مشکل از جایی شروع شد
که گفتن؛
زن باید خونه دار خوبی باشه ،
زن باید قرمه سبزی پز قهاری باشه ،
زن باید بشینه خونه بشوره و بسابه !
هیچکس نگفت زن باید زیاد بفهمه ،
زن باید زیاد کتاب بخونه ،
زن باید از سیاست و حقوق سر در بیاره . زن مبدا ست ،
زن مقصدِ ،
زن زندگیست!❤️
دکترالهیقمشهای
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گواراترین زندگی از آن کسی است که
به آنچه خدا، قسمت او کرده راضی باشد
امام علی علیه السلام
غررالحکم، جلد 2،صفحه 491
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
.
از حکیمی پرسیدند مردم در چه حالت شناخته میشوند؟
پاسخ داد:
۱-اقوام در هنگامِ غربت
۲-مرد در بیماریِ همسرش
۳-دوست در هنگامِ سختی
۴-زن در هنگامِ فقرِ شوهرش
۵-مؤمن در بلا و امتحانِ الهی
۶-فرزندان در پیریِ پدر و مادر
۷-برادر و خواهر در تقسیمِ ارث
.
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#همسرداری
💕 این قانون ها رو با شریک عاطفیت بزار :
۱ - وقتی که عصبانی هستیم حرفی و صحبتی رو انجام ندیم که حرمت ها بشکنه چون یه چیز موقتی هست و با صحبت کردن باید حلش کنیم
۲ - ناراحتی و بحث کردن ٬ یه چیز کاملاً غیر قابل اجتناب در همه ی روابط هست و این به معنای داغون بودن رابطمون نیست
۳ - تو بحث و بگو مگوهای بینمون هدف این نباشه که کسی پیروز بحث بشه! قرار هست کنارهم به نتیجه برسیم که در نهایت حال رابطمون خوب شه
۴ - نیاز های تو درنگاه من و نیاز های من از نگاه تو باید خیلی مهم و اساسی در نظر گرفته بشه و اولویت بودن خودش رو اینجا نشون میده !
۵ - گاهی سوتفاهم بینمون بوجود میاد اما نباید دوربشیم از هم، سکوت کنیم و قهر کنیم! باید حرف بزنیم و وقت بزاریم و حلش کنیم
۶ - من و تو دشمن هم نیستیم و مهمترین افراد زندگی هم هستیم ٬ پس لازمه٬ این بشه یه جهان بینی مشترک بینمون
#همسرداری
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_دوم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
برعکس من افسانه به مادرم رفته بودپوستی سبزه داشت صورتش پرازجوش بودخیلی هم دکترمیرفت امافایده نداشت تااینکه بعدهارفت تهران یه سری داروصابون استفاده کردبهترشد
من ودوتاازداداشام چشمامون ابی بوداماافسانه چشماش قهوه ای بود.گاهی که باهم بیرون میرفتیم کسی باورش نمیشدماخواهرباشیم چون ازنظرظاهری اصلاشبیه هم نبودیم وبگم هرچقدرافسانه درس خون بودمن علاقه ای به درس نداشتم وبازورکلاس خصوصی معلم بالامیومدم..بعدازمرگ پدربزرگم مادرم ازلاک خودش امدبیرون کم کم رفت امدمابافامیل درجه یک بعدازسالهاشروع شد..یه کم که خودم روشناختم به سروضعم خیلی اهمیت میدادم به خودم میرسیدم وبخاطرزیبای خدادادی هم که داشتم خیلی به چشم میومدم وقتی وارددبیرستان شدم چشم گوشم بیشتربازشدومیدیدم که خیلی ازپسرهابهم ابرازعلاقه میکنن امازیادتوجهی نمیکردم تااینکه باعلی اشناشدم..علی یه پسردانشجوبودکه تایم بیکاریش روتویه کامپیوتری نزدیک مدرسه کارمیکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_سوم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
دوسال باعلی دوست بودم خیلی بهم ابراز علاقه میکردولی من خیلی توجهی نمیکردم وهردفعه بهم میگفت درسم که تموم بشه یه کارپیدامیکنم میام خواستگاریت مسخرش میکردم.خلاصه روزهاگذشت من دیپلممروگرفتم افسانه اون زمان دانشجوی رشته ی مهندسی پزشکی بودخیلی من روتشویق میکردکه درس بخونم کنکورشرکت کنم امامن علاقه ای به ادامه تحصیل نداشتم..گفتم میخوام برم سرکاروانقدراصرارکردم تاپدرم راضی شد...شدوتونستم به واسطه ی دوستم تویه شرکت مشغول به کاربشم اون زمان کم بیش خواستگاربرام میومدولی خانوادم قبول نمیکردن میگفتن تاافسانه شوهرنکنه افسون روشوهرنمیدیم..افسانه ام که کلاتونخ ازدواج کردن نبودشب روزدرس میخوند..زمانی که توشرکت مشغول به کارشدم رابطه ام روباعلی بهم زدم علی خیلی پسرخوبی بودواقعاهم دوستم داشت امامن اون رودرحدخودم نمیدونستم دنبال پسری بودم که ازهمه لحاظ مخصوصاظاهری بهم بخوره.....
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_چهارم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
بعدازچندوقت توشرکت بانیمااشناشدم نیما بابرادرش اونجامشغول بودن وبرادرش یکی ازسهام دارهای شرکت بودبه همین خاطر یه پست خوب بهش داده بودن تو همون ماهای اول ازش خوشم امدبهش نزدیک شدم شایدم بخاطراحترامی که بهش میذاشتن مجذوبش شدم وگرنه ازنظرقیافه خیلی موردتاییدم نبود..یه روزکه اضافه کارمونده بودم داشتم کارهام رومیکردم نیمابادوتانسکافه امدپیشم وکنارم نشست تاحالااینجوری ندیده بودمش رفتارش یه جوری بودوتوحرفهاش ازم خواست که همجوره باهاش باشن درعوض اونم هواروداشته باشه..وقتی فهمیدم نیتش چیه کیفم روبرداشتم گفتم ادمت رواشتباه گرفتی ازشرکت زدم بیرون تصمیم داشتم دیگه برنگردم شرکت دوروزی هم به بهانه ی اینکه مرخصی گرفتم خونه موندم امانیماانقدرزنگزدعذرخواهی کردکه باکلی شرط شروط برگشتم..کم کم متوجه ی علاقه ی نیمابه خودم میشدم به هرمناسبت برام کادوهای گرون قیمت میخریدمنم داشتم بهش علاقمندمیشدم تااون شب لعنتی رسید....
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_پنجم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
مامانم زنگ زد گفت شب مهمون داریم زود بیا وقتی پرسیدم کیه گفت برای افسانه میخوادخواستگاربیاد.اصلاحوصله ی اینجورمراسم رسمی رونداشتم گفتم توشرکت کاردارم بعدشم میرم خونه ی دوستم فرانک مامانم فرانک رومیشناخت بهش اعتمادکامل داشت اولش قبول نکرداماانقدرگفتم تاکوتاه امد..تمام مدت که من بامادرم صحبت میکردم نیماپشت درحرفهامون روشنیده بودهمین که قطع کردم گفت امشب توباغ مهمونی داریم بیابامن بریم صبح هم میارمت شرکت.نمیدونم چرابدون هیچ مقاومتی قبول کردم...نیمامن رو برد خونه ی فرانک ازش لباس گرفتم باهاش هماهنگ کردم.تو ماشین ارایش کردم رفتیم یه پارتیه شبانه تو یه باغ خارج از شهربودکه همه چی تو میز پذیرایشون بود...من که تاحالابه قلیونم لب نزده بودم اون شب به اصرار نیما سیگار کشیدم.البته نمیدونم تواون سیگارلعنتی چی بودکه بعد از چند ساعت ازخودم بیخودشده بودم...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💢باد قوی تر است یا خورشید؟
روزی خورشید و باد در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری احساس برتری میکرد.
باد به خورشید میگفت: «من از تو قویترم.»
خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم. خوب حالا چگونه؟
دیدند مردی در حال عبور است و کتی به تن دارد.
باد گفت: «من میتوانم کت آن مرد را از تنش در آورم.»
خورشید گفت: «پس شروع کن.»
باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد میکوبید. در این هنگام که مرد دید ممکن است کتش را از دست بدهد، دکمه کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبید. باد هر چه کرد نتوانست کت را از تن مرد خارج کند و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: «عجب آدم سرسختی بود، هر چه سعی کردم موفق نشدم. مطمئن هستم که تو هم نمیتوانی.»
خورشید گفت تلاشش را میکند و شروع کرد به تابیدن. پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه قبل سعی در حفظ کت خود داشت، متوجه شد که هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست. دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد. با تلاش مداوم و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست. بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن به در آورد و به روی دستانش قرار داد.
باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر مهر و محبت که پرتوهای خویش را بیمنت به دیگران میبخشد از او که به زور میخواست کاری را انجام دهد بسیار قویتر است.
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_ششم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
نمیدونم تواون سیگار لعنتی چی بودکه بعد از چند ساعت ازخودم بیخودشده بودم همش دوستداشتم شیطنت کنم بالاپایین بپرم بعدشم کاری که نباید بشه،شد..صبح وقتی چشمام روبازکردم زدم زیرگریه باصدای من نیمابیدارشد.باصدای گریه ی من نیمابیدارشدشروع کرددلداری دانم گفت من پای کاری که کردم هستم چون دوستدارم..نمیدونم چرا اون لحظه ازحرفهاش این روحس میکردم که عمدا اینکارروکرده که من رومجبورکنه باهاش بمونم..خلاصه نیما انقدر قاطعانه حرف میزدبهم دلگرمی میدادکه یه کم اروم شدم اماحقیقتش رو بخواید ته دلم ازش دلخور بودم .هرچندکسی که وارد اینجور جمع ومهمونیا میشه باید احتمال این چیزهاروهم بده..اون روز نیماگفت نمیخوادبیای شرکت اگردوستداری ببرمت خونه مجردی خودم که استراحت کنی بعدظهرمیرسونمت خونتون که کسی هم شک نکنه..با اینکه حالم خوب نبودو واقعا احتیاج به استراحت داشتم گفتم نه میام شرکت.. اون روزنیماهمه جوره هوام روداشت نمیذاشت زیادکارکنم بعدظهرم من رورسوندخونه..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---