eitaa logo
🍃 زندگی زیبا🌱
10.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
به کانال زندگی زیبا🌱خوش اومدید😍 کپی‌حرام❌ کانال های ما 👇 @akhbareforiziba @royayeashghi ارتباط با مدیریت 👇🫀 @GHSTVDWa1 تعرفه تبلیغات مجری تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/586351564C3ce1968dcf پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴
مشاهده در ایتا
دانلود
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران از حرفهای مجید و افکار مادرش تعجب کردم…….اون شب با مجید کلی درد و دل کردیم و قرار شد یه کم از پولمونو مخفیانه پس انداز کنیم و یه زمین ۱۰۰متری بخریم و این راز فقط بین دو تامون بمونه……چشم بر هم گذاشتیم بچه ها بزرگ شدند و منو مجید حتی یک لحظه هم تنها نمیشدیم…..مجید وقتی به مراد دلش نمیرسید بددهن و بداخلاق میشد…از یه طرف من از خستگی و ناراحتی غش میکردم و از اون طرف مجید نمیتونست نیازشو رفع کنه……وقتی غش میکردم یه عده از اهالی خونه دلسوزی میکردند و یه عده هم روی مخ مجید میرفتند مخصوصا مادرجون…..،هر بار با حرفها رفتار مجید کلی تغییر میکرد……گذشت و دوقلوها ۹ساله شدند…..همون سال یه شب اقاجون خوابید و دیگه بیدار نشد…..تنها حامی من توی اون خونه فوت شد …..خدا میدونه که از رفتن اقاجون چقدر ناراحت شدم…..حتی توی مراسم ختمش وقتی میخواستم سوگواری کنم بهم طعنه میزدند:یه وقت غش نکنی و ابروی مارو ببری؟؟؟؟ ادامه در پارت 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
🍁 💫داستان کوتاه و آموزنده 💫 💠 عنوان داستان :فرصت محدود زندگی یکی از دوستانم یه قانون جالب برای خودش داشت. قانونش این بود که با وجود داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کار پرمسئولیت، ماهی یک شب باید خانه پدر و مادرش باشه. میگفت کارهای بچه ها رو انجام میدم و میرم.. خودم تنهایی.. مثل دوران بچگی و نوجوانی. چندین ساله این قانون رو دارم. هم خودم و هم همسرم. میگفت خیلی وقتها کار خاصی نمیکنیم. پدرم تلوزیون نگاه میکنه و من کتاب میخوانم. مادرم تعریف میکنه و من گوش میدم. من حرف میزنم و مادر یا پدرم چرت میزنند و .. شب میخوابیم و صبح صبجانه ای میخورم و برمیگردم به زندگی.. دیروز روی فیسبوکش یه عکس گذاشته بود و یه نوشته که متوجه شدم مادرش چند ماهی ست فوت شده اند. براش پیام خصوصی دادم که بابت درگذشت مادرت متاسفم و همیشه ماهی یک شبی که گفته بودی رو به خاطر دارم.. جوابی داده، تشکری کرده و نوشته که "مادرم توی خاطرات محدودش از اون شبها بعنوان بهترین ساعتهای سالها و ماههای گذشته اش یاد کرده." و اضافه کرده که "اگه راستش رو بخوای بیشتر از مادرم برای خودم خوشحالم که از این فرصت و شانس زندگیم نهایت استفاده رو برده ام." 💫@zendgizibaabo💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران یک سال هم گذشت…..بچه هام ده ساله شدند…….. مجید بداخلاق تر شده بود…..دیگه مثل اوایل زندگی به من اهمیت نمیداد…..حتی کارشو هم از خونه دور کرده بود…..یه روز مجید گفت:توی یه شهر دیگه با یه پیمانکار قرار داد بستم و میرم اونجا کار میکنم…..گفتم:خب یه خونه اجازه کن ،همگی باهم بریم اون شهر….مجیدگفت:نمیشه….هزینه ها میره بالا…..خودم تنهایی میرم و ماه به ماه میام بهتون سر میزنم……،،،مجید رفت …. هر وقت هم میومد خواهراش و مادرش دورش میکردند و تا نیمه های شب بگو و بخند داشتند و منو بچه ها تنهایی توی اتاق اینقدر منتظر میشدیم تا خوابمون میبرد ….دمدمای صبح مجید خواب آلود همونجا پیش مادرش میخوابید…،هر ماه کارش همین بود چند روز میموند و خرید و گردش و مهمونهاشو میرفت و دوباره برمیگشت انگار اصلا مارو نمیدید…..یه بار هم شنیدم که مادرش به مجید گفت:پسرم!!دست یکی رو بگیر بیا خونه،،،معلومه که از مهناز بریدی…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران مادرشوهرم داشت به مجید میگفت همین که این غشی و مریض رو نگهداشتی و طلاقش ندادی و پول دوا و درمونشو میدی خودش کلی غیرته..،،،تا کی میخواهی خودتو به پای این زن پیر کنی؟؟؟ببین پژمرده شدی؟؟؟؟؟قسمت دردناکش اونجا بود که مجید قهقهه میزد و میگفت:غصه ی منو نخور مامان!!!خودم به فکر هستم……بی توجه ایهای مجید و زیر اب زدنهای مادرجون همشون درد بودن که روی دردهای کودکیم تلنبار میشدند و من داغون تر از قبل فقط بخاطر بچه هام تحمل میکردم….. زندگی به همین منوال گذشت تا چهارده سالگی دوقلوها…..مجید با کلی هدیه و کادو خودشو برای تولد رسوند و جشن مفصلی براشون گرفت و کلی بریز و بپاش کرد…...توی این جشن بزرگتر و عاقلتر و زیبایی چهره ام جا افتاده تر شده بودم …..برای جبران زحمات مجید و جلب توجه اش ، سعی کردم به نحو احسن ظاهر بشم…...لباس خیلی شیکی پوشیدم و یه آرایش ملایم هم روی صورتم انجام دادم….. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
📚سنگِ وجودمان را بشکافیم تا مهر خدا را ببینیم چوپانی عادت داشت در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه با استفاده از آن‌ها آتش درست می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگ‌ها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگ‌ها مادامی که آتش روشن است، سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست. چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگ‌ها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد، سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود، شکر کرد و گفت: خدایا،‌ ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی، پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم. ‎‎‌‌‎‎ 💫@zendgizibaabo💫
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روانشناسی میگه؛ کسی که برای چیزهای کوچک، گریه می کند، بی گناه است و قلب پاکی دارد ... اگر کسی سر مسائل احمقانه و کوچک عصبانی می شود، به عشق نیاز دارد ... اگر شخصی بیش از اندازه می خندد از درون تنهاست ... اگر کسی زیاد میخوابد غمگین است ... اگر کسی کم و سریع حرف می زند رازی را پنهان می کند ... اگر کسی نتواند به موقع تصمیم گیری کند شخصیت ضعیفی دارد ... 💫@zendgizibaabo💫 ❤️