#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_چهل_یک
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مجید تا دید چشمهامو باز کردم گفت:فدات بشم،،تو فقط اینجا استراحت کن و بیرون هم نرو……لبخند بی جونی بهش زدم،،و خواستم پلکهامو ببندم که چین دماغ مادرجون رو دیدم و لرزه به تنم افتاد……چند ماهی تقریبا توی استراحت بودم البته در بودن مجید و اقاجون…..تا اینکه رسیدم به اخرین ماه بارداریم….یه روز صبح که مجید از خونه رفت بیرون دنبال کارش ،،،یهو دیدم کیف پولش جا مونده ،سریع کیف رو برداشتم و رفتم دنبالش تا بهش برسونم……..توی پیچ کوچه دیدمش که با مادر جون حرف میزنه…..مادر جون در حالیکه گریه میکرد به مجید حرفی میزد که نمیتونستم بشنوم…..خواستم جلوتر برم تا ببینم چی میگه که یهو صدایی از درونم گفت:شمیدنی باشه از همینجا هم میتونی بشنوی….راست میگند اگه گوش وایستی حتما حرف خودتو میشنوی…..مدر جون با گریه در مورد بیماری من میگفت و از مجید میخواست عمرشو به پای منه مریض نزاره و الکی پول دوا و درمون منو نده…..دلم شکست…..بدجور هم شکست……
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_چهل_دو
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
نمیدونم چرا مادرجون در حق من نامردی میکرد چون من از روز اول در مورد بیماریم بهشون گفته بودم…..صدای مجید رو شنیدم…..تمام من شده بود گوش تا ببینم مجید چی میگه…..دلم میخواست ببینم مرد زندگیم در مورد من چیه میگه….؟؟مجید با صدای لرزون گفت:مامان!!یادت که نرفته چندین جا رفتیم خواستگاری…..کی به یه اس و پاس دختر میداد؟؟؟اصلا کی به اخلاق تو که مادرشوهر زن من هستی دختر بهم داد؟؟؟اینم بدون که من از روز اول در جریان بیماری مهناز بودم…..مامان بجای اینکه خونه رو ازوم کنی تا زن من تو ارامش باشه همش سعی میکنی دعوا راه بندازی…..به تو هم میگند مادر؟؟؟؟وقتی تو که بزرگتری اینجوری رفتار کنی از عروسهات چه انتظاری میشه داشت؟؟؟؟؟اون روز تازه متوجه شدم که مجید خوشگل و خوش هیکل و قد بلند چرا از شهر دختر نگرفته و اومدند از روستا منو انتخاب کردند،،…بلند گفتم:اقا مجید کیفتون……مجید و مادرش تا صدای منو شنیدند ساکت شدند و بعد مجید کیف رو گرفت..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_چهل_سه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
روزها گذشت …..کار خاصی نداشتم چون اکثر کارهارو با کمک هم انجام میدادیم اما هرازگاهی دلم میشکست چون مادرجون زبون تیزی داشت و اگه هر روز یکی رو نیش نمیزد اروم نمیگرفت…اخرین روزهای بارداریم مصادف شده بود با خانه تکانی و چهارشنبه سوری……واقعا دیگه نای کار کردن نداشتم و از کمر درد و پادرد نمیتونستم بلند شم…..همش میترسیدم توی اون حال بیهوش بشم و به بچه ها صدمه وارد بشه…اون روز حالم اصلا خوب نبود اما هر جوری بود هوشیاریمو حفظ کردم تا مجید بیاد خونه……دورو برمو پراز متکا و بالشت کرده بودم تا نیفتم…..همینکه مجید وارد اتاق شد و منو توی اون وضعیت دید گفت:یا خدا!!!….بی حال با صدای گرفته گفتم:مجید !!!تورو خدا نزار کسی بفهمه حالم بد……فقط بی زحمت قرصهامو بده بخورم تا از حال نرم و بعد کمی به دست و پام پماد بزن……مجید از دیدن درماندگیم حالش گرفته شد…..سریع داروهامو داد و کمی پاهامو مالید…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_چهل_چهار
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
روز اول عید شد و خونه ی ما شد کاروانسرا و پراز رفت و امد…..توی حیاط سر حوض داشتم لباسمو آبکشی میکردم که متوجه شدم خودمو خیس کردم…..نگران شدم و نمیدونستم چیکار کنم که همون لحظه نجمه سبد ظرفهارو اورد دم حوض و تا وضعیت منو دید بقیه رو صدا زد……سریع منو به بیمارستان رسونند ،….بچه ها حتی اجازه ندادند مهر بستری به برگه بخوره و سریع توی بیمارستان بدنیا اومدند……چه لحظه ی شیرینی بود وقتی بچه هارو بغل کردم…..سبدهای گل پشت سرهم توی اتاقم ردیف میشد…..همه اومده بودند و اتاق جای سوزن انداختن نداشت…..یکی نزده میرقصید و یکی قربون صدقه ی بچه ها میرفت…..من که بهترین روزهای زندگیم توی سوت قطارها گم شده بود با تولد بچه ها جان تازه ایی گرفتم…امیر و سارا…..دختر و پسر دوقلوی من صبح تا شب دست اهالی خونه جابجا میشدند و شب موقع خوب کنار منو مجید بودند……
ادامه در پارت بعدی👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟پروردگارا
🌸مهربان دوست داشتنی
🌟هیچ کس را از
🌸 نعمت دوستی با
🌟 خودت محروم نکن.
🌸آنجا که تو هستی،
🌟تنهایی معنایی ندارد…
🌸شبتون پرازآرامش
ونگاه خدا پناهتان باشد🌙
#شب_بخیر
💕@zendgizibaabo💕
#زندگی_زیباست♡
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح یعـــــنے بوسه برقلب خدا
صبح یعـــــنے عاشقے باڪبریا
صبح یعـــــنے نور یعنے زندگی
سلام_دوستان_خوبم_صبحتون_بخیر
♥️امضاے خدا
♥️پاے تمام
♥️آرزوهاتون
🔻@zendgizibaabo🔻
#زندگی_زیباست♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو قـشنگی
اما کنار من قـشنگتری
من خوشحالم
اما کنار تو خوشحال ترینم
ما خـوبیم
ولی کنار هم بـهتریم💖
بیا کنارم بـمون تا باهم💖
دنیارو با بودنـمون💖
قشنگتر کنیم💖
#عاشقانه
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست ♡
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_چهل_پنج
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
دوتا بچه رو همزمان بزرگ کردن سخت بود مخصوصا داخل یه اتاق کوچیک….یه شب که منو مجید بچه هارو روی پاهامون تاب میدادیم تا بخوابند یه کم جرأت به خرج دادم و گفتم:مجید!!!گفت:جانم!!عروسکم بگو…..گفتم:حیاط به این بزرگی دارید….چرا یه خونه گوشه ی حیاط برای خودمون نمیسازی؟؟؟؟مجید گفت:والا بخاطر مادرم….چون قبل از ازدواج زمین هم خریده بودم ولی مامان وقتی شنید بجای خوشحالی نشست وسط خیاط و تا تونست خودشو زد که نمیتونه از پسراش جدا زندگی کنه…..جوهر معامله خشک نشده بود که پسش دادم تا مامان سکته نکنه…..مجید آهی کشید و ادامه داد:فکر میکنی برادرام وقتی میخواهند با خانمهاشو رابطه داشته باشند با وجود بچه هاشون چیکار میکنند؟؟جاریها بچه های همدیگر رو نگه میدارند هر روز یکیشو اما تو با اونا فرق داری….وقتی بچه ها بزرگتر شدند باید چیکار کنیم؟؟؟؟؟؟؟کی به فکر ماست ؟؟؟باور کن هیچ کسی……اما بخاطر مامان نمیتونم کاری کنم….باور کن مهناز من بی عرضه نیستم……
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_چهل_شش
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
از حرفهای مجید و افکار مادرش تعجب کردم…….اون شب با مجید کلی درد و دل کردیم و قرار شد یه کم از پولمونو مخفیانه پس انداز کنیم و یه زمین ۱۰۰متری بخریم و این راز فقط بین دو تامون بمونه……چشم بر هم گذاشتیم بچه ها بزرگ شدند و منو مجید حتی یک لحظه هم تنها نمیشدیم…..مجید وقتی به مراد دلش نمیرسید بددهن و بداخلاق میشد…از یه طرف من از خستگی و ناراحتی غش میکردم و از اون طرف مجید نمیتونست نیازشو رفع کنه……وقتی غش میکردم یه عده از اهالی خونه دلسوزی میکردند و یه عده هم روی مخ مجید میرفتند مخصوصا مادرجون…..،هر بار با حرفها رفتار مجید کلی تغییر میکرد……گذشت و دوقلوها ۹ساله شدند…..همون سال یه شب اقاجون خوابید و دیگه بیدار نشد…..تنها حامی من توی اون خونه فوت شد …..خدا میدونه که از رفتن اقاجون چقدر ناراحت شدم…..حتی توی مراسم ختمش وقتی میخواستم سوگواری کنم بهم طعنه میزدند:یه وقت غش نکنی و ابروی مارو ببری؟؟؟؟
ادامه در پارت
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
🍁
💫داستان کوتاه و آموزنده 💫
💠 عنوان داستان :فرصت محدود زندگی
یکی از دوستانم یه قانون جالب برای خودش داشت. قانونش این بود که با وجود داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کار پرمسئولیت، ماهی یک شب باید خانه پدر و مادرش باشه.
میگفت کارهای بچه ها رو انجام میدم و میرم.. خودم تنهایی.. مثل دوران بچگی و نوجوانی. چندین ساله این قانون رو دارم. هم خودم و هم همسرم.
میگفت خیلی وقتها کار خاصی نمیکنیم. پدرم تلوزیون نگاه میکنه و من کتاب میخوانم. مادرم تعریف میکنه و من گوش میدم. من حرف میزنم و مادر یا پدرم چرت میزنند و .. شب میخوابیم و صبح صبجانه ای میخورم و برمیگردم به زندگی..
دیروز روی فیسبوکش یه عکس گذاشته بود و یه نوشته که متوجه شدم مادرش چند ماهی ست فوت شده اند. براش پیام خصوصی دادم که بابت درگذشت مادرت متاسفم و همیشه ماهی یک شبی که گفته بودی رو به خاطر دارم..
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته که "مادرم توی خاطرات محدودش از اون شبها بعنوان بهترین ساعتهای سالها و ماههای گذشته اش یاد کرده."
و اضافه کرده که "اگه راستش رو بخوای بیشتر از مادرم برای خودم خوشحالم که از این فرصت و شانس زندگیم نهایت استفاده رو برده ام."
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست