرما تجدید وضو می کرد و نماز شب می خواند. 🌹نیمه شب که برای نماز شب بیدار میشد بعد از نماز شب، زیارتنامه همه ائمه راکه در گوشیِ موبایلش داشت می خواند و به زیارت حضرت زینب که می رسید با دو دست به سرِخودش می زد و ضجهه می زد و گریه می کرد و آخر هم فدایی بی بی شد... قدرت اله عبودی 🌷 🌷🌱🌷🌱
💢پدافند جزایر مجنون در اختیار لشکر 19 فجر بود. خط سخت و پیچیده ای بود. روزی نبود که در این خط ما مجروح یا شهید نداشته باشیم. آنقدر خط حساس بود که نمی شد راست و مستقیم در آن قدم زد و خمپاره و گلوله ای به سمتت نیاید. 💢بچه های اطلاعات هم در جزیره چند سنگر کمین داشتند که حرکات عراقی ها را زیر نظر داشتند. یک شب نوبت من بود به کمین بروم. در مسیر رفتن به سنگر کمین، صدای تیشه شنیدم!😳 باتعجب به سمت صدا رفتم، صدا از درون یک کانال بود که مشخص بود تازه حفر شده است. داخل کانال سرک کشیدم. دیدم آقا منصور در انتهای کانال نشسته است، پای مصنوعی اش را به دیواره تکیه داده، و با تیشه به دیواره کانال می کوبد تا طول کانال را زیاد کند. کانالی که اگر حفر می شد، بسیار در کم کردن، تلفات ما در این خط مؤثر بود. خدا قوتی به آقا منصور گفتم و رفتم به سمت کمین. دم صبح بود که کارم تمام شد و برگشتم. هنوز صدای تیشه می آمد. رفتم به سمت کانال. دیدم منصور هنوز دارد تیشه می زند. رفتم کنارش. عرق از سر و رویش می چکید و صورتش گُر گرفته بود. گفتم: منصور تو را خدا بسه، یکم استراحت کن، یکم بخواب! لبخند روی صورتش نشست. گفت: اِنقدر توی قبر بخوابم که کمرم خشک بشه، التماس کنم یکی بیاد بچرخونتم!😔 نفسی تازه کرد و گفت: آقا جلیل بذار تا وقت هست و نفسی هست، به اسلام و به کشورم کنم... چیزی نمی توانستم بگویم. تیشه اش را در دست چرخاند و دوباره شروع کرد به کندن کانال....
🎊🎊بمناسبت روز ولادت سیدالشهدای مقاومت استان فارس 🎊🎊 🌷 حاج عبدالله عاشق بود. هر سال براي اين سه روز وقت مي گذاشت یک بار همکارانش گیر داده بودند اگر این سه روز را بمانی و به کارهای مردم برسی، بهتر نیست؟ گفته بود: شما یک هفته، ده روز مرخصی می گیرید به شمال مي روید براي تفريح، من هم سه روز مرخصی می گیرم تا با خدایم تنها باشم تا دست پر برگردم و کار مردم را راه بی اندازم. در حقیقت من می‌روم تا انرژی بگیرم و وقتی برگشتم بهتر و بیشتر به مردم خدمت كنم. 🌹🍃🌹 🎊
فرازی از وصیت نامه ی معلم شهید عبدالصمد پولادی « خدایا تو خود می دانی که همیشه از تو تقاضا داشته ام که پایان مرگم را شهادت در راهت قرار دهی . من جلو امام حسین (ع) خجالت می کشم که به  غیر از شهادت از دنیا بروم. مردم قدر انقلاب و رهبر عزیزمان را بدانید. تمام این سختی ها و مشکلات بعد از جنگ امتحان خداست سعی کنید از امتحان خدا خوب در آیید.  من راضی نیستم که اسم مرا به مدرسه یا هر موسسه ای یا مسابقه ای و غیره همراه کنند و آنها را  به  نام حقیر آلوده کنند .  نمی خواهم بعد از مرگم  اسمم جایی باشد . سالروز شهادت
شهیدی که برات شهادت شهید امام رضایی را به دستش می دهد. شهید سید کوچک موسوی دو هفته قبل از شهادت در شب نوزدهم ماه رمضان خواب می بیند که در جبهه و در جمع دوستان همرزمش هست که تعدادی از شهدا هم در آن میان حضور داشتند، سردار شهيد حاج مجید سپاسی برگه ای را به او مي دهند و مي گويند، این جواز شهادت شماست که از سوی امام زمان (عج) صادر شده و ما دو هفته ديگر منتظر آمدنت هستیم. در همان شب همسرش نيز خواب مي بينند كه برگه ای به دستش مي دهند و مي گويند: این برگه را حاج مجید سپاسی برای همسرت آورده است تا چهارده روز ديگر او را به گلزار شهدا بیاورید. بعداز آن خواب، سيد برای روزموعود لحظه شماری می کرد. روز به روز چهره اش نورانی تر می شد. کسانی که به ملاقاتش در منزل می آمدند این تغییر را متوجه می شدند. همان طور که ايشان و همسرش در خواب دیده بودند روز چهاردهم در تاريخ10 /2/ 1369 در بیمارستان نمازی شیراز در حالي كه ذکر یا علی بر لب داشت از همسرش خواست تا آمدن حضرت علی(ع) دستش را بگیرد پس از چند لحظه به ايشان اشاره  می کند حالا مي توانيد دستم را رها کنيد، و دست در دست جدّ بزرگوار به خیل دوستان شهیدش پیوست.
خاطره ای زیبا از به نقل از همرزم شهید (حاج اصغرشجاعی) «مرتضی شافع دانشجوی پزشکی بود. یکبار از خط، از سه راهی مرگ بر می­گشتیم. سه راهی مرگ، توی رقابیه بود. ده روز توی خط بودیم. وقتی داشتیم برمی­گشتیم، رفت خون داد. بهش گفتم : «هنوز بدن ما بوی ترکش و خون می­دهد، چرا رفتی خون دادی؟» گفت: «در عملیات قبل زخمی شده، دو کیسه خون بهم داده بودند. یک کیسه خون را قبلا داده بودم، یک کیسه خون بدهکار مردم بودم، حالا این یک کیسه را دادم که اگر کشته شدم، روز قیامت جلوی مردم خجالت نکشم. مرتضی شافع با توپ ۱۲۰ تیکه تیکه شد. اینقدر تیکه تیکه شده بود، که وقتی می­خواستیم دفن­ش کنیم، یک تیکه از بدنش توی تابوت جامانده بود.»
📌یه شب رفتیم توی خانه هایی که شده بود، تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ به شهر رو بگیریم. فرمانده مون گفت: می تونین از وسایل خانه ها مثل استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم، دیدم علیرضا بدون و ملحفه توی خوابید ، گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی؟ علیرضا گفت: شاید صاحب خانه راضی نباشه ... 📌علیرضا آماده شد بریم ... توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد . علیرضا گفت: من فقط بادام می خورم، می خوام وقتی حمله کرد، کم نیارم...
🔰در دوان حضور در قرارگاه مدینه مقر ما در یک بیمارستان صحرایی و زیر خروارها خاک و سازه های بتونی قرار داشت. برخی شب ها می دیدم که وقتی همه به خواب می روند حاج رسول از محل استراحت بیرون می زنند و به نقطه ای می روند. برایم سوال پیش آمده بود که حاج رسول کجا می روند؛ یک شب کنجکاو شدم و با چشمانم مسیرش را کاویدم و دیدم که به سمت سرویس های بهداشتی می رود. از جایم بلند شدم و بدون این که متوجه شود دنبالش رفتم ؛ دیدم وارد سرویس های بهداشتی شد ؛ آستین ها را تا کرد و پاچه های شلوارش را تا زانو بالا کشید و شروع کرد به شستن سرویس های بهداشتی. رفتم جلو و گفتم : حاجی شما فرمانده قرارگاه هستید ؛ اجازه بدهید من این کار را بکنم. حاج رسول نگاهی پرجذبه کرد و گفت: برو بیرون و بگذار کارم را انجام بدهم. گفتم: حداقل اجازه بدهید کمک تان کنم اما حاجی گفت: این کار خودم است و خودم هم انجام می دهم. هر چه اصرار کردم حتی نگذاشت ذره ای کمکش کنم و به تنهایی مشغول شستن شد چند بار دیگر هم به دنبالش رفتم اما هرگز اجازه نداد حتی ذره ای کمکش کنم. 🌹🌱🌷🍃🌹
خدايا به نام تو دست به قلم مي گيرم و آن را روي کاغذ مي فشرم اما مانده ام و نمي دانم چه وصيتي کنم اگر بخواهم به مردم در وصيتم پيام بدهم که کوچکتر از آنم که بتوانم به اين مردم آگاه و شجاع و قهرمان و شهيد پرور پيام بدهم اما چاره اي نيست وظيفه مي دانم که هر چند کوچکتر ولي به عنوان وصيت چند کلمه اي ناقابل با اين برادران و خواهران عرضه مي دارم .اينجانب حقير اولا هدفم از جبهه رفتن اين بود که به نداي رهبر کبير انقلاب اين رهبر شجاع و آگاه به زمان و مدير و مدبر به اسلام نائب مهدي زمان عجل الله لبيک گفته و عزم سفر کنم و چون اين رهبر عالي قدر گفته بود که جنگ يک مسئله اصلي و يک وظيفه شرعي است که هر کس توان آن را داد بايد به جبهه برود و من هم همه مسائل را پشت سر گذاشتم و مسئله اصلي را جلو قدمم گذاشتم و به جبهه ها رفتم اما اين بنده معصيت کار با چه روئي به ميدان عاشقان عشق به الله و با چه روئي با اين مردان خدا هم گام شوم بنده اي که هميشه معصيتکار و نادان بودم ولي اي خدا کمک کن و گناهانم را بيامرز تا بتوانم در راهت قدم بردارم .
✨شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۷ از مدرسه آمد.پس از ناهار گفت:مامان میتونم تو بغلت بخوابم. پدر تازه از سر کار به خانه آمد.راضیه چادر گل گلی اش را پوشید و توی سالن ایستاد و بلند گفت:کیا حسینیه ای هستن؟ پدرش گفت:بابا راضیه تو چرا انقدر امروز قشنگ شدی؟ آن شب همه به علتی نمیتوانستند به هیئت بروند به جز راضیه که آماده شد و رفت حسینه. 📞 تلفن خانه به صدا در آمد.همسرم گوشی را برداشت و گفت:نَه دخترم سالم بود،مشکلی نداشت. با استرس پرسیدم:چی شده؟نکنه تصادف کرده به درب حسینه که رسیدم سیل جمعیت درحال خارج شدن بودن.حسینه پر از دود بود و خون. میگفتند از خانم ها فقط ۱ نفر شهید شده که آن هم از بچه های کادر انتظامات است.ذهنم به ۱۹ روز قبل زمانی که راضیه از مشهد آمده بود افتاد که گفت: *مامان میخواستم برا خودم کفنی بخرم دوستم نذاشت و گفت از کربلا بخرم.* ساعت ۱۱ بود که مرضیه دخترم زنگ زد و گفت راضیه در بیمارستان نمازی است. 😥۱۸ روز در کما بود. با سینه‌ای خرد و پهلویی پاره شده و ۱۸ روز خس خس نفسهای دردناک شهید شد .... 🍃🌷🍃🌷
تمام مدت اقامت مان در مشهد همه حواسش به ما بود که چیزی کم و کسری نداشته باشیم ،تهیه خوراک و وسیله ایاب و ذهاب و.... تمام نمازهاشو در حرم به جماعت می خوند ولی زیاد توی حرم نمی موند و بعد از نماز برمی‌گشت. به جاش شب تا صبح حرم می ماند . یک بار خیلی پاپیچش شدم که شب تا صبح میری حرم چیکار میکنی؟ همش می خندید وطفره ميرفت از جواب دادن.. بالاخره گفت:هیچی میرم یه گوشه از صحن میشینم به زائرهای امام رضا ع نگاه میکنم و به حال خوششون غبطه میخورم . وقتی جوان هایی رو میبینم با یقه های باز و زنجیر طلا به گردنشون میان با امام رضا ع حرف میزنن و اشک میریزن ،به حال زار خودم گریه میکنم وبه حال خوب اونا غبطه میخورم. مسعود عارف به تمام معنا بود و در همه احوال ،مشغول محاسبه نفس بود. راوی :خواهر شهید
🌿همیشه یادمان باشد ما در این دنیا آمده ایم که آماده شویم برای آخرت، آماده شویم برای اینکه ثابت کنیم از نسل و تبار امیرالمومنین علیه السلام هستیم. همیشه بایستی آماده برای دفاع از این آرمان باشیم؛ اما توصیه کوچکی به دوستان همسن خودم دارم که تمام این عزیزان را سفارش به تقوا و علم آموزی می کنم. امروز می بایستی سنگرهای علم را نیز فتح کنیم. شهید مدافع حرم🕊🌹 @raviyanfarss
🔰کنار سفره نشسته بودیم. توی ظرف جلو مرتضی یک تکه گوشت بزرگ بود. چشمم به مرتضی بود، تا این گوشت را دید بلند شد و بیرون رفت. بعد از غذا رفتم توی خطش و گفتم چرا گوشت را نخوردی؟ گفت خیلی دلم کشید. توی دلم گفتم شاید یکی دیگر هم توی دلش این گوشت را خواست و چشمش روی آن باشد. رفتم بیرون تا هم نفس خودم را کنم، هم اگر کسی آن را می خواهد بخورد. 🔰 خط زبیدات بودیم. تو سنگر نشسته بودیم. مرتضی گفت: دلم هوای ع کرده، من می خواهم برم مشهد! ازخطی که بودیم، رفت مقرتاکتیکی. از فرمانده اطلاعات 10روز مرخصی گرفت و رفت. روز بعد دیدم مرتضی برگشت. گفتم: تو مگه دیروز نمی خواستی بری مشهد؟ گفت چرا، دیروز دیروز بود امروز هم امروز! رفتم تاکتیکی مرخصی هم گرفتم تا دزفول و اندیمشک هم رفتم، اما انگار دلم گفت برگردم! همان شب مرتضی شهید شد! 🌱🌹🌱🌹
چهل روز قبل از تولد او خواب آقایی سبز پوش و نورانی را دیدم که مرا به فرزند پسر مژده داد و نام رضا را برای او انتخاب کرد.. • دو ساله بود که به همراه مادرش برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد رفتیم.اطراف ضریح مطهر مشغول دعا بودیم که یک دفعه متوجه شدم دست های کوچک او به طرز عجیبی به ضریح چسبیده است.با نگرانی سعی کردم دست او را بکشم زیرا به نظر می رسید جدا کردنش ممکن نبود.مردم به سمت او هجوم آوردند.کمی طول کشید تا او را جدا کردیم.انگار به ضریح مطهر قفل شده بود.همین که به خانه رسیدیم،باکمـال تعجـب جای پنج انگشـت سبز را روی کم او دیدیم. ▫️▫️ ﺑﺮﺷﻲ اﺯ ﻛﺘﺎﺏ :ﻣﻘﻴﻢ ﻛﻮﻱ ﺭﺿﺎ ▫️▫️ 💐
قسمتی از وصيت نامه شهيد علي اصغر اعتمادي مهرنجاني اي پدر و مادر عزيزم ناراحت نباشيد،صبرپيشه كنيد كه ما حقيم،ما پيروزيم و به قول شهيد مظلوم آيت الله بهشتي ما راست قامتان جاودانه تاريخ خواهيم ماند. مادرم بدان كه در اين مقطع زماني كه اسلام مورد هجوم بيگانگان قرار گرفته و دشمنان بشر به هرطريق سعي مي كنند كه به طريقي آن را از بين ببرند لبيك گفتن به نداي پيامبرگونه امام و جبهه را انتخاب كردن و جنگيدن در راه حق و شهادت در راه حق از هر دامادي بهتر و شيرين تر است.
شهیدابراهیم باقری زاده: پروردگارا سالهاست که در آرزوی شهادت بسر می برم و تاب تحمل ماندن را ندارم ای ملت عزیز، مبادا از هدف مقدستان یک قدم عقب بروید ویا مشکلات وکمبودها باعث سردشدن شماشود به قول امام بزرگوارمان کار برای خدا دلسردی ندارد. (شادی روح شهدا صلوات)
برای دفاع ازاسلام وقرآن، ازجان که سهل است، از آبرو هم بایدگذشت. زمانی پیش می آیدکه برای دفاع ازاسلام و قرآن، به آبروی انسان ضربه می زندباید دفاع کرد. باید درمقابل همه طعنه ها وغوغاها و تو رخ کشیدن ها ایستاد ومقاومت کرد. من چون مرغی پروبال بسته وغمگین منتظر لحظه موعودهستم ولحظه شماری می کنم تا به درجه رفیع شهادت نائل شوم. (شادی روح شهدا صلوات)
20.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞روایت شهادت شهیدی که با بصیرت مدافع حرم حضرت زینب (س) شد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خلبان نابغه‌ای که نفسِ صدام رو بُریده بود... واو به واو روایتِ این کلیپ بسیار شنیدنی است 🏴۳۰تیرماه سالگرد شهادت خلبان شهید عباس دوران گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم ●واژه‌یاب:
💢به یاد که جانشان فدای سلامتی مردم شد...🇮🇷 🔹چند باری پیش آمد که ما با توجه به وضعیت بارداری از ایشان خواهش کردیم که اگر نیاز به استراحت دارد از مرخصی استفاده کند. دخترم مشتاق خدمت به مردم به ویژه بیماران و خانواده‌های آن‌ها بود. 🔹حتی در شب‌های ماه رمضان و شب های قدر بیمارستان را ترک نکرد و بر بالین همین بیماران ماند و  قرآن تلاوت کرد. 🔹 هر زمان که از مرخصی صحبت می شد ایشان خیلی صریح می‌گفتند الان اصلا وقت این صحبت‌ها و درخواست ها نیست. بیماران به ما احتیاج دارند. چشم امید خانواده‌های شان به ماست. یا مدام می‌گفتند همین طوری در بیمارستان نیرو کم است و کادر درمان در چند شیفت کار می کنند و خسته می‌شوند. من در این شرایط چطور می‌توانم مرخصی بگیرم در حالی که سالم هستم و مشکلی ندارم. 🔹هر وقت گره کوری به کارش می‌افتاد از شهدا استمداد می‌طلبید. سر آخر قسمت خودش و فرزند 6 ماهه در زهدانش هم پیوستن به قافله رو سپید شهدا شد(راوی پدرشهید) مریم رحیمی