💛رمان جدید💛
🖤نام رمان:تنها میان داعش🖤
💙نام نویسنده:فاطمه ولی نژاد💙
♥*مقــدمہ رمــــــاݩ..♥
این داستان برگرفته از؛
حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ١٣٩٣ در شهر «آمِرلی» عراق بود
ڪه با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر،
به ویژه فرماندهی بی نظیر #سپهبدشهیدقاسمسلیمانی در قالب
داستانی عاشقانه روایت شد.
💕با ما همراه باشید↻
کانال مشتاقان شهادت🌷
https://chat.whatsapp.com/DFWIe34NJfzIaWbLRC9LTU
_______________________
https://chat.whatsapp.com/BxLCAnwDDzD39rbBczP1fV
_______________________
https://chat.whatsapp.com/IrYJgVk28a6AVkxZMa4LoV
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #اول
وسعت سرسبز باغ،
در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود ڪه هر چشمی را نوازش میداد.
خورشید پس از یڪ روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان ڪشیده و خستگی یڪ روز بلند بهاری را خمیازه میڪشید.
دست خودم نبود،
ڪه این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنھا صورت زیبای او را میدیدم!
حتی بادی ڪه از میان برگ سبز درختان و شاخههای نخلها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میڪرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میڪرد!
دلتنگ لحن گرمش،
نگاه عاشقش، صدای مهربان و خندههای شیرینش!
چقدر این لحظات تنگ غروب،
سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد.
و انگار همین باد،
نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود ڪه زنگ موبایلم به صدا در آمد.
همانطور ڪه روی حصیر ڪف ایوان نشسته بودم، دست دراز ڪردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم.
بعد از یڪ دنیا عاشقی،
دیگر میدانستم اوست ڪه خانه قلبم را دق الباب میڪند و بی آنڪه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم
_بله؟
با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میڪردم تا پاسخم را بدهد ڪه صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند
-الو...
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم،
شڪست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم را جمع ڪردم و این بار با صدایی محڪم پرسیدم
_بله؟
تا فرصتی ڪه بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از ڪنار صورتم پایین آورده و شماره را چڪ ڪردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را ڪنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تڪرار میڪند
-الو... الو...
از حالت تهاجمی صدایش،
ڪمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم ڪه خودش با عصبانیت پرسید
-منو میشناسی؟؟؟
ذهنم را متمرڪز ڪردم،اما واقعاًصدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم
-نه!
و او بلافاصله و با صدایی بلندتر پرسید
-مگه تو نرجس نیستی؟؟؟
از اینکه اسمم را میدانست،
حدس زدم از آشنایان است،اما چرا انقدر عصبانی بود ڪه دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم
-بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!
ڪه صدایش از آسمان خراش خشونت
به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد
-ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!
و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول #مَحرمشدنمان....
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #دوم
دوباره مثل روزهای اول #مَحرمشدنمان دلم لرزید، ڪه او در لرزاندن دل من به شدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید،
اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازڪ ڪردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم
_از همون اول ڪه گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!
با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت
-اما بعد گول خوردی!
و فرصت نداد از رڪب عاشقانه ای که خورده بودم دفاع ڪنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت
_من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم ڪه عاشقم شدی!
و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنڪ! خبر داد سر کوچه رسیده،
و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید،
ڪه با دستپاچگی گوشی را قطع ڪردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم،
و او دست بردار نبود ڪه دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد.
در لحظات نزدیک مغرب،
نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان تاریڪی، قفل گوشی را باز ڪردم ڪه دیدم باز هم شماره غریبه است.
دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم،
ڪه با خندهای ڪه صورتم را پُر ڪرده بود پیامش را باز ڪردم و دیدم نوشته است
_من هنوز دوستت دارم، فقط ڪافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت
ڪنن، میام و با خودم می برمت! -عَدنان-
برای لحظاتی احساس ڪردم،
در خلائی در حال خفگی هستم ڪه حالا °من شوهر داشتم° و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟
در تاریڪی و تنھایی اتاق،
خشڪم زده و خیره به نام عدنان، هر آنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یڪ ماه پیش،
در همین باغ، در همین خانه برای
نخستین بار بود ڪه او را میدیدم.
وقتی از همین اتاق،
قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم ڪه نگاه #خیره و #ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری ڪه نگاهم از خجالت پشت پلڪهایم پنهان شد.
کنار عمو ایستاده،
و پول پیش خرید بار توت را حساب میڪرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف "آمِرلی" مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میڪردند،
اما این جوان را،
تا آن روز ندیده بودم.مردی لاغر وقدبلند، با صورتی به شدت سبزه ڪه زیر خط باریڪی از ریش و سبیل، تیره تر به نظر میرسید. چشمان گود رفته اش مثل دو تیله کوچک سیاه برق میزد
و احساس میڪردم،
با همین نگاه شَرّش برایم چشمڪ میزند. از #شرمی ڪه همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد.
سرم همچنان پایین بود،
اما سنگینی حضورش آزارم میداد ڪه هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
از چهارسالگی ڪه پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در #تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس....
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سوم
من و برادرم عباس،
در این خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود ڪه تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم ڪرد
و حرف دلم را خواند
_چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟
رنگ صورتم را نمیدیدم،
اما از پنجه چشمانی ڪه لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره ڪرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است.
زن عمو همچنان منتظر پاسخی،
نگاهم میڪرد ڪه چند قدمی جلوتر رفتم. ڪنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض ڪردم
_این ڪیه امروز اومده؟
زن عمو همانطور ڪه به پشتی تکیه زده بود، گردن ڪشید تا از پنجره های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد
_پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب ڪتاب.
و فهمید علت حال خرابم، در همین پاسخ پنهان شده ڪه با هوشمندی پیشنهاد داد
_نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!
خجالت میڪشیدم اعتراف ڪنم،
ڪه در سڪوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن #شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، این چنین پاره ڪرده است.
تلخی نگاه تندش تا شب با من بود،
تا چند روز بعد،
ڪه دوباره به سراغم آمد.
صبح زود برای جمع ڪردن لباس ها،
به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاڪی ڪه تقریباً چشمم را بسته بود، لباس ها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم ڪه مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان،
به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی ڪه نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد.
شال ڪوچڪم سر و صورتم را بهدرستی نمی پوشاند ڪه من اصلا انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
دستانی ڪه پر از لباس بود،
بادی ڪه شالم را بیشتر به هم میزد، و چشمان هیزی ڪه فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام ڪرد،
و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم ڪه با یڪ دست تلاش میڪردم خودم را پشت لباس های در آغوشم پنهان ڪنم
و با دست دیگر،
شالم را از هر طرف میڪشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود،
تا راهم را سد ڪرده و معطلم ڪند و بی پروا براندازم میڪرد.
در خانه خودمان،
اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم ڪنارش بزنم
نه رویش را داشتم ڪه صدایم را بلند ڪنم.
دیگر چاره ای نداشتم،
به سرعت چرخیدم و با قدم هایی ڪه از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
دسته لباس ها را روی طناب ریختم،
و همان طور ڪه پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس ها مشغول ڪردم بلڪه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود، ڪه صدای چندش آورش را شنیدم
_من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟
دلم میخواست با همین دستانم،
ڪه از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم ڪه همه خشمم را با مچاله کردن لباس های روی طناب خالی میڪردم.
و او همچنان زبان میریخت....
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهارم
و او همچنان زبان میریخت
_امروز ڪه داشتم میومدم اینجا، همش تو فڪرت بودم! آخه دیشب خوابت رو میدیدم!
شدت تپش قلبم را،
دیگر نه در قفسه سینه ڪه در همه بدنم احساس میڪردم و این ڪابوس تمامی نداشت
که با نجاستی ڪه از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد
_دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز ڪه دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!
نزدیک شدنش را،
از پشت سر به وضوح حس میڪردمڪه نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب {یاعلی} میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی ڪه با وحشت از سینه ام بیرون می آمد امیرالمؤمنین علیه السلام را صدا میزدم
و د
یگر میخواستم جیغ بزنم،
ڪه با دستان حیدری اش نجاتم داد! به خدا امداد #امیرالمؤمنینعلیهالسلام بود که از حنجره "حیدر" سربرآورد!
آوای مردانه و محڪم حیدر بود ڪه در این لحظات سخت تنھایی، پناهم داد
_چیکار داری اینجا؟
از طنین غیرتمندانه صدایش،
چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخڪوب حضورش تنها نگاهش میڪند.
حیدر با چشمانی ڪه از عصبانیت سرخ و درشت تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش ڪرد
_بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟
تنها حضور پسرعموی مهربانم،
ڪه از ڪودڪی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میڪرد، میتوانست دلم را اینطور قرص ڪند ڪه دیگر نفسم بالا آمد
و حالا نوبت عدنان بود ڪه به لڪنت بیفتد
_اومده بودم حاجی رو ببینم!
حیدر قدمی به سمتش آمد،
از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چھارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود ڪه این بار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
از کنار عدنان با نگرانی نگاهم ڪرد،
و دیدن چشمان معصوم و وحشت زده ام کافی بود تا حُڪمش را اجرا ڪند
ڪه با کف دست به سینه عدنان ڪوبید و فریاد ڪشید
_همین جا مثِ سگ میڪُشمت!!!
ضرب دستش به حدی بود،
ڪه عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس و عصبانیت ڪبود شد و راه فراری نداشت ڪه ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد
_ما با شما یه عمر معامله ڪردیم! حالا چرا مهمون ڪُشی میڪنی؟؟؟
حیدر با هر دو دستش،
یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری ڪشید ڪه من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم ڪه انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد
_بیغیرت! تو مھمونی یا دزد ناموس؟؟؟
از آتش غیرت و غضبی ڪه،
به جان پسر عمویم افتاده و نزدیڪ بود ڪاری دستش بدهد، ترسیده بودم ڪه با دلواپسی صدایش زدم
_حیدر تو رو خدا!
و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد ڪه با دستان لاغر و استخوانی اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط ڪشید
_ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم
_دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...
و اجازه نداد حرفم تمام شود ڪه.....
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #پنجم
اجازه نداد حرفم تمام شود ڪه فریاد بعدی را سر من ڪشید
_برو تو خونه!
اگر بگویم حیدر تا آن روز،
این طور سرم فریاد نڪشیده بود، دروغ نگفته ام ڪه همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد و ساڪت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم،
ڪه بیرحمانه تنبیھم ڪرده بود،لحظاتی نگاهش ڪردم تا لحظه ای ڪه روی چشمانم را پرده ای از اشڪ گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد ڪه سرم را پایین انداختم، با قدمهایی ڪُند و ڪوتاه از ڪنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
احساس میڪردم،
دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان ڪه هنوز به جانم مانده بود
و از آن سخت تر،
شُڪی ڪه در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع ڪنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود،
و تڪیه گاهی محڪم برای همه خانواده، اما حالا احساس میڪردم،
این تکیه گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر ڪوچڪترش اعتماد ندارد.
چند روزی حال دل من همین بود،
وحشت زده از نامردی ڪه میخواست آزارم دهد
و دلشڪسته از مردی ڪه،
باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود ڪه همچون من از روبرو شدنمان فراری بود
و هر بار سر سفره،
ڪه همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشڪست. انگار فراموشش هم نمیشد ڪه هر بار با هم روبرو میشدیم، گونه هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنھان میڪرد.
من به ڪسی چیزی نگفتم،
و میدانستم او هم حرفی نزده ڪه عمو
هر از گاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی
خودش نمی آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش ڪرده است.
شب چهارمی بود،
ڪه با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر ڪرده بودم
ڪه اصلا نگاهش نمیڪردم،
و دست خودم نبود ڪه دلم از بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود،
ڪه حیدر از پشت پرده سڪوت همه این شب ها بیرون آمد و رو به عمو ڪرد
_بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.
شنیدن نام عدنان،
قلبم را به دیوار سینه ام ڪوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میڪرد،
و طوری مصمم حرف زد،
ڪه فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش ڪند.
باور نمیڪردم،
حیدر این همه بیرحم شده باشد ڪه بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه ای سرش را می چرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میڪنم تا حرفی نزند. و او بیخبر از دل بی تابم، حرفش را زد
_عدنان با #بعثیهای_تڪریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس با
هاشون ڪار کنیم.
لحظاتی از هیچڪس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم.
#بعثیها؟!
به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، این طور بھانه بتراشد.
بی اختیار.....
ادامه دارد....
ادامه رمان در کانال مشتاقان شهادت دنبال کنید
تجربه های پیاده روی سفر کربلا
لازمه های سفر:
▪️ *کوله پشتی سبک*
▪️کیف کوچک گردنی، یا کیسه ای درست کنید که در ان مدارکتون و پولهاتون بزارید و تا اخر سفر به گردنتون اویزون باشه
▪️ *دمپایی ژله ای پلاستیکی* (که نه زیاد نرم باشه نه زیاد سفت)
▪️ *فقط یک دست لباس جهت تعویض* (در صورت کثیف شدن لباس تعویض کنی و بشوری برای استفاده مجدد)
▪️ *جوراب جهت تعویض*
▪️ *داروهای گیاهی و طب اسلامی رابا خورد ببرید*
▪️ *نمک دریا* (جهت اب نمک غرغره کردن هرشب در این سفر)
▪️ *لیمو به اندازه ده عدد یا اب لیمو*
▪️ *عسل به مقدار نیاز حداقل پنج قاشق غذا خوری* (هرروز صبح خوردن اب جوش و ابلیمو عسل ناشتا در طول سفر به منظور جلوگیری از مریضی)
▪️ *داروی جامع امام رضا علیه السلام* (از عطاریها و داروخانه های طب اسلامی میتونید تهیه کنید در صورت بروز تب یا علائم سرماخوردگی اگه بزرگسالید یه دوز و اگه بچه سه سال به بالا هست یک سوم آن را با کمی اب جوش و عسل حل نمایید و میل کنید، باز سه شب بعد هم اینکاررو تکرار کنید)
▪️ *داروی امام کاظم* (هرشب قبل از خواب، بعد ازخوردن دارو نباید اب یا چیزی دیگر میل شود)
▪️ *انفیه (داخل بینی بریزید اندازه یه گندم عفونت ودرد وباد رو باعطسه درمیاره)
▪️روغن بنفشه کنجدی* (اگه سردرد یا گرفتگی بینی داشتید مقداری یک قطره از آن را در بینی ریخته و چند قطره بر پیشانی چرب کنید، برای بزرگسال و بچه )
▪️ *روغن سیاه دانه* (برای پادرد و کمر درد - و سرفه برای سرفه روی سینه بچه کمی مالش دهید و روی پیشانی)
▪️ *دارو گیاهی کوکو*. برای اسهال و دل پیچ(یک قاشق مربا خوری. بخورید و بلافاصله اب پشتش کنید، در هنگام مصرف مواظب باشید پشت گلوتون نره
▪️ *پودر گیاه مورت رو درآب جوش بریزید وهمراه جامع امام رضا حل کنید برای اسهال
▪️قبل سفر حتما درحمام به بدن خود حنا بمالید خصوصا کشاله ران جهت جلوگیری از سوختگی،
روغن گل سرخ وکمی گلاب هم همراه داشته باشید برای آفتاب سوختگی احتمالی
▪️نمک دریا واکسن ساعتی است قبل وبعداز غذابخورید
▪️داروی هاضوم جهت اصلاح وهضم غذاهای سنگین قبل وبعداز غذا
▪️ *اگه بچه دارید کالسکه خوب داشته باشید عصایی باشه برای حمل و نقل راحت تره، به دسته هاش هم کوله اتون رو اویزون میکنید*
▪️اگه دو تا دمپایی داشته باشید خیلی بهتره، یا یه کفش مناسب و همون دمپایی ژله ای، چون تجربه نشون داده بعضی وقتا یا دمپاییتون گم میشه یا دیگرون میپوشنش و دیگه خبری از دمپاییتون نیس
▪️ *کمی مایع برای شستشوی دستها*، چون در عراق یا مایع نداره دستشوییها، یا صابون استفاده میکنن
▪️ *هدیه های کوچک برای کودکان خادم، یا گیره روسری، یا هدیه های مناسب برای خانمهایی که شما به منزلشون دعوت میشید، برای یادگاری بدید و باهاشون دوست بشید*
*راهنمای سفر*
▪️برای رفتن به مررز با ماشین خودتون برید بهتره، هم صرفه جویی در هزینه است، هم ممکنه امسال خیلی شلوغ باشه و ماشین گیرتون نیاد
▪️ماشینتون رو حتما باید در پارکینگ های نزدیک مرز نگهدارید، سرخیابون و تو کوچه ها پارک نکنید، چون ممکنه به سرقت بره، کاری که پارسال برای ما اتفاق افتاد
▪️سعی کنید برای خروج از مرز، شب باشه بهتره، چون هفت هشت ساعت تا نجف در مسیر هستید، بهتره شب این مسیر رو بگذرونید
اگه در روز باشه، روز گرمه و اکثر ماشینهای عراقی بین راه در زمان گرما حدودا یکساعتی کولر ماشین رو خاموش میکنن و میگن مشکل داره یا هوا گرمه کولر نمیکشه، با توجه به اینکه الان تابستونه هلاک می شید.
بعد از رسیدن به نجف یه جا هست به نام *مدینه الامام الرضا للذائرین* یعنی زائر سرای امام رضا برای زائرين، اینجا هم حمام، دستشویی، و سوله ای برای استراحت داره هم تقریبا ده بیست دقه تا حرم امام علی هست، البته منزل هم میتونید برید اگه دعوت شدید.
▪️در کربلا در کنار حرم های مطهر یه کمدهایی گذاشته به رنگ ابی، میتونید پاسپورتتون رو امانت بگذارید و کلید این کمد ها رو بگیرید برای وسایل مهم رو قیمتیتون
کیفتون هم میتونید بزارید امانتداری، اما چون شلوغه، وسایل رو بگذارید تو کمد ها، دیگه کیف هرجا بگذارید براتون مهم نیس
▪️برای استراحت اگه تو موکب ها جا گیرتون نیمدیا موکبتون دور بود، یا استراحت دو سه ساعته میخواید، حرم امام حسین، باب سلطانیه، طبقه 1-2-3جهت استراحت و خواب خانمهادر هر ساعت از شبانه روز، به وضو خانه مجهز هست
▪️*برای دریافت غذای حضرتی، هر روز صبح ساعت 7:30تا 9پاسپورتهاتون رو ببرید باب کرامة، مضیف امام حسین تحویل میدید، فیش غذا تحویل بگیرید که بعد نماز غذاتون تحویل میدن.
التماس دعا
کانال مشتاقان شهادت🌷
🍀♥️
💫
برای همسرت مادری نکن!!
اشتباه نکن عزیزم!شما همسر او هستی نه مادرش!!او همسر شماست نه بچه ی شما!دلسوزی اگه "به اندازه" و "به موقع" باشه پسندیدست ولی اگه خدای نکرده حالت کنترل پیدا کنه و به اصطلاح خیلی از آقایون تبدیل به گیر دادن بشه، نه تنها پسندیده نیست بلکه مخرب و بد هم هست
#مثلا....
"لباست کمه؛ سرما می خوری ها"
"حتما ناهارت رو بخوری ها"
"مواظب باش خواب نمونی"
"کلید رو حتما ببری؛ پشت در میمونیا"
"تاریخ چک مال امروزه؛ یادت باشه"
و ....
درست مثل حرفهای مامانا میمونن!!
صبوری کردن، زیاد حرف نزدن، دخالتهای بیجا تو کارای شخصی نکردن تو روابط همسرانه واجبه.مادری کردن های خودت رو بنویس و سعی کن ترکشون کنی.
به جای همسرت فکر نکن!
به جای همسرت نگران نباش!
به جای همسرت حرص نخور!
#اینجور لطفهای بی جا و مکرر، از او یه آدم حواس پرت و متوقع درست میکنه!که بعدها حتی نمیتونه جورابشو پیدا کنه!
#خانم عزیز،خواهرم گلم شما همسر شوهرتون هستید باید باظرافتها و سیاستهای زنانه باید براش همسری کنید و مرد ضعیف و ناکارآمد عملا دیگه مرد نیست.بچه ای می شه که فقط باید بهش سرویس داد.
ولی یه مرد که فرمانروای قلب همسرشه همواره سعی می کنه قوی تر و بدون اشتباه تر پیش بره و همواره پشت و پناه همسر و بچه هاش باشه."انتخاب با خودته بانو!"
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/Dar6gqZ8tYi76HaYBbOq1a
♥️🍀
💕لطفا قاتل نباشید !!!
شب عروسی برادرم،وقتی مادرم کتش و تنش می کرد،یه حس غریبی داشت نگاهش !
پیشونیش رو بوسید و بهش گفت:
هیچ وقت قاتل زنت نباش !
چشم های برادرم از تعجب گرد شده بود،کم مونده بود غش کنه بنده خدا
مادرم دستش رو گذاشت روی شونه هاشو گفت:قاتل نباش پسر !
وقتی خانومت برات آشپزی می کنه بگو دستت درد نکنه خانوم عالی بود.
وقتی خانومت رنگ رژشو با پیرهنش ست می کنه ،بگوهمه رنگی به صورتت میشینه عزیزم
زنانگی زن ها در دیده شدنه
در تعریف شدن از کارشون
در تأیید هنرشون
اونوقته که جون می گیره و موندگار میشه
ریشه می دوئونه توی بند بند زندگیت
قاتل نباش پسرم
اگر احساس زنی را نادیده بگیری
مثل گل های ناز توی گلدون قهر می کنن و دیگه هرگز شادی رو به دلشون راه نمی دن!کم کم دلسرد می شن ، پژمرده میشن
مادرم راست می گفت
من مرده های متحرک زیادی و به چشم دیده بودم که هنوز درکنار قاتلشون ،ادای زندگی کردن و در می آوردند
مادرم حق داشت ...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🌷
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/Dar6gqZ8tYi76HaYBbOq1a
#پارت196
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
نه دیگه اومدم اینجا خفت کنم خدا به دادت رسید
-به من چه بابا
-تو بهترین دوست منی باید حواست بهم باشه
دستم رو فشرد و گفت هست
- نگران نباش
چند ساعت بعد به خونه برگشتم دریا هم برگشته بود و توی آشپزخونه مشغول درست کردن غذا بود:
-سلام اومدی ؟ کجای تو؟ نگرانت شدم گوشیت رو چرا نبردی ؟حال و روزت چرا اینطوریه ؟کجا بودی؟
-وای دریا آروم باش یکی یکی بپرس ، رفتم پیش یکی از دوستام گوشیم هم یادم رفت ببرم
پوفی کشید و کفگیر توی دستش رو به نشونه تهدید بالا برد و گفت:
-بار آخرت باشه بدون خبر میری ، اونم بدون گوشی که من اینجا سکته کنم از نگرانی
خدا نکنه آرومی گفتم و دلم از نگرانش به وجد اومد
-راستی آقا حسین زنگ زد
-به گوشی من؟
-نه زنگ زد به من ،
گفت هرچی با تو تماس گرفته جواب ندادی اینه که زنگ زده به من ، گفت فردا میخوان برن شمال ما هم باید باشیم
-الان زنگش میزنم
-باشه
بعد اشاره ای به قیافم کرد و گفت:
-حالا هم برو یه دستی به سر و روت بکش از این آشفتگی در بیای آدم خوف میکنه
خندیدم گفتم:
#پارت197
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چشم بانو شما امر بفرما
-دیگه عرضی نیست برو
با همون لباسا روی تخت افتادم، حرفای محمد توی سرم چرخ می خورد :
-یعنی هنوزم دوسم داره؟
اگه دوسم داره چرا هیچی نشون نمیده ؟ چرا سعی داره پنهان کنه ؟
توروخدا دریا حداقل یه گوشه چشمی نشون بده من خودم نوکرتم
صبح دریا زودتر از من آماده شده بود و همه وسایلش رو توی ماشین جا داده بود ، ساکم رو توی صندوق جا دادم و دریا رو صدا زدم:
-دریا بیا بریم دیر شد حسین اینا یه ساعت پیش حرکت کردن
-پس صبحانه نمیخوری ؟
-نه بیا یه چیزی تو راه میخورم
-باشه دو دقیقه صبر کن
سری به نشونه تایید تکون دادم ،
چند دقیقه بعد با چندتا نون تست و شکلات صبحانه ای برگشت
-خوب بریم من آماده ام
-اینا واسه چیه؟
-برا تو آوردم
-ممنون ولی من اشتها ندارم الان
-هروقت تونستی بخور بجنب دیر شد
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت198
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
سریع ماشین رو از حیاط خارج کردم و با یه بسم الله راهی شمال شدیم
دریا ساکت نشسته بود و آهنگ گوش میداد
یه لحظه احساس خواب آلودگی کردم و خمیازه ای کشیدم دریا به سمتم برگشت و گفت:
-خسته ای ؟ میخوای من بشینم ؟
- نه فعلا میتونم
-گرسنه نیستی؟
-چرا کمی ولی لازم نیست می تونم تحمل کنم تا برسیم جاده لغزنده است می ترسم کار دستمون بدم
نون تست و شکلات رو روی پاش گذاشت روی یکی از نونا شکلات مالید و نزدیک دهنم گرفت:
با تعجب از کارش نگاهش کردم که از شرم لپاش گل انداخت
-چیزه...من برات لقمه می گیرم بخور
لبخندی زدم و اولین گاز رو به نون زدم اینقدر خوردن لقمه از دستش برام لذت بخش بود که اصلا نمیخواستم تموم بشه
فقط برای من لقمه می گرفت:
-دریا خودتم بخور
-من خونه خوردم
-آی آی زنم زنای قدیم بدون من صبحانه خوردی ؟
بلند خندید و گفت:
-مردای قدیم هم زودتر از خواب بیدار می شدن
دلم از خوشی اینکه من رو مرد خودش می دید قنج رفت ،
لقمه بعدی رو جلوم گرفت انگشتای سفید و کشیدش با اون ناخونای نسبتا بلند خوش حالتش وسوسم می کرد
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت199
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
که انگشتش رو ببوسم ولی خودم رو کنترل کردم ، تمام مدت با خواسته دلم در جنگ بودم
همون روز توی شمال حسین گفت ماموریت تقریبا رو به پایانه و دیگه چیزی نمونده
بدترین خبری بود که تا حالا شنیده بودم ، یعنی بودنم با دریا داشت به پایان می رسید بدون اینکه چیزی بهش گفته باشم
چند روزی که شمال بودیم حسابی کافه بودم نمیدونستم چکار کنم دریا هم که کلا بیخیال بود و کاری به کار من نداشت
داشتم دیونه می شدم نه شب خواب داشتم نه روز خوراک
روز آخر اقامتمون توی شمال چندتا از بچه های گروه زخمی شده بودن و من و دریا حسابی سرمون شلوغ بود
به دلیل خستگی زیاد ترسیدم با گروه حرکت کنم با حسین صحبت کردم و گفتم ما صبح حرکت می کنیم
دریا هم با نظرم موافق بود اونم حسابی خسته بود ، قرار شد زخمیا رو ببرن توی همون زیر زمین بستری کنن و چندتا پرستار بالا سرشون باشه تا ما برسیم
صبح بعد از نماز از اتاقم خارج شدم تکیم رو به دیوار رو به روی اتاق دریا دادم و به در اتاق ش خیره شدم
سر و صدای داخل اتاق نشون می داد که بیداره ، یعنی برناممون همین بود که ب عد نماز حرکت کنیم
با صدای در اتاق به خودم اومدم ولی از جام تکون نخوردم و به دریا خیره شدم با دیدنم هین بلندی از ترس کشید و گفت:
#پارت200
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
وای امیر علی اینجا چکار میکنی ؟
-دریا؟ ازم دلخوری ؟
با تعجب نگاهم کرد گفت:
-حالت خوبه امیر علی چرا باید دلخور باشم ؟
-پس چرا مثل همیشه نیستی ؟ چرا باهام سرد شدی؟
لبخندی زد و گفت :
-دیونه ای ؟
من جلوی دوستت اینطور بودم که فکر بد نکنه
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-خیلی نام
ردی این چن روز داشتم دق می کردم
خندید و گفت:
-تو انگار دیونه شدی
زمزمه کردم :
-آره تو دیونم کردی
بلندتر گفتم:
-آره فکر کنم دیونه شدم
-اوه دکتره دیونه الان بهتره راه بیوفتی تا بریم تهران دکترای بهتری داره ببرم نشونت بدم
بعد زدن چشمکی به سمت در رفت
بی معرفت نمیدونست با این کارش دلم رو آتیش زد ،
کاش می تونستم بهش بگم تو خودت بهترین دکتر برای منی کافیه فقط قبولم کنی
تا تهران دریا خواب بود و منم به اینکه باید چکار کنم فکر می کردم
دو هفته بعد پایان عملیات اعلام شد و قرار شد به زندگی عادی برگردیم
روز آخر فقط کم مونده بود گریه کنم دوری از دریا برام دیونه کننده بود چند بار تصمیم گرفتم بیخیال همه چی بشم و بهش بگم می خوامش ولی از ترس پس زده شدن دوباره زبون به دهن گرفتم
صبح روز آخر قرار بود بعد رسوندن دریا به خونه به بیمارستان برگردم
کلید رو تحویل حسین داردم و بعد از خداحافظی راهی خونه دریا شدم هنوز هیچ کدوممون حرفی از فسخ صیغه نزده بودیم
یعنی منکه خیال نداشتم حرفی هم بزنم دریام هم چیزی نمی گفت
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت201
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
کجا میری امیر علی؟
-خونه شما دیگه مگه خونه نمیری ؟
-نه بابا منم میام بیمارستان مستقیم برو
-باشه فقط من چندتا چیز باید از خونه بردارم اشکال که نداره بریم خونه ما
-نه بریم خودمم بدم نمیاد بی بی رو ببینم دلم براش تنگ شده
توی دلم زمزمه کردم دختره نامرد دلش برا همه تنگ میشه فقط منو آدم نمیدونه یعنی الان حال من رو نمی بینی نمی فهمی چقد میخوامت ؟
حتم دارم میدونی و داری می چزونیم
وقتی بی بی در رو به رومون باز کرد با دیدن دریا همراهم اول متعجب شد بعد با خوشحالی آغوشش رو برای بغل کشیدنش باز کرد دریا هم با شوق بغلش پرید
گفته بودم حسود شدم ؟
اره منه احمق به بی بی هم حسودیم می شد .
بعد استقبال گرم بی بی داخل رفتیم
بی بی و دریا روی تخت نشسته بودن، منم بعد برداشتن مدارک و وسایلم به حیاط برگشتم
دریا با دیدنم گفت :
-بریم؟
بی بی بین حرفش پرید :
-کجا به سلامتی حتما فکر کردی من میزارم به این زودی برید
دریا:ولی بی بی ما باید بریم بیمارستان
-از این خبرا نیست شما میشینی من براتون چای میارم می خورید بعد میرید
خندید گفت :
-پس حداقل اجازه بدید من چای بیارم
-برو دخترم برو بریز که خونه خودته
بعد رفتن دریا رو به بی بی گفتم :
-رقیه خانم کجاست ؟
-رفته نون بخره
-اها
بعد مکثی گفت بگو میشنوم:
با تعجب گفتم:
-چی بگم
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت202
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چطوره که تو و دریا این وقت صبح با هم هستید ؟
-دریا هم با من ماموریت بوده با هم اومدیم
-نمیخوای در مورد دریا جدی فکر کنی؟
-درمورد چی؟
-خودت رو به اون راه نزن منظورم اینه نمیخوای برات آستین بالا بزنم و برم خوستگاری دریا
دختر خوبیه دست رو دست بزاری از دستمون رفت
از زبان دریا
سینی چای رو برداشتم و خواستم از خونه بیرون برم که با صدای بی بی متوقف شدم:
-خودت رو به اون راه نزن منظورم اینه نمیخوای برات آستین بالا بزنم ؟
و برم خواستگاری دریا دختر خوبیه دست رو دست بذاری از دستمون رفته
ولی با جوابی که امیر علی گفت دنیا روی سرم آوار شد:
-بی بی شما از هیچی خبر نداری خیلی چیزا توی گذشته من و دریا هست که این اجازه رو بهم نمیده
-چه چیزیای بگو تا منم بدونم ؟
-نمیشه بی بی به وقتش برات میگم
دیگ چیزی نشنیدم بزور خودم رو به اپن رسوندم و سینی چای رو روی اپن گذاشتم
یعنی امیر علی با همون دید گذشته داره به من نگاه می کنه ؟
یعنی بازم به خاطر گذشته پسم زد ؟
خدای من تمام این مدت فکرش این بوده و من خوشبینانه داشتم به اینکه بهم علاقه مند شده فکر می کردم
نمیدونستم کجا وایسادم شروع کردم به گریه کردن هق هقم بلند شده بود که امیر علی وارد خونه شد نگران سمتم اومد و گفت:
-دریا چی شده ؟چرا داری گریه میکنی ؟
با دیدن نگرانیش هق هقم بیشتر شد و با مشتهای گره شدم به سینش کوبیدم:
-لعنتی ازت متنفرم ازت متنفرم
دستام رو محکم گرفت گفت :
-آروم باش دریا چته ؟ چرا همچین می کنی ؟
دستم رو از دستش جدا کردم و گفتم:
به من دست نزن گفتم به من دست نزن چرا باید به دختری دست بزنی که توی ذهنت دختر بی بند و باریه
-چی داری میگی دریا من کی همچین غلطی کردم
#پارت203
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خودم شنیدم داشتی چیزای از گذشته به بی بی می گفتی
خودم شنیدم اون دفعه هم به خاطر همین چیزا ردم کردی
از زبان امیرعلی
نابود شده نگاهم رو به اشکهاش دوختم خدای من الان فهمیدم چی شده
- آخ گندت بزنن امیر علی فکر کرده من منظورم از گذشته رفتار خودشه
میخواست از کنارم رد بشه که بازوش رو گرفتم:
-کجا داری میری ؟
گوش کن اشتباه می کنی من منظورم اونی که تو فکری می کنی نبود..
نذاشت حرفم رو تموم کنم که دوباره شروع کرد به مشت زدن به سینم:
-نمیخوام گوش کنم لعنتی ،
ازت متنفرم میفهمی این منم که ازت متنفرم تو نمیتونی دوباره پسم بزنی
دستاش رو گرفتم و بغلش کردم:
-هیش....هیش آروم باش دریا من کی پست زدم ؟ من غلط بکنم
-ولی اصلا به حرفم گوش نمی کرد و همش تقلا می کرد تا از بغلم بیرون بره حلقه دستامو تنگتر کردم اگه می رفت بیچاره می شدم
با صدای بی بی به خودم اومد:
-اینجا چه خبره ؟!!!
سریع از دریا جدا شدم که از فرصت استفاده کرد
تند از خونه خارج شد چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام ، دنبالش رفتم و صداش کردم :
-دریا تورو خدا صبر کن تا برات توضیح بدم
بی وقفه می دوید خودش رو به خیابون رسوند و با اولین تاکسی رفت
#پارت204
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
حالا چکار کنم لعنتی ؟
درمانده و ناراحت به خونه برگشتم ،
بی بی توی حیاط منتظرم بود .
روی تخت نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم:
-امیر علی نم
یخوای بگی چه خبره دختر مردم توی بغل تو این یعنی چی ؟
از کی تا حالا تو به نامحرم دست میزنی ؟چی بهش گفته بودی که اون حالش بود؟
-بی بی خوا هش میکنم الان حالم خوب نیست بعدا برات توضیح میدم
عصبی داد زد:
-همین الان میگی فهمیدی همین الان ؟
کلافه گفتم:
-بی بی کدوم نامحرم ؟ محرمشم خیر سرم
شوک زده گفت:
- محرم ولی چطور؟
-جریانش مفصله فقط همین قدر بدونید به خاطر همین ماموریت مجبور شدیم صیغه چند ماه بخونیم
-خانوادش خبر دارن؟
-آره مادرش موقعه عقد اونجا بود
نفس راحتی کشیدو گفت:
-حالا چی شده بود چرا اینقدر داغون بود مگه چی بهش گفتی؟
- من چیزی نگفتم حرفای منو شما رو شنیده بود ، فکر می کرد من پسش زدم
با تعجب گفت:
#پارت205
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با تعجب گفت:
-مگه چیزی بینتونه ؟
که ناراحت شد
-مال الان نیست مال خیلی وقت پیشه، زمان دانشگاه
-خوب می شنوم چی شده بود ؟
-بی بی؟...
-بی بی و ... استغفرالله یالا بگو
ناچار شروع کردم به تعریف جریان از روز اول
بی بی:کار خوبی نکردی اونطوری پسش زدی
-میدونم میدونم من خر اون موقعه با خودم گفتم اگه تند باهاش برخورد کنم راحت تر فراموشم میکنه
-ولی تو غرور اون رو شکوندی زخمش زدی میفهمی ؟
- آره میدونم واسه همینه که الان اینقد داغونم دیگه
-خوب حالا چرا اینقدر ناراحت بود ؟
-فکر می کرد چون توی گذشته بی حجاب بوده الانم دارم پسش میزنم
خندید و گفت :
-پس هنوزم دلش گیرته خوبه
-بی بی این حال من خندیدن داره میخندی
-خوب تو چرا ناراحتی توکه نمیخوایش
-اه بی بی من غلط بکنم نخوامش من دارم جون میدم برای داشتنش
برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم :
-به به چیزای تازه می شنوم
پس آقا امیرم بالاخره دلش رو باخت،
پس دردت چی بود هی تاقچه بالا میزاشتی ؟ تو که اینقدر عاشقشی
-خیر سرم می خواستم دلش رو به دست بیارم بعد برم خوستگاریش که گند زدم
دوباره بلند خندید :
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🌷
#پارت206
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
وای بی بی سر جدت نخند ، بگو الا چه خاکی به سر کنم دارم جون میکنم نمی بینی ؟
-کاری نداره باید بری منت کشی و با غلط کردم و شکر خوردم از دلش دربیاری اونم هر چی ناز کرد دندت نرم چشمت کور میخری
-اون به من راه بده من نازشم میخرم مخلصش هم هستم ، ولی اینطوری که این رفت بمیرمم جوابم رو نمیده
-زبونت رو گاز بگیر بچه پاشو یه زنگی بهش بزن بینم کجا رفت با این حالش
چرا به فکرم خودم نرسید،
هزار بار زنگ زدم ولی جواب نداد ، وقتی دیدم جواب م رو نمیده پیام فرستادم:
-دریا تو رو خدا جواب بده بزار برات توضیح بدم ، بد برداشت کردی
چند دقیقه بعد پیام ، دوباره زنگ زدم اینبار کلا گوشی رو خاموش کرد
توی این دو روز هر بار زنگ زدم بازم گوشیش خاموش بود بیمارستان هم که نمی اومد
دیگه نمیدونستم چکار کنم شرمنده مادرش هم بودم ، من بهش قول دادم ولی امانتش رو با اون حال خراب براش فرستادم
دیگه راهی به ذهنم نمی رسید جز اینکه برم بست بشینم در خونشون تا ببینمش
چند روز بود که در خونشون منتظر بودم ، مادرش می رفت و می اومد ولی خبری از دریا نبود که نبود از نگرانی رو به جنون بودم
یک هفته گذشته بود و مثل تمام این مدت توی ماشینم منتظر بودم که گوشیم زنگ خورد :
-سلام محمد خوبی ؟
-سلام داداش ، خوبی چه خبرا ؟
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت207
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
سلام داداش ، خوبی چه خبرا ؟
-سلامت باشی
-کجای امیر ؟ باید ببینمت
-الان نمیتونم گیرم
می ترسیدم برم و دریا از خونه بیرون بیاد
-نمیشه باید همین الان ببینمت خیلی مهمه
-خوب بگو دیگه گیرم جون محمد نمیتونم بیام
-آخه میخواستم کنارت باشم اینطور بگم...
-ده بگو دیگه جون به لب شدم اتفاقی افتاده
-اتفاق نمیدونم یعنی در مورد خانم مجده
با نگرانی گفتم:
-دریا ؟چی شده بگو جون بده دیگه کشتیم
-راستش علی رو هر کاری کردیم بیخیال نشد، چند بار دیگه سراغ مادر خانم مجد رفته ....
-غلط کرده پسره ...
-گوش بده امیر غلط کردن یا نکردن علی مهم نیست
مهم اینه که هر بار خانم مجد علی رو به خاطر جواب رد دخترش رد کرده ولی دیروز قبول کرده که با دریا خانم بره بیرون و حرف بزنن
نابود شده گفتم:
-چ..چی ..میگی محمد ؟
بره با دریای من حرف بزنه پس تو اونجا چه کاره بودی؟
ساࢪا❤️:
#پارت208
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چکار کنم امیر این پسره هر کاری کردم به حرفم گوش نمیده میگه دوسش دارم
بلند داد کشیدم:
-غلط کرده لعنتی غلط کرده ...
تو چرا این رو به زبونت میاری ،
الان دریا داره با من لج میکنه از لج من قبول کرده تورو خدا نزار علی بره بیچاره میشم
-مگه چی شده پسر ؟
-مفصله فقط نزار بره الان دریا از لج من هرکاری میکنه
-ببینم چکار می کنم ولی میدونم کاری از دستم بر نمیاد چند روزه همش درگیری داریم الانم که کلا باهام حرف نمیزنه
-کی؟...میخواد بره ببینتش
-راستش ....امروز تا دوسه ساعت دیگه
-امروز میخواد بره بعد تو الان به من میگی آره؟
-جون امیر منم تازه از مامان شنیدم :
داغونتر از قبل قطع کردم نمیدونستم باید چکار کنم
دیونه شده بودم نکنه اصلا خونه خودشون نباشه من الکی اینجا موندم
اگه جای دیگه باشه موقعه رفتن نبینمش چکار کنم توی همین فکر بودم که در ورودی آپارتمان باز شد
و مادر دریا بیرون اومد کمی بعد از رفتن مادرش با تصمیم آنی دم خونشون رفتم و زنگ زدم ،
در با تیکی باز شد و صداش توی گوشم نشست :
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت209
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مامان گوشیت جا موند دارم برات میارم
فکر کرده بود مامانشه خدارو شکر کردم و قبل اومدنش خودم رو سریع به در واحدشون رسوندم،
همین که من رو دید با تعجب گفت:
-تو؟...تو اینجا چکار میکنی؟
چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم رنگش پریده بود و زیر چشماش گود افتاده بود .
لعنت به من همش تقصییر منه ، بی فکر توی آغوشم کشیدمش و بوی خوش تنش رو به ریه هام کشوندم ،
معلوم بود شوکه است که چیزی نمیگه وقتی به خودش اومد سعی کرد از بغلم بیرون بیاد شروع کرد به حرف زدن:
-چکار میکنی ولم کن؟ولم کن میگم به من دس نزن ، اصلا اینجا چکار میکنی ؟
از خودم جداش کردم و گفتم :
-اینجا چکار می کنم ؟
میدونی چی به روزم آوردی ؟
میدونی چند روزه در خونتون نشستم تا ببینمت ؟
چرا خوشت میاد عذابم بدی ؟ چرا نمیزاری برات ....
-خواهش می کنم از اینجا برو نمیخوام چیزی بشنوم فقط برو
کلافه گفتم:
-نمیرم دریا تا به حرفم گوش ندی نمیرم باید خیلی چیزا رو بدونی
-ولی من نمیخوام بدونم
به بیرون اشاره کرد و ادامه داد :
-به سلامت
میخواست در رو ببنده که پام رو لای در گذاشتم ، داخل رفتم و در رو پشت سرم بستم:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت210
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
عصبی داد زد:
-مگه نگفتم از اینجا برو ، چی از جونم میخوای ،
-منم گفتم نمیرم
-خواهش میکنم برو امیر علی نزار حرمتا از این بیشتر شکسته ب