eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
14.8هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
421 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ٠
1_27487000.mp3
10.1M
۴۰ اگه مهرورزی، بدون توقّعِ جبران رو یاد بگیری؛❤️ یعنی؛ بزرگ شدی.... اونوقت آدمای بیشتری میتونن سر سفره ی محبّتت بشینن ...😊 @zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
1_27488640.mp3
10.01M
۴۱ محبت بی قید و شرط و بدون چشم داشت؛ در روح شما، وسعت ایجاد میکنه😊. اینجوری محبت های کوچولوی دیگران هم، خیلی بهتون میچسبه. @zoje_beheshti
محبت درمانی ١👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/9050 محبت درمانی ٢👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/9275 محبت درمانی ٣ https://eitaa.com/zoje_beheshti/9400 محبت درمانی ٤ https://eitaa.com/zoje_beheshti/9869 محبت درمانی ٥ https://eitaa.com/zoje_beheshti/10031 محبت درمانی ٦ https://eitaa.com/zoje_beheshti/10192 محبت درمانی ٧ https://eitaa.com/zoje_beheshti/10397 محبت درمانی ٨ https://eitaa.com/zoje_beheshti/10546 محبت درمانی ٩ https://eitaa.com/zoje_beheshti/10608 محبت درمانی ١٠ https://eitaa.com/zoje_beheshti/10741 محبت درمانی ۱۱ https://eitaa.com/zoje_beheshti/11179 محبت درمانی ۱۲ https://eitaa.com/zoje_beheshti/11497 محبت درمانی ۱۳ https://eitaa.com/zoje_beheshti/11857 محبت درمانی ۱۴ https://eitaa.com/zoje_beheshti/11982 محبت درمانی ۱۵ https://eitaa.com/zoje_beheshti/12084 محبت درمانی ۱۶ https://eitaa.com/zoje_beheshti/12161 محبت درمانی ۱۷ https://eitaa.com/zoje_beheshti/12396 محبت درمانی ۱۸ https://eitaa.com/zoje_beheshti/12465 محبت درمانی ۱۹ https://eitaa.com/zoje_beheshti/12555 محبت درمانی ۲۰ https://eitaa.com/zoje_beheshti/12601 محبت درمانی ۲۱ https://eitaa.com/zoje_beheshti/12678 محبت درمانی ۲۲ https://eitaa.com/zoje_beheshti/12922 محبت درمانی ۲۳ https://eitaa.com/zoje_beheshti/13153 محبت درمانی ۲۴ https://eitaa.com/zoje_beheshti/13232 محبت درمانی ۲۵ https://eitaa.com/zoje_beheshti/13233 محبت درمانی ۲۶ https://eitaa.com/zoje_beheshti/13313 محبت درمانی ۲۷ https://eitaa.com/zoje_beheshti/13358 محبت درمانی ۲۸ https://eitaa.com/zoje_beheshti/13413 محبت درمانی ۲۹ https://eitaa.com/zoje_beheshti/13420 محبت درمانی ۳۰ https://eitaa.com/zoje_beheshti/13466 محبت درمانی ۳۱ https://eitaa.com/zoje_beheshti/13467 محبت درمانی 32 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13591 محبت درمانی 33 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13592 محبت درمانی 34 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13719 محبت درمانی 35 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13720 محبت درمانی 36 https://eitaa.com/zoje_beheshti/14129 محبت درمانی 37 https://eitaa.com/zoje_beheshti/14061 محبت درمانی 38 https://eitaa.com/zoje_beheshti/14125 محبت درمانی 39 https://eitaa.com/zoje_beheshti/14272 محبت درمانی 40 https://eitaa.com/zoje_beheshti/14408 محبت درمانی 41 https://eitaa.com/zoje_beheshti/14409
4_373498220145279059.mp3
1.23M
چه طور جلوی بد دهنی همسرم را بگیرم؟ دهنوی ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
4_373498220145279058.mp3
2.57M
در مقابل فحاشی های همسرم چه رفتار داشته باشم؟ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 💖زوجهای بهشتی💖
سوال همسرم۳۰ خودم ۲۵مدت ازدواج 5سال تعدادفرزند 1نحوه آشنایی معرفی مستقل زندگی میکنیم مشکل بعدابه وجوداومده بددهنی وفحاشی همسرم باردارم وبچم دختره میترسم یادبگیره بعضی وقتا جواب میدم که کتک میزنه ومن دیگه هیچی نمیگم بیکارشد وشروع کرد به بددهنی وکتک زدن یه عمو هم داره همینطوریه تایه سال پیش همه چیز خوب بود من یه بارازایشون بددهنی وکتک ندیدم ولی همین که بیکارشد شروع کرد الانم تقی به توقی میخوره فحاشی میکنه ومن برام خیلی سخته آخه توخانواده من ازاین چیزا حتی به شوخیشم نبوده گاهی سیگار وقلیون سیگارش اززمان بیکاری شروع شد میدونه ناراحت میشم بعضی وقتامیگه عادت کن بعضی وقتا میخوادنازموبکشه میگه نمک زندگیه راهکار بدین لطفا برای مقابله با بدهنی و فحاشی ایشان سرکارخانم سلام خدمت شما فرمودین که همسرتون بددهنی میکنه واز وقتی بیکار شدن این مشکل تشدید شده یکی از مشکلات برخی از همسران بی احترامی همسران به یکدیگر است . در این گونه موارد همسر باید با صبر و حوصله این مشکل را ریشه یابی کرده و در صدد رفع آن برآید . اما نکته اولیه صبر و تحمل و حفظ زندگی زناشویی و حریم خانواده است . در برخي روايات آمده است كه عذاب قبر از سه دسته از زنان بر داشته شده و آنان با حضرت فاطمه سلام الله عليها محشور مي شوند. يك دسته از آنان كساني هستند كه در برابر بد اخلاقي شوهران شان از خود صبر و بردباري نشان مي دهند. در پايان اين حديث آمده است: يُعْطِي اللَّهُ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ ثَوَابَ أَلْفِ شَهِيدٍ وَ يَكْتُبُ لِكُلِّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ عِبَادَةَ سَنَةٍ يعني خداوند به هر يك از اين سه گروه از زنان به خاطر صبر و بردباري ثواب هزار شهيد را مي دهد، و براي هر يك از آنان ثواب يك سال عبادت در نامه عمل شان نوشته مي شود. در حديث ديگري از پيامبر اكرم(ص) آمده است. هر مردي بر بد اخلاقي زنش صبر و بردباري از خود نشان دهد، خداوند پاداشي را كه به حضرت داود - يا حضرت ايوب - عليهما السلام به خاطر تحمل بلاها داده است به آن مرد مي دهد. و اگر زني بد اخلاقي شوهرش را تحمل كند و صبور باشد خداوند به او ثواب و پاداشي را كه به جناب آسيه يعني يكي از چهار زن برتر بهشتي داده است، عنايت مي كند . تذكر دو نكته: اين همه ثواب ها و پاداش ها كه خداوند به فضل و كرمش به زن يا شوهر مي دهد در صورتي است كه از جهت عقايد و ايمان و انجام واجبات و ترك گناهان وظايف خود را انجام دهند. ساختن خانه و كاخ مجلل كاري سخت است، زماني زيادي نياز دارد، ولي با بنزين و يا مواد منفجره به راحتي در مدت چند دقيقه مي توان را از بين برد، گناهان و ترك واجبات همان مواد منفجره يا بنزيني است كه كاخ مجلل پاداش ها و ثواب ها را از بين مي برند. پس بايد از آن ثواب هاي عظيم خوب مراقبت كرد. ‌حضرت محمد(ص‌) فرمود: هیچ‌ مومنی‌ نیست‌ مگر آن‌ که‌ همنشینی‌ دارد که‌ او را آزار می‌ دهد. با توجه‌ به‌ این‌ احادیث‌ و اجر و پاداشی‌ که‌ برای‌ صابران‌ به‌ویژه‌ صبر بر اذیت‌ همسر وجود داره، شما با صبر و تحمل‌ و به‌ کار گرفتن ‌روش‌های‌ مناسب‌ سعی‌ در اصلاح‌ وضعیت‌ موجود داشته‌ باش 1.سعی‌ کن همواره‌ در منزل‌ و در برابر شوهر ،‌ نکات‌ مثبت ‌همسرتان‌ را یادآوری کنید. این‌ کار باعث میشه نقاط‌ مثبت‌ در همسرت تقویت‌ بشه. 2.پذیرفتن‌ ریاست‌ شوهر در خانه‌ کار بدی‌ نیست‌ و پذیرفتن‌ ریاست ‌ایشان‌ در خانه‌ ضرری‌ نداره و از نظر روانی‌ ایشان‌ را تامین‌ میکنه و آرامش‌ را به‌خانه‌ باز میگردانه. 3.کارهای‌ بدش رو به‌ خوبی‌ پاسخ‌ بده؛اگه انسان‌ حرف‌ زشت‌ زد،شما ذکر خدا بگو و عکس‌ العمل‌ نشان‌ نده 4.از زندگی‌ خودت برای‌ اطرافیان‌ چیزی‌ نگو و حرف دلت رو فقط برای‌ خدا بگو و با گفتگوی‌ با خداوند، دل‌ خودت رو آرام‌ کن. 5.محیط‌ زندگی‌ رو طوری بساز که‌ رغبت‌ همسرت برای‌ گفتگو با شما بیشتر بشه.و تا جایی که امکان داره از تشنجات‌ و بگو مگوها دوری‌ کن، هرچند حق‌ با شما باشه زمانی که عصبانی هست چیزی نگو یا محل رو ترک کن به رفتارهای درست همسرت هر چند ناچیز و اندک باشه توجه و احساس خوب خودت رو در مورد رفتارهاش بیان کن. هرگز مقابله به مثل نکن و به بددهنی های همسرت پاسخ نده. چونکه این رفتار موجب تشدید رفتار همسرت میشه. زمانی که همسرت در وضعیت روحی مناسبی قرار داره،درباره تاثیرات منفی بددهنی بر احساس و رفتار شما و زندگی مشترکتون صحبت کن. در صورتی که همسرت دوستان ناباب و بد دهنی داره،سعی کن ارتباط همسرت رو با اونا به روش های مختلف و با تدبیر و تامل، کمتر و در نهایت قطع کنی و همزمان ارتباط خودت رو با بستگان و دوستانی که رفتارهای مناسب وبهتری دارند، افزایش بدی. به خودت مسلط باش.خیلی از جر و بحث ها و مشکلات بین زوجین، به دلیل تسلط نداشتن اونا بر هیجانات به وجود امده رو به این کار میاورن بخصوص در اقایان اگر مشکلی داشته باشن بعضا نارا
حتی خودشون رو با ناسزا گفتن نشان میدهند انشاءالله دعا کنید که همسرتون کار مناسب پیدا کنه ومتوسل به ائمه معصومین علیهم السلام بشید خودشون فرجی کنند قبل از خواب سوره واقعه رو بخوانید ونگران نباشید که انشاءالله با توکل وصبر همه مشکلات حل میشوند .موفق باشید
رمان چشم هایم در آن تاریکی دودو می زد. یک لحظه چهره آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند. اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا! فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیج می رفت و احساس خواب آلودگی می کردم. یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان، خانم دارابی، و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: «اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی.» آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: «شما که حامله اید!» یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم: «یا امام زمان!» خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.» با ناراحتی گفتم: «بچه چهارمم هنوز شش ماهه است.»
دکتر دستم را گرفت و گفت: «نباید به این زودی حامله می شدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.» گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم.» دکتر خندید و گفت: «خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملاً صحیح و دقیق است.» نمی دانستم چه کار کنم. کجا باید می رفتم. دردم را به کی می گفتم. چطور می توانستم با این همه بچه قد و نیم قد دوباره دوره حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم. خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری ام داد. او برایم حرف می زد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و های های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا می بینی. می دانی در این شهر تنها و غریبم.
با این بی کسی چطور می توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره ای برسان. برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی می خواستم بچه ها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری ام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچه سالم بهت بده.» با ناراحتی بچه ها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس ها را باز کردم. پیراهن حاملگی ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه اش کردم. گریه می کردم و با خودم می گفتم: «تا این پیراهن هست، من حامله می شوم. پاره اش می کنم تا خلاص شوم.» بچه ها که نمی دانستند چه کار می کنم، هاج و واج نگاهم می کردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم. خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد.
از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه سالمی نداشتند. حرف های خانم دارابی آرامم می کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: «گناه دارد این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.» چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام را که دید، گفت: «این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان، درد بی درمان نداده، نعمت داده. باید شکرانه اش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، می خواهیم جشن بگیریم.» خودش لباس بچه ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: «تو هم حاضر شو. می خواهیم برویم بازار.» اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچ وقت دست بچه هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار. هر چند بی حوصله بودم، اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند، راضی بودم. رفتیم بازار مظفریه همدان.
برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود بچه ها. هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت: «کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند. می خواهیم جشن بگیریم.» آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: «این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم. دیگر تمام شد.» لب گزیدم که یعنی کمی آرام تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید، با این حال خجالت می کشیدم. وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد. فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم.