#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
4⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_چهارم
.
💟خونه برادر شوهرم مهمون بودیم دلم شور میزد حالا که اینجاییم نكنه زنگ بزنه خونه!! تو همین فکر و خیال،تلفنشون زنگ خورد تماس گرفته بود خونه مادرم وقتی کسی جواب نداد زنگ زده بود خونه داداشش دلم عجیب واسش تنگ شده بود متوجه حالم شده بود گفت : "چی شده خانومی...؟ بچه ها چیکار میکنن...؟"
💟با زحمت بغضمو خوردم و گفتم : "تا یه چیز میشه سریع گریه میکنن" خندید و گفت: "دلشون واسه باباشون تنگ شده" گفتم :"آره به خدا" از لحن و حالت حرف زدنم خنده ش گرفت دیگه بغض امونم نداد پرسید:چیزی شده خانومی؟" گفتم :راستش دل ما هم تنگ شده! با خنده گفت: ای بابا مگه ما هم #دلتنگی داریم…؟" گفتم:"آره"گفت:پس اینو بگووو بچه ها بهونن"
💟دیگه اشکام بوضوح سرازیر شده بود و گفتم: "آقا مهدی کی میای…؟"گفت:"با خداست" صداش خسته بود مثل قبلنا که زنگ میزد نبود الان که فکرشو میکنم میبینم انگار یه چیزی میخواست بهم بگه که بیقراریام اجازه نداد حرف دلشو بزنه گفتم :خوش میگذره…؟ با لحن خاصی که خالی از حس دلتنگی نبود گفت: "بدون شما مگه قرار بگذره...؟" اشکامو پاک کردم سعی کردم بغضمو بخورم تا نفهمه تا مثه همیشه خوشحال#خداحافظی کنه
💟مکثی کرد و گفت:”خطا خرابه معلوم نیست بتونم زنگ بزنم نگران نباش مراقب خودتون باشید خداحافظ..." و این آخرین تماسش بود تا ۳_۴ روز خبری ازش نبود دل تو دلم نبود خیلی دلواپس بودم همه ش منتظر بودم که خبری بهمون بدن جرأتم نداشتم به کسی زنگ بزنم وخبری بگیرم تو بی خبری سرکردن خیلی سخته خیییلی(همسر شهید مهدی خراسانی)
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
زلال احکام
🍃🌺 عاشقانه شهدا شهید همت #قسمت_بيست_و_سوم همین کار را هم کرد. بعد رفت. دوستم هم رفت. من هم
🍃🌺 عاشقانه شهدا
شهید همت
راوی همسر شهید📝
#قسمت_بيست_و_چهارم
زل زد به من و مهدی، در سکوتی طولانی، و گفت «تو می خواهی به خاطر چند تا عقرب بلند شوی بروی مرا تنها بگذاری؟»
خندیدم گفتم «نه بابا. همین چند واحدم را که گذراندم، امتحانم را که دادم، خودت بیا دنبالم برم گردان. باشد؟»
از عقرب فرار کردم، دچار عقرب های دیگر شدم. رفتم دیدم همان بچه هایی که قبل از انقلاب فرهنگی با هم بودیم و کلی ادعای انقلابی گرایی و مذهبی داشتن، تپل مپل و مانتویی و کت و شلواری و مرتب نشسته اند توی کلاس و گاهی دوقورت ونیمشان هم باقی ست. ابراهیم می آمد جلو نظرم و چشم های سرخش و سروروی خاکی اش. هربار از عملیات برمی گشت و می بردم وزنش می کردم می دیدم چند کیلو لاغر شده. بخصوص توی عملیات خرمشهر، که ده پانزده کیلو وزن کم کرده بود و دوست هاش، نصف شب، زیربغلش را گرفته بودند آورده بودندش اصفهان، پیش ما. دلم می سوخت. نمی توانستم خیلی چیزها را تحمل کنم. بیشتر کلاسها را نصفه رها می کردم می آمدم خانه. طوری شد که حتی یکی از استادهام بم توهین کرد وقتی رفتم ازش نمونه سؤال بگیرم.
گفت «بی خود کرده ای اصلاً آمده ای با من حرف می زنی. کسی که کلاس ها را ول کند برود نباید بیاید سراغ نمونه سؤال را از استادش بگیرد.»
🍃🌺
تاب نمی آوردم. می آمدم خانه. و عجیب اینکه همان لحظه ها ابراهیم زنگ می زد. دیگر نمی توانستم خودم را نگه دارم. خیلی دل نازک شده بودم. و متوقع. گریه می کردم می گفتم «همین الآن، همین الآن الآن الآن باید بلند شوی بیایی خانه.»
میگفت «چی شده باز؟»
من فقط گریه می کردم، بی حرف، بی گله، بی توضیح.
او هم می آمد، سریع و هراسان که چرا این قدر دل نازکشده ای؟
مادرم می گفت «می گوید دیگر نمی خواهد برود دانشگاه.»
ابراهیم می خندید می گفت «من که حرفی ندارم.» منتها خودش نمی تواند دوری مرا تحمل کند.
🍃🌺
مادرم می گفت «نگویید تو را خدا، آقا همت. اصرارش کنید بگذارید برود لیسانسش را بگیرد.»
ابراهیم می گفت «باز هم حرفی ندارم. هرچی خودش بخواهد، هرچی خودش بگوید.»
#شهيد_ابراهيم_همت
ادامه دارد...
🍃🌺
با لینک زیر به اشتراک بگذارین
https://zil.ink/zolale_ahkam
☘️🌷☘️🌷☘️
زلال احکام
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_بیست_و_سوم *صدای تیراندازی
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_بیست_و_چهارم
*محاصره*
*رسول سالاری*
🌱یکی از بچه ها دوید به سمت من با عجله گفت احمد خسروی را ندیدی با تعجب😳 گفتم نه چی شده گفت بی سیمش جواب نمیده نمیدونیم کجاست بعد گفت تماس بگیر قرارگاه و بپرس خط اول دشمن شکسته شده یا نه؟؟
🍃با تعجب😳 گفتم خط اول گفت آره بابا به ما از همه طرف داره تیر اندازی میشه ببین باید چیکار کنیم. 😟
💠گوشی بی سیم را گرفتم و با قرارگاه صحبت کردم 👨🏻💼مسئول قرارگاه گفت یکی از لشکر ها باید سمت چپ سیل بند را تصرف می کرده اما نیروهایش توی موانع و میدان مین گیر کردند هر لحظه هم احتمال داره شما از سمت سیل بند محاصره بشین!!😟
🌱بعد گفت بچهها خط اول دشمن را شکستند اما عراقیهای در حال فرار🏃🏻♂️ دارند به سمت شما که خط دوم هستین میان و با شما درگیر میشن. از سمت عراقی ها هم که زیر آتیش🔥 هستین.
🍃بهترین کار اینه که بچه های گردان امام حسین علیه السلام که به شما ملحق شدند با هم بیایید عقب.
سرم داغ شده بود پاهام دیگه حرکت نمی کرد همان جا نشستم روی زمین.
🌱احساس میکردم که به آخر دنیا رسیدم این حرف ها یعنی ما تو محاصره کامل هستیم تمام ماجرا های دیشب تا حالا تو ذهنم مرور می شد 🥺
یک نفرو دیدم از سمت سیل بند احمد خسروی با چند نفر دیگه از بچه ها به سمت ما میاد به سختی بلند شدم رفتم جلو و خبرها رو بهش دادم او هم کمی فکر کرد و رفت سراغ بچه ها.
🍃من هم رفتم سمت جاده شنی میخواستم برم دنبال علیرضا که از پشت سیل بند تیر اندازی شد فهمیدم عراقیها به آنجا رسیدند مجبور شدم برگردم
نماز صبح را هم آنجا پیش بچه ها خواندم بعد از نماز و چه های گردان امام حسین علیه السلام هم رسیدند راه برای بازگشت بچه ها باز شد فرصت زیادی نداشتیم برادر خسروی داد می زد زود باشین هوا روشن بشه اینجا غوغا میشه 😟
🌀یکی از بچههای مجروح را دیدم از بچههای محل بود تا من را دید گفت از علیرضا خبری داری گفتم نه
بعد ادامه داد بچه ها توی مسیر حدود ۳۰ تا مجروح رو گذاشته بودند پشت سیل بند قراربود نیروهای امدادگر آنها را ببرند عقب.
‼️من جلوتر از علیرضا تیر به پام خورد و افتادم علیرضا با پای زخمی روی جاده شنی نشسته بود.
یک دفعه دیدیم سر و کله عراقی ها پیدا شد علی پشت جاده سنگر گرفت و با هر گلوله ای که شلیک می کرد یکی از آنها را می انداخت عراقی ها می خواستند مجروح ها رو تیر خلاصی بزنند ولی بیشترشون کشته شدند بعد هم علی خودش رو کشون کشون به سمت من آورد و گفت برو از لای تپه ها خودت رو به بچهها برسون من هم خشاب های اضافه را بهش دادم و اومدم.
🔆هوا تقریبا روشن شده بود بارش گلوله های توپ💣 و خمپاره لحظهای قطع نمی شد صدای غرش تانکهای عراقی هر لحظه نزدیکتر میشد.
🔆رفتم به طرف اسرای عراقی آنها گوشه محوطه بودند چند از اسرا خیلی سیاه و درشت هیکل بودند.
#ادامه_دارد.......
@zoolaleahkam
زلال احکام
💞 #عاشقانه_دو_مدافع 📚 #قسمت_بیست_و_سوم _با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیروݧ.... خانم محمدے❓ بہ خود
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_بیست_و_چهارم
_اومدم جواب بدم کہ آنتـݧ رفت و قطع شد....
باخودم گفتم الانہ کہ ماماݧ نگراݧ بشہ
چندبار شمارشو گرفتم اما نمیگرفت
اخمام رفتہ بود تو هم
درتلاش بودم کہ سجادے اومد سمتم
_چیزے شده خانم محمدے❓
_فقط آنتـݧ رفت قطع شد فقط میترسم ماماݧ نگراݧ بشہ
گوشیشو داد بهم و گفت:
بفرمایید مـݧ آنتـݧ دارم زنگ بزنید کہ مادر از نگرانے در بیاݧ
تشکر کردم و گوشے و گرفتم
تصویر زمینہ ے گوشے عکس یہ سربازے بود کہ رو بازوش نوشتہ بود" مدافعـــــــــاݧ حــــــــــــرم"
خیلے برام جالب بود
_چند دیقہ داشتم رو صفحه رو نگاه میکردم...
خندید و گفت:
چیشد❓زنگ نمیزنید❓
کلے خجالت کشیدم
شماره ے مامان و گرفتم سریع جواب داد:
بلہ بفرمایید❓
سلام ماماݧ اسماء ام آنتـݧ گوشیم رفت با گوشے آقاے سجادے زنگ زدم نگراݧ نباش تا چند ساعت دیگه میایم خدافظ
نزاشتم اصـݧ حرف بزنہ میترسیدم یہ چیزي بگہ سجادے بشنوه بد بشہ
_گوشے سجادے و دادم و ازش تشکر کردم
سجادے بلند شد و رفت سر هموݧ قبرے کہ بهم نشـوݧ داده بود نشست و گفت:
خانم محمدے فکر کنم زیاد اینجا موندیم شما دیرتوݧ شد اجازه بدید مـݧ یہ فاتحہ اے بخونم و بریم
_نصف گل هایے رو کہ خریده بود و برداشتم با یہ بطرے آب و رفتم پیش سجادے
روے قبرو شستم،گلهارو گذاشتم روش و فاتحہ اے خوندم
سجادے تشکر کردو گفت:
نمیدونم چرا قسمت نیست ما حرفامونو کامل بزنیم.
_بلند شدیم و رفتیم سمت ماشیـݧ
در ماشیـݧ رو برام باز کرد
سوار ماشیـݧ شدم خودش هم سوار شد و راه افتادیم
تو راه پلاک همش تکوو میخورد مـݧ کنجکاو تر میشدم کہ بفهم چہ پلاکیہ.
دلم میخواست از سجادے بپرسم اما روم نمیشد هنوز.
سجادے باز ضبط و روشـݧ کرد ولے ایندفعہ صداے ضبط زیاد نبود
مداحے قشنگے بود😂
"منو یکم ببیـݧ سینہ زنیمو هم ببیـݧ
ببیـݧ کہ خیس شدم عرق نوکریمہ ایـ😂
دلم یہ جوریہ ولے پر از صبوریہ
چقد شهید دارݧ میارݧ از سوریہ"
اشک تو چشماے سجادے جمع شده بود😭 محکم فرموݧ و گرفتہ بود داشت مستقیم بہ جاده میکرد
برام جالب بود
چند دیقہ بینموݧ با سکوت گذشت
تا اینکہ رسیدیم بہ داخل شهر
اذاݧ و داشتـݧ میگفتـݧ جلوے مسجد وایساد سرشو بگردوند طرفم و گفت:با اجازتوݧ مـݧ برم نماز بخونم زود میام
پیاده شد مـݧ هم پیاده شدم و گفتم مـݧ هم میام
_بعد از نماز از مسجد اومدم بیروݧ بہ ماشیـݧ تکیہ داده بود تا منو دید لبخند زدو گفت:قبول باشہ خانم محمدے
تشکر کردم و گفتم همچنیـݧ
سوار ماشیـݧ شدیم و حرکت کرد جلوے یہ رستوراݧ وایساد و گفت اگہ راضے باشید بریم ناهار بخوریم گشنم بود نگفتم و رفتیم داخل رستوراݧ و غذا خوردیم
_وقتے حرف میزد سعے میکرد بہ چشمام نگاه نکنہ و ایـݧ منو یکم کلافہ میکرد ولے خوشم میومد از حیایےکہ داشت.
_تو راه برگشت بہ خونہ بهش گفتم کہ هنوز خیلے از سوالاے مـݧ بے جواب مونده
حرفم رو تایید کرده و گفت منم هنوز خیلے حرف دارم واسہ گفتـݧ و اینکہ شما اصلا چیزے نگفتید میخوام حرفاے شما رو هم بشنوم
_اگہ خوانواده شما اجازه بدݧ یہ قرار دیگہ هم براے فردا بزاریم
با تعجب گفتم:
فردا❓زود نیست یکم
از نظر مـݧ البتہ نظر شما هر چے باشہ همونہ
گفتم باشہ اجازه بدید با خوانواده هماهنگ کنم میگم ماماݧ اطلاع بدݧ
تشکر کرد
_رسیدیم جلوے در.میخواستم پیاده شم کہ دوباره چشمم افتاد بہ اوݧ پلاک حواسم بہ خودم نبود سجادے متوجہ حالت مـݧ شد و گفت:خانم محمدے ایشالا بہ موقعش میگم جریاݧ ایـݧ پلاک😂 و بہ خودم اومد از خجالت داشتم آب میشدم😓بدوݧ اینکہ بابت امروز تشکر کنم خدافظے کردم و رفتم
کلید وانداختم درو باز کردم
ماماݧ تا متوجہ شد بلند شد و اومد سمتم
سلاااااااام ماماݧ جاݧ
دستش و گذاشتہ بود رو کمرش و در اوݧ حالت گفت:
_سلام علیکم خوش اومدے
گونشو بوسیدمو گفتم مرسے
اومدم برم کہ دستمو گرفت و گفت کجا❓ازدستت عصبانیم
خودمو زدم بہ اوݧ راه ابروهامو بہ نشانہ ے تعجب دادم بالا و گفتم:عصبانے براے چی❓ماماݧِ اسماء و عصبانیت❓شایعست باور نکـ.ماماݧ جاݧ حرفایے میزنیا
نتونست جلوے خندشو بگیره
خبہ خبہ خودتو لوس نکـݧ بیا تعریف کـݧ چیشد اصـݧ چرا رفتہ بودید بهشت زهرا😁❓
اومدم کہ جواب بوم تلفـݧ زنگ زد خالم بود.
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم......
✍ ادامه دارد ....
کپی با لینک
https://zil.ink/zolale_ahkam
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_بیست_و_چهارم
_اومدم جواب بدم کہ آنتـݧ رفت و قطع شد....
باخودم گفتم الانہ کہ ماماݧ نگراݧ بشہ
چندبار شمارشو گرفتم اما نمیگرفت
اخمام رفتہ بود تو هم
درتلاش بودم کہ سجادے اومد سمتم
_چیزے شده خانم محمدے❓
_فقط آنتـݧ رفت قطع شد فقط میترسم ماماݧ نگراݧ بشہ
گوشیشو داد بهم و گفت:
بفرمایید مـݧ آنتـݧ دارم زنگ بزنید کہ مادر از نگرانے در بیاݧ
تشکر کردم و گوشے و گرفتم
تصویر زمینہ ے گوشے عکس یہ سربازے بود کہ رو بازوش نوشتہ بود" مدافعـــــــــاݧ حــــــــــــرم"
خیلے برام جالب بود
_چند دیقہ داشتم رو صفحه رو نگاه میکردم...
خندید و گفت:
چیشد❓زنگ نمیزنید❓
کلے خجالت کشیدم
شماره ے مامان و گرفتم سریع جواب داد:
بلہ بفرمایید❓
سلام ماماݧ اسماء ام آنتـݧ گوشیم رفت با گوشے آقاے سجادے زنگ زدم نگراݧ نباش تا چند ساعت دیگه میایم خدافظ
نزاشتم اصـݧ حرف بزنہ میترسیدم یہ چیزي بگہ سجادے بشنوه بد بشہ
_گوشے سجادے و دادم و ازش تشکر کردم
سجادے بلند شد و رفت سر هموݧ قبرے کہ بهم نشـوݧ داده بود نشست و گفت:
خانم محمدے فکر کنم زیاد اینجا موندیم شما دیرتوݧ شد اجازه بدید مـݧ یہ فاتحہ اے بخونم و بریم
_نصف گل هایے رو کہ خریده بود و برداشتم با یہ بطرے آب و رفتم پیش سجادے
روے قبرو شستم،گلهارو گذاشتم روش و فاتحہ اے خوندم
سجادے تشکر کردو گفت:
نمیدونم چرا قسمت نیست ما حرفامونو کامل بزنیم.
_بلند شدیم و رفتیم سمت ماشیـݧ
در ماشیـݧ رو برام باز کرد
سوار ماشیـݧ شدم خودش هم سوار شد و راه افتادیم
تو راه پلاک همش تکوو میخورد مـݧ کنجکاو تر میشدم کہ بفهم چہ پلاکیہ.
دلم میخواست از سجادے بپرسم اما روم نمیشد هنوز.
سجادے باز ضبط و روشـݧ کرد ولے ایندفعہ صداے ضبط زیاد نبود
مداحے قشنگے بود😂
"منو یکم ببیـݧ سینہ زنیمو هم ببیـݧ
ببیـݧ کہ خیس شدم عرق نوکریمہ ایـ😂
دلم یہ جوریہ ولے پر از صبوریہ
چقد شهید دارݧ میارݧ از سوریہ"
اشک تو چشماے سجادے جمع شده بود😭 محکم فرموݧ و گرفتہ بود داشت مستقیم بہ جاده میکرد
برام جالب بود
چند دیقہ بینموݧ با سکوت گذشت
تا اینکہ رسیدیم بہ داخل شهر
اذاݧ و داشتـݧ میگفتـݧ جلوے مسجد وایساد سرشو بگردوند طرفم و گفت:با اجازتوݧ مـݧ برم نماز بخونم زود میام
پیاده شد مـݧ هم پیاده شدم و گفتم مـݧ هم میام
_بعد از نماز از مسجد اومدم بیروݧ بہ ماشیـݧ تکیہ داده بود تا منو دید لبخند زدو گفت:قبول باشہ خانم محمدے
تشکر کردم و گفتم همچنیـݧ
سوار ماشیـݧ شدیم و حرکت کرد جلوے یہ رستوراݧ وایساد و گفت اگہ راضے باشید بریم ناهار بخوریم گشنم بود نگفتم و رفتیم داخل رستوراݧ و غذا خوردیم
_وقتے حرف میزد سعے میکرد بہ چشمام نگاه نکنہ و ایـݧ منو یکم کلافہ میکرد ولے خوشم میومد از حیایےکہ داشت.
_تو راه برگشت بہ خونہ بهش گفتم کہ هنوز خیلے از سوالاے مـݧ بے جواب مونده
حرفم رو تایید کرده و گفت منم هنوز خیلے حرف دارم واسہ گفتـݧ و اینکہ شما اصلا چیزے نگفتید میخوام حرفاے شما رو هم بشنوم
_اگہ خوانواده شما اجازه بدݧ یہ قرار دیگہ هم براے فردا بزاریم
با تعجب گفتم:
فردا❓زود نیست یکم
از نظر مـݧ البتہ نظر شما هر چے باشہ همونہ
گفتم باشہ اجازه بدید با خوانواده هماهنگ کنم میگم ماماݧ اطلاع بدݧ
تشکر کرد
_رسیدیم جلوے در.میخواستم پیاده شم کہ دوباره چشمم افتاد بہ اوݧ پلاک حواسم بہ خودم نبود سجادے متوجہ حالت مـݧ شد و گفت:خانم محمدے ایشالا بہ موقعش میگم جریاݧ ایـݧ پلاک😂 و بہ خودم اومد از خجالت داشتم آب میشدم😓بدوݧ اینکہ بابت امروز تشکر کنم خدافظے کردم و رفتم
کلید وانداختم درو باز کردم
ماماݧ تا متوجہ شد بلند شد و اومد سمتم
سلاااااااام ماماݧ جاݧ
دستش و گذاشتہ بود رو کمرش و در اوݧ حالت گفت:
_سلام علیکم خوش اومدے
گونشو بوسیدمو گفتم مرسے
اومدم برم کہ دستمو گرفت و گفت کجا❓ازدستت عصبانیم
خودمو زدم بہ اوݧ راه ابروهامو بہ نشانہ ے تعجب دادم بالا و گفتم:عصبانے براے چی❓ماماݧِ اسماء و عصبانیت❓شایعست باور نکـ.ماماݧ جاݧ حرفایے میزنیا
نتونست جلوے خندشو بگیره
خبہ خبہ خودتو لوس نکـݧ بیا تعریف کـݧ چیشد اصـݧ چرا رفتہ بودید بهشت زهرا😁❓
اومدم کہ جواب بوم تلفـݧ زنگ زد خالم بود.
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم......
✍ ادامه دارد ....
https://eitaa.com/joinchat/2724462808Cfbe69129a7
#قسمت_بیست_و_چهارم
رمضان
زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود … یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم …
کم کم #رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید …
مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن …
برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند …
توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن … چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن … بعد از نماز درها رو باز می کردن … بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن …
من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت … بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم …
تنها تفاوتش این بود که
اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن … آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود … بدون تکلف … سیاه و سفید … این برام تازگی داشت … و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم … این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید … .
بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود …
من مدام به مسجد می رفتم … توی تمام کارها کمک می کردم … با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده … بودن در کنار اونها برام جالب بود …
مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند … و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم …