eitaa logo
🍃 زندگی زیبا🌱
11.6هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
به کانال زندگی زیبا🌱خوش اومدید😍 کپی‌حرام❌ کانال های ما 👇 @akhbareforiziba @royayeashghi ارتباط با مدیریت 👇🫀 @GHSTVDWa1 تعرفه تبلیغات مجری تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/586351564C3ce1968dcf پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴
مشاهده در ایتا
دانلود
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران صبح زود بیدار شدم و با دیدن مجید خوشحال شدم چون در طول این یکسال منو غرق محبتش کرده بود و خیلی دوستتم داشت…..چند دقیقه ایی تو حال خودم بودم و نگاهش میکردم که یهو مجید منو کشید توی بغلش و صورتمو بوسید وگفت:عروسک!!!اخه تو چقدر خوشگلی ………بهش گفتم:زود پاشو که الان صبحونه رو جمع میکنند….اینو گفتمو سریع چادرمو سر کردم و رفتم بیرون…..اقاجون وبرادرشوهرم رفته بودند اما بقیه هنوز سر سفره بودند…..همین که خواستم دست به کار بشم مادرجون با طعنه گفت:یه وقت حالت بد نشه…؟؟بیچاره مجید که باید هر چند وقت یه بار کلی پول دوا و دکتر بده….ازت کار نخواستیم تو مراقب باش خرج روی دست پسرم نزاری……تا خواستم چیزی بگم که باز اون ضعف لعنتی اومد سراغم و بیهوش شدم…..وقتی به هوش اومدم دیدم توی اتاقم هستم و مادر جون با تته پته به مجید که نگران بالاسرم نشسته بود گفت:والا به خدا حتی نزاشتم دست به سیاه و سفید بزنه..،… ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. از همون فاصله ی دور نگاه نوید رو روی خودم احساس میکردم که فقط به من زل زده بود و ششدانگ حواسشو داده بود به من….یک ساعتی که گذشت نوید طاقت نیاورد و اومد دست منو گفت و با لبخند گفت:دلم برای پاییزم تنگ شده…..همه باهم خندیدند و گفتند:ای بابا….زن ذلیل………دختر دایی با لبخند رو به من گفت:پاییز …!!!شمارتو بهم میدی؟؟؟میخواهم در تماس باشیم……..قبل از اینکه بخواهم شماره امو بدم نوید زود گفت:من شماره اتو دارم ،،خودم به پاییز میدم تا باهات تماس بگیره…..اینو گفت و بعدش دستمو کشید و رفتیم سرجای اولمون نشستیم…..وقتی نشستیم نوید شروع کرد به سین جیم کردنم که چی گفتید و چی شنیدید؟؟؟همه رو باید دونه دونه توضیح میدادم….حسابی ازدستش کلافه شده بودم که مادرشوهرم دعوت کرد سر میز شام…تا پای میز رسیدیم و نشستم، موبایل نوید زنگ خورد و رفت به یمی از اتاقها و مشغول حرف زدن شد…..توی این فاصله دختردایی(سارا)اومد کنار من و برادرش سینا درست روبروی من نشستند…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون تقریبا یک سال از فوت رضا گذشت.تا اینکه یکی از اقوام دورمون منو برای پسرش که قصد ازدواج داشت انتخاب کرد و بهمون پیغام فرستاد تا بیاند خواستگاری،بابا در مورد پسره تحقیق کرد.اسمش کمال بود و توی سپاه کار میکرد.سنش نسبتا بالا بود یعنی من ۲۱سالم بود و کمال ۳۰ماشین و خونه هم داشت..از هر نظر مورد پسند ما بود و تنها نگرانی ما جون کمال بود.خلاصه پیغام دادند که آخر هفته قراره بیاند روستا خونه ی پدربزرگش (روستا که چه عرض کنم رفته رفته شهری برای خودش شده بود)از همونجا بعداز شام میاند خونه ی ما،دل تو دلم نبود.تمام اون یکسال رو جایی نرفته بودم و همش خونه بودم آخه تو دهنها افتاده بود که خواستگارام یه بلایی سرشون میاد.اصلا دلم نمیخواست ازدواج کنم اما مامان خیلی اصرار میکرد و دلش میخواست هر جوری شده این طلسم بشکنه،خیلی زود آخر هفته رسید و خانواده ی کمال اومدند روستا.،من نسبت به دخترای روستایی بخاطر اینکه آفتاب سوختگی نداشتم و دستام نرم و لطیف بود خیلی سر بودم و همه تصور میکردند یه دختر شهری هستم برای همین گزینه ی مناسبی برای اکثر جوونا بودم….. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌 _زندگی_زیباست❤️ 💫@zendgizibaabo💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. بسختی لعیا رو بزرگ میکردیم..مطمئن بودم هما کارشو درست انجام میده ولی کجای کار میلنگید.؟؟خودم هم نمیدونستم…گذشت و لعیا شش ماهه شد اما همچنان ریز و ضعیف…..یه روز لعیا وسط اتاق یه تشت گذاشت تا لعیا رو حموم کنه…من هم کمکش میکردم چون لعیا نمیتونست بشینه و حتما نیاز بود دو نفره حمومش کنیم…من کاسه کاسه آب میریختم و هما هم میشست…خودم شاهد بودم که هما خیلی اروم و ملایم به بدن بچه لیف میکشید اما یهو لعیا شروع به جیغ کشیدن و‌گریه کرد…گریه هایی وحشتناکی که قلبمو تیر میزد…گریه هاش خیلی شدید و غیر طبیعی بود…منو هما هر دو وحشت زده بچه رو از تشت بیرون اوردیم و لای حوله پیچیدیم…اما همچنان گریه کرد تا صورتش کبود شد…دلم به شور افتاد….بچه رو از لعیا گرفتم و با حوله گذاشتم روی زمین و شروع کردم به بررسی بدنش…میترسیدم دنده هاش از محل جوش باز شده باشه..اروم و نوازش وار روی دنده هاش کشیدم و‌دیدم که مشکلی نداره ولی همچنان گریه میکرد و شدت گریه هاش بیشتر بیشتر میشد….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🖌 _زندگی_زیباست❤️ 💫@zendgizibaabo💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر اون روزمن میخواستم از سرکار یه راست برم پیش افسانه اما حامد دو ساعت قبلش بهم پیام دادگفت مرخصی بگیر میام دنبالت بریم یه کم بگردیم خلاصه من سریع کارهام رو اوکی کردم،وحامدامدنزدیک شرکت دنبالم باهم رفتیم.یه کم که رفتیم حامدگفت بریم خونه ی شمامن همه چی توماشین دارم اونجاراحت تریم،گفتم باشه وقتی رسیدیم بساط قلیون روبه پاکردیم،((و اون جا بود که با بی وجدانی تمام با حامد وارد رابطه شدم وفقط خدا از سرگناهان و تقصیراتم بگذره😔)) وبعد رفتیم پیش افسانه دوسه ماهی ازاین ماجراگذشت که وقتی به خودم مشکوک شدم و آزمایش دادم جوابش مثبت شد..تاازآزمایشگاه امدم بیرون به حامدزنگزدم جریان روبهش گفتم باورش نمیشدفکرمیکردشوخی میکنم وقتی جواب ازمایش رو براش فرستادم ازعصبانیت به خودش فحش میداد،گفتم فکرچاره باش ابروی جفتمون میره..گفت هرجورشده باید بندازیش ودنبال یه جابود برای سقط... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر اون روزمن میخواستم از سرکار یه راست برم پیش افسانه اما حامد دو ساعت قبلش بهم پیام دادگفت مرخصی بگیر میام دنبالت بریم یه کم بگردیم خلاصه من سریع کارهام رو اوکی کردم،وحامدامدنزدیک شرکت دنبالم باهم رفتیم.یه کم که رفتیم حامدگفت بریم خونه ی شمامن همه چی توماشین دارم اونجاراحت تریم،گفتم باشه وقتی رسیدیم بساط قلیون روبه پاکردیم،((و اون جا بود که با بی وجدانی تمام با حامد وارد رابطه شدم وفقط خدا از سرگناهان و تقصیراتم بگذره😔)) وبعد رفتیم پیش افسانه دوسه ماهی ازاین ماجراگذشت که وقتی به خودم مشکوک شدم و آزمایش دادم جوابش مثبت شد..تاازآزمایشگاه امدم بیرون به حامدزنگزدم جریان روبهش گفتم باورش نمیشدفکرمیکردشوخی میکنم وقتی جواب ازمایش رو براش فرستادم ازعصبانیت به خودش فحش میداد،گفتم فکرچاره باش ابروی جفتمون میره..گفت هرجورشده باید بندازیش ودنبال یه جابود برای سقط... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر اون روزمن میخواستم از سرکار یه راست برم پیش افسانه اما حامد دو ساعت قبلش بهم پیام دادگفت مرخصی بگیر میام دنبالت بریم یه کم بگردیم خلاصه من سریع کارهام رو اوکی کردم،وحامدامدنزدیک شرکت دنبالم باهم رفتیم.یه کم که رفتیم حامدگفت بریم خونه ی شمامن همه چی توماشین دارم اونجاراحت تریم،گفتم باشه وقتی رسیدیم بساط قلیون روبه پاکردیم،((و اون جا بود که با بی وجدانی تمام با حامد وارد رابطه شدم وفقط خدا از سرگناهان و تقصیراتم بگذره😔)) وبعد رفتیم پیش افسانه دوسه ماهی ازاین ماجراگذشت که وقتی به خودم مشکوک شدم و آزمایش دادم جوابش مثبت شد..تاازآزمایشگاه امدم بیرون به حامدزنگزدم جریان روبهش گفتم باورش نمیشدفکرمیکردشوخی میکنم وقتی جواب ازمایش رو براش فرستادم ازعصبانیت به خودش فحش میداد،گفتم فکرچاره باش ابروی جفتمون میره..گفت هرجورشده باید بندازیش ودنبال یه جابود برای سقط... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---