#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_بیست_هفت
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
کامران تصادف خیلی شدید و سختی کرد و فوت شد….درسته که با من دیگه نسبتی نداشت اما تمام خاطرات و محبتهاش و عشقی که نثارم کرده بود هنوز توی ذهنم بود…..با شنیدن خبر فوتش واقعا ناراحت شدم و چنان ضربه ایی بهم وارد شد که نتونستم تحمل کنم و به گریه افتادم و از حال رفتم…….انگار بقدری جدایی از من براش سخت بوده که حواسش توی رانندگی پرت میشه و تصادف میکنه…..کامران یه عاشق واقعی بود اما نمیتونست حرف مردم رو تحمل کنه…..باز سیاهی مطلق روی زندگیم سایه انداخت طوری که با کوچکترین خبر بد حالم دگرگون و دچار تشنج میشدم…..فوت کامران پای منو به دکتر اعصاب کشوند و داروهای اعصاب از سیزده سالگی همدم من شد……گذشت و با حمایتهای برادرام که جانم فدای هر سه تاشو ،،،،کم کم حالم بهتر شد و راهنمایی رو تموم کردم و مشغول خوندن کتابهای اول دبیرستان شدم...۱۵سالم بود که به قول مامانی بختم باز شد…..
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_بیست_هفت
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
بابا بدون توجه به خونی که از لبم میومد شروع به داد و بیداد کرد و غرید:تو غلط میکنی روی حرف من حرف میزنی….وقتی من میگم ازدواج کن باید بکنی……(اصلا رفتار و حرکت بابا برام قابل هضم نبود ،،،اونم این دوره و زمانه)……
رویا بازوی بابا رو گرفت و با عشوه گفت:عشقم !!!عزیزم….!!تورو خدا حرص نخور….اگه به فکر خودت هم نیستی به فکر من باش که همه کسی ام تویی……بابا اروم شد و روی مبل نشست ….. منم با حالت دو پله های وسط سالن رو دویدم بالا و رفتم داخل اتاقم و تا نیمه های شب دهها بار گریه کردم و اروم شدم…..خیلی زود اخر هفته شد…..نمیدونستم کجا برم….فرار با روحیات من سازگار نبود و اصلا نمیتونستم فرار کنم….خودکشی هم بخاطر مامان و برادرام از دستم برنمیومد پس مجبور شدم بمونم و تحمل کنم…..چند بار با مامانی و عمو تلفنی صحبت کردم اما اونا هم گفتند که ما خیلی با بابات حرف زدیم ولی قبول نکرد.
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست»
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_بیست_هفت
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
برگشتن بابا تا شب طول کشید.اما چه برگشتنی؟اصلا حال خوبی نداشت…مامان یه استکان چایی داد دستشو گفت:بگو چی شده که دارم سکته میکنم.بابا گفت:خداروشکر به داداش و زن داداش طوری نشده و همشون زخمی شدند بجز احمد..تا بابا گفت بجز احمد خوشحال لبخند زدم که بابا سرشو انداخت پایین و در حالیکه سرشو تکون میداد و خدارو صدا میکرد گفت:بجز احمد که فوت شده.وقتی بابا گفت احمد فوت شده اصلا باورم نشد.شاید هم نخواستم باور کنم،بابا دوباره زد بیرون و منو مامان هم رفتیم خونه ی مامان بزرگ..وقتی رسیدیم تازه باور کردم که چه اتفاقی افتاده،عمو و زن عمو بعداز اینکه توی درمانگاه تحت درمان قرار گرفته بودند چون روستا نزدیکتر بود اومده بودند خونه ی مامان بزرگ، همه شیون و زاری میکردند برای احمد بیچاره که از دست رفته بود.اصلا باور نمیکردم که به همین سادگی فوت شده باشه،همش به خودم دلداری میدادم که قسمتش بوده و اجلش رسیده بود و ربطی به من نداره ولی باز اروم نمیشدم……
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_بیست_هفت
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
اون روزها که تهمینه عروس کدخدا بود و زن داداشها هر سه باردار بودند…دو تا خواهرای کوچیکم هم از دنیای بچگی فاصله گرفته بودند و کم کم قاطی بزرگترا میشدند…سریع دویدم آشپزخونه …مامان مشغول غذا درست کردن بود،، با ذوق و خوشحالی به مامان گفتم:مامان !مامان!…بابا گفت برای اخر هفته به همه بگوآماده باشند و اینجا جمع شند…مامان بدون اینکه احساساتی نشون بده انگار که از قضیه خبر داشته باشه گفت:خیر باشه!؟ان شالله خبریه؟؟خواستم کمی شیطنت کنم پس گفتم:خبر که اره…خواستگاری دختر همسایه است…مامان باز خودشو زد به کوچه ی علی چپ و گفت:خب!!دختر همسایه به ما چه ربطی داره؟؟با خنده گفتم:آخه خواستگار ماییم،،بالاخره مامان خنده اش گرفت و جارو رو برداشت و اروم زد روی دستم و در حالیکه نمیتونست خنده اشو کنترل کنه با اخم ریزی گفت:مگه من مسخره ی توام پسر جان…گفتم:من غلط کنم تورو مسخره کنم….شوخی کردم وگرنه شما تاج سر مایی…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_بیست_هفت
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
دوروزبعدازعروسی حامدرفتم سرکارتوهمون برخورداول متوجه ی تغییررفتارعرفان شدم باهام خیلی سرسنگین بودمثل قبل تحویلم نمیگرفت میتونستم حدس بزنم حامدبهش یه چیزهای گفته واونم فکرمیکنه من دوست پسردارم خیلی به این موضوع توجهی نکردم سرم به کارخودم بود..دوسه روزی که گذشت حامدبهم پیام دادگفت بعدازتموم شدن کارت میام دنبالت میخوام باهات حرف بزنم..نزدیک ساعت ۵بودکه حامدبهم زنگزدگفت بیرون کارگاه منتظرتم سریع کارهام روکردم رفتم البته حدس میزدم میخوادراجع به چی باهام حرف بزنه..خلاصه وقتی توماشینش نشستم حرکت کردسمت خونه توراه سربحث روبازکردگفت عرفان ازت خوشش امده وخواسته من باهات حرفبزنم نظرت روبدونم البته وقتی این موضوع رومطرح کردمن بهش گفتم فکرمیکنم کسی توزندگیت باشه...ولی ادم عاشق عقب نشینی نمیکنه تمام تلاشش رومیکنه،تو دلم گفتم دقیقاادم عاشق چیزی غیرمعشوقش نمیبینه مثل من..
ادامه در پارت بعدی 👇
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---