#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_سی_شش
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
هر روز خواهرشوهرا و مادرشوهرم دنبال بهانه بودند و این بین حس میکردم که جاریها هم زیر آبمو میزنند…..واقعا هیچ کدومشونو نمیتونستم درک کنم….مادر جون(مادرشوهرم)که ادعای شهر میکرد فقط لباسهاش شهری بود و خونه اش از روستا بدتر بود چون توی روستا درسته که یه جا بصورت عمارت زندگی میکردیم اما حداقل خونه ها جدا و حریم خصوصی داشتیم اما اینجا حتی اختیار یه اتاق رو هم نداشتیم……حتی جهیزیه ی من و جاریهام فقط برای روز پایتختی چیده شده بود و بعدش بسته بندی وتوی انباری نمور داشت خاک میخورد چون هم جا نبود و هم احتیاجی نمیشد آخه تمام پخت و پز ها و جارو و خیلی باید توی اتاق و زیر نظر مادر جون انجام میشد……هر روز دختراش میومدند و باید دست به سینه ازشون پذیرایی میکردیم و حتی گهگاهی مادرجون مارو میفرستاد خونه ی دختراش تا کاراشونو انجام بدیم……ما عروسها هم راهی جز اطاعت نداشتیم…..بعداز ماجرای کامران یاد گرفته بودم که چیزی رو از شریک زندگیم پنهون نکنم روی همین حساب بیماریم رو به مجید گفتم...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_سی_شش
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
همینطوری که به رفتارهای نامعقل نوید فکر میکردم یهو یاد مامانی افتادم و شمارشو گرفتم…….بدبختی اون هم جواب نداد…..دیگه دلمبه شور افتاد و یاد روز فوت مامان افتادم…..با خودم گفتم:حتما یه اتفاقی افتاده که همه باهم جواب نمیدند و یا خاموش هستند……خواستم به نوید زنگ بزنم و در مورد بابا سوال کنمکه نتونستم آخه حتی از یادآوری اسم نوید هم چندشم شد……….چند دقیقه گذشت و همینطوری فکر میکردم که یهو تلفن زنگ خورد و از جام پریدم…..…شماره ی مادرشوهرم بود……مادرشوهرم بعداز احوالپرسی شام دعوت کرد خونشون و گفت:پاییز تو زودتر بیا که دلم برات یه ذره شد ،عصر هم نوید خودش میاد….چشمی گفتم و خداحافظی کردم…..سریع بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم و بعد حاضر شدم و بعدش به نوید زنگ زدم و بهش توضیحدادم که میرم خونه ی مادرش…….با خودم گفتم:اول برم خونه ی مامانی و ازشون خبر بگیرم بعد میرم خونه ی مادرشوهرم..،..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_سی_شش
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
خلاصه بابا خیلی محترمانه مهمونارو ردکرد..انگار بابا هم ترسیده بود،در چوبی حیاط باز بود و میدیدم که کوچه هنوز رفت و امد هست و به مادر رضا دلداری میدند..همین طوری که نگاه میکردم یهو بین اون افراد همون خانم سفیدپوش رو دیدم که قهقهه میزد و به چشمهاش سرمه میکشید.به وحشت افتادم و به مامان و بابا گفتم:اون خانم رو میبینید؟بابا نگاهی به کوچه انداخت و گفت:نه همچین شخصی رو ما نمیبینیم.بعد رو به مامان ادامه داد:بلندشو حاضر شید بریم پیش سید محسن،خیلی سریع همگی حاضر شدیم و رفتیم توی کوچه..چه روز بدی بود.رضا مرده و کوچه با پارچه های سیاه پوشانده شد..بین مسیر هر سه ساکت بودیم و حرفی نمیزدیم….بابا کاملا مشخص بود که وحشت کرده و میترسه..بالاخره رسیدیم خونه ی سید محسن…..یه خونه ی خیلی بزرگ بود که ته حیاط دو تا اتاق داشت..خونه ی سید محسن بنظرم از همه جا ترسناکتر بود….بقدری ترسیدم که خودمو به مامان چسبوندم.مامان هم از ترس رنگ و روش پریده بود و تمام ترسشو روی چادرش پیاده میکرد و محکم دور خودش میپیچید انگار که چادر حکم دیوار دفاعی رو داشته باشه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_سی_شش
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
دکتر بیشتردقت کرد و گفت:درسته…گریه ی این بچه طبیعی نیست،براش رادیولوژی مینویسم.یعد شروع کرد براش نسخه نوشت و گفت:ببرید زیرزمین و با این نسخه از کل بدنش اورژانسی عکس بگیرید و بیارید پیش من با حال زار لعیا رو بردیم و با هزار مکافات عکسبرداری کردیم چون واقعا بچه اروم قرار نداشت…نتیجه ی عکسبرداری رو بهمون دادند و رفتیم بالا پیش دکتر…دکتر عکسهارو خوب نگاه کردو گفت:طفلکی بچه دوتا از دنده هاش شکسته…وقتی دکتر اینو گفت اصلا نفهمیدم چطور شد که یه سیلی محکم کوبوند توی صورت هما،همایی که عشقم بود..باور کنید یه لحظه کنترل خودمو از دست دادم و دستم بدون اراده اون سیلی رو زد،سیلی رو که زدم بلند داد کشیدم:نکنه بچه از دستت افتاده زمین و دنده اش شکسته و تو مخفی کردی؟هااااا.بچه از دستت افتاده؟اره؟هما گریه اش گرفت اما چون از دکتر خجالت میکشید تمام سعیشو کرد تا اشکش از دید دکتر پنهون بمونه….بعد گفت:نه به خدا..به جون بچه ها اصلا برای بچه اتفاقی نیفتاده.اگه طوری میشد حتما حداقل به تو میگفتم و نمیزاشتم بچه ام عذاب بکشه……
ادامه در پارت بعدی 👇
#کانال_زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_سی_شش
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
اون شب تا صبح چشمم به گوشی بود شاید حامد پیام بده ولی خبری نشد اما فردا صبحش که بیدار شدم دیدم. حامدسلام صبح بخیرفرستاده همراه بایه استیکرقلب،منم درجوابش مثل خودش سلام صبح بخیرگفتم براش به قلب فرستادم،یه حس عجیبی داشتم هم خوشحال بودم هم ناراحت تودوراهی بدی گیرکرده بودم ازیه طرف ناراحت خواهرم بودم ازیه طرف دل لعنتیم حامدرومیخواست..دوسه روزی گذشت بین من وحامدفقط احوالپرسی خسته نباشیدردبدل میشدتایه روزغروب که ازسرکارمیخواستم برم خونه حامد امد دنبالم وموقع سوارشدن یه شاخه گل رزبهم دادگفت خسته نباشی خانم،قلبم داشت ازجاش کنده میشد،باخوشحالی گفتم مرسی..توراه حامدگفت نمیخوای ماشین بخری گفتم پس اندازم کمه گفت من بهت میدم بگو وام گرفتی،گفتم بخوام بابام بهم میده امامیخوام مستقل باشم،گفت میدونم کله شقی..خلاصه اون شب توخونه گفتم میخوام ماشین بخرم،بابام گفت بخر ودوسه روزبعدش حامدباپول خودش یه ۲۰۶صفربرام خرید...
ادامه در پارت بعدی 👇
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---