یہمداحےبودمیخوند :
بایدباچادرتسپرعمہجونباشے-
اماناگفتهنماندکہگاهےوقتها
اینچادرینماها ..
همانهایےکہمرزهایخداراردکردن
همانهایےکہحرمتشکنےکردند ..
بہجاےِسپرمیشوندتیرےبهقلبعمه !
جادارهسوالکنم
روزمحشرجوابمادرزینبراچہمیدهی ؟!
حضرتآقافرمودند:
هدفتانشهادتنباشد؛
هدفتانانجامتڪالیففورۍوفوتیباشد.
گاهیاوقاتهستکہاینجورتڪلیفی
منجربهشهادتمیشود؛گاهۍهمبهشهادت
منتفۍنمیشود . . .🖐🏻🌱'!
♥️⃟🍃
ازشیطانپرسیدند📓⃟...-¡!"›
گمراهکردنشیعیانچہسودےدارد🔭⃟...-؟"›
گفت:اماماینهاکہبیاید☝️🏾⃟...-¡!"›
روزگارمنسیاهخواهدشد🔥⃟...-¡!"›
اینهاکہگناهمیکنندامامشاندیرتر
مےآید👣
✨|↫ #تلنگرانه
💠|↫ #شرمندهامآقا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزومهــخادمتبشم😢
#ولادتامامرئوف💛
13.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میآیمبهسویتوقدمقدم
#امام_رضا
#هادےدلھٰا 🕊'
.
دعوا سر سربند یافاطمھۜ بود . .
با بستن سربند طُ آرام شدند !
در جـٰاده عشق خوش سرانجام شدند
از داغ غمت خوشا شھیدانـے کھ
با پھلوۍ تیر خورده گمنام شدند...♥️
چشاتُببندیوازشتشڪرکُنیبگی(:
خُدامنعاشقـتم!
لااللـهالااللـه♥️
نیسٺبهـترازتُپروردگارَم!
#عاشقانہایبرایمعشوق
#شرحدل
.
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
#تلنگرانه
•°~🦋
-عزیزمن..
بعضیوقتهادلیلِاجابتنشدندعاهامون،
گرهخوردنتوکارامون،
کاراییهستکهکردیم!چهحقالناس،چه
حقالله..
بیااستغفارکنیموازاونیکهظلمکردیم
حلالیتبخوایم.
نمیتونی؟یادتنیست؟
براشونمغفرتبخواه،صدقهبده..
خدابخشندهاست؛بخواهُجبرانکن💛
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
⏰͜͡🕊
حاجآقادانشمندمیگفتن↯
یہجوونےاومدپیشمنبدنشمیلرزید؛
شرو؏ڪردبہحرفزدن:
گفتخوابامامزمانرودیدم!
میگفتخواببودمصداۍ آیفونتصویریخونہاومد؛
رفتمجلوۍدردیدمتصویرھیہ سیدھ!!
جوابدادمگفتمشما؟!
گفتمنسیدمهدیام
راهممیدیخونٺ!!؟
گفتمآقاقربونتبرمیہ چندلحظہ
سریعشرو؏ڪردمبہجمعڪردنِ
ماهواره،پاسور،هرچیزےڪہ
ازنظرامامزمانخوبنیست!
رفتمجلوۍآیفوندیدمنیسٺـ💔'
دویدمتوڪوچہ
دیدمآقادارھ میره
همینڪهمیرفٺیہلحظہبرگشت!
اشڪ توچشاشودیدم💔😭'!
میگفت:خدایا...
مندرتڪتڪخونہهاروزدم..
ولےهیچڪسمنوراهمنداد🖤🚶🏾♂ :
🌷¦⇠#شروعڪنبهخودسازی
♥️¦⇠#عشقجانم
•••━━━━━━━━━
استـٰادشُجاعۍمیفرمـودَن؛
شَبیہتَریناِنسـٰانهابِہخُدااونـٰایۍهَستَنکِہ
اَھلتَغافُـلن..
حالاتَغافُـلمیدونۍیَعنۍچۍ؟
یَعنۍگـٰاهۍخودَتروبِہنَفھمیدَنبِزَنۍ
وَبِہجـٰاۍبِگومَـگوچِشمتروبِہروۍاِشتِـباهات
دیگَـرانبِبَندۍ🙂!'
#دوکلومحرفحساب 🖐🏻
"❄️🌨|@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
#پارت61
نگاهی به میز شام کردم. واقعا که همه چیز عالی شده بود.
هم عالی... هم زیادی رمانتیک!
از من همچین سوسول بازی هایی بعید بود واقعا!
خب اول میز شام را میدید. بعدم متعجب میشد و پشت میز مینشست. بعد میپرسید:
_چه کرده خانم خونه! چیشده لیلی؟
بعد من کمی میپیچاندمش و فکرش را درگیر میکردم. و بعد که کلافه شد و گفت:
_ جون من اذیت نکن بگو چیشده؟
بلاخره به او میگفتم!
من بیشتر از او برای شنیدن ذوق داشتم. یعنی عکس العملش چه بود؟ آن هم محمدحسین که عاشق بچه بود!
داشتم وسوسه میشدم همه ی غذاها را بخورم! ای لعنت به این شکم که همیشه همه چیز را خراب میکرد! خودم کم بودم این بچه هم اضافه شد!
یک ساعت گذشت و خبری از محمدحسین نشد!
دست زیر چانه خیره به ساعت کم کم داشت خوابم میبرد!
نیم ساعت دگر گذشت و باز هم از محمد حسین خبری نشد!
بدقول! فورا شماره اش را گرفتم. منتظر بودم جواب دهد تا به رگبار عصبانیت ببندمش.
اما جواب نداد.
سعی کردم ارامشم را حفظ کنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_اشکال نداره لیلی یکم دیگه منتظر بمون حتما میاد!
خمیازه پشت خمیازه!
انگار قصد امدن نداشت.
شمع هارا فوت کردم.
چیزی خوردمو بعد جمع کردن میز به سمت اتاق رفتم.
و در اخر هم با چهره ای درهم و لبو لوچه اویزان و دلی که تمام ذوقش پوچ شده بود به خواب فرو رفتم!
با صدای زنگ موبایل فورا از جا بلند شدم به امید اینکه محمدحسین امده باشد ولی انگار نه!
همچنان من بودم و تنهایی...
موبایل را برداشتم و باز شماره اش را گرفتم.
خاموش!
محمدحسین که انقدر بی ملاحظه نبود! با خود نمیگوید من تنها در خانه از نگرانی دق کنم؟
هوووف اخر همین دلشوره ها بلایی سر این بچه میاورد...
سعی کردم خود را با چیزهایی سرگرم کنم که نبود محمدحسین و نگرانی از سرم بیفتد...
ولی مگر میشد؟
من بودم و فکر او و هزار جور فکروخیال..
فکرو خیال...
#پارت62
یک روز گذشت و باز خبری از محمد حسین نشد! نه تنها محمد حسین بلکه مصطفی هم برنگشته بود!
چیزی در وجودم در حال خوردن جانم بود. دلشوره مثل خوره از وجودم بالا پایین میرفت.
ارام و قرار نداشتم. خانه را ۱۰۰ بار با قدم هایم متر کردم.
کنار پنجره مینشستمو چشم های منتظرم را به خیابان میدوختم.
حال گنگی داشتم... بی خبری... بی خبری بدترین حس دنیا بود!
نگاهی به ساعت کردم! ساعت ۱ شب بود و من همچنان بیدار و سرگردان.
صدایی از راهرو به گوشم خورد. به سرعت چادر سفیدم را سرم کردم و در را باز کردم. به پایین نگاه کردم.
پوتین های اقا مصطفی جلوی در بود!
امیدی در دلم نشست. شاید خبری از محمدحسین داشته باشد!
به سرعت به پایین دویدم و دستم را روی زنگ در گذاشتم.
در که باز شد با چهره ی ناراحت نرگس مواجه شدم. مرا که دید لبخندی به لب نشاند و گفت:
_سلام لیلی جون. چیشده؟
_سلام.اقا مصطفی برگشته. میخوام ببینم خبری از محمدحسین نداره؟
همینطور نگاهم میکرد. کمی مکث کرد و بعد خواست حرفی بزند که مصطفی جلو امد. همانطور که سرش پایین بود گفت:
_سلام لیلی خانم. بفرمایید تو.
_سلام. خسته نباشید. نه من، من فقط میخوام بدونم خبری از محمدحسین ندارید؟
چیزی نمیگفت و فقط به زمین خیره شده بود!
چرا این ها اینطور رفتار میکردند؟ کم کم ترسی به جانم افتاد.
_اقا مصطفی با شمام چرا چیزی نمیگید؟
انگاری بغضی در نگاهش نشست. با صدایی که میلرزید گفت
_شما تشریف بیارید تو. من همه چیو براتون میگم که...
نرگس فورا پرید وسط حرفش و گفت:
_چی میگی مصطفی؟
رو به من ادامه داد:
_لیلی چیزی نشده که. اقا محمدحسین زود برمیگرده. یه کاری براش پیش اومده نتونست با مصطفی بیاد!
نگاه نگرانم را به نرگس دوختم و با بغضی که در صدایم نشسته بود گفتم:
_چی داری میگی نرگس؟ مگه بچه گول میزنی؟
رو به مصطفی گفتم:
_باشه میام تو همه چیو برام بگید.
روی مبل نشستم. مصطفی و نرگس هم روبه رویم نشستند.
نرگس با اظطراب نگاهم میکرد.
چشمانم از شدت نگرانی پر از اشک شده بودند و دست هایم از شدت ترس یخ زده بودند.
ترس داشتم از شنیدن حرفی که مصطفی برایش مقدمه چینی میکرد.
_عملیات ما شکست خورد. یه جاسوس بینمون همه چیزو لو داده بود. خیلیا زخمی شدن. سه نفرم شهید شدن... اما، اما محمدحسین...
به اینجای حرفش که رسید اشک هایش امانش را بریدند. دست به صورت گرفت و مدام سعی میکرد بغضش را قورت دهد.
اشک هایی که در چشمانم حلقه زده بودند روی گونه نشستند. با صدایی که از ته چاه درمیامد و میلرزید گفتم:
_اقا مصطفی محمدحسین چی؟
سرش را بالا اورد و با آن چشم های خسته و پر اشکش گفت:
_نمیدونم... محمدحسین غیب شده... نیست! هیچکس ندیدتش! نه جنازه ای نه چیزی... هر کاری کردیم تا پیداش کنیم ولی نیست محمد نیست... نیست...
خیره به روبه رویم ماندم. شوکه شده بودم. او چه میگفت؟
چه میگفت؟
همانطور که خشکم زده بود ارام گفتم:
_محمد من نیست؟
دیگر صدایش را نمیشنیدم. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. دست هایم از شدت یخ زدگی سر شده بود.
چیزی نمیدیدم چیزی نمیشنیدم.
فقط با صدای بلندی سعی میکردم نفس بکشم.
محمد من؟ جان من؟
نرگس به سمتم دوید و همانطور که سعی میکرد مرا به خودم بیاورد مدام میگفت:
_مصطفی گفتم نباید بهش بگی ... لیلی ببین منو... به فکر اون بچه باش... نفس عمیق بکش... لیلی صدامو میشنوی؟ لیلی باتوام...
از جا بلند شدم، چرا نمیتوانستم فریاد بزنم؟ چرا بر سرم نمیزدم؟ چرا جیغ نمیزدم!؟ چرا این اشکها بی صدا پایین میامدند؟
چادرم را روی سرم درست کردمو سعی کردم به سمت در بروم.
همین که دستم روی دستگیره در رفت همه چیز جلوی چشمم سیاه شد و روی زمین افتادم...
تنها زیرلب زمزمه میکردم:
_محمد... محمد حسین..
ادامه دارد...
#پارت63
دو روز بعد که همه از این موضوع با خبر شدند همه چیز بهم ریخت و هیچکس حال خوبی نداشت.
علی تا فهمید راهی اهواز شد تا مرا به تهران ببرد.
و اما من، من همچنان خیره بودم به نقطه ای دور که انگار وجود نداشت
نه توان حرف زدن با کسی را داشتم...
نه جان فریاد زدن.
همه چیز در سینه ام جمع شده بود و لحظه به لحظه نفس کشیدن را برایم سخت میکرد.
چشم هایش از جلوی چشم هایم کنار نمیرفت.
اخرین باری که چشمانش را دیدم شوقی در انها نشسته بود!
مدام جمله اش، جمله اش، جمله ی اخرش در گوشم تکرا میشد:
_خیلی دوستت دارم خانم خبرنگار.
کاش بیشتر نگاهش میکردم!
کاش بیشتر با او حرف میزدم!
کاش همان موقع که به او زنگ زدم میگفتم که به زوری پدر میشود!
کاش همه چیز خواب باشد...
اما نه، من امید داشتم، امید داشتم که او زنده است و هر چه زودتر بازمیگردد.
مطمئن بودم. او ادمی نبود که اینگونه مرا تنها بگزارد. مطمئن بودم که بازمیگردد. بخاطر من... بخاطر تو راهیمان...
صدای علی که سعی داشت بغضش را بخورد مرا به خودم اورد:
_بلاخره رسیدیم تهران. میریم خونه ی عباس اقا. همه اونجان. منتظر تو...
حتی حال این را نداشتم که به سمتش برگردمو نگاهش کنم.
دوباره با قاطعیت تمام گفت:
_لیلی ببین منو!
با بیحالی نگاه خسته ام را از پنجره گرفته و به او دوختم.
_لیلی حق نداری خودتو اذیت کنی! الان تو تنها نیستی، دونفری، نکنه برا خوشگل دایی اتفاقی بیفته...
فقط نگاهش کردم. هر چه میگذشت بغض نگاه من بیشتر میشد.
و بلاخره بغض او هم ترکید و همانطور که اشک میریخت فریاد زد:
_لیلییی! جون علی اینجوری نکن! جون علی یه چیزی بگو! فداتشم من اخه اینطوری داغون میشی!
با دیدن اشک های علی ناخواسته اشک های من هم سرازیر شدند.
چه میگفتم؟ چه داشتم برای گفتن؟
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و فقط چشم هایم را بستم..
در که باز شد زینب جلوی در با چشم هایی قرمز و پف کرده از گریه ظاهر شد. مرا که دید انگار بغضش ترکید. مرا به اغوش کشید و با صدای بلندی گریه میکرد.
مامان، مرجان، شیدا، عباس اقا... هر که مرا میدید انگار داغ دلش تازه میشد
یاد محمدحسین تازه میشد...
خانه بوی ماتم گرفته بود.
هرکس گوشه ای نشسته بود وگریه میکرد. و اما از همه بدتر میتوانست حال خاله مریم باشد که سخت به محمدحسین وابسته بود...
داخل اتاقی که خاله مریم انجا بود شدم. گوشه ای نشسته بود و فقط اشک میریخت. مرا که دید از جا بلند شد. به سمتم امد. چشم های پر اشکش را به چشم های خسته ام دوخت و مرا به اغوش کشید. با هق هق گریه اش حرف میزد:
_الهی بمیرم برات. من چجوری نبود محمد و تحمل کنم. بچم تازه داشت بابا میشد... ای خدا این چه بلایی بود سرمون اومد.
از آغوش خاله بیرون امدم. به سمت حیاط دویدم و وسط حیاط ایستادم. همه متعجب نگاهم میکردند.
با صدای بلندی گفتم:
_چتونه شماهااا؟ هیچی نشده محمد منو کردین تو گور؟ کی گفته محمدحسین مرده؟
همه به حیاط امدند و خیره به من ماندند.
_تمومش کنید این گریه و تو سر زدنارو!
واس چی لباس مشکی تنتون کردین؟
لابد میخواید فردا واسش مراسمم بگیرین؟
با صدایی که میلرزید از بغض ارام گفتم:
_محمدحسین زندست! من مطمئنم که اون برمیگرده... اون برمیگرده...
من زیاد اینجا نمیمونم... برمیگردم اهواز. توی خونه ی خودم. منتظر میمونم تا برگرده...
ادامه دارد...
#پارت64
دو هفته ای آنجا ماندم و بعد تصمیم گرفتم به اهواز برگردم.
همچنان مخالفت های خانواده مغزم را اره میکرد. صدای مامان همینطور در گوشم بود:
_ای خدا منو بکش از دست این دختر! رسوووول تو یه چیزی بهش بگو.
_بسه دیگه طوبا.
به سمت من امد و با ارامشی که همیشه در چهره داشت گفت:
_هر جور خودت راحتی. ولی اگه اینجا بمونی برات بهتره لیلی...
_نمیتونم بابا... میخوام تو خونه ی خودم باشم.
_باشه... ولی، ولی من نوه مو سالم و تپل مپل میخوام. فهمیدی؟
در اوج خستگی لبخندی زدم و گفتم:
_چشم...فقط به علی چیزی نگید. میشناسینش که بفهمه نمیزاره برم.
خودم فردا صبح با اتوبوسا میرم.
همانطور که به سمت اتاق میرفت گفت:
_مگه من مردم که تو با اتوبوسا بری. فردا صبح زود خودم میبرمت.
چادر سرم کردمو رفتم تا سری به خاله مریم که اصلا حال خوبی نداشت بزنم
و اما خانم جون برعکس همه، مانند من به برگشتن محمدحسین امید داشت.
در حال گفتن سفارشات بارداری بود و زینب هم مینوشت:
_بنویس گل محمدی حتما تو خوروشت استفاده شه... اها دمنوش گیاهی با...
بعد تمام شدن سفارشات رو به زینب گفت:
_دستت دردنکنه... پاشو برو ببین حال مامانت بهتره یانه.
زینب که رفت روبه من لبخندی زد. دست هایش را باز کرد و گفت:
_بیا مادر...
خود به اغوشش رساندم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. بی صدا اشک میریختم و هیچ نمیگفتم...
_نبینم به خودت سخت بگزرونی... تو باید یادگاری محمد و سالم بدنیا بیاری.
میگزره این سختیا... محمد برمیگرده...
تو فقط به فکر بچت باش... قربونت برم محمدحسین اینجوری نمیزاره بره...
در خانه حس خفگی بهم دست میداد.
به حیاط رفتم و روی تخت نشستم.
لحظه ای گذشت..
امیر حسین امد و کنارم نشست. نگاهش کردم. لبخندی زدم و گفتم:
_نیلوفر خوبه؟
هنگ نگاهم کرد و گفت:
_خوبه. شما خوبی؟ خوشگل عمو خوبه؟
_ما خوبیم. بیینم تو چته؟ چرا بغض کردی؟
مکثی کرد. دستی به ته ریشش کشید و با اخم های در هم رفته اش کلافه گفت:
_لیلی چرا میریزی تو خودت؟
_چیو میریزم تو خودم؟ مگه اتفاقی افتاده؟ ببین منو امیر حسین داداشت برمیگرده... بخدا برمیگرده!
بغضش را قورت داد و گفت:
_میدونم...
_پس تو دیگه اینطوری نباش. به مامان و بابا دلگرمی بده. ارومشون کن.
_نرو اهواز... اینجا بمون حداقل ما حواسمون بهت باشه.
_نمیتونم. باید برگردم خونه ی خودم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
_پس اگه چیزی خواستی فقط یه زنگ بهم بزن. باشه؟
لبخندی زدمو گفتم:
_باشه...
#پارت65
روز ها یکی پس از دیگری میگذشت...
روز شماری میکردم برای امدنش، امدن کسی که بی شک میتوانست شبیه به محمدحسین باشد.
کسی که شاید کنی از دلتنگی هایم میکاست...
پسرم مثل پدرش حتما مرد شجاعی میشد، همانقدر دوست داشتنی، همانقدر دلسوز و مهربان، همانقدر با غیرت، و همانقدر عاشق...
این روز ها حرف محمدحسین مدام برایم یاداوری میشد:
_پسر باشه که اگه یه روز من نبودم بشه مرد خونه و مامانش.
انگار از عاقبتش خبر داشت...
یک ماه، دوماه، سه ماه، چهار ماه و بلاخره نه ماه گذشت و خبری از محمد حسین نشد...
در این مدت چه سختی ها که نکشیده بودم...
از درد های عجیبی که هر شب به جانم می افتاد گرفته تاااا دزدی از خانه...
گاهی تحملم به سر میرسید و دلم می خواست هم خودم و هم این بچه را از بین ببرم و بعد کلی با خودم دعوا میکردم که این چه فکری بود از سرم رد شد؟
من بودم و خاطراتی که در هر گوشه و کنار خانه شاهد ان ها بودم...
کاش محمد کنارم بود... کاش کنارم بود و لحظه به لحظه باهم بزرگ شدن پسرمان را میدیدیم...
انقدر دلتنگش شده بودم که گاهی لباسش را در بغل میگرفتم و میبوییدم و اشک میریختم.
انقدر دلتنگش شده بودم که گهگداری در خیالم اورا میدیدم... با همان جذبه... با همان لبخند همیشگی...
کارم شده بود دعا کردن و نماز خواندن...
ذکر امن یجیب خود به خود در زبانم میچرخید، از بس که گفته بودمش!
من میدانستم، چه فردا چه یک هفته چه چند سال دیگر، زمانش مهم نبود، مطمئن بودم که او می اید.
یا خودش، یا شاید..
_لیلی، فدات بشم من اخه همین روزاس که زایمان کنی، پاشو بیا تهران. اینجا پیش خودم خیالم راحت باشه. انقدر لج نکن!
_مامانم چه لج کردنی؟ چشم هنوز سه هفته مونده، هفته ی اخر میام تهران. خوبه؟
_چی بگم مادر. اینجا همه ی فکرم پیش توعه.
_دیگه نگران من نباش مامان جان. اینجا نرگس و اقا مصطفی حسابی هوامو دارن.
_باشه عزیزم. کاری نداری؟
تلفن را کنار گذاشتم و مشغول خوردن میوه شدم.
خودم را که میدیدم خنده ام میگرفت. حسابی گرد و قلمبه شده بودم.
سنگین شده بودم. انگار پسرم حسابی تپل بود.
عکس محمدحسین را جلویم گذاشته بودم. میوه میخوردم و با او حرف میزدم:
_پسرت هم زیادی شکموعه هم خیلی قوی! بعضی وقتا از سیر کردنش خسته میشم. مثل خودت بزن بهادریه! انقدر لگد میزنه ک نگو و نپرس!
باز بغضی در دلم نشست. به چشم های طوسیش خیره شدم و اشک هایم ناخواسته سرازیر شدند.
هنوز هم این چشم ها همه ی ارامش من بودند. با صدای لرزان و ارامی گفتم:
_پس کی برمیگردی پیشمون عزیز دلم؟
خسته شدم...
بخدا خسته شدم...
ادامه دارد...
#پارت66
از خواب که بیدار شدم اصلا حال خوبی نداشتم.
گاهی درد، گاهی اضطراب و دلشوره...
نمیدانم چه مرگم بود.
حس خفگی امانم را بریده بود. نمیتوانستم در خانه بمانم. جانم به لبم رسیده بود.
بغضی به گلویم چنگ میزد و قصد رهایی نداشت. دوست داشتم کنار مامان باشم و یک دل سیر در آغوشش زار بزنم.
نمیتوانستم در خانه بمانم. چادر سرم کردم و به بهانه ی خرید میوه از خانه بیرون زدم.
در پیاده رو به سختی راه میرفتم و با خود حرف میزدم:
_لیلی چته؟ به خودت بیا... چرا همه چیو باختی! هنوز زوده واس کم اوردن... پسرت، پسرت همین روزاس که بیاد تو بغلت. به امید اونم که شده باید خوب زندگی کنی...
دگر توان راه رفتن نداشتم. با کیسه ای از سیب و خیار و گوجه راهی خانه شدم.
به سختی پله هارا بالا رفتم. جلوی در که رسیدم با چیزی مواجه شدم که حسابی شوکه ام کرد.
بهت زده خیره به در ماندم.
نه! انگار خواب بودم.
من، من خواب بودم...
پوتین های مردانه ای جلوی در بودند.
محمدحسین؟
ناخوداگاه اشک هایم سرازیر شدند. ضربان قلبم تند شده بود و نفس هایم بسیار بلند. نفس عمیقی کشیدم. اشک هایم را پاک کردم و به سمت در رفتم.
دستم را روی دستگیره در گذاشتم. دست هایم میلرزید.
با فکر کردن به اینکه محمدحسین داخل خانه است قلبم از جا درمیامد.
در را باز کردم و داخل شدم.
ارام ارام جلو میرفتم.
آخ صدایش، صدای سلام نمازش میامد...
شاید، شاید باز داشتم خیال میدیدم؟
چرا نمیتوانستم باور کنم؟
وسط خانه ایستاده بودم و خیره به اتاقی که او داخلش در حال نماز خواندن بود. سلام نمازش را که داد از جا بلند شد. از اتاق بیرون امد و تا با من مواجه شد. همانطور خیره به من ماند. یعنی خیره به ما ماند.
آخ، چشم هایش.، ارزوی دیدن دوباره این چشم هارا داشتم...
هر دو در هر حالتی که بودیم خشکمان زده بود.
اخم هایش درهم رفت. چشم هایش پر از اشک شد و دستش را جلوی صورتش گذاشت تا من اشک هایش را نبینم.
خواستم به سمتش بروم که ناگهان درد عجیبی به جانم افتاد. این با دردای همیشگیم فرق داشت. پاهایم سست شد و روی زمین نشستم. متوجه حالم که شد به سرعت به سمتم دوید. دستم را در دستش فشرد گفت:
_چیشد لیلی؟ خوبی؟
هر چه میگذشت دردم بیشتر میشد. انگار این پسر زیادی عجله داشت...
_محمدحسین وقتشهههه...
_یاااحسین، باورم نمیشه...
ادامه دارد...
#پارت66
ارام ارام چشم هایم را باز کردم. ابتدا سقف سفیدی جلوی دیدم بود.
نه بی هوش بودم نه هوشیار. انگار در جایی معلق بودم.
دوباره چشم هایم را بستم.
_ای خداااا! چقدر تپل پسر من. بسه دیگه بابایی چشماتو باز کن ببینم شبیه منی یا مامانت؟
مردمک چشم هایم به سمت صدایی که میشنیدم چرخید.
با دیدن محمدحسین و نوزادی که در بغلش بود انگار دلم ارام گرفت.
تازه متوجه زخم های روی صورت محمد شدم. تمام گردنش جای خراش تیزی بود.
چه کشیده این مرد؟
وقتی که دید به هوش امدم دست از قربان صدقه رفتن بچه برداشت و به سمتم امد. کنارم روی تخت نشست.
هنوز باورم نمیشد او خود محمد است!
همچنان در شوک بودم.
باز چشم هایم پر از اشک شد. خیره به چشم هایش مانده بودم. بچه را به سمتم گرفت و گفت:
_پسرمون خیلی گشنشه!
بچه را از دستش گرفتم. چقدر زیبا بود. چقدر شبیه محمد بود. چه لپ های خوردنی داشت.
سرم پایین بود تا محمدحسین اشک هایم را نبیند. نمیدانم چرا این همه حرف داشتم و هیچکدام را نمیتوانستم به زبان بیاورم.
با همان لحن قشنگش گفت:
_لیلی خانم. میدونم از دستم ناراحتی! میشه نگاهم کنی؟
سرم را بالا نیاوردم و حرفی نزدم.
دوباره گفت:
_میدونم چقدر بهتون سخت گذشته ولی بخدا همه ی فکر و ذکرم پیش تو بود. نمیتونستم برگردم. دست من نبود!
به قران، به جون پسرمون پام گیر بود.
اصلا بیا بزن تو گوشم! سرم داد بزن. هر چی که میخوای بارم کن.
حقمه...
حقمه چون مجبور شدم تنهاتون بزارم.
حقمه چون...
کم کم صدایش از بغض میلرزید.
سرم را بالا اوردم و با چشم های پر اشکم نگاهش کردم.
سرش پایین بود. سعی در پنهان کردن بغضش را داشت. دستم را به ارامی روی دستش گذاشتم و ارام گفتم:
_برای چی عذرخواهی میکنی؟ برای چی شرمنده ای؟ من خودم این زندگیو انتخاب کردم. انتخاب کردم تو بدترین شرایط کنارت باشم. حتی اگه نباشی...
ما انتخاب کردیم برای ارزشامون سختی بکشیم. غیر از اینه؟
الان هیچی برام مهم نیست. فقط تو و پسرمون مهمین.
از ان حالو هوا بیرون امدم. خندیدم و گفتم:
_ محمد حسین خیلی شبیه توعه! خیلی...
_خب این بده یا خوب؟
_معلومه خب! شبیه مامانش که بود خوشگلتر میشد. ولی خب قابل تحمله!
خندید و گفت:
_حس عجیبیه! بعد یه مدت برگردی بیینی یه بچه وارد زندگیت شده! اون روز که بهم زنگ زدی واس همین خوشحال بودی نه؟
اره ای گفتم و سرم را پایین انداختم.
_خیلی سخت گذشت؟
نگاه عمیقی در چشم های خسته اش کردم و گفتم:
_به تو سخت تر گذشته! کیا این بلارو سرت اوردن؟ چیکار کردن باهات؟ این زخما چیه روی صورتت؟
خندید و گفت:
_یه یادگاری از مبارزه!
تو عملیات تیر خوردم. تیر به بازوم برخورد کرد. زخمم خیلی عمیق بود. انقدر ازم خون رفت که بیهوش شدم! از شانس بدم افتادم دست کسایی که انگار هدفشون گیر انداختن منو شکنجه دادنم بود...
با نگرانی پرسیدم:
_خیلی اذیتت کردن؟
_نه!
اصلا ولش کن الان دیگه این چیزا مهم نیست... میخوام یه دل سیر نگاتون کنم فقط! اونجا هر ضربه ای که میخوردم تو از جلوی چشمام رد میشدی لیلی...
ادامه دارد...