هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴فوری
حمله اعضای حزب منحله کومله
به پاسگاه مرزی
۱۱ تن از عزیزان مرزبانمون شهید شدن 😭😭
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم هواتو کرده آقا جان منو بطلب
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسم_رب_الرضا_علیه_السلام
بطلب آقا
بیادتم آقای خاص😍😍
سلطان سلام 🌹
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
رمان
#سرنوشت
#قسمت_سوم
سمت سامان غلتیدم و مامان در اتاق رو نیمه باز گذاشت و گفت در اتاق ما هم بازه کاری داشتی صدام کنی میام.
منم که حالم سر جاش اومده بود و خوشحال بودم اون اتفاق شوم همش خواب بوده سر به سرش گذاشتم و گفتم در اتاقتون رو ببند که سروصداتون بیاد
.مامان دستشو تکون داد که معنیش این بود همیشه "خاک بر سر بی حیات کنن"چون من همیشه کارم بود دست انداختن این دوتا.
گاهی آه میکشید و میگفت"ای مادر دیگه از من و بابات این حرفها گذشته "
منم با شیطنت میخندیدم و میگفتم"عجب میخوری لب و دهنتم پاک میکنی،راست راسی بابامو بی منت میکنی"
اونوقت بود که هرچی دم دستش بود سمتم نشونه میگرفت و بدوبیراه عالم رو نثارم میکرد که "بی حیای بیشرم خجالت بکش"
کافی بود بدبخت حمام بره.کافی بود تنها توی خونه باشن و چون زانوش درد میکرد و آروم راه میرفت دیر به آیفون برسه و دیر درو باز کنه.
میدونست حسابی سر به سرش میذارم و کلافه اش میکنم.
البته تنها من نبودم که بهش تیکه مینداختم همه خواهربرادرام یه جورایی منتظر بودن یه حرکت از این دوتا ببینن و حسابی دستشون بندازن و تعبیرشون کنن به لیلی مجنون.
همینه دیگه خاصیت مسن بودنه دیگه.
انگار عشق پیری یه جورایی واسه همه مضحکه ولی یادمون میرفت که این دوتا از بچگی با هم بزرگ شده بودن و در واقع عشقشون عشق بچگی تا پیری بود.
من هیچوقت ندیده بودم قربون صدقه همدیگه برن ولی همیشه تو سختی و خوشی باهم هماهنگ و همراه بودن.
مثل دوتا چشم،اگه یکی غمگین بود محال بود اون یکی شاد باشه.
اگه یکیشون میخندید اون یکی از ته دل شاد میشد.
ازدواج پدر و مادر من فامیلی نبود در واقع همسایه بودن ولی به قول بابام تا قبل از خواستگاری حتی نمیدونست آقاجون دختر دم بخت داره.
گاهی مامان و بابا از خاطرات قدیمشون برامون تعریف میکردن.
به ذهنم فشار میاوردم اون روزها رو تو ذهنم تجسم کنم
حوض خونه آقاجون اتاقهای توی ایوون،
مطبخ گوشه حیاط تا چند سال پیش هم بود.
تا قبل از اینکه خونه داشت خرابه میشد.
وقتی آقاجون و خانجون به فاصله 1 سال به رحمت خدا رفتند داییم که تنها پسرشون بود به قید وصیت آقابزرگ وکیل مال و اموال آقاجونم میشد.
چند سال دلش نمیومد دست به اون خونه بزنه.
چون یادگار زمان بچگیشون بود.
اگر اصرارهای خاله نبود واسه فروش مال و اموال آقاجون که دایی حتی دلش نمیومد زمینهای موروثی آقاجون رو هم بفروشه چه برسه به خونه.
ولی خاله پاشو کرد توی یه کفش که ما خونمون کوچیکه و جهانگیرم عرضه نداره زندگی درست و درمون برام دست و پا کنه.
دایی هم مو به مو همه چیزرو حساب و کتاب کرد و سهم ارث خاله ام رو بهش داد تا خودش موند و مامان من.
چون میدونست با مامان هیچ مشکلی به هم نمیزنه.
خاله خیلی زود زمینها رو به قیمت مفت فروخت و یه مقدارش رو یه خونه خرید تو محله متوسط.
مابقی پولش رو هم داد دست جهانگیر شوهرش تا یه کار و کاسبی خوب راه بندازه ولی از اونجا که جهانگیر آدم عیاش و رفیق بازی بود قسمت اعظم سرمایه رو باد فنا داد و این اواخر اعتیاد دامنگیرش شد که اگر با زرنگی خاله نبود به خاک سیاه نشسته بودن.
مابقی سرمایه رو خاله ازش گرفت و یه زهر چشم اساسی هم ازش گرفت که جرات نداشت جلوی خاله پای منقل و وافور بشینه ولی همه مون میدونستیم تفریحی هم که شده اهلش هست.
مابقی سرمایه رو خاله ام با پولی که از دایی بابت سهم الارثش از خونه آقاجون گرفت دو دهنه مغازه خرید و تا وقتی پسراش کوچیک بودند اجاره داد و از اجاره اون چرخ زندگیشو چرخوند تا حسین و محمد رضا بزرگ شدن و مغازه رو تعمیر کردن و شروع کردن به کسب و کار.
اما مامان و دایی که نه به خاطر طمع فقط به خاطر اینکه نیازی به ارث پدریشون نداشتند دست به زمینها نزدن.
فقط خونه آقاجون داشت خراب میشد و کسی نبود بهش رسیدگی کنه.
در ثانی وقتی خاله فشار آورد که تکلیف خونه آقابزرگ رو معلوم کنید دایی پول نقد نداشت که سهم خاله رو بهش بده بالاجبار با یه بساز و بفروش قرارداد بست سهم خاله رو از آقای مرشدی گرفت و پرداخت و جای اون خونه با صفا و بزرگ رو یه آپارتمان 8 طبقه 24 واحدی گرفت.
بازهم دایی و مامان به جای اینکه همه پول سهمشون از خونه رو بگیرن قرار شد هر کدومشون 2 واحد آپارتمان به نامشون بشه.که توی یکی از اون آپارتمانها الان فهیمه دختر دایی محمد و سعید داداش من زندگی میکنن.
با وجود اینکه دایی قبل از اینکه پول خاله رو بهش بده بهش گفت خودش و مامان چه تصمیمی دارن ولی اون گفت پول منو بدید شما هرکاری دوست دارید بکنید.
ولی یه سفره نون و یه کوزه آب از پی دایی و مامان برداشت که از قصد اینکارو کردید که شما سرمایه تون سر به فلک بزنه و من همون بدبختی باشم که بودم.
علت حسادتهای خاله به مامان هم ریشه اش از همین ارث و میراث آقابزرگ بود.
حتی خاله گاهی مدعی میشد که بابای من اول از خاله ام خواستگاری کرده اینجا بود که مامان کوتاه نمیومد و دوتا خواهر دعواشون میشد.
خلاصه مامان ح
سابی روی بابام تعصب داشت و حتی این تخیل خاله رو هم تحمل نمیکرد.
که یه بار بابام خیالشو راحت کرد و گفت"خانم من از اول شما بودی و هستی من حتی نمیدونستم بابات دختر دم بخت داره چه برسه به اینکه خاطر مهین رو خواسته باشم.
بعدش هم نجابت و خانمی تو از همون اول هم آدمو پاگیر میکرد،من با مهین یکسال هم نمیتونستم زندگی کنم دق میده این زن آدمو با حسادت و غرولند و اخلاق بدش"
سختیهایی که خاله تو زندگیش با جهانگیر کشیده بود ازش یه زن حسود و کینه توز ساخته بود.
اگرچه همه ناشی از تصمیمات بیفکر خودش بود ولی نمیخواست قبول کنه کم و کاست زندگی آدم دست خودشه ربطی به دیگران نداره بخاطر همین از همه عالم و آدم طلبکار بود.
با صدای مامان از خواب پریدم.
دیدم لباس پوشیده بالای سرم ایستاده و داره صدام میکنه.
با تعجب پرسیدم"کجا این وقت صبح مادام و موسیو تشریف میبرید؟
نکنه میرید صبحونه دل و جیگر بزنید؟
"مامان خندید و گفت"
نه مادر با بابات میریم تا آزمایشگاه آزمایش چکاپ بدیم واسه حج.
گفتم دیشب خوب نخوابیدی الان زنگ ساعتو میبندی باز میخوابی بیدارت کردم دارم میرم از خونه بیرون خواب نمونی.
پاشو بابا نون تازه گرفته بچه امو صبحونه حسابی بهش بده خودتم یه چیزی بخور تا ظهر سر کاری ضعف نکنی.
از تختم اومدم پایین که مامان خیالش راحت بشه دوباره نمیخوابم.
دست و صورتم رو شستم و اومدم بالای سر سامان و با ناز و نوازش از خواب بیدارش کردم.
با اینکه دوماه از سال تحصیلی میگذره و من هر شب ساعت 10 به خاطرش به رختخواب میام که صبح اذیت نکنه.
باز سخت از خواب بیدار میشه.
دستامو باز میکنم و خودشو تو بغلم میندازه و سرشو تو سینه ام میذاره باز میخواد بخوابه.
آروم لپشو میکشم و میگم"پاشو دیگه صبح شده خورشید خانوم دراومده تو هم باید بری مدرسه"
خودشو تو بغلم جابجا میکنه و با شیرین زبونی میخواد بذارم چند دقیقه دیگه بخوابه.
با همه اینکه دلم نمیاد اذیتش کنم ولی چاره ای نیست چون نیم ساعتی هم باید سر صبحونه خوردنش وقت بذارم.
اگه مامان نبود من نمیدونستم سرنوشت من چی میشد.
مامان همیشه قلق سامی دستش بود.
اصلا انگار بچه بزرگ کردن براش مثل آب خوردن بود.
سامی رو هروقت مامان بیدارش میکرد با خنده و شادی میرفت مدرسه ولی وای از وقتی مامان مثل امروز کاری پیش میومد و نبود یا مسافرتی پیش میومد.
با هزار مکافات صبحونه اش رو دادم و لباس فرمش رو تنش کردم.
تغذیه اش رو مامان آماده کرده بود داخل کیفش گذاشتم و بهش گفتم تا کفشاش رو بپوشه منم آماده میشم.
لباس پوشیدم و وقتی داشتم از در میرفتم بیرون جلوی آینه جالباسی کنار درب راهرو ایستادم.
سریع از توی کیفم لوازم آرایشم رو درآوردم و یه آرایش خیلی ملایم کردم.
دلم میخواست جلوی حسام همیشه آراسته و مرتب باشم.
از فکر اینکه تا یکساعت دیگه حسام رو میبینم دلم ضعف رفت چشمام برق خاصی داشت.
هنوزم میتونستم با 25 سال سن و تجربه یه زندگی ناموفق رقیبامو از میدون به در کنم.
توی آینه به خودم لبخندی زدم و از خونه زدم بیرون.
سامی لب باغچه نشسته بود و داشت با یه برگ تو دستش مورچه ها رو اذیت میکرد.
وقتی منو دید از ته دل خنده ای کرد و گفت"مامان بیا اینجا مورچه ها رو ببین داغونشون کردم"
از دست این بچه بازیگوش که غافل میشدی یه شری میریخت.
با حرص گفتم"
ببین چکار میکنی.بلند شو سریع که لباس فرمتو کثیف کردی"
با عجله دستش رو کشیدم سمت شیر کنار باغچه و دستاشو شستم و لباساشو تکوندم.
جلوتر از من دوید سمت درب خونه و منم به دنبالش دویدم یک لحظه صدای ترمز و کشیده شدن لاستیک ماشین به آسفالت کوچه میخکوبم کرد.
زانوهام قدرت نداشت.
دو دستی زدم توی سرم و گفتم
"یا امام زمان"
وقتی رسیدم تو چارچوب در و منظره کوچه جلوی چشمم ظاهر شد چشمام سیاهی رفت.
سامان صورتش غرق خون رو آسفالت کوچه افتاده بود.
پاهاش تا زانو زیر ماشین مخفی شده بود.
چنگ زدم به صورتم و فقط جیغ میزدم بچه ام.
داشتم از حال میرفتم که صدای فریاد و کشمکش دو تا مرد توی گوشم پیچید.
فقط دیدم دو نفر گلاویز شدن صدای فحش و ناسزا میاد که
" مرتیکه بی شعور تو کوچه با این سرعت گاز میدی؟"
با وجود اینکه کوچه ما همیشه خلوته ولی از سرو صدا چند نفر با عجله اومدن توی کوچه.
بالای سر سامان زانو زدم و دست کشیدم به صورتش با گریه بهش التماس میکردم چشماشو باز کنه.
صدای بلند یه مرد که داشت به آمبولانس زنگ میزد و چند نفری که دورمون رو گرفته بودن و دستامو گرفته بودن تو صورتم نزنم.
مبهوت مونده بودم.
طوریکه وقتی علی بچه رو بغل کرد و گفت
"نمیتونیم منتظر آمبولانس بمونیم"
نشناختمش.
یکی از خانومای همسایه زیر بغلم رو گرفت و بردم سمت یه ماشین و نشستم صندلی عقب وقتی بچه رو گذاشت توی بغلم نگاهمون به هم گره خورد.
متعجب مونده بودم که این موقع صبح اون اینجا چکار میکنه ولی لال شده بودم.
سریع نشست پشت فرمون ماشین و با سرعت خیلی زیاد شروع به رانندگی کرد.
نمیدونم چرا آروم شده بودم.
خیالم
ر
احت بود که داره با حداکثر سرعت مسیر بیمارستان رو پیش گرفته.
دیدن بارون اشکاش که از توی آینه ماشین میدیدم حس خاصی بهم میداد.
جلوی درب نزدیکترین بیمارستان نگه داشت و سرش رو از پنجره ماشین کرد بیرون و با صدای بلند گفت
"تصادفی داریم آقا توروخدا بذار برم داخل بچه ام داره از دستم میره"
وقتی رسیدیم جلوی درب ورودی بیمارستان برانکارد آماده بود.
درب ماشین رو بازکرد اومد بچه رو بغل کنه پرستار اجازه نداد گفت
"لطفا اجازه بدید،ممکنه گردنش آسیب دیده باشه"
مرد جوانی که روپوش سفید تنش بود تا کمر خم شد داخل ماشین و با احتیاط بچه رو از بغلم گرفت روی برانکارد خوابوند و توی چشم برهم زدن رفتن داخل بیمارستان.
پاهام حس نداشت به خاطر همین اومدم از ماشین پیاده بشم که سرم گیج رفت داشتم می افتادم که علی بغلم کرد مانع افتادنم شد.
توی بغلش زدم زیر گریه و گفتم
"اونقدر نیومدی بچه ات رو ببینی تا خدا داره اونو از منم میگیره"
با این حرف سفت تر بغلم کرد و دلداریم داد
"نگران نباش هیچی نمیشه،بیا بریم تو فقط دعا کن ندا،
خدا اونو خودش بهمون داده خودشم مراقبش هست"
پشت درب آی سو یو از بس گریه کرده بودم دیگه نفس نداشتم.
روی نیمکت نشستم سرمو تکیه دادم به دیوار.
پشت پرده اشکام علی با اضطراب طول سالن رو قدم میزد و گریه میکرد.
آروم اومد سمتم و با فاصله کم نشست کنارم.
تازه یادم افتاد بپرسم اون جلوی در خونه ما چکار میکرده.
فهمیدم سه ماهه هر روز جلوی خونه منتظر میمونده تا من و سامان از خونه بیاییم بیرون تا مارو ببینه.
بعدشم تا مدرسه مارو تعقیب میکرده و موقع تعطیل شدن مدرسه سر ساعت جلوی مدرسه توی ماشین منتظر میشده تا برگردیم خونه دنبالمون میکرده ولی جرات جلو اومدن نداشته.
با گریه برام گفت یکساله آروم و قرار نداره و کارش شده کشیک دادن جلوی خونه بابام.
وقتی یادم افتاد چطور منو سامان رو که 9 ماه بیشتر نداشت از زندگیش کرد بیرون خونم به جوش اومده بود.
نه رفتار اونروزهاش برام قابل باور بود و نه حرفهای امروزش.
فقط گریه میکرد و التماس میکرد ببخشمش بلکه خدا به دادش برسه و فرصت جبران بهش بده.
اونقدر با گریه التماس بهم میکرد که شک نداشتم پشیمونه ولی وقتی یاد سختیهایی که توی این چند سال کشیدم می افتادم دلم به درد می اومد.
نمیدونم چرا فکر میکرد شاید بتونه نبودنش رو توی این چند سال واسه سامان جبران کنه ولی هیچ مرهمی نمیتونست زخم دلم رو به خاطر غروری که ازم شکست التیام بده.
فقط از خدا میخواستم نگاه به بدیهای ما نکنه،با ناشکریهای من،به خودخواهی علی به هیچکدوم کاری نداشته باشه و فقط بچه ام رو بهم برگردونه.
انتهای راهرو بابا و مامانم سراسیمه به طرفمون میومدن.
وقتی رسیدن مامان نشست کنارم و سرمو گرفت تو بغلش
صدای هق هق گریه مون باعث شد پرستار از آی سی یو بیرون بیاد و بهمون تذکر بده که آروم باشیم.
از جام بلند شد و رفتم به سمتش با گریه و زاری ازش خواهش میکردم بهم بگه سامان تو چه وضعیتیه.
اونم فقط ازم میخواست ساکت باشم چون سروصدا مریض خودمم اذیت میکرد.
از بابام خواست از در دورم کنه.
گفت تغییر خاصی نکرده و با عجله رفت داخل در رو بست.
بابا بغلم کرد و نشوندم روی نیمکت و گفت
"باباجون قربونت برم سروصدا کنیم نمیذارن اینجا بمونیم،
نگران نباش بهت قول میدم هیچ اتفاقی براش نمیوفته بابا،
کلی نذر و نیاز کردم،
الان میرم واسه بچه ات گوسفند عقیقه میکنم"
خودشم آروم آروم گریه میکرد و دست به سروصورتم میکشید.
چقدر حرفاش دلم رو گرم میکرد.
بابا برام از بچگی مث یه قهرمان بود.
هرچی میگفت باور میکردم چون توی این سالها هیچوقت ازش دروغ نشنیده بودم.
روزی که برگه طلاقم رو امضا کردم تو پله های محضر بغلم کرد و بهم قول داد تنهام نذاره.
از هیچ کمکی بهم کوتاهی نکرد.
چقدر قولش دلم رو قرص میکرد.
از صدای سلام و احوالپرسی مامان سرمو از تو بغل بابا برداشتم و دیدم پدر و مادر علی هم اومدن.
به رسم احترام جلوی پاشون بلند شدم و مامانش اومد جلو صورتم رو بوسید و سفت بغلم کرد
باز اشکام سرازیر شد
"مامان خیلی دیر اومدی.
بچه ام اونجاست رو تخت بیمارستان.
لای یه خروار سیم و شلنگ.
مامان برو نوه ات رو ببین.
مامان دیر اومدی چون سامان حرف نمیزنه ببینی چقدر شیرین زبونه"
میگفتم و اشاره میکردم به درب آی سی یو باز بغلم کردن،دلداریم دادن و ازم خواستن صبور باشم.
ادامه دارد...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#پرسش_پاسخ
#مشاوره_خانواده
سوال
سلام.
دختری دارم ک یک سال و ۵ ماه ازدواج کرده.خانواده پسر ب تعهداتی ک هنگام خواستگاری دادن عمل نکردن.وپسرشونم میگه من تعهدی ندادم هر چی بوده خانوادم دادن....بازم دخترم و ما گفتیم اشکال نداره خودشون زندگیشوتو میسازن.ولی بعد از گذشت این مدت ب دخترم و ما ثابت شده ک این پسر اعتماد به نفس اصلا نداره.خودش نمیتونه برا زندگیش تصمیم بگیره.همش مادرش تصمیم گیرندس.هر چی ک اون بگه این انجام میده.پدرش سخت مخالف رفتار مادرش هست ولی کاری از دستش بر نمیاد.خونشون کاملا زن سالاریه.دخترم با چند مشاوره صحبت کرده راه حلهای اونا رو تو این مدت انجام داده ولی اصلا پیشرفتی در رفتار دامادم نبوده.یک روز خوبه یک هفته بیخیال زن و زندگیش میشه.اصلا راه و روش همسر داری رو بلد نیست.بلد نیست محبت کنه.دختر منم بهش محبت میکنه و یا چیزی ازش میخواد مثلا ی شاخه گل، میگه بدم میاد ازم محبت گدایی میکنی...از دانشگاه انصراف داده .نه کار درستو حسابی داره.نه تصمیم داره کار ثابتی پیدا کنه.ساعاتشو بیشتر با رفقاش میگذرونه ک مجرد هستند.همش چشمش ب عابر بانک مادرش.و...خلاصه دخترم خسته شده میگه دیگه نمیتونم تحمل کنم.میخواد زندگیشو رها کنه؟؟؟ شمام راهنمایش بفرمایید.
ب نظر شما ادامه این زندگی درسته؟؟؟
دخترم میگه ازش خسته شدم.ولی مجبورم تحملش کنم
ازتون خواهش میکنم شمام ما رو راهنمایی کنید
ک چکار کنیم
اگه صلاح نیست تا ب این زندگی خاتمه بدیم.
دامادم متولد ۷۰ و دخترم متولد۷۴هست
اگه صلاحش نیست این زندگی بهش بگین
تا بیشتر از این داغون نشده
افسردکی داره میگیره
تنهایی خیلی اذیتش میکنه
خدا میدونه من ک عروس دهه ۶۰ هستم اینقدر سختی نکشیدم چون شوهرم پشتیبانم بود و هست
ولی بمیرم برا دخترم ...😔😔😔
آخه الان تو این زمونه
با این همه کانالهای مفید
چرا این پسر نمیخواد تکونی ب خودش بده من نمیدونم
شوهرش اصلا اهل مشاوره نیست
بدون دخترمم مشاوره میگیره باهاش برخورد میکنن
حالا شما منو راهنمایی کنید
من چ کمکی میتونم بهش کنم
دامادم از اول خوب بود.ولی مادرش ب خاطر دلسوزیهای زیاد وارد حریمشون شد و این رابطه الان تاریک شده.
اگه مادرش بگه نزار خانمت بره خونه مادرش....ویا خونه پدر زنت نرو...یا برا زنت چیزی نخر و کنترلش کن...خیر اون موقم بیکار بودن ولی درس میخوندن.مادرش میگفت از کار عار ندارن هر جا کار باش انجام میده ...میگفت اول برم سربازی ک راحت کار گیرم بیاد.عروس ۱۵ روز رو گذاشت رفت خدمت بعد از سربازی الان کار نداره.نه مدرک داره و نه تلاشی میکنه...دخترم میگه هر وقت ک حرف کار میزنه مادر و یا پدرش ب بهونه اینکه سخت، حقوقش کم، خطر ناک، پشیمونش میکنن.
خیلی دوست داره راهی پیدا کنه تا زندگیشو نجات بده.
راه های زیادی امتحان کرده ولی متاسفانه😔😔😔
و ی مشکل بزرگی هست اینکه هر اتفاقی بین خودش و خانمش میفته چ خوب و چ بد سربع میره ب مادرش میگه.
این کارو خراب کرده...
کارم دختر من براش فرم پر میکنه ایشون میره مشورت میگیره و اونا پشیمونش میکنن
خدا میدونه من همش دعوتش ب صبر میکنم ولی میگه بریدم.خسته شدم.
ما چون ایمان و اعتقادات طرف برامون مهم بود و اولویت اولو داشت متاسفانه چشم بستیم رو سن و کارش
گفتیم درست میشه.بیکار نمیمونه
ولی بعد از عروسی اون ملاکم کم رنگ شد
خدا رو شکر از لحاظ حجاب و رعایت موازین شرعی الهی پایبند بوده و هست
توکلش ب شهدا و خداس
از کنار مزار شهدا زندگیشو شروع کرده و همچنان امید دارم خودشون نگاهی به خودشو همسرش بندارن
#پاسخ
سرکارخانم#امیری
خدمت شما عرض کنم اشتباهی که این وسط بوده خیلی به وعده ووعیدها امیدوار شدین یک اقا پسر که میخواد تشکیل زندگی بده باید حداقل کار رو داشته باشه مثلا دانشجوهست در طول روز چند ساعت سر کار بره وانتظار بیشتر نیست تا اینکه درسش تمام بشه ویک کار تمام وقت پیدا کنه .واینکه میگین اصلا دنبال کار نیست پس چطور میخواست بره ناجا یا اتش نشانی پس قصد دارن کار پیدا کنند متاسفانه الان جوانها اکثرا دنبال کار اداری هستن بهمین خاطر یکم سخت گیر میاد وپدر ومادرش هم عوض کمک دارن بدتر وضع رو خراب میکنن با اینکه از روی دلسوزی دارن این کار رو میکنن ولی مطمئن باشید حتما میخواد کار رو پیدا کنه ولی راهش رو بلد نیست .وچون از عروسی اینها زیاد نمیگذره شناخت کافی رو بهم ندارن دختر خانم شما باید عوض اینکه با خانواده شوهرش بد باشه بهش بگین که در مرحله اول باید صبوری خرج بدن ورابطشون رو باخانواده شوهرشون بهبود ببخشن .اینکه گفتین میگن خونه مادرت نرو احتمالا اونها احساس کردن شما دارین دخالت زندگی اونها میکنید واسه همون این جور گفتن .یک مسئله مهم که وجود داره اون این هست که شما نباید انتظار داشته باشید که دامادتون ی دفعه عوض بشه به دخترتون صبور بودن رو متذکر بشین واینکه با خانواده همسرشون هماهنگ بشن تا بتونن این مشکل رو حل کنند حتما اون اقا هم به فکر ای
ن هست که زندگیشون رو بهبود ببخشه ولی چون کار نداره واز نظر اقتصادی وضع خوبی نداره اعصابش خورد هست واین باعث میشه که نتونه به همسرش محبت کنه .واینکه با خانمش هی سر این موضوع بحث وجدال نیکنند باعث میشه از خونه فراری بشه .دختر خانمتون باید استانه تحملش رو ببره بالا وبا محبت وکمک از بزرگترها ی کار پیدا کنند وباز هم میگم سعی کنه دل مادر پسر رو بدست بیاره تا اونها کمک کنند که پسرشون هم کار پیدا کنه وهم تا .کار پیدا کردن اینها رو حمایت کنند واگر واقعا دخترتون میخواد زندگیش درست بشه باید صبوری کنه وبامحبت ودلسوزی وبا بزرگ کردن نقاط قوت همسرش واینکه همسرش رو پشت وپناهش میدونه وحاضر هست هر مشکلی رو تحمل کنه تا زندگیشون سروسامان پیدا کنه رو به همسرش باید بگه تا همسرش ببینه که خانمش همراهش هست .به خدا امید داشته باشید دعا کنید یک کار خوب پیدا کنه انشاءالله حل میشه چون بنده میبینم که اکثرمشکلاتشون به خاطر اینکه اقا پسر کار نداره بوجود اومده
خیلی کار خوبی میکنید .فقط تنها راهکار این هست که با خانواده همسرش هماهنگ باشه وبه اونها بگه که نباید از کار رفتن بترسونن .
دامادتون چون کار نداره عوارض این بیکاری و مشکلاتش روی همه چیزش اثر گذاشته .ولی یکی از ملاکها ایمان هست که کنار این باید بقیه موارد هم باشه .انشاءالله نیت شما خیر بوده به دخترتون روحیه بدین که اول زندگی برای همه پیش میاد وباید با صبر وتحمل ومهر ومحبت سعی کنند زندگیشون رو بسازن
اینکه میره همه چیز رو میگه معلوم هست وابسته خانوادش هست این مسئله هم با مرور زمان حل میشه .
باید باهاشون صحبت کنند که هر مسئله ای رو چه من چه شما به خانوادمون نگیم وخودمون روی پای خودمون بایستیم وباز هم میگم دخترتون ی راه پیدا کنه با مادر شوهرش صمیمی بشه تا با کمک هم این مشکل رو حل کنند
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
👨 چیکـار مـیکـنـی #خـانـومـم😊
👱♀رمـان #مـیخـونـم😌
.
👨 #غـذا چـی داریـم😃
.
👱♀گـشنـمـه پـلو با #خـورشت دل ضعـفه💪😁
.
👨مـن از #غـذاهـای تکـراری بدم مـیاد😢
.
👱♀چـی بـدم #بـهـت پـس😢☹️
.
👨 #جـــــووووونــــز 😁💋 همـونـو بده بیـــــــاااااد کـه الان #پـیشنـهادش دادی😌
.
👱♀ چـی #پـیشنـهاد دادم😢
.
👨همـونـو👊😁
.
👱♀دقت کـردی خـیلی #بی 😡 منـظور #غـذا بود😡
.
👨اوووو #چـیتـه خـودت گـفتـی😟
.
👱♀ برو #کنسرو بزار داغ شه بخـوریم😡
#متنهای_آقایی_و_خانومی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
احساساتم را برای توبه حراج میگذارم
فقط برای تــــــــو😍
به هر قیمتی که تو بخواهی
به قیمت یک بوسه،یک آغوش💋
یک نوازش،یک عاشقانه
و حتی یک نگاه😉
هرچه بپردازی باز من سود کرده ام
زیرا ** «تــو» **
😍گرانبهاترین حسّ دنیای منی💋💋
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
من دلم میخواهد
باتو بہ سرزمین احساسم سفرڪنم❤️
برایت عاشقانہ بسرایم وتو ☺️
مست ازاین عشق 😍
خیرہ بہ چشمانم 👀
دستانم را بگیری👨❤️👨
و بابوسہ اے 💋
شعرے تازہ برلبانم بسرایی😘💋💋
من دلم میخواهد ❤️
من باشم و توباشے و عشق 💏
ودیگرهیچ👍
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
بانوی من
من معنی تمام واژه های عاشقانه را
در ناز چشمان تو یافتم ...💗
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#زنگ_تفریح
میوه های فامیل
🍊نارنگی: شوهر!
چون راحت میشه پوستش رو کند
🍋لیموشیرین: جاری!
چون به مرور تلخ میشه
خیار: خواهر شوهر!
چون از دستش رودل میکنی!!
جرات داری بفرست واسه قوم شوهر😁
حالا اقوام درجه 1:
مادر: سیب!🍏
چون در هرحالی برای سلامتی مفیده
خواهر: هویج!
چون با دیدگاهاش چشمات رو به واقعیت باز میکنه
زن داداش: نارگیل!🍍
که تا بیای پوستشو بکنی پوستت کنده میشه!
خودم: هلو!🍑
چون هم نازم هم تو دل برو... تا کور شود هر آنکه نتواند دید
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#خانمها_بدانند
#تکنیک صحبت با مردان
کلمه های مثل «تو» و «چرا» آقایون را وارد وضعیت تدافعی میکنه
مردها طبیعتا دوست دارن رقابت کنند پس وقتی شما این حس را با بعضی از کلمات به همسرتون میدید
یعنی اونو به چالش میکشید که باهاتون مبارزه کنه.
بهتره شکایت هاتون را به درخواست تبدیل کنید
مثلا اول جمله هاتون را با
👈«دوستت دارم وقتی که ....»
👈«خیلی خوشحال میشم وقتی که....»
شروع کنید.
وقتی از ادبیات مناسب استفاده میکنید باعث میشه شوهرتون خواه ناخواه به حرفتون گوش کنه. مهارت کلامی خیلی خیلی مهمه
تو رشد این مهارت کوشا باشید
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
جالبـــــه بدونید که
بنا بر یک تکنیک روانشناسی، زمانی که مضطرب و دلواپس هستید، برای رهایی از این حالت، افکارتان را در دفترچهای بنویسید و آن را ببندید !
👈با این کار، حس میکنید که باری از روی ذهن شما برداشتهشده است و قادر خواهید بود که راحتتر روی کار خود تمرکز کنید چرا که تصور میکنید افکارتان را با کسی به اشتراک گذاشتهاید !
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
کلمات معنی تازه ای می یابند
وقتی کنار تو ام
مثلا آرام جان
یعنی تو ☺️❤️
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
••[صداے تو..موسیقے مورد علاقـہ ے منـہ]••
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
تو ماه منی😻🌙🍻
حس کن مرا💑
در «دوستت دارم» درِ گوشت👂
حس کن مرا💏
در شیطنتهایم در آغوشت😋
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
2-04 (www.DrFarhang.Mihanblog.com).mp3
6.13M
✨🌺 #ازدواج_موفق_۹ 🌺✨
#دکتر_فرهنگ
پیشنهاد ویـــ👌ــژه،
براے تمام مجـــ💍ـــردها 😍😍
تمام قسمتها در کانال :
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💖زوجهای بهشتی💖
✨🌺 #ازدواج_موفق_۹ 🌺✨ #دکتر_فرهنگ پیشنهاد ویـــ👌ــژه، براے تمام مجـــ💍ـــردها 😍😍 تمام قسمتها در کان
#لیست_ازدواج_موفق
#ازدواج_موفق_۱
https://eitaa.com/zoje_beheshti/7651
💞
#ازدواج_موفق_۲
https://eitaa.com/zoje_beheshti/7759
💞
#ازدواج_موفق_٣
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8025
#ازدواج_موفق_٤
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8068
#ازدواج_موفق_٥
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8119
#ازدواج_موفق_٦
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8208
#ازدواج_موفق_٧
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8259
#ازدواج_موفق_٨
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8343
#ازدواج_موفق_٩
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8477
هدایت شده از ٠
#نکته
✅هفت روش ساده برای شاد بودن:
1⃣ گلکاري يا باغبانی کنيد.
2⃣ پول هاي خود را خرج دلخوشی های کوچک و زياد کنيد و مدام به دنبال آرزوهای گران و دست نيافتنی نباشيد.
3⃣در يک مهارت جديد، متخصص شويد. تشخيص اينکه چه مهارتی باشد به سليقه و توانايی خودتان بستگی دارد
4⃣ نگرانی هايتان درباره آينده را روی يک کاغذ بنويسيد، در يک پاکت نامه بگذاريد و به معنای واقعی مهر و مومش کنيد!
5⃣اطرافتان را با افراد شاد شلوغ کنيد. گاهی در جمع خانواده تان جوک بگوييد و شوخ طبع باشيد.
6⃣ مقايسه خود با ديگران را متوقف کنيد. مهم نيست که اين مقايسه در زمينه مالی باشد يا تحصيلی یا...
7⃣ از هر فرصتی برای ورزش استفاده کنيد چراکه ورزش در افزايش روحيه و اعتماد به نفس، تاثير قابل توجهی دارد
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#همسرداری
#وقتی_از_دست_همسر_خود_عصبانی_هستیم_چکار_باید_کرد .
وقتی از دست همسرتون عصبانی هستید
دو تا راه دارید:
یا اینکه برید مستقیم قضیه رو باهاشون در میون بذارید و یه جوری حل و فصلش کنید
یا اینکه ببخشید و کلا قضیه رو فراموشش کنید.
ولی معمولا ما هیچ کدوم از این دو تا کار رو انجام نمیدیم! بلکه شروع میکنیم تو ذهنمون صد بار قضیه رو تکرار میکنیم و بارها تو ذهنمون با طرف مقابل دعوا میکنیم!
نتیجه این میشه که پُر میشیم از خشم و کدورت و ناراحتی... حالا یا یه روزی میترکیم و خشم مون رو روی طرف خالی میکنیم یا اینکه
این ناراحتی میمونه تو دلمون و در بلند مدت
میشه کینه از طرف مقابل و افسردگی برای خودمون.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝