#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_پنجاه_چهار
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
حرفهای مادرجون به اون اقایون برخورد و خط و نشون کشیدند و رفتند اما دیگه شد کار هر روزشون که بیان و هوار بکشند و آبروریزی کنند و برند……رفته رفته این اومدنا کم و کمتر شد تا بالاخره سرو کله ی مجید و تازه عروسش پیدا شد……وارد خونه که شدند خانواده ی مجید یه استقبالی ازشون کردند که انگار از سفر زیارتی برگشتند…..بوس و بغل و فدات بشم و غیره از دهنشون نمیفتاد…..این وسط هیچ کدوم به منو بچه ها که نوجوون شده بودند و همه چی رو درک میکردند هیچ توجهی نمیکردند……من که عادت کرده بودم و این اولین ضربه ایی نبود که روزگار بهم میزد ،،چون از هم خون خودم ضربه دیده بودم مجید که جای خود داشت…..فقط و فقط به فکر بچه هام بودم که چرا باید توی سن حساس نوجوونی همچین ضربه ایی رو تحمل کنند....بالاخره قربون صدقه های خانواده اش تموم شد و مجید اومد سراغ سارا ….خواست سارا رو ببوسه که اون یواش از زیر دستش لیز خورد و خودشو به من چسبوند…....
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_پنجاه_چهار
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
گفتم:نوید خبردار بشه حتما ناراحت میشه……سینا گفت:خوش به حال نوید….با این همه دیونه بازیهاش بازم نظرش برات مهمه….نگران نباش تلفنی بهش خبر میدم اما بهش نمیگم که تنها هستیم ،بهش میگم که سارا هم با ماست……گفتم:پس زنگ بزن سارا هم بیاد تا دروغی نگفته باشی….سینا گفت:پاییز خانم….سارا از جزئیات مشکل نوید خبر نداره و نوید هم دوست نداره کسی خبردار بشه….با این حرفش ساکت شدم و پیاده شدم و رفتیم داخل رستوران…..سینا غذا سفارش داد و گفت:پاییز خانم!!…من نوید رو خیلی دوست دارم و دلم میخواهد مشکلش حل بشه…بیا باهم مشکلشو حل کنیم….یه کم عصبی گفتم:اقا سینا….من منتظر برگشتن مامانی هستم و میخواهم از نوید جدا بشم…..سینا گفت:نوید هیچ وقت قبول نمیکنه تورو طلاق بده اون تورو دوست داره……گفتم:من دیگه باهاش کاری ندارم و طلاق میگیرم……سینا گفت:نوید خطرناکتر از اونی هست که تو فکرشو میکنی…
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_پنجاه_چهار
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
کمال خیلی ازت خوشش اومده..فقط از من خواست ازت بپرسم که واقعا دلت باهاش هست یا نه؟سرمو از خجالت انداختم پایین…مادر کمال با خنده گفت:پس حسابی مبارکتون باشه..بعد رفت از مامان و بابا خداحافظی کرد.تا در حیاط همراهشون کردم.کمال از نبود بابا استفاده کرد و بهم گفت:چادرت خیلی بهت میاد.بهش لبخند زدم و گفتم:ممنونم،اونا رفتند و من هم برگشتم داخل اتاق،.بابا تا منو دید گفت:دیدی کلام خدا که سید محسن نوشت طلسم رو شکوند.الان همزادت ولت کرده و رفته و دیگه کاری با کسی نداره.گفتم:ولم نکرده..وقتی رفتم میوه بیارم پشت اون درخت دیدمش..وقتی اسم درخت رو اوردم بابا رفت تو فکر و یهو از جاش بلند شد و رفت بیرون…روزهای سختی رو با مامان گذروندیم تا در عرض دو هفته کمکم تونست سر پا بشه و حرف بزنه،بعداز بهبودی مامان از طریق پیغام قرار عقد گذاشته و روزش هم تعیین شد.عاقد از اقوامکمال بود و قرار بود اول عقد کنیم بعد جشن بگیریم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_پنجاه_چهار
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
خونه ایی که توی روستا داشتیم رو به همون صورت دست نخورده گذاشتیم و توی شهر یه خونه خریدم و اسباب کشی کردیم….چند سالی گذشت….سالی که لعیا برای کنکور اماده میشد ارزو سال چهارم دانشگاه تهران بود و امید هم سال دوم…لعیا برای اینکه حتما کنکور قبول شه چند تا کلاسهای کنکور ثبت نام کرده بود از جمله قلمچی…..برای هر کلاس هم مشاور و پشتیبان داشت…منخودم این پیشنهاد رو داده بودم و داخل چند آموزشگاه ثبت نامش کردم……آخه میخواستم صددرصد همون سال بهترین رشته قبول شه…..همین اتفاق هم افتاد و با رتبه ی خیلی خیلی خوبی قبول شد….رتبه ی لعیا دو رقمی بود و دانشگاه پزشکی تهران پذیرفته شد…وقتی لعیا هم تهران قبول شد چون هر سه تا بچه ام تهران درس میخوندند تصمیم گرفتم خونه رو اجاره بدم و یه خونه توی شهر تهران اجاره کنم….میخواستم هم پیش بچه ها باشیم و هم لعیا رو بتونم توی دانشگاه رفتن کمکش کنم…این شد که توی شهر تهران اجاره نشین شدم………
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_پنجاه_چهار
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
دل جرات خودکشی رونداشتم پس بایدازاون خونه برای همیشه خداحافظی میکردم مثل روزبرام روشن بودپدرم برادرهام زندم نمیذارن..
یه مقدارلباس طلاپس اندازکه داشتم گذاشتم تویه ساک کوچیک طوری که مامانم نفهمه ازخونه زدم بیرون وبرای اینکه شک نکنه صدای موسیقی روزیادکردم که فکرکنه تواتاقم هستم اهنگ گوش میدم.توکوچه که میرفتم ازسایه ی خودمم میترسیدم همش فکرمیکردم الانه که افسانه جلوم ظاهربشه به خیابون اصلی که رسیدم یه ماشین دربست گرفتم رفتم ترمینال خودمم نمیدونستم چکاربایدبکنم اون لحظه تمام فکرم این بودکه ازاون شهربرم حالاهرجاکه شد..وقتی رسیدم ترمینال متوجه شدم اتوبوس مشهدهمون لحظه حرکت داره وازشانسم یه صندلی خالی داشت سریع بلیط خریدم سواراتوبوس شدم..تانشستم تواتوبوس بغضم ترکیدزدم زیرگریه ترس تمام وجودم روگرفته بود..یکساعتی ازحرکت اتوبوس گذشته بودکه گوشیم زنگ خورد..
ادامه در پارت بعدی 👇
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---