#سیاست
#همسرداری
اگه احساس میکنی همسر جانت مدتیه اونی نیست که فکر میکردی😔.... یا اینکه پر از ایراده😥.... ازش فاصله نگیر❗️❗️
✅خاطرات خوب و شیرینتون رو مرور کنید باهم
✅بهش بارها بگو دوستش داری (حتی اگه بدی هاش متنفرت کرده)
✅هفته ای چهار بار خوبی ها و نقاط مثبتش رو بگو حتی اگه لبخند زیبایی داره, حتی اگه صدای زیبایی داره....
✅گاهی خوبی هاش رو با خط زیبا بنویس و قبل از رفتن به سرکار, بذار جایی که میدونی چشمش بهش میفته!
⭕️اگه دیدی دیگه بدی هاش کم شده و تغییر کرده و چقدر دوست داشتنی شده, تعجب نکن!
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#سیاست_های_همسرداری 😎😜
🔵یه #سیاست_زنانه برای ایجاد #احترام متقابل در زندگی اینه که اگر کسی جایی #دعوتتون کرد تنهایی تصمیم گیری نکنین حتی اگر جواب #همسرتون رو میدونین ،حتی اگه اون همیشه بدون نظر شما #تصمیم میگیره.
👈مثلا به همسرتون بگین: "#مامانم برای شب #جمعه شام دعوتمون کرد، منم قول ندادم گفتم بذارین اول نظر #آقامون رو بپرسم ببینم برنامه ای نداره، بعد خبرش رو میدم."
اینطوری:
❌ اولا همسرتون #احساس مهم بودن و مرد خانواده بودن میکنه و احساس خیلی خوبی بهش دست میده و امکان جواب #مثبت دادنش هم بیشتر میشه و
❌دوما اینکه اگر یه موقع جایی خواستین نرین (مثلا یکی از فامیل های همسرتون #دعوتتون کرده) راحت تر میتونین بگین که ؛ "با شوهرم #مشورت کردم امشب خیلی #خسته است، گفته ایشالله باشه برای هفته های بعد ..."
❌سوما با اینکار اینجوری کم کم همسرتون هم یاد میگیره که با شما در این موارد #مشورت کنه و احترامتون توی خانواده #همسرتون میره بالا
🔵فرض کنین که #مادر شوهرتون زنگ میزنه به همسرتون و شام #دعوتتون میکنه .
🔵جوابی که شوهرتون میده اینه : " بذارین به #خانمم بگم ببینم برنامه ای نداره، بعد بهتون خبر میدم" اینجوری وقتی که #همسرتون جلو #خانواده اش به شما #احترام بذاره اونها هم به شما احترام بیشتری میذارن😉.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#نسبت_به_ناراحتی_همسرت_بی_تفاوت_نباش
🍃 وقتی بحثتون میشه و دلخوری پیش میاد نزار دلخوری به روز بعد بکشه از دلش دربیار و بی تفاوت نخواب
👈 این حس بی تفاوتی از تلخ تریناست که روان همسرتو ازار میده. همون شب ناراحتیو چالش کن و روز بعدتونو با شادی و رضایت ازهم شروع کن.
❌وگرنه روزی که با ناراحتی از شب قبل شروع بشه،اون روز هم هدر میره.حیفن روزای عمر و جوونیتون.
❌نزار ب کام خودت و شریکت تلخ بمونه.با مهربونیا و از خودگذشتگیا.نترس کوچیک نمیشی. بازم میگم اگه گذشت ادمو کوچیک میکرد خدا بااین همه گذشتش انقد بزرگ نبود.
احسنت ب این زن وشوهرایی که حتی تو لحظات ناراحتی و دلخوری کنارهم هستن و جاشون رو از هم جدانمیکنن.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
شوهرتون رو به خود وابسته کنید
اگر مردی از سمت همسرش شاد شود، نسبت به آن زن احساس وابستگی شدیدی پیدا میکند
به نحوی که دیگر نمیتواند نبودن آن زن را در ذهن خود مجسم نماید. برایش جشن تولد بگیرید
در جمع از او تمجید کنید،
برای خانوادهاش احترام قائل شوید،
غذای مورد علاقهاش را بپزید
و خلاصه به هر ترفندی که شده خوشحالش کنید
"خوشحال کردن او مساوی است با
وابسته کردنش نسبت به خودتان "
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🔴🔷 امام رضا (ع):
✍ نگران نباش و فرزند بخواه، بدان خداوند روزی ایشان را می دهد
📚 اصول کافی، ج۶، ص۳
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کودکان،بسیاری ازویژگیهای پدرومادررا درونی میکنند یعنی آنها راجزئی ازشخصیت خودشان میکنند.
اگر میخواهیدفرزندی مهربان،مستقل، توانمندو.داشته باشیدبهتراست تلاش کنیدتاهمین ویژگیهارادرخودتان تقویت کنید.به معجزه تماشای کودکان و الگوبرداری شان ازوالدین،ایمان بیاورید.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
از حدود۲سالگی،کودکان«ترس»را میشناسند.
اولین علامت این آگاهی عکس العمل آنها به صداهای بلندوناگهانی،صدای سگ، تاریکی وگریه کردن درصورت بیدار شدن ازخواب درتاریکی است.
این ترسها کم وبیش تاحدود۶سالگی همراه کودک است که به تدریج بایدتا ۶سالگی خودبخودازبین برود.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
به كودكتان بجاي"مخالفت نكن
بگوييد:"كاري كه گفتم راانجام بده"
بجاي"فحش نده"بگوييد:"حرف خوب بزن"بجاي"به خاطر يك أسباب بازي دعوا نكن"بگوييد:"باهم شریک شوید
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
ترس حسی خدادادی است که کودک بااستفاده ازآن ازخطرات دوری کرده وبه منبع امنیت(والدین)خودرا نزدیک میکند.
فاجعه وقتی روی میدهد که یک مادریا پدرخودمنشاء ترس فرزندشوند.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
هیچ کودک سالمی خنگ نیست هرکودک حتمادرچیزی مهارت داردوظیفه ماوالدین این است که آنراپیدا کنیم وپرورش آن مهارت به اوکمک کنیم نباید فراموش کردکه آینده فرزندشمابا کودکیاش مرتبط میباشد.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
كودكانی که دستِ بزن دارند :
✔كودکی كه می زند حال با دست باشد و يا با پا ، محكم باشد يا آرام ، عملی غيرمعمول و غير متعارف انجام می دهد كه با توجه به رده سنی می تواند به علت یکی از موارد زير باشد:
✔ناتواني در بيان صحيح مفاهيم
✔مشكلات اضطرابی
✔داشتن الگوی نامناسب رفتاری
✔والدين پرخاشگر
✔كمبود اعتماد به نفس
✔عدم توانایی در كنترل موثر هيجانات و احساسات
✔ديدن صحنه های خشونت آميز در فیلم ها ، بازی ها و كردن ها
✔انجام مستمر بازی های جنگی و خشن
✔ناتوانی در بيان صحيح درد و يا حالت های نامساعد جسمی
✔مشكلات گفتاری
✔شروع دوره پرخاشگری در مرحله قبل از نوجوانی
در مورد "زدن" نگویید "بچه است درست میشه"... چون به خودی خود حل نخواهد شد بلکه به رفتارهای عادتی هم تبدیل میشود.
علت رابا مراجعه به روان شناس شناسایی کنید و در صدد رفع علت باشید
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
بعضی از تغییرات معمول روانی نوجوانان شامل زودرنجی، پرخاشگری، شلختگی، حساس شدن، نوسانات خلقی و خودخواهی است
در برخورد با این حالات نوجوان شکیباتر باشیم و او را طرد یا سرزنش نکنیم.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
نادیده گرفتن بهترین روش مقابله با دشنامهای کودکانه
💠۲ تا ۳ سالگی سن لجبازی کودکان است و کودک بدون اینکه مفهوم الفاظ را بداند، ممکن است کلمات بد را به زبان بیاورد. این الفاظ میتواند تند و قاطعانه و یا برعکس باشد، تعجب کردن و خندیدن میتواند باعث تشدید این رفتار شود، در این سن نادیده گرفتن، بهترین عملکرد است و به تغییر آن کمک میکند.
💠این نوع رفتارها در کودکان دورهای است، در سنین نوپا، کودک ممکن است مدت کوتاهی از الفاظ نامناسب استفاده کند و بعد، رفتار دیگری را جایگزین آن کند.در سنین بالاتر، کودک متوجه معنی دشنام میشود و برای بزرگ نشان دادن خود در مقابل دوستان ممکن است از این کلمات استفاده کند، نادیده گرفتن رفتار کودک در این سن کمککننده نیست و والدین باید نارضایتی خود را اعلام کنند.
💠 وقتی کودک از این الفاظ استفاده میکند، اگر والدین از لحن کودکانه فرزندشان خوششان بیاید و به او بخندند یا واکنش خیلی تند نشان دهند، این رفتار در کودک تثبیت میشود، در این شرایط، اقوام درجه یک و حتی دو باید هماهنگ با هم برخورد مناسبی نشان دهند و روشی مشابه والدین را انتخاب کنند. اگر با وجود تذکرات، رفتار تکرار شد باید از روشهای تنبیهی استفاده کرد.
💠منظور از تنبیه محرومیت است، مثلا وقتی کودک حرفی نامناسب زد، به ازای هر سال سن کودک یک دقیقه او را به اتاق دیگری بفرستیم و نیم ساعت بعد از پایان محرومیت به او بیتوجهی کرده و نارضایتی خود را اعلام کنیم. میتوانیم اسباببازی مورد علاقه کودک را برای چند ساعت از او بگیریم و از بردن او به پارک یا جایی که دوست دارد، خودداری کنیم.
💠 اگر کودک در مهمانی یا در محیط عمومی از الفاظ نامناسب استفاده کرد، باید او را کنار بکشیم و بخواهیم به این رفتار خود پایان دهد، قبل از مهمانی هم میتوان از روشهای تشویقی استفاده کرد. روشهای تشویقی باید تا حد ممکن کلامی و غیر مادی باشد تا کودک شرطی نشود.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کودکان نوپا
در مهمانی کودک نوپایی را میبینید که اضطراب جدایی دارد ،به زور بغلش نکنید.
اگر اضطراب و خجالت دارد به زور وادار به سلام کردنش نکنید.
اگر گریه کرد و پشت پدرش پنهان شد یا به مادرش چسبید به او برچسب لوس و بی ادب نزنید و به والدینش نگویید فرزندتان اجتماعی نیست!
این ها نشانه و رفتار طبیعی کودک نوپاست! با کودکان مهربان باشید.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
وقتی مادری از فرزندش میپرسد که تو سیگار میکشی؟
فرزند هم میگوید نه؛ اصلا!
مادر ممکن است یک لحظه اشتباه کند و بخواهد ثابت کند که من گیج نیستم! من زرنگم و واقعیت را میفهمم. با بیان واقعیت، اولین اتفاقی که میافتد این است که قبح این ماجرا در خانواده میریزد.
ولی زمانی که قبح این قضیه ریخته نشده است حداقلش این است که در ساعتی که فرزندشان در خانه است، به خاطر پنهان کردن از آنها سیگار نمیکشد.
☡ حتی اگر در خانه دیدند که ته سیگار افتاده، میتوانند پل طلایی بسازند: «آن مهمانی که سیگاری بود چرا ته سیگارش را اینجا انداخته» که فرزند احساس کند هنوز حرمتی وجود دارد و باید مواظب باشد.
سخت است که من چیزی را بفهمم و نگویم؛ ولی من میخواهم بچهام تربیت شود نه اینکه شعور خودم را ثابت کنم!
این خیلی خطرناک است که ما با اطرافیانمان به شکلی برخورد کنیم که چیزی برای از دست دادن باقی نماند.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🔶راههای افزایش عزت نفس کودکان
🔹به فرزندتان اجازه استقلال بدهید.
🔸سالهای ابتدایی مدرسه، زمانی است که استقلال کودک به سرعت شروع به رشد می کند و اواسط مدرسه، بسیاری از کودکان شروع به وقت گذراندنهای تنهایی در خانه کرده، به تنهایی به مدرسه می روند و به خواهر و برادر کوچکتر خود کمک میکنند.
🔸مهم است که والدین به فرزندان خود اجازه استقلال دهند، به او یاد بدهند چگونه با معلم خود در مورد مشکلاتش صحبت کند و همچنین چگونه تکالیفش را ساماندهی کند.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
➕متاسفانه برخی همسران سالهای سال در یک زندگی جهنمی و رابطه مبتنی بر آزار می مانند و خود و فرزندان خود را بیمار و گرفتار میکنند.
فقط به خاطر وحشتی است که مبادا مردم از اینکه در زندگی آنها چه می گذرد و یا اختلافی دارند و ناراحت هستند باخبر شوند.
و یا به خاطر حرف مردم حتی زندگی جهنمی را آغاز کردند چون مدتی با یکدیگر بیرون رفتند و چندین نفر متوجه شدند
و با وجود اینکه می دانستند این رابطه غلط است به خاطر اینکه آبروریزی نشود
و عده ای احمق، ابله، بیمار و بیکار درباره آنها قضاوت بدی نداشته باشند،
به ازدواجی تن در می دهند و بچه هایی به دنیا می آورند و بچه ها را بیمار و گرفتار می کنند
و خود را از همه چیز تهی میکنند و زندگی جهنمی را به آخر می رسانند،(طلاق) به خاطر اینکه مبادا 5 نفر درباره آنها فکری بکنند.
در صورتی که خودشان هم از اول میدانستند عاقبت ازدواجشان طلاق است
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کرونا
نمایشگاه ماشین داشتم و کارمم حسابی گرفته بود فرزند اخر خونمون بودم همه سرو سامون گرفته بودن و سر زندگیاشون بودن مامانم کلید کرده بود که ازدواج کن و باید زودتر سرو وسامون بگیری هر چی میگفتم من اینجوری راحت ترم و میخوام کنارت باشم میگفت بابای خدابیامرزت فوت شده توام برو من میخوام تنها باشم اما قبول نمیکردم دوس نداشتم تنهاش بذارم و میدونستم که اگر ی روزی ازدواجکنم باید بخاطر زنم و ارامش زندگیم کمی از مادرم فاصله بگیرم تا اینکه خودش گشت و گشت تا ی دختر خوب پیدا کرد بهمگفت خانواده ش وضع مالی خوبی ندارن و حق نداری هیچ وقت به روی دختره بیاری به مادرم قول دادم اگر وصلت جور شد به روی دختره نیارم و براش کم نذارم مامانم میگفت خیلی خوشگله بالاخره رفتیم خواستگاری وقتی دیدمش تازه فهمیدم که مادرم اشتباه نکرده و واقعا خوشگله مجدوب زیباییش شدم وقتی با هم حرف زدیم بهم گفت که ی زندگی راحت و اروم میخواد و چون زیبایی داره پس لیاقت ی زندگی خوب رو داره
حرفهاش و خودخواهیش برام مهم نبود من این دخترو میخواستم و کوتاهم نمیومدم بعد از چند روز مامانم زنگ زد و گفتن که جوابشون مثبته تو کمترین زمان عقد و عروسی گرفتم که فوری زنم کاملا برای خودم باشه فکر اینکه شب ها ی نفر منتظرمه تا برم خونه منو سر ذوق میاورد یلدا خیلی به خودش میرسید و منم بدم نمیومد از خدامم بود که زنم انقدر مراقب خودشه بعد از دوسال خدا بهمون ی دختر داد کپی مامانش اسم دخترم رو گذاشتیم عسل چون به چشم های رنگیش و سفیدی پوستش و موهای طلاییش میومد عسل اصلا عین مامانش نبود برعکس مامانش خسلی خونگرم بود ولی با تمام تفاوت ها من عاشقانه یلدا رو میپرستیدم کم کم دخترمون بزرگ میشد و زیبا تر کم کم خبر رسید که تو کشور ی بیماری خاص داره پخش میشه به اسم کرونا چیزایی که ازش میگفتن و شایعات مردم ازش برای ما ی غول ساخته بود مخصوصا امار کشته هایی که هر روز داشت و بیشتر از روز قبل میشدن
یلدا و عسل هیچ جانمیرفتن منم اگر میرفتم وقتی برمیگشتم دوش الکل میگرفتم یلدا همش میگفت اگر ما مریض بشیم مقصرش تویی چون تو مریضی رو به ما متتقل میکنی، تو تمام این سالها مادرم اصلا کاری به ما نداشت حتی یلدا هم همیشه میگفت که مادرشوهرم خیلی خوبه و کاری بهم نداره مادرممیگفت همین که با هم خوشید برای من بسه به دستور یلدا حتی خونه مادرمم نمیرفتم میگفت ی وقت مریضی میاری تا اینکه ی روز دیدم حالم بدا رفتم دکتر و اونام گفتن کرونا داری به یلدا خیلی خوبی کرده بودم و انتظار داشتم ازم نگهداری کنه اما یبدا ساکم رو گذاشت پشت در و منو حتی خونه راه نداد از ناچاری رفتم خونه مادرم، با اغوش باز قبولم کرد و ازم نگهداری کرد ولی چون پیر بود و مریض خودشم گرفت و نتونست مقاومت کنه مادرم فوت شد ولی من خوب شدم یلدا بهم گفت برگرد خونخ اما دلم نمیخواست نگاهش کنم دکتر گفت اگر ی ادم سالم ازتون نگهداری میکرد شاید خودشم میگرفت ولی زنده میموند خودم و یلدا رو مقصر مرگ مادرممیدونستم
تا ی اینکه ی روز خواهرام و برادرام گفتن اگر طلاقش ندای خونه ما هم دیگه نیا چون این زن و میبینیم یاد مرگ مادرمون میافتیم حق میگفتن من خودمم همین حسو به زنم داشتم برای همین بهش گفتم باید طلاق بگیری بچه رو ازش گرفتم و گفتم نمیخوام مثل تو بشه هر چی اصرار کرد و گفت پشیمونه اهمیتی بهش ندادم تمام این سالها خودخواهی یلدا رو به جون خریدم ولی اینکه باعث مرگ مادرم بشه رو نه اگر منو از خونه بیرون نمینداخت مادرم زنده بود عسل اوایل بهانه مادرشو میگرفت ولی کم کم عادت گرد بعد از طلاق یلدا مدتی خواهرام عسل و نگه میداشتن تا اینکه ی روز ی خانم اومد ازم ماشین خرید گفت که ی زن تنهاست و نمیخواد پولش از بین بره چندباری به بهانه ماشین بهش زنگ زدم تا اینکه بهش گفتم منم مجردم و با خانواده بیام برای خواستگاری
قبول کرد شب خواستگاری فهمیدم که معلمه و زن مهربونی به نظرم اومد با هم ازدواج کردیم عسل اوایل خیلی باهاش لج میکرد ولی کم کم رفتارش بهتر شد و با نرگس مهربون شده بود زندگی من با یلدا شاید با عشق شروع شد ولی یلدا لیاقت اون همه محبت من رو نداشت اون همه محبت بهش کردم اخرم منو موقع نیازمندی رها کرد الان زندگی منو نرگس خیلی خوبه ی دخترم اون داره به اسم ملیکا که پدرش فوت شده زندگی ما با عقل شروع شد، طعم خوشبختی واقعی رو الان دارم میفهمم از یلدا بیخبرم عسلم از مامانش چیزی برام نمیگه و همین باعث شده که ارامش داشته باشم
#پایان
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
مهم نیست هر چقدر از هم دور باشیم 🌸
مهم اینه هر کجا باشیم ❣
قلب مـن 💕
روح مـن 💕
جسم مـن 💕
فقـط عاشقِ توعه... 🙈
دلبرجان...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🍃
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻣﯿﺸود ﺁﻫﻨﮓ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ،
ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﺮ ﻭ ﻻﻝ ﻣﯿﺸود ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ،
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺳﺮﻃﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸود از زندگی گفت،
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﻣﯿﺸود قدم زد،
ﻭﻟﯽ،ﺑﺎ یک ﺁﺩﻡ بی احساس،
ﻧﻪ ﻣﯿﺸود ﺣﺮﻑ ﺯﺩ،
ﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ،
ﻧﻪ ﻗﺪﻡ ﺯﺩ،
ﻭ ﻧﻪ ﺷﺎﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ !!!!
یک ضرب المثل چینی می گوید:
برنج سرد را می توان خورد،
چای سرد را می توان نوشید ،
اما نگاه سرد را نمی توان تحمل کرد...♥️
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
ﻣﻮﺭﭼﮕﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند،
ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺩﺍﻧﻪ ﺟﻤﻊ می کنند
ﺯﻧﺒﻮﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند،
ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺧﺎﻧﻪ می سازند
ﭘﺮﺳﺘﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند،
ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ می روند
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺏ حرف می زنند...
ﺗﻨﻬﺎ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺟﻤﻊ می کنند.
ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻔﺮ می کنند.
براستی ﮐﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﺗﻨﻬﺎﺗﺮﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﺖ ...!
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕💕💕💕💕💕
مادرشوهر اینچنینی کجاست😁😁😁😁
💑💑
..........🌸🍃........
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۶۱ و ۶۲
بالاخره بااجبار و دلی که در عقب سرم , یعنی خط مقدم جبهه جا گذاشتم,همراه مجروحان سوار بر امبولانس شدم ودلم به این خوش بود که با رساندن مجروحان به نقطه امن وبیمارستانی مجهز دوباره با همین امبولانس به خط مقدم, برمیگردم.
اما نمی دانستم که تقدیر خداوند چیز دیگری در سرنوشتم نوشته...
همین طور که جلو میرفتیم ،از خط مقدم به اندازه ی نیم ساعت فاصله گرفته بودیم, مشغول چک کردن علایم حیاتی مجروحان بودم که متوجه شدم ,یکیشان دیگر نفس نمی کشد...ودونفرشان دراغما وبیهوشی بودند, امیدی به زندگی این دو هم نبود ,اما وظیفه ی من بود که تا اخرین توان ونهایت امید کمکشان کنم تا زنده بمانند...در همین هنگام صدای تیراندازی شدیدی بلند شد حرکت آمبولانس به صورت مارپیچ درآمد...
وضعیت بدی بود,راننده امبولانس مدام به شیشه میزداشاره میکرد که در امبولانس را باز وخودم را به بیرون پرت کنم...جای تعلل وفرصت تفکر نبود...من باید به خاطر عباس وزینب زنده میماندم..فوری در امبولانس را باز کردم وهمراه با انفجار مهیبی به بیرون پرت شدم..
چشمهایم را که باز کردم همه جا تاریک بود اما انگار پشت سرم اتشی روشن بود که از هرم اتش کمرم داغ شده بود...انگار اختلال حواس پیدا کرده بود وبعد زمان ومکان از دستم خارج شده بود,شاید هم مردهام و خبر ندارم!! اما با حرکتی که کردم همه جای بدنم درد گرفت ,فهمیدم هنوز زنده ام وبه زحمت برگشتم وپشت سرم را نگاه کردم وبا دیدن شعله های آتش که از امبولانس به هوا بلند میشد ,حادثهی چند لحظه قبل را به خاطر اوردم.
به زحمت بلند شدم,اطراف امبولانس را شروع به جستجوکردم,باخودم فکرمیکردم شاید راننده موفق به فرار شده باشد,شاید یکی از مجروحین به بیرون پرت شده باشد, وگوشه ای افتاده باشد وهنوز نفس بکشد...اما با دیدن جسم نیم سوخته راننده وگشت زنی اطراف,متوجه شدم که تنها فرد زنده مانده ازاین حادثه غم بار منم, نمیدانستم به کدام طرف بروم,اما چون احساس میکردم خیلی از مقر تیپمان فاصله نگرفته ام ,به سمتی که فکرمیکردم از,انجا آمدیم روان شدم ودرتاریکی شب راه برگشت را در پیش گرفتم...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۶۳ و ۶۴
با تنی خسته وبدنی کوفته وروحی ملتهب راه میپیمودم تا اینکه به یک دوراهی رسیدم, نمیدانستم به کدام سمت بپیچم,به خاطر جنگ و گریزی که پیش امده بود و خرابیهایی که لشکر بیدین سفیانی به بار آورده بود تشخیص اینکه کجا هستم برایم سخت بود,شاید زمانی که درعراق بودم این راه را بارها طی کرده باشم اما الان بااین حجم خرابی ودراین تاریکی شب نمیدانستم در کجای این دیار قرار دارم وراه کجاست وبیراهه کجاست.
توکل به خدا کردم وبه جاده ی,سمت راست پیچیدم,تکه چوبی کنار جاده افتاده بود , برداشتم وبرای راه رفتن از ان کمک میگرفتم وگاهی سنگینی بدنم را به روی آن میانداختم,رفتم ورفتم,ذکر گفتم ورفتم, صلوات فرستادم ورفتم ,ندای یا صاحب الزمان سردادم ورفتم...
هرچه جلوتر میرفتم,ندای قلبم به من اطمینان میداد که راه درست را میروم,کمکم سفیر گلوله وصدای انفجارها نزدیک میشد... خستگی بربدنم چیره شده بود , روی زمین نشستم,دست به جیب روپوشم بردم تا گوشی راببینم چه ساعتی ست, متوجه شدم که گوشی نیست,اما کمکم سپیده داشت سرمیزد,باید نمازم را میخواندم, تیمم کردم وبه جهتی که فکر میکردم قبله است کنار جاده نمازم را خواندم, مشغول خواندن تشهد وسلام بودم که صدای ماشینی از پشت سرم آمد وکمی بعد یک ماشین تویوتای دوکابین که تیرباری پشت ماشین بود,کنارم ترمز کرد ...
دوباره صحنههای سالها قبل پیش چشمم جان گرفت,دوباره تکرار...آن بار امفیصل داعشی و الان...
سرم رابالا اوردم وپرچم آویزان به انتن ماشین رانگاه کردم,خدای من پرچم سرخ, سپاه سفیانی...
باید کاری میکردم...همین طور که از جایم بلند شدم,راننده ی ماشین پیاده شد وبا زبان عربی ولهجه ای که شبیهه لهجهی عربهای سوری بود گفت:
_شما که هستید؟مال کدام گروه وگردان هستید ؟اینجا چه میکنید؟
ناخوداگاه با زبان عبری شروع به حرف زدن کردم,راننده خیره خیره نگاهم کرد واشاره به کابین عقب ماشین کرد تا سوار شوم...
به ناچار سوار شدم,شخص دیگری کابین جلو نشسته بود,به محض ورودم برگشت و خیره نگاهم کرد...
راننده رو به آن شخص گفت:
_فرمانده,به گمانم عرب نیست,زبان مارا نمیفهمد ,به زبان یأجوج ومأجوج سخن میگوید
وزد زیر خنده...فرمانده دوباره برگشت طرفم وبا زبان عربی گفت:
_مال کجا هستی؟
ومن باعبری گفتم:
_نمیدانم چه میگویی...
انها مطمئن شدند که من فارس نیستم و چون در لشکر سفیانی از همه قماش و نژادی پیدا میشد,شک کرده بودند که مال کجا هستم,
داشتم باخودفکرمیکردم اخرش که چی؟اینها زبان عبری نمیدانند ,بالاخره انجا کسی پیدا میشود که عبری بداند..بالاخره لو میروم.... که باشنیدن سخنی که دربیسیم پیچید از عالم فکر وخیال بیرون امدم...
_از بکر به خزیمه...از بکربه خزیمه...
خدای من درست شنیدم...خزیمه؟؟فرمانده؟؟ به خدا که درچندین روایت خوانده بودم که یکی از,فرماندهان سفیانی, خزیمه نامیست ....وای ,من چه کنم؟؟...
خدایا توکل بر تو...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۶۵ و ۶۶
دورنمای شهر کوفه دردید نگاهم قرار گرفت, انگار خدا هم میپسندد من درقلب دشمن وارد شوم وبه دنبال فرزندانم تلاش کنم,من خوب میدانم که آخر این لشکر به اسراییل میرسد پس باید تا آخرش خودم را و جانم را حفظ کنم تا به مقصودم برسم.
بااینکه به قلب دشمن نزدیک میشوم ,اما قلبم مطمئن است و آرامشی مرا دربرگرفته, شاید به خاطراین است که از کوفه...از مسجد مقدسش واز خانه ی مولایم علی,از حرم میثم تمارش از زیارت مختار,منتقم کرارش خاطرههایی خوش داشتم عاشق این محیط بودم خودم را به دست تقدیر سپردم و توکل برخدایم نمودم..
وارد کوفه شدیم...خدای من شهری که میدیم باشهری که در خاطر داشتم وبارها وبارها دیده بودم,زمین تا آسمان فرق داشت, این خرابه اصلا به شهر رویاهای من شبیه نبود.
وارد پایگاه سفیانی شدیم,به اشاره راننده پیاده شدم,حیران گوشه ای ایستادم,خودم را طوری نشان میدادم که اصلا استرس و هیجان ندارم بلکه از اینکه دراین پایگاه هستم خوشحالم وراضی... همینجور حیران ایستاده بودم ودستم را حایل چشمانم کرده بودم تا اشعه ی خورشید دید چشمانم را تار نکند,خزیمه اشاره کرد که پشت سرش راه بیافتم.
با هم وارد ساختمانی شدیم که به نظر میرسید مقرفرماندهیشان باشد,پشت سر خزیمه داخل اتاق بزرگی با مبلمان مجلل و صندلیهای چرمی زیادی بامیز بزرگی دروسط ومجهز به انواع واقسام وسایلالکترونیکی...
مردی پشت میز بزرگی ,بالای اتاق نشسته بود وسرش داخل مانیتور کامپیوترش بود, با ورود ما نگاهی به خزیمه کرد و انگار متوجه من نشد و دوباره غرق صفحهی کامپیوتر شد
خدای من، این چهره ی خود سفیانیست که مانندی خوکی کثیف دراینجا نشسته وکل جنایات را رهبری میکند سفیانی درحالی که دوباره غرق مانیتورش بود,گفت:
_هاا خزیمه...چه دیدی؟چکار کردی؟هنوز, هم بر این عقیده که «عمر الحریر» , جاسوس است پافشاری داری؟
خزیمه سرش راتکان دادوگفت:
_من تا از چیزی مطمین نباشم , آن را بر زبان نمیاورم ,الانم هم از نقطه ای میایم که امواج الکترونیکی را رد یابی کردیم,کلی وسایل استراق سمع انجا بود,برای اینکه مطمین شویم ,کار کار عمر است , انگشتنگاری کردم وتاچند ساعت دیگر هوییت این مار خوش خط وخال که مترجم شخصی شماست برملاخواهد شد...
بااین حرف خزیمه,سفیانی دوباره سرش را بالا گرفت واینبار متوجه من شد وباتعجب وعصبانیت گفت:
_این دیگر کیست ,پشت سرت راه انداختی؟چرا مسایل امنیتی را جلوی این ضعیفه برملا میکنی؟
خزیمه درحالی که نگاهی به صورت آفتاب سوختهی من میانداخت گفت:_نترسید,خطری ندارد,اصلا زبان ما را نمیفهمد, وسط راه مثل درختی جلویمان سبز شد نتوانستم بفهمم کیست و از کجاست, مخصوصا آمدم تا به عمر الحریر بگویید تا ترجمه کند که این ضعیفه چه میگوید ,شاید جاسوس باشد ونفوذی به هر حال شاید اطلاعات خوبی داشته باشد...
سفیانی ,بیسیم دستش رابرداشت وهمان عمر را که صحبتش بود ومن متوجه شدم , به او مشکوکند رابه حضورش فراخواند
وروبه خزیمه گفت:
_بگذارید جلوی خودمان ازاین زنک استنطاق کند....
هول وولا برم داشت...مدام در دلم آیات قران را میخواندم تا زبانم به سمتی بچرخد , تاجانم را بخرد...باید بفهمم چی بگم.... جملات در ذهنم شکل میگرفت که...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۶۷ و ۶۸
بالاخره مردی با روی بسته که فقط چشمانش مشخص بود ,وارد شد.سرم را که بالا اوردم ونگاهم درنگاهش افتاد ,نمیدانم چرا دلم به تلاطم افتاد,انگار برق نگاهش را سالهاست که میشناسم ونمیدانم شاید من اینطور تلقین کردم ,اما احساس میکردم که او هم از دیدن من جا خورده....
سفیانی روبه عمر گفت:
_کجایی عمر...از بیکاری خسته شدی؟
و اشاره کرد به من وگفت:
_بیا اینهم کار ,ببین این ضعیفه کیست وچه میگوید وبه چه زبانی سخن میگوید....
عمرنگاهی که هزاران سوال دراو بود به من انداخت وگفت:
_زیرسایه ی شما بودم,داشتم پیامهایی را که از ایالات امریکا وانگلیس واسراییل امده بودند, ترجمه میکردم تا برایتان حاضرکنم...
خدای من,این مرد لحن کلامش مثل برق نگاهش, چقدر اشناست..
دراین هنگام خزیمه نزدیک عمرشدوگفت:_چرا روی پوشیدی؟,رویت را باز کن ,اینجا غریبهای نیست ,مابارها وبارها صورتت را دیدهایم,نمیترسیم
وبااین حرف هم خزیمه وهم سفیانی زدند زیر خنده ,انگار عمر را مسخره میکردند..
عمر دست برد وعرق چینش را از صورتش کنار زد...
اووووف خدایااااا.....خدای من، از انچه که میدیدم وحشت زده شدم,مشخص بود صورت عمر صدمه ی شدیدی دیده,نصف لب بالایی ان انگار بریده شده بود وگوشهی بینیاش پریده بود و ردی که اثر زخمی عمیق بود به صورت مورب از چانه تا بالای شقیقه هایش کشیده شده بود اما باز نگاهش برایم اشنا و مهربان بود.
سفیانی امر کرد که برروی صندلیهای چرمی بنشینیم.من یک طرف نشستم وخزیمه وعمرهم صندلی روبه رویم.
خزیمه به عمرگفت:
_ببین فارسی نیست عربی هم نیست,به گمانم زبانش عبری باشد,با عبری از او بپرس کیست واینجا چه میکند,تاکید کن حقیقت را بگوید وگرنه کاری به سرش میدهم که مرغان هوا به حالش گریه کنند...
عمر با زبان عبری گفت:
_تو که هستی ,مگر خانه وبچه نداری که از جانت سیرشده ای وسراز جهنم این تکفیریها دراوردی...
بااین حرفش فهمیدم که واقعا عمر باید جاسوس باشد وگرنه اینجا را جهنم نمیدانست وسفیانی را تکفیری نمیخواند پس بااعتماد به نفس,بیشتری گفتم:
_من نمیدانم توکی هستی و چی هستی, فقط, به تومیگویم من زبان اینها را میفهمم, قبل از امدن تو بحثشان برسر جاسوس بودن توبود , وسایل استراق سمعی دربیابان پیدا کرده اند که انگشت نگاری شده, تاساعتی دیگر اگر نتیجهاش این بود تو جاسوس هستی ,حتما حسابت رامیرسند....
عمر که انگاری واقعا من خودم را معرفی کردم ,با طمأنینه سرش را تکان داد و گفت:
_پس باید فرار کنیم ,توهم اگر اینجا باشی بالاخره کشته خواهی شد,باید با من بیایی , همین الان...
من:
_نه نه...من از,امدن به اینجا هدفی دارم, دنبال عزیزانی هستم که تا پیدایشان نکنم نمیتوانم برگردم وراه پیدا کردنشان بودن در این لشکر است...
دراین حین خزیمه به میان حرفم پرید ورو به عمر گفت:
_چقدر طولانی,بگو چه میگوید؟
عمر:
_این خانم از اسراییل است,گویا چندی پیش شوهرش گم میشود وبعداز جستجوی زیاد میفهمد به این لشکر پیوسته,الان هم به دنبال شوهرش امده,درضمن قبل از این هم به اردوگاه دشمنان نزدیک شده...اجازه بدهید ببینم چه اطلاعاتی دارد...
سفیانی سرش راتکان داد وگفت:_خوبه ,ادامه بده ببینیم به کجا میرسی...
عمر دوباره روبه من کردوگفت:
_تو باید با من فرارکنی,چون وچرا هم نکن, عزیزانت هم به موقع پیدا میشود,شاید در پی شوهرت امده باشی هاااا,ودروغ من راست از کار دراید...
من:
_نمی توانم بگویم فقط میدانم که همراه شما نمی ایم...شما خودتان رانجات دهید...
عمر که انگار از این سرسختی من عصبانی شده بود,مشتش را گره کرد ومثل زمانی که علی عصبانی میشد بر روی زانوش زد وبا تحکم گفت:
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405