eitaa logo
🍃 زندگی زیبادرمسیر زیبایی🌱
9.5هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1 فایل
به کانال زندگی زیبا🌱خوش اومدید😍 کپی‌حرام❌ ارتباط با مدیریت 👇🫀 @parto_ad تعرفه تبلیغات مجری تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3065512305Cc102ae0465 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁دو فنجان مكث و ☕️یک لحظه سكوت 🍁به احترام نام قشنگ دوست ☕️آنان كه ز ما دور 🍁ولی در دل و جانند ☕️بسیار گرامی تر از آنند كه بدانند 🍁گفتیم كه شاید ندانند بدانند . . . عصرتون بخیر ☕️ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. یکی دو ساعت هم تلفنی صحبت کردیم….بعداز اینکه حرفهامون تموم شد و وقت خداحافظی رسید سینا گفت:یه چیزی بگم؟؟؟گفتم:بگو….گفت:من تمام این مدت جلوی در خونتون بودم…..داخل ماشین…..با تعجب رفتم از پنجره نگاه کردم و دیدم راست میگه…..برام دست تکون داد ،،….گفتم:اما من دیدم که رفتی…..گفت:دلم نیومد که برم….پیش خودم فکر کردم شاید بترسی و روت نشه که به من بگی…..اعتراف میکنم که اون لحظه دلم برای سینا لرزید و عشق رو احساس کردم ….بدنم گر گرفت و لپهام سرخ شد…..زودتر از اونی که فکر کنید بهش دل بستم……از اینکه یه نفر اینهمه به من اهمیت میدادم احساساتی شده بودم….. به سینا گفتم:کاش زودتر میگفتی…..بیا بالا قهوه اماده کردم…..سینا از خدا خواسته زود اومد بالا…..شاید الان همتون منو سرزنش کنید ولی جای من نبودید….من بعداز فوت مامان هیچ محبتی ندیده بودم و تشنه ی یه محبت،،یه توجه بودم…. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. این ۴-۵ماهی هم که با نوید نامزد و ازدواج کردم جز توسری خوردن و تحقیر ندیده بودم…..منی که با بهترین جشن و مراسم عروس شده بودم منتظر یه نوازش فقط بودم اما حیف و افسوس…..حالا با تمام این مشکلات و درد و رنج و کتک و عذاب یهو سینا سر راهم قرار گرفت…..سینا علاوه بر لینکه به همون اندازه ی نوید از نظر چهره و هیکل جذابیت داشت یه حسن بزرگتری هم داشت و اون اینکه بلد بود با یه دختر چطوری حرف بزنه و شوخی کنه و هواشو داشته باشه…..خلاصه میکنم که من هم احساسات داشتم و خام سینا شدم……وقتی سینا رسید بالا یه حس عجیبی اومدسراغم….هم خوشحال بودم و هم حس گناه میکردم…..همش به این فکر میکردم که اکه یهو نوید برسه چی میشه؟؟؟؟؟سینا سریع فکرمو خوند و گفت؛چی شده پاییز…؟؟نکنه پشیمون شدی؟؟؟حتما میترسی که الان نوید سر برسه…..!!!گفتم:درست حدس زدی…..سینا گفت:نگران نباش….برادرم آرمان همراه نویده…..قبل از اینکه بیام بالا باهاش حرف زدم گفت ۲-۳ساعت دیگه کارشون تموم میشه… ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎
✍💎 توصیف دنیا از زبان امام علی (ع) - بیشترین ضربه ها را خوبترین آدم ها می خورند - برای خوبی هایتان حد تعیین کنید و هرکس را به اندازه لیاقتش بها دهید نه به اندازه مرامتان... - زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است...! - تا می تازی با تو می تازند، زمین که خوردی، آنهایی که جلوتر بودند، هرگز برای تو به عقب باز نمی گردند...! و آنهایی که عقب بودند، به داغ روزهایی که می تاختی تو را لگد مال خواهند کرد...! - در عجبم از مردمی که به دنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر ميشوند، و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزديک تر میشوند 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه ی آدم ها ظرفیت بزرگ شدن را ندارند اگر بزرگشان کنیم گُم می شوند .. و دیگر نه شما را می بینند و نه خودشان را بیایید به اندازه ی آدم ها دست نزنیم... 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. سینا در حالیکه لبخند میزد ادامه داد:تازه نوید خیلی هم باید ازم ممنون باشه که مواظب زنشم و نمیزارم تنهابمونه…..پاییز…!!!ترس و خیال رو از خودت دور کن و فکرای الکی نکن…..نفسی کشیدم و رفتم آشپزخونه تا براش قهوه بیارم…..داشتم روی کابینت سینی میزاشتم که سینا رو پشت سرم دیدم…..با دیدنش یهو هول کردم و چند قدم عقب تر رفتم…..سینا زود معذرت خواهی کرد و گفت:ترسیدی…ببخشید…..بعدش ازم فاصله گرفت و رفت سالن……چند لحظه توی سکوت گذشت که سینا از همون سالن گفت:پاییز…!!چه خونه ی قشنگی داری ؟؟همه چی با سلیقه چیده شده…ازش تشکر کردم و با سینی قهوه رفتم روبروش نشستم…..سینا خیلی یهویی گفت:ای کاش قبل از نوید، من با تو آشنا شده بودم،.،.تو همون زن ایده آلی هستی که من میخواستم…..از اینکه خیلی رک حرفشو زد شوکه شدم اما ته دلم خوشحال بودم که یه نفر بهم ابراز علاقه میکرد………گفتم:به قول خودت کاردنیابرعکسه…..همیشه ادمها به اون چیزی که میخواهند نمیرسند… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. منم ارزو میکنم ای کاش زمان به عقب برمیگشت و من هیچ وقت با کسی به اسم نوید وارد زندگی نمیشدم……میدونی این چند وقت چقدر عذاب کشیدم…..سینا گفت:اگه بهم اعتماد کنی قول میدم کمکت کنم و این مشکل رو حل کنیم البته به کمک هم………باز هم قول میدم تا آخرش هستم و تنهات نمیزارم……..ازش تشکر کردم….یه مکث کوتاهی کرد و گفت:میدونی پاییز….!!!اولش بهت گفتم کمکت میکنم تا مشکل نوید حل بشه اما ناخواسته عاشقت شدم و میخواهم کمکت کنم تا طلاق بگیری….فقط قول بده حتما ازش جدا بشی و بعد با من ازدواج کنی…..!!؟با حرفهای سینا نتونستم جلوی اشکهامو بگیرم و شروع به گریه کردم …..سینا اومد جلوتر و سرمو توی سینه اش گرفت ..سینا گفت:چرا گریه میکنی؟؟؟اگه ناراحت شدی و بگی برو ،همین الان برای همیشه میرم…..نه تونستم بگم دوستش دارم و نه عذاب وجدان ولم کرد پس باز سکوت کردم….. ،،،منی که همیشه از ترس حرف مردم و بابا دست از پا خطا نمیکردم با وجود سینا همه رو به فراموش کردم………اما خط قرمزهام بهم هشدار داد و از سینا فاصله گرفتم….. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎
✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند ... کشتی چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد و موج های هولناکی به راه انداخت، کشتی پر از آب میشد ترس همگان را فراگرفت و ناخدا می گفت که همه در خطرند و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوندی دارد. زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند و بر سر شوهر داد و بی داد زد اما با آرامش شوهر مواجه شد، پس بیشتر اعصابش خورد شد و او را به سردی و بیخیالی متهم کرد شوهر با چشمان و روی درهم کشیده به زنش نگریست خنجری بیرون آورد و بر سر زن گذاشت و با کمال جدیت گفت: آیا از خنجر می ترسی؟ گفت: نه شوهر گفت: چرا؟ زن گفت: چون خنجر در دست کسی است که به او اطمینان دارم و دوستش دارم. شوهر تبسمی زد و گفت: حالت من نیز مانند تو هست این امواج هولناک را در دستان کسی می بینم که بدو اطمینان دارم و دوستش دارم!! آری! زمانیکه امواج زندگی تو را خسته و ملول کرد طوفان زندگی تو را فرا گرفت همه چیز را علیه خود می دیدی نترس! زیرا خدایت تو را دوست دارد و اوست که بر همه طوفانهای زندگیت توانا و چیره است. 💫@zendgizibaabo💫 ♥️
18.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاد باشید و شادی هایتان را با دیگران تقسیم کنید💞 حال خوب نصیب لحظه هاتون 🌸🍂 آخر هفته خوبی داشته باشین🌹 💫@zendgizibaabo💫 ♥️
‌ ‌ در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود عروس مخالف مادر شوهر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد تا مادر را گرگ بخورد... مادر پیر خود را بالای کوہ رساند چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت به موسی (ع) ندا آمد برو در فلان کوہ مهر مادر را نگاہ کن... مادر با چشمانی اشک ‌بار و دستانی لرزان دست به دعا برداشت و می‌گفت: خدایا...! ای خالق هستی...! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم فرزندم جوان است و تازه داماد تو را به بزرگی‌ات قسم می‌دهم... پسرم را در مسیر برگشت به خانه اش از شر گرگ در امان دار که او تنهاست... ندا آمد: ای موسی(ع)...! مهر مادر را می‌بینی...؟ با این‌که جفا دیدہ ولی وفا می‌کند... بدان من نسبت به بندگانم از این مادر پیر نسبت به پسرش مهربان‌ترم...!! 📌📖 💫@zendgizibaabo💫 ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. آرامش آسمان شب سهم هر شبتان و یـاد خــــدا ارامش بخش تمام لحظه هایتان در این ساعات شب آرزو دارم زندگیتان شاد دلهایتان پراز محبت شبتون پر از نگاه مهربون خـــدا💕 💫@zendgizibaabo💫 ♥️