زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُهشتم بعد از آنکه حج ابوالقاسم و دامادش زیارت کردند ، وقت آن بود که م
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_سیُنهم
از بس کوفته و خسته بودیم که اولین کاری که کردم در آوردن پیراهن مشکی ام بود و اینکه دراز به دراز افتادم .
دیروز این موقع ایران بودم و الان نجف!
بخدا نمیدانید چ حالی میدهد وقتی به روز قبل فکر میکنی و حال را نگاه میکنی.
سریع یک دوش کوچک گرفتم و بیهوش شدم .
فک کنم نیم ساعت یا چهل دقیقه بود که خواب بودم. وقتی چشمانم را باز کردم صحنه ای از بهشت را دیدم ... .
وجدانا زیبا بود ... کتلت ... سیب زمینی ... نون عراقی ... لبن( ماست ) و ...
خلاصه که حال کردم انصافا. هر چقدر جا داشتم خوردم و بعد از سفره، نمازی خواندم و باز بیهوش شدم .
نماز صبح بیدار شدیم. نماز را خواندیم و از صاحب خانه تشکر کردیم و از منزل خارج شدیم. راستی حسرت این را خوردم که با حیدر کوچولو خداحافظی نکردم ... ولی خب.
حج غلامحسین رو به حرم امیر المومنین علیه السلام کرد و با اشک و زبان محلی دزفولی با حضرت امیر وداع میکرد ... نمیفهمیدم چ میگوید و در چ حالی است. اما سینه ی من هم سنگین بود ... داشتم از پدرم دور میشدم ...! از علی!
راه را به سمت کربلا راست رفتیم و به اولین عمود ها رسیدیم.
صبح بود و کم کم آفتاب خود نمایی میکرد. موکب ها داشتند کم کم شروع به کار میکردند. و من چشمم دنبال صبحانه میگشت.🙄😶
خلاصه یه چایی زدیم و راه افتادیم. مسیر خلوت بود. هوا خنک بود. میشد راحت رفت. حوالی ساعت ۱۰ بود که خسته شدیم. کنار موکبی نشستیم و لوبیا و برنج خوردیم.
اندکی دیگر راه رفتیم و دیگر واقعا نا نداشتیم. حج غلامحسین به سوی یک ون دست کشید و گفت : برو ببین چقدر تا کربلا میبره. منم رفتم و پرسیدم و راننده گفت ثلاثون! سی تومان.
ما هم سوار شدیم و عازم کربلاء شدیم.
در طول مسیر یه رب بیدار بودم. وقتی از خواب بیدار شدم پنج کیلومتری کربلا بودیم و میخواستند ون را بگردند . کولر روشن بود ، اما انصافا خیس عرق بودم.
تفتیش ماشین صورت گرفت و آماده ی رسیدن به مَعشَقِ عشاق شدیم. کَربَلا...!
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُنهم از بس کوفته و خسته بودیم که اولین کاری که کردم در آوردن پیراهن م
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلم
کربلا رسیدیم
نماز ظهر را در یک پارک ، در دو سه کیلومتری حرمین خواندیم .
نمیدانم میتوانید درک کنید یا ن! اما یک جوری است. حرم نزدیک توست و تو مجبوری صبر کنی ... انصافا رو مخ است!
نماز را خواندیم. اولین جایی که باید میرفتیم ، جایی بود که. بتوانیم شب را آنجا بمانیم .
دنبال شارع محافظه میگشتیم.
باید خودمان را به موکب یزدی ها میرساندیم. انصافا یزدی ها موجودات بشدت دوست داشتنی و مذهبی و گلی اند.
موکبشان بشدت آماده و مجهز بود. ثبت نام کردیم و جایی پیدا کردیم و به قصد استراحت کردن قَش کردیم.
داماد حاج ابوالقاسم گفت میای بریم بین الحرمین ؟ منم گفتم کور چی میخاد؟ دو تا چش.
پاشدیم در خیابان های نزدیک حرم قدم زدیم تا رسیدیم به حرم قمر بنی هاشم علیه السلام.
داماد حاج ابوالقاسم با خودش گوشی داشت . انگاری گیر میدادند .
وقتی وارد شدیم دیدم نیست !
هر جا را گشتم او را ندیدم ... لاجرم رفتم بین الحرمین. با چشمانم که آنجا را دیدم دلم آرام شد... حرکت کردم سمت موکب. آن سال ها عربی فول نبودم اما در حدی که بتوانم بفهمم چ میگویند و دو کلام حرف بزنم بلد بودم. پرسان پرسان موکب را پیدا کردم. وقتی حج غلامحسین مرا دید بشدت با من برخورد کرد ... گفت چرا بی اجازه رفتی ؟!! چرا منو خبر ندادی ؟!! کم کم داشت اشک از چشمانش جاری میشد.
خلاصه که گذشتیم ... .
نماز مغرب و عشا را در موکب خواندیم و شروع کردیم به سخن گفتن ( البته اندکی بعدش داماد حج ابوالقاسم آمد و حاج ابوالقاسم هم اندکی او را دعوا کرد و خلاصه تمام شد .)
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلم کربلا رسیدیم نماز ظهر را در یک پارک ، در دو سه کیلومتری حرمین خوان
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلویکم
نشستیم از خاطرات و تجربه های مداحی گفتیم.
حج غلامحسین جمع را دست گرفته بود و نقل میکرد که باید در مداحی مهارت داشت ، اما ن فقط در خواندن و چهچهه زدن. در مداح بودن و آداب مداحی باید مهارت داشت .
مثلا وقتی مراسمی تو را دعوت کرده اند و مداح دیگری که از قضا عظمت هم دارد و اینجور چیزا حضور دارد ، برای اینکه او به جای تو نرود بخواند ، باید خودت به او تعارف کنی که بسم الله بخوان!
خودش دیگر حساب کار دستش می آید که نوبت یکی دیگری است ...✅
خلاصه که هر طور شد تمام شد آن شب.
برای نماز صبح ، یه یک ساعتی زودتر رفتیم. اما جا بشدت کم پیدا میشد. کفش های من و حاج غلامحسین با هم در یک کفشداری بودند. کارت کفشداری هم دست من بود. یکهو جمعیت تکانی خورد و هر چی به خدام داد میزدم هو أبی!!! اما آنان محل نگذاشتند. حج غلامحسین یک طرف رفت و منم به طرفی بعد از اینکه نماز را در زیر زمین حرم خواندم ، درب کفشداری نیم ساعتی منتظر ماندم. نمیدانستم بروم و به مرکز گمشدگان بگویم یا چ غلطی کنم ... .
دمپایی های حج غلامحسین را گرفتم و راهی موکب شدم. راه را بلد نبودم ، چشمانم هم ضعیف بود و راه تاریک. پرسان پرسان از عراقی ها آدرس شارع محافظه را گرفتم و به موکب رسیدم. آنقدر خسته بودم که نگو ... .
بیهوش روی تشک افتادم. حوالی ساعت ۸ بود دیدم حاج غلامحسین نیست ... هنوز نیامده بود .. قلبم داشت میپوکید که الان دارد دنبالم میگردد و ... .
حوالی ساعت ۹ بود که پیدایش شد. گفتم حاجی پ کجا بودی مومن !!! قلبم پوکید. شرمنده دمپایی هاتو بردم، دیه مجبور بودم.
حج غلامحسین گفت ، ن نگران نشدم ، بار قبل که گم نشدی اینبار هم گم نمیشی. خلاصه که یکم قلبم آرام گرفت.
نزدیک ظهر شده بود .
باید کم کم برای نماز ظهر به سمت حرمین مطهرین میرفتیم. هنوز ضریح را از نزدیک ندیده بودم. بعد از نماز ظهر راهی ضریح سید الشهدا شدیم. حج غلامحسین گفت تا بهت گفتم بچسب به ضریح. با گفتنِ برو یِ حج غلامحسین مانند تشنه ای که به آب رسیده سمت ضریح رفتم. دستم را به ضریح زدم و بوسه ای عمیق به نقره ی ضریح چسباندم. یک مرد عرب هم ما از ضریح کَند و جدایم ساخت ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلویکم نشستیم از خاطرات و تجربه های مداحی گفتیم. حج غلامحسین جمع را دس
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلودوم
بعد از آن بار ، سه بار دیگر هم چسبیدن به ضریح نصیبم شد ، خدا ان شاء الله به همه نصیب کند.
این را عرض کردم که بدانید اگر قرار باشد به ضریح برسید ، میرسید ، و لو چهار روز قبل از روز اربعین باشد.
برای ضریح رفتن حرم حضرت عباس علیه السلام هم اینطور بود که حج غلامحسین گفت نماز عصر را که شکسته خواندی ، دو رکعت بعدی را نخوان ! بعدش میروم دم در ضریح ، منم گفتم باش.
نماز عصر را خواندیم و بدو بدو رفتیم سمت در ضریح ، درب هنوز بسته بود ، بعد از گفتن السلام علیکم و رحمهالله و برکاته درب را باز کردند، جمعیتی بالغ بر پنجاه نفر یکهو با گفتن لبیک یا عباس! به سمت ضریح حمله ور شدند و هر کس یک تکه از ضریح را بغل میکرد. من هم یک فرصت را غنیمت شمردم و چسبیدم به ضریح ، آن وقت خبری از خادمانِ هیکلی حرم نبود که مرا مانند یک بادکنک از ضریح جدا کنند.سیر زیارت کردم و خودم ضریح را برای بقیه ول کردم که خدای نکرده حق الناس نشود.
بعد از زیارت اتفاقات مفصلی افتاد که واقعا یادم نمی آید. منتها خیلی صفا کردیم کربلا ، مخصوصا با آن غذا هایش ... .
هر طوری بود سفر کربلایمان هم تمام شد ، یادم است روز آخر کربلا بارانی بود ... خیلی باحال بود. راهی مرز مهران شدیم و آمدیم ... .
شب بود که رسیدم شهرمان ، و لذت اینکه در بنر های مراسماتم بنویسند کربلایی فلانی خواب را از چشمانم ربوده بود.
یک هفته ای بود که خانواده ام هیچ خبری از زنده بودن یا مرده بودن من نداشتند. وقتی رسیدیم شهرمان بهشان زنگ زدم و آنان گفتند که ما اصن یه شهر دیگه رفتیم خونه ی عمه ات .🤦♂
عمویم با ماشینش آمد دنبالم و مرا برد خانه ی پدر بزرگم.
وقتی رسیدم حس و حال دیگری داشتم ، دیگر مرا به عنوان آن نوه ی قبلی نمیدیدند ، به عنوان کربلایی میدیدند ، طایفه ی ما ، چون جد پدری ام اولین نفر در قوم بود که به زیارت کربلا رفته بود ، به ما کلّایی میگویند. آن زمان کربلا رفتن راحت نبود ، شیش هفت ماه تا یک سال طول میکشید که بخواهند بروند و برگردند. پدر بزرگم هنوز توفیق کربلا رفتن نداشته، عمو ها و پدرم هم توفیق نداشته اند.
بنده اولین فرد از خانواده مان بودیم ک به کربلا مشرف شده ام بخاطر همین ذوق زیادی داشتم ... .
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلودوم بعد از آن بار ، سه بار دیگر هم چسبیدن به ضریح نصیبم شد ، خدا ان
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلوسوم
لذت تک بودن در خانواده ، خیلی زیاد است . هنوز هم که هنوز است ، تقریبا تک نوه ی نازنین و گل خانواده ام ، که سوایِ گل بودن بقیه نوه ها ، به چشم دیگری به من نگاه میکردند و میکنند.😃
علی ای حال بگذریم ...
در این میان ، یعنی حوالی کلاس هفتم و هشتم و نهم ، اتفاقات خوبی برایم آنچنان نیوفتاد .
به هر حال دنیا و زندگی است و مشکلات آن ... . سال ها آرزو داشتم کلاس نهم به حوزه بروم. یعنی در اولین فرصتی که میشود! ( اون وقتا نمیدونستم از کلاس هشتم هم میشه رفت حوزه !😶)
اما ...
پدرم مخالفِ حوزه رفتنم بود. البته میفرمودند که از سیکل نرو حوزه ، از دیپلم برو !
( والد ماجد ما ، علی رغم دروس زیاد روانشناسی که خوانده اند ، اما خب در بحث حوزه و دروس حوزوی ، اطلاعات زیادی نداشتند. منتها ، در این بحث ، با یکی از آشنایان که خودشان استاد حوزه و دانشگاه بودند ، مشورت کردند.🤝_ اما امان از مشاوره هایی که دقیق نیست ... امان از مشاوره هایی که بدون ظرافت داده میشود ... امان از مشاوره هایی که ممکن است سالی یا سالیانی ، کسی را سر در گم کنند ....)
خلاصه که علی رغم میل باطنی ام ، اما بخاطر سخن پدرم ، که تاج سر بنده و اولین مدرس اخلاق و زندگی به بنده است. قیدِ حوزه را ، آن سال زدم. و وارد دنیایی به اسم دبیرستان شدم . رشته ی معارف !
( بعضی ها فکر میکنند که ، رشته ی معارف و حوزه ی علمیه ، هیچ فرقی ندارند ، اما به جرئت میتوانم بگویم که رشته ی معارف ، کلا ریلی که قطارش در آن میرود و ریل قطار حوزه علمیه ، دو تاست! و هیچ شباهتِ مبنایی با هم ندارند ! مدل درس ها ، مدل مباحث ، مدل تدریس ، مدل اساتید ، کلا با حوزه فرق دارند !!!!. شاید با خودتان اینجور تصور کنید که : خب در رشته معارف هم عربی را خیلی عمیق میخوانند ، قران را خیلی عمیق میخوانند ، حتی درسی دارند به اسم اصول استنباط احکام ! _ اما به جرئت میتوانم بگویم به هیچ دردی نمیخورند ! مگر اینکه یکم آشنایی خیلی عادی با آن دروس پیدا میکنید. یادم نمیرود در این دبیرستان چقدر #عذاب کشیدم ...💔🚶♂
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلوسوم لذت تک بودن در خانواده ، خیلی زیاد است . هنوز هم که هنوز است ،
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلُچهارم
در حالی وارد #دبیرستان شدم که ، اوضاع خانه مان ، به علت مسائلی ، کمی روی هوا بود.
آرامشِ زیادی نداشتم.
ذهنم درگیر بود.
مَنِ ۱۶ ساله ای که خیلی خیلی روحم را مواظبت کرده بودم. شخصیت بشدت حساس و آرامی داشتم.
از وقتی که یاد دارم ، مادرم با من خیلی خیلی مهربان بوده و اثری از بحث و دعوا و این ها هم نداشتیم. با اینکه اختلاف سنی زیادی داشتیم ، اما رفیق بودیم.
اینکه به علت شرایطی مجبور بودم از مادرم دور باشم ، واقعا شرایط را برایم زجر آور میکرد.
پانزده و نیم سالم بود که پدرم اولین وسیله ی هوشمندم را به دستم داد. یک تبلت ده اینچیِ سامسونگ ، که ده سال از عمرش میگذشت.
از کلاس دوم ، به پدرم اصرار و التماس میکردم که برایم موبایل بگیرد. حتی وجدانن به گوشی ساده هم راضی بودم :) اما ابوی جانمان ، صلاح نمیدانست ، که بعد ها به نتیجه سخنانش رسیدم...
به علت کرونا و این شرایطِ طاقت فرسا ، بلاخره پدرم ، تبلتش را در اختیارم گذاشت و من هم پس از یکی دو هفته ، اولین فعالیت مجازی خود را آغاز کردم ...:
کانالی زدم به اسمِ ولایت عشق!.
کارم شده بود ، روزی یک حدیثِ عادی پیدا میکردم و با اندک علمی که داشتم و قبلا شرحش را خوانده بودم ، برای بقیه نقل میکردم.
کم کم کانالم را بزرگ کردم و به ۱۰۰ نفر رساندم. حوالی عید غدیر که شد ، کم کم راه های اثبات و شبهاتی که به ولایت امیرالمومنین علیه السلام وارد میشد را پیدا میکردم و جواب میدادم.
البته چند ماهی بیشتر طول نکشید که ، تبلت به فنا رفت و سوخت و کانال هم پوکید ... 😅
این اولین تجربه ی یک بچه ی کلاس نهمی بود ....
اما خب ، ما که به این چیز ها بسنده نمیکنیم ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلُچهارم در حالی وارد #دبیرستان شدم که ، اوضاع خانه مان ، به علت مسائل
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلُپنجم
ساعت یازده شب بود :
_ ابوی !
+ هوم؟
_ یه چیزی بگم ، بین خودم و خودت بماند ؟
+ نه
_ خو باش پ میگم 🥲
+ بگو
_ میگم چیزه ..
+ چیه؟
_ میدونی بابایی ...
من زیاد دم از این میزنم که اگه جنگ شد
منم میرم و خودمو میندازم جلو تانک و تیر
و اینجور چیزا ... ،شما هم خیلی میفرمایید :
اگه جنگ شد حتما میفرستمت بری
+ خب ؟!
_ اوضاع کرونایی کشور رو که دیدی چطوره
هر روز یه مشت آدم جون میدن و کادر درمان خسته اند و اوضاع خرابه ...
+خب؟
_ بسیج یه برنامه چیده که بریم و تستِ کرونا
از خونواده های کرونایی بگیریم .
احتمال ابتلا ، ۹۹ درصده. میخام برم ...
که اگه اون دنیا گفتن زیارت وارث خوندن هات
دروغ بوده و تو اگه روز عاشورا میبودی کمک
سیدالشهداء نمیجنگیدی ، جواب بدم نه !
من میجنگیدم !
من جونمو برا سید الشهدا و اهلبیتش که سهله...
برا شیعیانش حاضر شدم به خطر بندازم .
+ همین ؟!
_ آره ... فقط ، خلاصه راضی باش ..
به مامانی هم چیزی نگو ، قطعا نمیذاره و
اذیت میشه .
+ باشه بابایی، برو ✨
____________
شاد و شنگول شدم و آماده ی اینکه کلاس
هایِ تخصصیِ پی سی آر را شرکت کنم.
خیلی ها، وقتی فهمیدند که قرار است چه
و چه و چه بشود، از بازی عقب کشیدند.
حتی همان موجوداتی که ادعایِ رستم و
سهراب بودنشان میشد. 😂💔
مع ذالک، راهی مکانِ جلسه شدیم. ساعت
نزدیک هشت، هشت و نیم بود که جلسه
شروع شد.
آن طرف ماجرا :
بنده خدا مامانی مان نمیدانست که دستی
دستی، تک پسرِ گوگولی اش را دارد راهیِ
جنگِ مقدماتی با covid-19 🦠 میکند.
سرکارِ والده ی ماجده مان سفارش کرده
بودند از جلسه که برگشتم، شامِ سرِ اجاق
را با ذکر بسم الله، نوش جان کنم، اما ..
تفنُنی هم که شده، خوب است از غذا های
بیرون، ناخنکی زد و به کار و کاسبی مومنینِ
فست فود فروش، در اداره معاش، کمک کرد
😶🤝
جلسه آموزش :
.... خب حالا که یاد گرفتید؟
هر کدومتون، یه نفر برداره بیاره امتحان کنه
آزمایشش رو چک کنیم ببینیم مثبتِ یا منفی.
( بقیه را نمیدانم، اما ذهن من بشدت به
سمتی رفت که نباید میرفت، اما بلاخره ..
واقعا جواب آزمایش گرفتن هم استرس دارد.)
وقتی میدیدم با وارد شدن آن میله ی لعنتی،
چه دردی به جان رفقایم می آید و چگونه صورتشان را مانند کسی که یه لیوانِ پر از سرکه و آبلیمو طبیعی و یک مشت نمکِ اشباع شده خورده، دردِ قبل از عذاب به من دست میداد ... .
رضا گفت حسین!
بیا اول من از تو تست بگیرم، بعدش تو از
من.
( خدا لعنت کند ابوموسی اشعری را که در قضیه حکمیت، جامعه مسلمین را به فنا
داد، او هم گولِ عظیمی سرش رفت، که
پیشنهاد عمرو عاص را قبول کرد و اول او
به منبر رفت ...،کاش من هم تاریخ را بهتر
میدانستم تا ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلُپنجم ساعت یازده شب بود : _ ابوی ! + هوم؟ _ یه چیزی بگم ، بین خودم
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلُششم
_ حُسِن حُسِن ! ( با لهجه دزفولی )
+ ها چته ؟
رضا ناموسا آروم! بشدت آدم ترسویی ام!
دردم بگیره دهنتو ... 😠
_ خا ... چته ، بذار کارمو کنم 🤓
+ یا خدا .. یا پیغمبر .. یا جرجیس نبی ..
( نمیدانم توفیق تست پی سی آر دادن داشته
اید یا نه، ان شا الله که مجبور نبودید. اما امکان اینکه بعد از تست، از بینی و مغزتان خون بیاید هست، حتی از
آن بد تر ، احتمالِ شکسته شدنِ میله ی باریک آزمایش در بینی تان هم ...
خدا میداند که چقدر ذکر و ورد و اینجور چیزا ها میخواندم، احتمالا بوسیله ی طِی السان، چندین باری سوره بقره را به سبک مرحوم عبدالباسط، و با سرعت X2 قرائت
کردم. در حین همین اوراد و اذکار بودم که :
نگا قیافه رضا رو ... 😳😳😳
چقد شبیه حضرت عزرائیلههههههه !
ممَّد محلول آزمایش رو مواظب باش ...
_ سرتو ببر عقب
+ تو رو خدا مواظب باش😭
_ ( خنده ی شیطانی )
+ ( ناله ی نالانی )
{خدا نصیب هیچ بیچاره ای نکند که
مجبور شود ریش و قیچی را دستِ افرادِ
پلید و وحشتناکی بدهد. ای کاش ریش و
قیچی بود، نه آن دماغِ خوشکل و تپل! ... }
احساس کردم همان سیخ های داغِ آتشین
که در دعا هایم برای پاچهِ ی کفار طلب می
کردم، از سمت ملائکه، برای قلق گیری من
در حال استفاده است.
میسوخت و میگذشت ... اما زمان نمیگذشت!
نزدیک چشمانم رفته بود، تونلی از نوک بینی
تا تخمِ چشمانم خالی شده بود!
بوخودا میگفتم الآنه که کور شم ...
که الحمدلله رضا آن سیخ مرگبار را در آورد و
من هم منتظر بودم که خون سرازیر شود ...
______________
با دستمال کاغذی مشغول پاک کردن
دَماغمان بودیم و منتظر که تکه های مغزمان
هم در دستمال بیوفتد، اما خب ... چیزی در
نیامد.
_______________
+ رضا رضا !
_ صب کن بینم جواب تستت چیه
+ 😐😐 میخای چی باشه آخه
من انقد سالمم که کرونا پیش من ابراز
عجز میکنه🙄
_ آره جون خودت 😂
+ استغفرالله
_ هِ هِ هِ
+ ه ه ه و کوفت
بیا میخام دماغتو باز کنممم😠
مسوول آموزش :
خب رفقا ! ساعت نزدیک ده و نیمه ،
فرصت نیست رو رفقاتون تست کنید ، برید
خونه هاتون ، خودمون تماس میگیریم که
تیم ها رو تشکیل بدیم و ان شا الله بتونیم
کمکی به شهر و کشورمون کنیم .
صلواتشو هم بفرستید .
دهنت سرویس روزگار 🚶♂💔
هیچی دیگه ... صلوات فرستادیم و اون جلاد
هم قاه قاه نگاهمان کرد و رفت خانه شان؛
ما هم حرکت کردیم تا به سر منزل مقصودمان برسیم .
اما در دل و فکر و مغزمان، افکار زیادی بازی
بازی میکرد ..
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلُششم _ حُسِن حُسِن ! ( با لهجه دزفولی ) + ها چته ؟ رضا ناموسا آروم!
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلُهفتم
فک کنم باباییمان از سر مزرعه ای که کار
میکرد ، توت فرنگی آورده بود و مشغول
خوردن بودم .
آن زمان ها پدرم پیش یکی از رفقایش ،
مشغول آبیاری و کاشت و داشت و برداشت
توت فرنگی بود .
چه توت فرنگی هایی ...
گاهی اوقات اندازه برخی هایشان به اندازه
نصف کف دست هم میرسید !
بهشان میگفتند توت فرنگیِ الیزه نژادشان برا فرانسه بود ( محض اطلاعات عمومی ).
در کنار توت فرنگی ، چیز های عجیب و غریبی
میکاشتند .
مثل :
بامیه قرمز ، کلم خمپاره ای ، بادمجون فینگر
و نعنا فلفلی و چیز هایی که نه یادم میاید
دقیق ، نه اصلا اسمشان را میدانستم !
القصه ...
گذشت و گذشت ، حدود دو سه هفته ای از
آموزش ها میگذشت ، اما دیدم خبری از
رفتن و جهاد و اینجور چیزا نی !
پرس و جو کردم و دیدم بله ... آن هایی که
مقرب تر بوده اند و آشنا تر بوده اند را به مصاف
کرونا برده اند 😒
ما کوچولو ها را نچ !
اما من ک بی خیال نمیشدم 🤝
_______________
+ ممد !
_ بله حسین ؟
+ این دوره ی تست گیری کرونا هم که انگار
سرکاری بود ..
_ بابا ول کن حسین 🤦♂ مگه اسکولی میخای
بری تو دل کرونا ؟!
+ ممد! تو خو میدونی من چقد قمپز در میکنم.
اگه یکی بگه چرا نرفتی و میترسی و ... چی بگم ؟
_ اوم... میگم چرا بیمارستان نمیری ؟
+ مریض خودتی 😒 برم چ غلطی کنم ؟
_ نه! بیمارستان نیرو نیاز داره! تعداد کرونایی
ها که رفته بالا ، کادر درمان نمیتونن کامل به
همه مریضا رسیدگی کنن.
از حوزه علمیه و بسیج و اینجور جاها آدم داره
میره کمک کنه .
+ به نکته بشدت توپی اشاره کردی ...
پارتی مارتی ، آشنا ماشنایی داری؟
_ به داییم زنگ بزن ، اون مسوول گروه جهادی
مسجده ، خودشم هفته ای چند بار سر میزنه.
+ عه؟
_ عا
+ ممنونت ❤️
_ حسین! مواظب باش!
+ نهایتش میمیرم دیه خو 😂
_ گُم رو 😒
________________
معتل نکردم و تماس گرفتم ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب
زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلُهفتم فک کنم باباییمان از سر مزرعه ای که کار میکرد ، توت فرنگی آورد
آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_چهلُهشتم
+ الو ؟!
_ سلام حسین آقا ، چطوری ؟
+ علیکم السلام و رحمت الله
احوال شریف ؟ چخبرا ؟ کرونا که نگرفتید؟
اوضاع چطوره ؟ چ میکنید ؟
_ الحمدلله ، شُکر ، جونم حسین؟ کارم
داشتی ؟
+وولا غرض از مزاحمت ، میخواستم ببینم
برا بحثِ بیمارستان و کمک به کادر درمان ،
نیاز دارن به من ؟ منم میتونم اونجا کاری
انجام بدم ؟ بدرد میخورم؟
_ آره حسین جان ، اتفاقا گفتن که نیاز به
کادر دارن و کسی نمیره ...
+ خب حج ممد جان ، چ کنم که برم ؟
شماره ای ؟! آدرسی ؟!
_ شماره ای بهت میدم ، فردا صبح برو دم
در بیمارستان و تماس بگیر ، بگو منو فلانی
فرستاده ، خودشون میان دنبالت .
+ بح! دمت گرم ❤️
_ التماس دعا حسین جان ، دعامون کن
+ محتاجیم ، در پناه خدا
_ یاعلی
_______________
شب ، حوالی ساعت ۱۰ :
+ ابوی !
_ هوم ؟
+ بیمارستان اوکی شد .
_ عوهوم .
+ میبری صبح منو ؟
_ باش
+ مامانی ک نمیدونه ؟
_ نه هنوز بهش نگفتم .
+ حله ، ممنان
_____________
صبح فردا :
+ مامانی کاری با من نداری ؟
_ کجا ؟
+ یه کاری دارم ، عصر میام میگم
_ باشه .
+ در پناه خدا
_ خدا حافظ.
باباییم با پیکانِ خوشکلمون رسوندم دم
بیمارستان ، یه اندک مقداری هم ازش پول
کرایه اسنپِ برگشت رو گرفتم و بای بای
کردیم و از هم جدا شدیم .
یه بسم الله گفتم و از در نگهبانی وارد شدم ،
البته نمیدونم ... شاید هم داشتم شهادتین
میگفتم .
رسیدم دم ورودی اورژانس ، یه قسمت رو کلا
اختصاص داده بودن به کرونایی ها و قرنطینه.
زنگ زدم و اون بنده خدایی که فامیلش هم یادم
رفته جواب داد .
_ بله ؟
+ سلام علیکم ، خوشکلام هستم
آقای ... منو فرستاد خدمتتون .
_ بله بله .. سلام ، در خدمتیم ، به نگهبان
دم در بگید اتاق ۵۲ تماس بگیره و بهش
میگیم که راهتون بده .
+ چشم ، ممنون ،
_ تلفن : بوق بوق بوق ...
_____________
به نگهبان گفتم ، برای کمک اومدم ، آقای
فلانی گفت ، اتاق ۵۲ .
با تلفنش یه زنگ زن و قفل در اورژانس رو
باز کرد. بهم گفت ، طبقه دوم ، انتهای راهرو
اتاق ۵۲.
منم واردِ دنیایِ خطرناکِ نیمه کرونایی شدم .
🦠
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍ #حبیب