فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌پنج قانون طلایی زندگی ...
هیچ وقت واسه محبت گدایی نکن !
نه به انتظارکسی نه انتظار از کسی !
مغرور باش ..
منت کشی ممنوع ...
بودی خوش نبودی خوش تر !
فقط و فقط خودت باش ...!
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_سی_سه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
همچنان سرم پایین بود و با انگشتهای دستم درگیر بودم…..نه روم میشد برم سر سفره بشینم و نه روی برگشتن به اتاقمو داشتم…..مجید تند وتیز خودشو به من رسوند و بغلم کرد و در حالیکه بوسه بارونم میکرد به مادرش گفت:مامان!!!اینچه کاریه که کردی؟؟؟ریزه میزه ی منو اول صبحی چرا ناراحت کردی؟؟؟
از بغل و بوسه های مجید توی جمع دیگه چیزی برامنموند ….. دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو همونجا دفن کنه…..خیلی خجالت زده شده بودم و در تقلا بودم تا از بغلش بیام بیرون.،،،،
از اینکه بی حجاب سر سفره بشینم خجالت میکشیدم….اون روز مجید روسرمو انداخت روی سرم و کنار خودش سرسفره نشوند و بعد به مادرش گفت:یواش یواش با زندگی شهری آشنا میشه…………نجمه یا همون جاری دومی خندید و گفت:مهناز با من….اقاجون به شوخی و خنده گفت:مگه مغز خر خوردم که دختر نازمو،،،عروسکمو بسپارم دست تو……زندگی جدید من با ادمها و طرز فکر و روش متفاوت زندگی شروع شد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_سی_چهار
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
توی روستا ما عادت داشتیم بلوز و شلوار بپوشیم و بعد دامنی هم روی شلوار….روسری هم دائم سرمو بود و فقط وقت خواب برمیداشتیم……مجید ازم خواست توی خونه لباس راحت بپوشم و روسری سرم نکنم…..لباس راحت رو قبول کردم و بلوز و شلوارهای گشاد پوشیدم اما روسریمو در نیاوردم و همیشه وقتی برادر شوهرام یا اقاجون میومد سریع روسری سرم مینداختم…..مجید ازم خواست از نجمه دوری کنم و زیاد باهاش گرم نگیرم…..همیشه چادر به سر بودم و در حال کار کردن…..طبق یه قانون نانوشته نزدیک ظهر خواهرشوهرا میومدند و تا شب میموندند…کار خواهرشوهرام لم دادن و خوردن و دستور دادن و غیبت کردن بود ……روز صبح در حالیکه شیشه ی پنجره ی اتاقمو دستما میکشیدم زنگ بلبلی خونه بصدا در اومد……نجمه با صدای بلند خنده ایی سر داد و گفت:بازرسها دوباره اومدند……بعد به من نگاه کرد و سوالی گفت:یعنی توی خونشون کاری ندارند؟؟؟ز اونجایی که مجید بهم سپرده بود باهاش گرم نگیرم جوابشو ندادم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
🌷به ياد داشته باش
💫زندگی تفسیر سه کلمه است
🌷خندیدن، بخشیدن و فراموش کردن
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست
4_6015107728182088658.mp3
9.09M
✨
#موسیقی_پیشنهادی
دیدی دلتو بردم 🎼
#علـی_لهـــــراسبی 🎤
لحظه هاتون شاد
#عصر_زیباتون به عشق♥️
┏━━ °•🍃🌸🍃•°━━┓
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست
ساده زندگی کن،
سخاوتمندانه دوست داشته باش،
بطورعمیق اهمیت بده،
محبت آمیز صحبت کن،
و بقیه شو به خدابسپار!
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست
✍من معتقدم ناراحت کردن یه آدم
مثل پرت کردن یه تیر به آسمونه که نمیدونی کجای زندگیت قراره برگرده پایین و یقه خودتو بگیره
شهریار هم راجع به کارما گفته :
فلک همیشه به کام یکی نمیگردد ،
که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست🤍
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
برای عضویت دائمی در کانال لطفا به روی گزینه ( پــیــوســتــن ) کلیک کنید😍👇
ممنون که حمایت میکنی❤️🔥
انرژی مثبت وای خدا چقد ذوق کردم این پیام های زیبا رو از همه دارم دریافت میکنم انشالله که همتون سر بلند و سرفراز باشید انشالله که در کنار هم بتونیم خانوادمون رو گسترش بدیم دوستون دارم 😍😍🌹✅
پیام های زیباتون رو برای ما بفرستید خوشحال میشیم 😍👇
@GHSTVDWa
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_سی_پنج
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
سریع دنپایی پلاستیکی جلو بسته ی بزرگی که دم دستم بود رو پوشیدم و در حالیکه به طرف در حیاط میرفتم گفتم:اومدم…در رو که باز کردم زینب خواهرشوهرمو دیدم…..زود سلام کردم،….
اما زینب بدون اینکه جواب سلاممو بده سرتا پامو نگاه کرد و با دستشو هولم داد و بسرعت بطرف اتاق مادرش رفت. بعد حیرون از رفتارش مشغول کار خودم شدم…..یهو صداشون بلند شد….نیازی به گوش وایستادن نبود و صداشون واضح شنیده میشد….با تعجب دیدم طرف صحبتشون من هستم…..مادرشوهرم اومد جلوی در و گفت:مهناز جون!!با دنپایی پلاستیکی میری جلوی در و با خودت نمیگی یکی میبینه ؟؟؟اینجا که روستا نیست هر جوری دلت خواست بپوشی بگردی….اینجا شهره عزیزم….ببین جاریهات چطوری با شهر جفت و جور شدند….حرفهاش که تموم شد غر غر کنان و در حالیکه میگفت خدایا این چه مصیبتی بود که نازل کردی رفت داخل اتاقش….با حرف آخرش با خودم گفتم:یعنی چی؟؟؟این هم شد حرف؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_سی_شش
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
هر روز خواهرشوهرا و مادرشوهرم دنبال بهانه بودند و این بین حس میکردم که جاریها هم زیر آبمو میزنند…..واقعا هیچ کدومشونو نمیتونستم درک کنم….مادر جون(مادرشوهرم)که ادعای شهر میکرد فقط لباسهاش شهری بود و خونه اش از روستا بدتر بود چون توی روستا درسته که یه جا بصورت عمارت زندگی میکردیم اما حداقل خونه ها جدا و حریم خصوصی داشتیم اما اینجا حتی اختیار یه اتاق رو هم نداشتیم……حتی جهیزیه ی من و جاریهام فقط برای روز پایتختی چیده شده بود و بعدش بسته بندی وتوی انباری نمور داشت خاک میخورد چون هم جا نبود و هم احتیاجی نمیشد آخه تمام پخت و پز ها و جارو و خیلی باید توی اتاق و زیر نظر مادر جون انجام میشد……هر روز دختراش میومدند و باید دست به سینه ازشون پذیرایی میکردیم و حتی گهگاهی مادرجون مارو میفرستاد خونه ی دختراش تا کاراشونو انجام بدیم……ما عروسها هم راهی جز اطاعت نداشتیم…..بعداز ماجرای کامران یاد گرفته بودم که چیزی رو از شریک زندگیم پنهون نکنم روی همین حساب بیماریم رو به مجید گفتم...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
💕 داستان کوتاه
"مهمان حبیب خداست"
"ابوذر" در خیمه خود در "بیابان" بود، ڪه "مهمانانی ناشناس و خسته" از گرما وارد شده و به او پناه آوردند.
ابوذر به یڪی از آنها گفت:
"برو و شتری نیڪ برای ذبح بیاور ڪه مهمان حبیب خداست."
"مرد مهمان" بیرون رفت و دید، ابوذر بیش از ۴ شتر ندارد.!
"دلش سوخت و شتر لاغری را آورد."
ابوذر شتر را دید و گفت:
چرا "شتر لاغر" را آوردی؟!
مهمان گفت:
بقیه را گذاشتم برای روزی ڪه به آن "احتیاج داری."
ابوذر تبسمی ڪرد و گفت:
"بالاترین نیازم روزی است ڪه در قبر مرا گذاشته اند و به عمل خیر محتاجم و چه عمل خیری بالاتر از این ڪه مهمان و دوست خدا را شاد ڪنم."
* برخیز و چاق ترین شتر را بیاور.! *
.
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡